درباره وبلاگ

بر چهره پر ز نور مهدی صلوات
بر جان و دل صبور مهدی صلوات

تا امر فرج شود مهیا بفرست
بهر فرج و ظهور مهدی صلوات

«اللهم صل علی محمد وآل
محمد وعجل فرجهم »
.... ..... ..... ...... ....
شیعیان !

مهدی غریب و بی کس است ،

معصیت محض خدا دیگر بس است ،

ای که داری ادعای شیعگی

بندگی کن

بندگی کن

بندگی...

... .... .... ... .... .... ........

روی دیــوار نـــــگاهت
دریچـــه ای باز میـــکنم

از این دریـــچه ،
هزار قاصـــــدک ، از عشــــق خود
ســــمت نــــــگاه تو روانـــــــه میـــکنم
.

بخـــوان پیــــامشان
ببـــین احســاســــشان
،
قـــلب خود را همــــراهشان
سوی تو حـــواله میــــکنم ...

مدیر وبلاگ : paniza
نویسندگان
نظرسنجی
شما عملکرد این وبلاگ رو چگونه دیدید؟؟؟











جستجو

آمار وبلاگ
کل بازدید :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید این ماه :
بازدید ماه قبل :
تعداد نویسندگان :
تعداد کل پست ها :
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :

طنز با طعم طنزینه !!!

شهدای گمنام روستای دولت آباد="لوگوی ما" />
  • @bf-gf@
  • OnlineUser
    بنام او برای تو یا ''صاحب الزمان''
    اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب الزمان (ع)
    سه شنبه 22 اسفند 1391 :: نویسنده : paniza        


                                                                                                                     

         سلام

    به وبلاگ من خوش اومدید

    امیدوارم که لحظات خوبی رو در اینجا سپری کنید

    دوستای گلم این وبلاگ هر روز اپ میشه لطفا صفحات قبلی رو هم بخونید

    نظر هم فراموش نکنید

    دلگرمیه من کامنت های  شماست

    امیدوارم که از نوشته هام راضی باشید

    بیصبرانه منتظر نظرات ارزشمند شما هستم

    لطفا در نظر سنجی هم شرکت کنید.

    روزی در تقویم خواهند نوشت :‌


    « تعطیل ، روز فرج آقا امام زمان »‌

    و بعد در مدینه ، کنار ساختمان نیمه کاره‌ای تابلوی زیر رامی‌بینی :

    « پروژه حرم مطهر بی بی دو عالم فاطمه زهرا(س)‌»

    کارفرما :‌ قائم آل محمد (عج)

    پیمانکار :‌یاران حضرت

    مساحت :‌وسعت دل تمام عاشقان آن حضرت


    اللهم عجل لولیک الفرج مولانا صاحب الزمان (ع)

    کوچه هایمان را به نامشان کردیم که هرگاه آدرس

     منزلمان را میدهیم بدانیم از گذرگاهخون

     کدام شهید است که با آرامش به خانه میرسیم!

    نکند عکس شهدا را ببینیم و عکس آنها عمل کنیم...


    mohammad rasolalah yasgroup.ir 30 عکسهای متحرک به مناسبت میلاد رسول اکرم (ص)








    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    یکشنبه 18 اسفند 1392 :: نویسنده : paniza        



    ساعت یک و دو نصف شب بود. صدای شُرشُر آب می آمد.

     یکی ظروف رزمنده ها رو جمع کرده بود و خیلی آروم ،

     به طوری که کسی بیدار نشود ، پای تانکر آب می شست.

     

    جلوتر رفتم.

     

    دیدم حاج ابراهیم همته ، فرمانده ی لشکر ...

     

    انسان بزرگ هر چه بالاتر می رود ، خاکی تر می شود.

     

    این خصوصیت مردان خداست. خدایی شویم...





    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :



    عنایات امام زمان حضرت مهدی عج در هشت سال دفاع مقدس (خاطره اول)






    من که دوران خدمت سربازی را گذرانده بودم،

     به گروه

    شناسایی و اطلاعات اعزام شدم و بعد

     از آن به گروه شهید دکتر چمران ملحق شدم.

    یک شب با جمعی از رزمندگان برای شناسایی اعزام شدیم.

     موقع برگشتن راه را گم کردیم و در بیابان سرگردان شدیم،

     از یک طرف اگر به مین ها برخورد می کردیم و آنها منفجر

     می شدند عملیات لو می رفت، و در طرف دیگر هم دشمن

     قرار داشت. دور هم (ده، پانزده نفری) نشستیم و دست

     به دامان آقا امام زمان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف)

     انداختیم و به مولایمان توسل گرفتیم و ندای "یا ابا صالح ادرکنی"،

     "یا صاحب الزمان ادرکنی" سردادیم و از ایشان کمک خواستیم که

     ما را نجات بدهد. در همین هنگام بود که ناگهان دیدیم که

     پشت سرمان روشن شد و شخصی با لباس روحانیت که

     محاسن زیبایی داشت و خالی بر چهره اش بود، نمایان شد.

     آقا به طرفی ایستادند و به ما اشاره کردند و فرمودند: بیایید

     همگی به طرف پایگاه حرکت کنیم و ما بی

    اختیار پشت سر ایشان به راه افتادیم.

    در بین راه ما دیگر راه را پیدا کرده بودیم که ناگهان متوجه شدیم 

    آن آقا تشریف ندارند و هر چه دنبالشان گشتیم او را پیدا نکردیم

    و زمانی که به پایگاه رسیدیم فهمیدیم کسی که ما را نجات 

    داده حضرت ولی عصر امام زمان مهدی موعود (ارواحنا فداه)

    بوده و ما توانستیم گزارش و اطلاعات عملیات 

    را به طور کامل در اختیار گروه قرار دهیم.


    راوی : محمد پورپاریزی

    منبع : کتاب عنایات امام زمان علیه السلام در هشت سال دفاع مقدس – 

    تالیف : محمدرضا رمضان نژاد




    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    شنبه 7 دی 1392 :: نویسنده : paniza        

    یكی از زهاد را بیماری عارض شد. شخصی به عیادت


    او رفت و او را شادمان دید و زبانش را به شكر و ثنا متذكر یافت.

     

    گفت: می خواهی كه خدای تعالی تو را شفا دهد؟

     

    گفت: نه.

     

    گفت: می خواهی به وضع بیماری بمانی؟

     

    گفت: نه.

     

    گفت: پس چه می خواهی؟

     

    گفت: آن را می خواهم كه خدا می خواهد.

     






    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :


    از زبان معلم این دانش آموز: مسلما این موضوع انشاء برای

     هزارمین بار تکرار شده ، فقط برای اینکه تغییری ایجاد بشود

    موضوع را این جوری پای تخته نوشتم " می خواهید در آینده

     چه کاره بشوید . الگوی شما چه کسی است ؟ " و برایشان 

    توضیح دادم الگو یعنی اینکه چه کسی باعث شده شما

    تصمیم بگیرید این شغل را انتخاب کنید . انشاء ها هم تقریبا

     همان هایی هستند که هزار ها بار تکرار شده اند، با این تفاوت

     که چند تا شغل جدید به آن ها اضافه شده

     كه بطور مثال میتوان این رشته ها را نامبرد:

    از زبان یك دانش آموز: من گفتم دوست دارم كه مهندس

     هوا و فضا شوم ولی پدرم می گوید الان ام وی ام

    ( منظور همان mba است) كه بهترین رشته ی دنیا است و خیلی پول دارد. 

    از زبان دیگر دانش آموز میشنویم : دوست دارم مهندسی

    اتم بخوانم ولی پدرم دوست ندارد می گوید

     اگر آشپزی بخوانم بیشتر به دردم می خورد و ...

    ولی اعتراف می کنم از همه تکان دهنده تر

     این یکی است " می خواهم فاحشه بشوم

    شاید اولین باراست که یک دختر بچه ده

     ساله چنین شغلی را انتخاب کرده . 

    " خوب نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند ...

    (معلومه که نمی دانی) ولی به نظرم شغل خوبی است . 

    خانم همسایه ما فاحشه است. 

    این را مامان گفت. تا ال دلم میخواست مثل مادرم پرستار بشوم . 

    پدرم همیشه مخالف است . حتی مامان هم

     دیگر کار نمی کند .من هم پشیمان شدم . 

    شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود

    بهتر باشد او همیشه مرتب است . 

    ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد .

    ولی مامان همیشه معمولی است .

    مامان خانم همسایه را دوست ندارد . 

    بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست . 

    ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد . 

    گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من ساختمان می سازد . 

    مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها

     هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است ؟ 

    خانم همسایه هنوز دم در بود . فقط کله اش را می دیدم . 

    بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم

    را نداد . من که نفهمیدم چرا کتکم زد . 

    بعد من را فرستاد تو و در را بست . ... من برای این

    دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند . 

    مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند .

    ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه

     احترام می گذارند مثلا همین بابای من . 

    زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند ، شاید

    حسودی شان می شود چون مامانم می گوید 

    زنها خیلی به هم حسودی می کنند . 

    خانم همسایه خیلی آدم مهمی است . 

    آدم های زیادی به خانه اش می آیند . 

    همه شان مرد هستند.برای من خیلی عجیب است

     که یک زن رئیس این همه مرد باشد . 

    بعضی هایشان چند بار می آیند . 

    بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش

     را آخر شب ها تو خانه اش برگزار می کند . 

    همکارهایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند. 

    من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک. بابا

     می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم 

    امروز تولد خانم همسایه است . 

    گفت می داند . 

    آن روز من تصمیم گرفتم فاحشه بشوم چون

     بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند. 

    تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد .

    زود زود ماشین هایش را عوض می کند . 

    فکر کنم چند تا هم راننده داشته باش
    د که

     می آیند دنبالش . این ور و آن ور می برند .





    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    پنجشنبه 5 دی 1392 :: نویسنده : paniza        
    نوجوانی بود

    قدشم کوتاه بود

    مادرش بهش گفت :تو دیگه کجا می ری با این قدت و احوالت

    با خنده گفت:به جای یه کیسه شن برای سنگر که می تونند ازم استفاده کنند







    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    چهارشنبه 4 دی 1392 :: نویسنده : paniza        

    دو روز پیش بود که به خواب مادرش امده بود که :

    مادر جانم می دونم توی این این سال ها خیلی سختی کشیدی، شرمنده ... اما اومدم یه خبر خوش بهت بدم ... یه دو روز دیگه با رفیقام بر می گردم ... نمیگم کدوم رفیق هام چون خودشون راضی نیستند... اما من بر میگردم ... ؛ بعد لبخند زده بود و همین...

    مادر که از خواب بیدار شده بود، اصلا طور دیگری رفتار می کرد ... استرس داشت، خوشحال بود، می خندید، گریه می کرد ... شاید یک دقیقه هم حالت ثابتی نداشت...

    مادر بیشتر از هر موقع در این سال ها خوشحال بود تا اینکه صدای اخبار توجه ش را جلب کرد ( صدای اخبار: ) ... پس از زحمات چند وقته ی گروههای تفحص و یافتن پیکر 72 شهید گمنام ، هفته آینده روز سه شنبه پیکر این شهیدان در تهران تشیع خوهند شد ، لذا ...

    انگار که آب یخی ریخته باشند روی سر مادر ، بهت زده شده بود که بغض ش ترکید و انگار دوباره غم عالم به دلش سرازیر شد... همانطور که به پهنای صورت گریه میکرد با عکس پسرش شروع به صحبت کرد:

    یوسفم ... بعد این همه سال، حالا هم اینجوری ... توی این سال ها کجا بودی که ببینی کمرم زیر بار غمت شکست ... رفتی و هیچ خبری ازت نشد ؛ می دونی چه قدر انتظار کشیدم ؟؟!  تنها دل خوشیم این بود که یه روز بر میگردی و ... اینجوری میخواستی برگردی که من رو تا آخر عمر حسرت به دل بزاری؟... مگه خودت بهم قول ندادی ... اصلا به خوابم نمی اومدی تا بازم انتظار بکشم نه اینکه ... یا حسین (ع) تو رو به پهلوی شکسته ی مادرت زهرا (س) بچه م رو بهم نشون بده ، من دیگه تحملش رو ندارم ...

    مادر تا شب آنقدر التماس و گریه کرد تا از حال رفت ...

    نویسنده را دخل و تصرفی در ماجرای یوسف و مادرش نیست اما ... اما مگر میشود سیدالشهدا را قسم بدهی آن هم به ... آنوقت جواب نگیری ؟!!  در همان حالی که قطره اشک نویسنده بر روی کاغذ داستان چکید، صدای تلفن خانه مادر را به هوش آورد ... نمی دانست چرا اما ناخدا گاه به سمت تلفن دوید...:

     الو ، سلام علیکم ... منزل آقای احمدی ...

    بله بفرمایید ...

    حاج خانوم شما مادر آقا یوسف هستید؟

    بله ، چطور مگه ؟... خبری شده؟...

    خبر که ... حاج خانوم حتما خبر دارید که 72 تا شهید رو بچه های

     تفحص پیدا کردند؟ ... ما  دی.ان.ای  این شهدا رو یک بار

    چک کردیم و نتیجه ای نگرفتیم و پیکر اون هارو فرستادیم 

    معراج الشهدا ، ظاهرا آقا مجتبی، یعنی یکی از دوستانی

     که توی ساختمان معراج بودند شب خوابی می بینه که :

     یه آقای سبز پوشی میان بالای سر تابوت یکی از شهدا 

    و دستشون رو جلو می برند و کمک میکنند جوانی از توی

    تابوت بیرون بیاد و بعد دست این جوان رو می گیرند و میان

    پیش مجتبی ، اون آقای سبز پوش رو میکنند به دوست ما و 

    میگن اسم این جوان یوسف هستش ... سلام ما را به مادرش

    برسانید و بگویید مادر ما فرمود الوعده وفا ... و آقا مجتبی ما

     همین جا از خواب بیدار میشه و از اون موقع مدام پیگیری میکنه 

    و به مسئول ها التماس میکنه که یک بار دیگه استخوان های داخل

     این تابوت رو بفرستند برای آزمایش ... اصرار، انکار دوباره اصرار؛

    تا اینکه بالاخره مسئولین راضی میشن بامداد امروز صبح سریعا

     یک بار دیگه آزمایشس دی.ان.ای رو انجام بدن ... تا اینکه به 

    شکل معجزه آسایی بالاخره هویت این شهید شناسایی میشه

    به طوری که همه ی آزمایش کننده ها تعجب

     میکنند ... و اون شهید آقا یوسف شماست ...

    اما حالا روز موعود فرا رسیده بود... اولین روز

     بعد از چندین سال که مادر به آرامش رسیده بود...

    حالا وقتش رسیده بود که تابوت یوسف را جلوی چشم مادر باز کنند...

     تابوتی که در دلش کفن کوچکی پر از استخوان های یوسف گمگشته ی

    مادر را در بر داشت...  کفن را که مثل یک نوزاد به دست مادر دادند یاد روزی

     نه چندان دور افتاد که یوسف تازه متولد شده را ، 

     جگر گوشه مادر را پرستارها به آغوشش سپردند...

    حالا هم یوسف همان یوسف بود اما ... اما ... روز اولی که به دنیا آمده بود سنگین تر از حالا بود ...





    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    جمعه 8 آذر 1392 :: نویسنده : paniza        
    روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی.

    اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!

    دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی !

    سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!!

    پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستی

    م چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟

    لقمان جواب داد :اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری

     هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد . 

    اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای 

    احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است . 

    و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری

     و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست....





    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    پنجشنبه 7 آذر 1392 :: نویسنده : paniza        
    دو میمون روی شاخه درختی نشسته 

    بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.

    یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام

     غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟

    میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم،

     مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید 

    بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری…

    میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت

     زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی

     واقعیتها را با منطق بیان کنی !!!

    در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت…

    میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا،

     تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟

    هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع 

    به این موضوع فکر نکرده ام ؟!

    میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون 

    راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!

    هزار پا نگاهی به پاهایش کرد

     و خواست توضیحی بدهد:

    خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید

     اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم …

    هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای 

    حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه

     بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.

    پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش

     ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.

    با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردی؟!

     آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح

     دهم که راه رفتن یادم رفت!!!

    میمون دوم به اولی گفت: میبینی؟! وقتی سعی 

    میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود…!

    پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد…








    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    جمعه 1 آذر 1392 :: نویسنده : paniza        

    خدا تنها روزنه ی امیدی است که هیچگاه بسته نمی شود...

    تنها کسی است که با دهان بسته هم می توان صدایش کرد...

    با پای شکسته هم می توان سراغش رفت...

    تنها خریداریست که اجناس شکسته را بهتر می خرد...

    تنها کسی است که وقتی همه رفتند، می ماند...

    وقتی همه پشت کردند، آغوش می گشاید...

    وقتی همه تنهایت گذاشتند ، محرمت می شود...

    و تنها سلطانی است که دلش با بخشیدن آرام می گیرد، نه با تنبیه کردن...


     

    خدایا چشمم به ستاره هاست خیره خیره .............

    تو را با تمام وجود حس میکنم

    نکند فراموشم کنی

    ولی نه تو خدایی

    مثل آدما نیستی

    ولی یه سوال؟؟؟

    خدایا ...........

    توی اسمون دنیا هرکسی  ستاره  داره

    چرا وقتی نوبت ماست آسمون جایی نداره؟؟؟






    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    پنجشنبه 30 آبان 1392 :: نویسنده : paniza        

    یوسف می دانست که تمام درها بسته اند ؛ 
    اما بخاطر خدا و تنها به امید او ، 
    به سوی درهای بسته دوید و تمام درهای بسته برایش باز شد … 
    اگر تمام درهای دنیا هم به رویت بسته شدند ؛ 
    تو هم بخاطر خدا و با اعتماد به او ، به سوی درهای بسته بدو ، 
    چون : 
    خــدای تــو و یوســف یکـیــسـت ...





    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    پنجشنبه 30 آبان 1392 :: نویسنده : paniza        


    اگر میخواهید زیبا باشید 
    یک دقیقه مقابل آینه ، 

    پنج دقیقه مقابل روحتان و 
    پانزده دقیقه مقابل خداوند بایستید 
    آدم ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، 
    بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند. 
    بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛ 
    اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، 
    آنها را زیبا هم خواهید یافت. 
    زیرا حسّ زیبا دیدن همان عشق است.






    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    چهارشنبه 29 آبان 1392 :: نویسنده : paniza        



    آرزو دارم اگر گل نیستم خاری نباشـم

    بار بردار ار ز دوشی نیستم باری نباشم

    گر نگشتم دوست با صاحبدلی دشمن نگردم

    بوسـتان بهـر خلیل ار نیستم ناری نباشـــم

    گر که نتوانم ستانم داد ز مظلومی ز ظالم

    باز آن خواهم که همکار ستمکاری نباشم

    نیستم گـر نوشــدارویی برای دردمنــدی

    نیز با بی دست و پایی نیش جراری نباشم

    گــر نریزم آب رحمت از سبویی در گلویی

    دلخوشم گر خنجری بر قلب افگاری نباشم

    گر پری بگشوده دارم همچو کبک کوهساری

    طعنه زن بر خــواری مرغ گرفتاری نباشــم





    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    چهارشنبه 29 آبان 1392 :: نویسنده : paniza        



    دلم خیلی گرفته 

    کاش زندگی اینهمه زشتی نداشت

    خدایا خسته ام

    خیلی زیااااااد

    منو دریاب 

    خدایااااااااااااااااااااااا
    .
    .
    .


    کاش میشد تو رویا زندگی کرد و وا قعییت رو ندید 

    کاش خدا صدای فریادم رو میشنید

    کاش...



    نه آنقدر پاكم كه كمكم كنی و نه آنقدر بدم كه رهایم كنی

    میان این دو گمم 

    هم خود را و هم تو را آزار میدهم

    هر چه قدر تلاش كردم نتوانستم آنی باشم كه تو خواستی 

    و هرگز دوست ندارم آنی باشم كه تو رهایم كنی

    آنقدر بی تو تنها هستم كه بی تو یعنی "هیچ" یعنی "پوچ"

               خــــدایا هیچ وقت رهـــایم نكن ...






    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    سه شنبه 28 آبان 1392 :: نویسنده : paniza        

    خاطره‌ای در درونم است
    چون سنگی سپید درون چاهی 
    سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز
    برایم شادی است و اندوه..


    در چشمانم خیره شود اگر کسی 
    آن را خواهد دید..
    غمگین‌تر از آنی خواهد شد 
    که داستانی اندوه‌زا شنیده است..


    می‌دانم خدایان انسان را 
    بدل به شیء می‌کنند، بی‌آنکه روح را از او بگیرند..
    تو نیز بدل به سنگی شده‌ای در
     درون من تا اندوه را جاودانه سازی!

    ********************************


    خدایاااااا

    خدایا یه امشب رو از آسمون بیا رو زمین

     کنارم بشینو به درد و دلام گوش کن 

    خدایا دلم قد یه کوه سنگینی میکنه

     یه دنیا حرف نگفته دارم 

    خدایا بیا کنارم بشینو یه امشب رو

     فقط واسه من خدایی کن آتیش دلم رو تو خاموش کن

     خدایاااا 

    دلم آرامش میخواد 

    یه خواب سنگین و بلند 

    خدااااا صدامو میشنوی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

    اشکامو میبینی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

    بیا و به دردام گوش کن میدونم گناه کارم

     گناهامو فراموش کن

    خدااا دلم لک زده واسه حرم امام رضا

     واسه آرامش اونجا 

    قسمتم کن پرم از دردای این دنیا

    السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا 

    دستم رو بگیر آقا محتاجم محتاج

     یه نگاه یه صدا یه دعا


    *******************************

     جیغ فاصله ها


    دوباره تمام عمق شب هایم 

    خیس لحظه هایت می شود 

    و من

    سرشار ازنام تو 

    که در رگهای پنجره ام جاریست 

    امشب جیغ فاصله ها 

    گیج بیدارم نگه داشته است 

    ونبض نفس هایم 

    که سکوتم را درهم ریخته 

    ذهنم را برای ظهر داغ حضورت 

    کوک می کنم 

    سردم می شود 

    پتویم را تا روی احساسم می کشم 

    وچشم دوخته بر آسمان 

    پرده بر شب خط می زنم 

    ومیان سردرگمی های قاصدک به

     دنبال تن طلوع زده ات می گردم ....




    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :
    دوشنبه 27 آبان 1392 :: نویسنده : paniza        


    در میان مؤمنان مردانی هستند كه بر سر عهدی كه

     با خدا بستند صادقانه ایستاده‏اند ، بعضی پیمان خود را به آخر بردند 

    (و در راه او شربت شهادت نوشیدند) و بعضی دیگر در انتظارند و

     هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود نداده‏اند...

    سوره احزاب - آیه 23





    نوع مطلب :
    برچسب ها :
    لینک های مرتبط :


    ( کل صفحات : 24 )    1   2   3   4   5   6   7   ...   
       
     
       
    شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات