!..درکوچههای پنجره
حالا که میروی چشمهایت را جا
بگذار تا اندکی به حال خودم
بگریم با چشمهائی که
هرگز گریستن را تجربه نکرد! تو! مرا مجازاً به
آغوشت کَش تا شاهد گریههای
حقیقیام باشی! با احتیاط دوستت
دارم میترسم قلب شکسته و
طوفانزده و ویرانت، در دست تعمیر
باشد! تلفن را برداشتم آنقدر زنگ زدم و جوابی نشنیدم که "زنگ
زدم" ایستاده سر پا کنار همین پنجره! دیشب خواب تو را دیدم از بس در بیداریهایم هیچ بهرهای از
تو نبردم به غیر از آه! میخواهم امروز برایت دلتنگ شوم تا ثابت کنم که هنوز دوستت دارم! مردها ایستاده
میمیرند این را زمانی
آموختم که رفتی و من تا انتهای رفتنت ایستادم تا بمیرم! جرمم همان عشقیست
که شعلههایش را بر دلم افکندی و من در پایبند بودن
به آن آنقدر ایستادم تا شکستم! تمام لحظههای من با تو! در
"ناگهان"ها گذشتند... تو! ناگهان آمدی من! ناگهان زیبائیات
را درک کردم تو! ناگهان رفتی و من ناگهان تنها شدم تا ناگهان بمیرم! بزرگترین خیانتی
که تو به من کردی این بود که بیرحمانه
زیبا بودی! چشمهایت را احساس
میکنم که به من خیره
گشتهاند از پشت پنجرهای
که هیچ نسبتی با این کوچهها ندارند! امروز خبردار شدم که تو هم از پشت پنجرهای
در دوردستها به کوچهها خیره میشوی! پنجره را باز میکنم و خودم را صدا میزنم از همین کوچه پس
کوچه های سرد اما چه فایده!؟ بیهوده است
بیهوده! خبری از من نیست به دنبال تو رفتهام! ایکاش میتوانستم
مثل تو گریه کنم و همانند تو آرام
شوم مرا ببخش اگر دلم برایت تنگ میشود و با شعرهایم میگریم..! تو! با من سخن بگو من با تو بگریم این است تمامی
خواستههای من از دنیا..! درکوچههای
پنجره، صدای رد پاهایت را شنیدم اما تا خواستم به خود
بیایم دیدم در انتهای مه گمگشتهای!!! راستی! اگر آنطرفِ این
مهزدگی را دیدی نامهای برایم
بفرست تا حس خورشید را
با نوازش دستهای خشکیدهام از میان جملاتت
تفسیر کنم ای..!
قالب ساز آنلاین |