نظرات
|
نمی توانستم آشپزی کنم، به همان دلیلی که گفتم. همسرم این
را خوب
می دانست و خودش به محض بازگشت از سرکار، آشپزی می کرد. کارش
خرید و فروش
بود. اما خرید و فروش چه چیزی؟ همین قدر می دانستم.
نمی خواستم سوال کنم. اصلأ چه
اهمیتی داشت؟ شاید قبلأ بارها برایم
گفته بود، اما چیزی به خاطر نمی آوردم. حافظه
ام شبیه ظرفی شکسته
بود که سرهم بندی شده باشد. بعضی از قطعات برای همیشه گم شده
بود.
مثلأ مادرم... نمی دانستم او کجاست؟ آنچه از او به خاطر می آوردم مربوط
به گذشته
بود. او آینه ها را تمیز می کرد. روزی که به او گفتم آن ها از
درون آینه با من حرف
می زنند، او نگران شد و خواست با هم پیش دکتر
برویم. نمی توانستم با دکتر حرف
بزنم، زیرا درون شیشه های عینکش
آن ها باز ظاهر شده و زمزمه می کردند. دکتر مرد
مسن ریشویی بود. موها،
ریش و سیبیلش یکدست سفید مثل برف بود. بعد از نیم ساعت حرف
زدن عینکش را برداشت و با دستمالی که در جیب داشت، آن را تمیز کرد.
از او خواهش
کردم آن را به چشم نگذارد. او لبخند زد -از اینکه سرانجام
با او حرف می زدم خوشحال بود-
پرسید چرا. و من همه چیز را گفتم. او
پرسید آن ها از من چه می خواهند؟ و من گفتم:
آنها از من می خواهند به جایشان کارهایی را انجام دهم.
دکتر عینکش را در جیب گذاشت و از من خواست در چشم هایش نگاه
کنم. سرم را بلند کردم و گفتم:
خواهش می کنم کمکم کنید. باور کنید من دیوانه نیستم. می
دانم که
حافظه ام مشکل دارد و ارواح هم از این مسئله سوء استفاده می کنند.
بعضی از
آنها بارها و بارها به سراغم می آیند تا برایشان کاری انجام
دهم و هربار قول می
دهند که این آخرین بار است.
دکتر گفت که نگران نباشم و با خوردن داروها خیلی زود حالم
بهبود می یابد.
فهمیدم حرف هایم را باور نکرده است. مادر چند ماهی مرا در
بیمارستانی
که غرق در رنگ سفید بود، بستری کرد. هر روز به من سر می زد.
برایم
خوراکی می آورد و حالم را می پرسید. گاهی فقط می نشست
و نگاهم می کرد. چشم هایش
همیشه تر و قرمز بود. تختم کنار پنجره بود.
روزها می توانستم حیاط گل کاری شده را
نگاه کنم، البته اگر می شد نگاهم
را از شیشه ها دور نگه دارم. اما شب ها آن ها باز
به سراغم می آمدند.
بعد از شروع دارو درمانی بیشتر شبانه روز را در خواب بودم. آن
ها هم
کمتر به من سر می زدند. از آن زندگی خسته شده بودم. مادر هم کمتر
به دیدارم
می آمد. گفت در یک تولیدی لباس شغلی پیدا کرده است و
دیگر لازم نیست تنهایی در
خانه خیاطی کند. زیر چشم هایش گود افتاده
بود. برایش ناراحت بودم. ای کاش این طور
نبودم. ای کاش آن ها را
نمی دیدم. اگر من می مردم شاید وضع مادر بهتر می شد. شاید
می توانست دوباره ازدواج کند و این بار فرزندان بهتر و سالم تری
داشته باشد. اگر
از بیمارستان مرخص می شدم باز دستورات پیاپی
ارواح آغاز می شد:
برو به فلان آدرس و به فلانی، فلان حرف ها را بزن!
چرا من باید این کار را بکنم؟ چرا تا وقتی زنده بودی، خودت
به سراغش
نرفتی؟ چرا من؟ خسته شده ام. خسته... باید کاری می کردم.
ادامه دارد...
مرتبط با :
داستان های مهتاب
برچسب ها : داستان دنباله دار-
داستان ترسناک-
داستان روح در آینه-
روح در آینه-