★ ღ دل خسته ღ ★
ღ♥ღ به نام کسی که نامش مرهمی است برای درد این دل خسته ی ما ღ♥ღ
we hope you like passage.
if you have suggtion recomed them to use.
thank you very much
یه سلام عاشقونه با یه بغض بی بهونه
مینویسم تا بدونی یاد تو تو دل میمونه
اگر خط آمد:مطمئن باش دوستدارت هستم ..... صبر کن سکه بیندازیم اگر دوستت نداشتم.....
آن وقت برو....
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
گاهی برای محبت کردن، لازم نیست “چیزی بدهی”….
کافی است ” گوش بدهی”…
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ،
می خواهم بدانم،
دستانت را بسوی کدام آسمان دراز می کنی
تا برای خوشبختی خودت دعا کنی؟
هر وقت تو زندگی به یه در بزرگ ،که یه قفل بزرگ روش بود رسیدی
نترس
و نا امید نشو
چون اگه قرار بود در باز نشه جاش دیوار می گذاشتن….
سخت آشفته و غمگین بودم.
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس و مشق خود را.
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند.
خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم.
چشم ها در پی چوب ، هر طرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
………………..
اولی کامل بود،
خوب، دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم.
سومی می لرزید.
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود.
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید.
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را.
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد.
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد
و سپس ساکت شد.
اما همچنان می گریید.
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،
کنار دیوار ، دفتری پیدا کرد .
گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بر دلم آتش زد
سرخی گونه او، به کبودی گروید .
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند.
خجل و دل نگران، منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش، متورم شده است
درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا.
چشمم افتاد به چشم کودک.
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد و کوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب و دفتر.
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سر خشم، به سرش آوردم
عیب کار از خود من بود و نمی دانستم
من از آن روز معلم شده ام.
او به من به یاد آورد این کلام را.
که به هنگامه ی خشم
نه به فکر تصمیم
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی.
یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گره ای بگشایم
با خشونت هرگز….
♥نه!نرو!... صبرکن قرارمان این نبود باید سکه بیندازیم... اگر شیر آمد:تردید نکن که دوستت دارم... اگر خط آمد:مطمئن باش دوستدارت هستم ..... صبر کن سکه بیندازیم اگر دوستت نداشتم.....آن وقت برو....