بچهها جون تصمیم گرفتم مدتی اینجا ننویسم. اگر خواستید اینجا بهم سر بزنید:
Shade.blog.ir
برچسبها:
| شنبه 14 تیر 1399|08:07 | فاطمه
نظرات()
|
میهنبلاگ، کامنتها رو بسته؟ عجب!
برچسبها:
| سه شنبه 10 تیر 1399|15:49 | فاطمه
نظرات()
|
روزایی که به برنامه میرسم به جایزهی مورد علاقه ام هم میرسم. چندروزه که هیچ جایزهای نصیبم نشده و امروز انگیزهی زیادی دارم برای رسیدن به اون جایزهی حالخوبکن:) پس میریم که داشته باشیم یکروز پرکار و خستهکننده اما انرژیبخش رو:)
من نمیدونم کسی هنوزم اینجا رو میخونه یا صرفا برای خودم دارم مینویسم. به هرحال دوست دارم اگر اینجا رو میخونید بهم بگید:)
برچسبها:
| دوشنبه 9 تیر 1399|04:51 | فاطمه
نظرات()
|
درس، کتاب، گروه همخوانی، یه حمام مبسوط، وبلاگ... روز شلوغی پیش رومه.
برچسبها:
| پنجشنبه 5 تیر 1399|05:33 | فاطمه
نظرات()
|
خب باید بگم که شروع خوبی نداشت اینپروژهی خفنم. کمی از اینبابت غمگینم. عوضش دوساعت پیش چندتا وبلاگ خوندم و از حجم مطالب زیبایی که داشتم میخوندم کمی هیجانزده شدم:) فکر کنم اگر بیشتر بتونم بنویسم و هرشب اونتخلیه ی ذهنی صورت بگیره، حس سبکی خاصی داشتهباشم بعدش. و خب کاش میشد از اون بیان لعنتی، جلوپلاسم رو جمع کنم و برگردم به بلاگفای ساده و قشنگم.
امشب برای یکی از فامیلهای دورمون که پسرش سال دهمه و قراره فردا (امروز) انتخاب رشته داشته باشه، هشتدقیقه ویس گرفتم. بین تجربی و انسانی مردد بودند و راهنمایی خواستند ازم. گاهی فکر میکنم آدمها با چه جرئتی میان سراغ من و ازم مشورت میخوان؟ یعنی خب من اگه جای اونها بودم هیچوقت به حرفها، راهکارها و توصیههای آدمی مثل خودم اعتماد نمیکردم.
شایدم میپرسند که از اشتباهات و پشیمونیهام چیزی دستگیرشون بشه و بفهمند که نباید از اینراه برند.
برچسبها:
| چهارشنبه 4 تیر 1399|00:37 | فاطمه
نظرات()
|
یه پروژهی جدید و سخت رو قراره استارت بزنم. و چون قراره پوستم کنده بشه جایزههای کوچیک و خفنی هم در انتظارمه:)
برچسبها:
| دوشنبه 2 تیر 1399|23:25 | فاطمه
نظرات()
|
خدایا به وقت باقیموندهم برکت بده. به ذهنمم همینطور.
برچسبها:
| یکشنبه 18 خرداد 1399|10:55 | فاطمه
نظرات()
|
دیگه وقتشه برگردیم به زندگی رییس!
برچسبها:
| جمعه 20 دی 1398|07:26 | فاطمه
نظرات()
|
ثبت شه به تاریخ ۱۲دی و ثبت رکورد جدید امسالم: ۱۱ساعت و بیست دقیقه:)
۸صبح باید پاشم و خوابم نمیاد...پوووف
برچسبها:
| جمعه 13 دی 1398|01:50 | فاطمه
نظرات()
|
راستش تا حالا پیش نیومدهبود به ورای معنای ظاهری کلمهی «انتظار» پی ببرم. روزهای آخر آذر رو در انتظار کامل بهسر بردم و فهمیدم چقدر چقدر میتونه لعنتیتر از هر حس دیگهای آدمو کلافه و ناامید کنه. انتظار برای یک ایمیل یا تلفن از دبیرخانهی یکی از جشنوارههای ادبی... میدونستم که شب یلدا اختتامیهست و دل تو دلم نبود که هرلحظه زنگ یا ایمیل بزنن و دعوتم کنن. که نزدن هیچوقت. و مطمئن شدم که هنوز برای قدم گذاشتن تو این راه خیلی کمام. حالا حالاها باید بدوام و زمین بخورم و دوباره بلند بشم. کاری که سالهاست در مواجهه با کنکور انجام دادم و یادگرفتم که لازمهی جانزدن، پوست کلفت شدنه. شب یلدا که از مهمونی برگشتم دیروقت بود. داشتم آرایشمو جلوی آینه پاک میکردم و میگفتم حتما حالا عکس برگزیدهها رو زدن توی اینترنت. سرچ کردم و رسیدم به یکی از سایتهای خبری که اسامی راهیافتهها به مرحلهی نهایی رو زدهبود و تهش نوشتهبود که اختتامیه چندساعت بعد برگزار میشه.(اون خبر رو ظهر منتشر کردهبودن) با یه حالت ناکامی چشمی اسمارو میخوندم که رسیدم به اسم خودم! منم یکی از اون راهیافتهها بودم! پس چرا هیچکس خبر ندادهبود بهم... بازم سرچ کردم و دنبال گزارشی از اختتامیه و نفرات برتر بودم و هیچی پیدا نمیکردم. چیز بیشتری تو سایتها ننوشتهبود. اینستاگرام جشنواره هم چیزی استوری نکردهبود. از یه طرف خوشحال بودم که داستانم جزو منتخبها بوده، از طرفی هم دلشورهی نتیجهی اختتامیه احاطهام کردهبود. گفتم شاید فردا بزنن، پسفردا، سهروز بعد، چهارروز... نه هیچ خبری نبود. آخرشم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و توی دایرکت ازشون پرسیدم. بعد از یکی دوروز جواب دادن که اونشب اختتامیه برگزار نشده. همین. حتی نگفت تاریخ جایگزین کی هست. راستش این بیمسئولیتی دبیرخونه حسابی دلسردم کرد... دیگه مطمئن نیستم که برگزیده بشم هم اون هیجان رو برام داره یا نه... عوضش اون روزا تو اوج ناامیدی و سرخوردگی، یه اعتمادبهنفس خوبی بهم داد که بتونم بازم بنویسم و جرئت شرکت تو جشنوارههای دیگه هم پیدا کنم. آره اینش خوب بود. از این بابت مزهاش هنوز زیر زبونمه:)
برچسبها:
| چهارشنبه 11 دی 1398|01:14 | فاطمه
نظرات()
|
خلوتترین و ساکتترین ساعت روزم رو که دقیقا الانه و کسی خونه نیست گذاشتهبودم برای ریاضی و نیمساعته که فقط دارم صدای قهقههی چندتا پسر جوون رو از پشت پنجرهی اتاقم میشنوم. خوبه دیگه:) شب عیدم هست. همینکه شادن خوبه:)))
برچسبها:
| سه شنبه 10 دی 1398|19:30 | فاطمه
نظرات()
|
اثرات جروبحث دیروزم با بابا هنوز تو خونه جاریه. بیشتر این منم که رفتم تو قیافه. امروز چندباری هم به خودم اومدم و دیدم دارم راجب موضوعی باهاش حرف میزنم یا سوال میپرسم بعد یهو انگار جفتمون یادمون میومد که با هم نیمهقهریم و مجدد سرسنگین میشدیم. هرچند بابا اساسا اهل قهر نیست. ولی خب چون این دفعه خودش رو محق میدونه پا پس نمیکشه. امروز سر نهاری که درست شدهبود هم اوقات تلخی کردم. و همچنین سر شام. معدهم دچار درد شدیدی شدهبود فکر میکردم از گرسنگیه. بهجای اون غذای کذایی که نصفش توی قابلمهی روی گاز موندهبود نیمرو درست کردم و خوردم. گرسنگی رو رفع کرد اما درد معده رو نه. خیلی زودتر از تموم شدن تایم درسیم مجبور شدم کتاب و دفتر دستکمو جمع کنم هم بخاطر درد هم بخاطر اعصابم که حسابی مخدوش شدهبود و هیچجوره نمیتونستم تمرکز کنم. باز عقب افتادم از برنامه روزانهم. هیچی مثل این نمیتونه مأیوسم کنه. موقع خواب داداشم ازم پرسید باهاشون قهر کردی؟ گفتم آره. بعد رفت اونطرفتر و با صدای بلند گفت: آجی دوستون نداره دیگه... و ادامه داد: مامان آجی رو دوست داره، بابا منو دوست داره... مامان، آجی. بابا، من!
برچسبها:
| شنبه 30 آذر 1398|00:28 | فاطمه
نظرات()
|
میخواستم بگم تو روحت خیلی سبز، با این تستای مزخرفت که همون یه ذره اعتماد به نفس آدمو هم میپوکونه بعد دیدم نه انگار خیلی هم بدنیست که مثلا به یه تست بربخوری که بلدش نیستی و توضیحاتش رو کامل تو پاسخنامه بخونی مثل آیکیو زیست که وقتی سه سال پیش گرفتمش و بار اولی که تستاشو میزدم چنان حالی بهم دست داد که از بغض گندهی گلوم حس خفگی داشتم و بعدها نه تنها کتاب محبوبم شد که به همه پیشنهادش کردم. اونروزا فقط با خودم تکرار میکردم که ببین هدفت از تستای آیکیو نباید سنجش یادگیری و تسلطت باشه. فقط و فقط جنبهی آموزشی داره برات. حتی واسه اینکه متوجه تعداد زیاد غلطهام نشم جواب تستارو دونه دونه چک میکردم و نکتههای جدید رو هایلایت یا یه گوشه یادداشت میکردم. و خب چقدر چقدر همین تستای به ظاهر ناخلف باعث پیشرفت درصد زیستم شدن. الان باید همین رویه رو با این کتاب جدید هم پیش بگیرم. بدیش اینه که نکتههای جدیدش لابلای تستا پخش و پلا شدن، باید یه تایم درنظر بگیرم واسه نکتهبرداری و سامون دادنشون تو یه جا. و ای داد از وقتی که نکتهبرداری از آدم میگیره.
+سه روز از برنامهم عقب افتادم و از فشار روانی که بهم مستولی شده نمیدونم چه خاکی به سرم بریزم.
برچسبها:
| یکشنبه 24 آذر 1398|01:24 | فاطمه
نظرات()
|
به وقت تگرگ...
یعنی طوری داره به شیشهها میخوره و تق و توق راه انداخته که اگه تلویزیون روشن کنم و صداشو ببرم بالا راحتتر از حالا میتونم تمرکز کنم و بخونم:))) روشنایی خماری هم که از شیار پردهها نفوذ کرده تو خونه کافی نیست، اول صبحی همه چراغا رو روشن کردم.
برچسبها:
| سه شنبه 12 آذر 1398|09:40 | فاطمه
نظرات()
|
خدای من! الان در هال رو باز کردم یه نگاه به حیاط بندازم طوری بارون شره میکرد که هیچی واضح دیده نمیشد، انگار مه زدهبود یعنی قشنگ یه هاله اومدهبود جلو چشام و حیاط رو مات میدیدم! این مدل بارشها رو کم پیش میاد ببینیم در طول سال. مامانینا هم از صدای رعدو بارون بیدار شدن دیگه. فقط داداشم عمیق و آروم خوابیده که چه بهتر. برم. برم بخونم که تا همین الانم یک ساعتم سوخت شده رفته هوا. دستمم بوی نارنگی گرفته. برم آشغال پوستشو بندازم تو سطل. چسبید ولی بهم.
برچسبها:
| سه شنبه 12 آذر 1398|09:25 | فاطمه
نظرات()
|