گاهی برگرد و بغلم کن
برگرد و تنگ بغلم کن
وقتی حافظهی تن بیدار میشود
هوسی قدیمی دوباره در خون میدود
وقتی لبها و پوست یادشان میآید
و دستها هوای لمس تو را دارند
گاهی برگرد و بغلم کن
وقتی لبها و پوست یادشان میآید
مرا با خود ببر
در شب…
خورده باشد گره بر تقدیرم
در پی چارکی از آجر ناپخته و خام
و سکوتی مبهم
در شبی گم شده در عمق سیاه
پای بر آجر ناپخته نهم تا بشوم
اندکی پای بلند
دست در گردن بی جان رسن اندازم
و کمی بالاتر
گردن از چینه کوتاه به بیرون ببرم
شاید از دیدن مهتاب به حوض
در سرایی که به همسایگی من برپاست
.دلم آرام شود
جام و سبو خالی اند پیر مغانم بیا
كه زخم كهنه، مداوای دیگری دارد
یک قطرۀ آبم که در اندیشۀ دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
ﺁﻥ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺁﺧﺮ
ﮐﻨﺎﺭ ﺷﯿﺸﻪ
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺟﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﮑﻪ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﺷﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﺩﺕ
ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﭽﺴﺒﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﻭ
ﺯﻝ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺟﺎﯼ ﺩﻭﺭ
ﺁﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﺕ ﭘﺮ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﻥ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ
ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ
ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯽ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺁﺯﺍﺭﺕ ﻣﯿﺪﻫﺪ
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺧﯿﺲ ﺷﻮﺩ
ﺍﺯﺣﻀﻮﺭ ﭘُﺮ ﺭﻧﮓ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﻝ
ﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺮﻭﺩ ﻣﻘﺼﺪﺕ ﮐﺠﺎﺳﺖ
ﻭ ﺩﻟﺖ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﮐﻪ
ﺩﻧﯿﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﮤ ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻮﺷﻪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﮐﻮﭼﮏ ﺷﻮﺩ
ﻭ ﺩﻧﺞ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ
ﺁﻩ ﺑﮑﺸﯽ
ﺍﺯ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﺣﻤﺎﻗﺖ ﻫﺎﯼ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺍﺕ
ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺨﺎﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ
"ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﯽ " ﺁﯾﻨﺪﻩ
ﻭ ﺩﻟﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺍﺯ ﺗﺼﻮﺭﺵ
ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪﯼ
ﻭ ﺗﺎ ﻣﻘﺼﺪ ﺩﺭﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﯽ
ﺗﺎ ﺍﺭﺍﻡ ﺍﺭﺍﻡ .. ﻋﺒﻮﺭ ﮐﻨﺪ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﺷﻬﺮ
ﺍﺯ ﮐﻮﭼﻪ ﭘﺲ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﻧﮕﯿﺰﯼ ﮐﻪ
کلماتم را
در جوی سحر می شویم
لحظه هایم را
در روشنی باران ها
تا برای
تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی دغدغه بی ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی پرده بگویم
که تو را
دوست می دارم تا مرز جنون
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
تو بی خبر از غیری ،من بی خبر از خویشم
برای خاطر زندگان
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشقترین زندگان بوده اند
چرا رفتی ؟! چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
خیالت گر چه عمری یار من بود
امیدت گر چه در پندار من بود
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساقرم ده
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
*********
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
نگفتی ماه تاب امشب چه زیباست
ندیدی جانم از غم ناشکیباست
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن
بیا امشب شرابی دیگرم ده
ز مینای حقیقت ساقرم ده
چرا رفتی؟ چرا من بیقرارم
به سر سودای آغوش تو دارم
پـاییـــز می خــواهــد و چشــم هـای عاشقـتــــ را
نگــاهــت را از مــن نگیـــر
ایـن پاییـــز را عاشقـــم بـاش لطفــــاً
کافه ی صوفی... خاطرات دل کوبش
بوی تند قهوه بود و عطر چای
لابلای نفس های داغ ُ آشوبش
تک به تک صندلی های چوبی بود
بوی سیگار و عطرهای سرگردان
گوشه ی دنج میز آخر کافه
دلخوشی های نوجوانی و عصیان
مانده در قاب خاطرم آن روز
رنگ طوسی پیراهنت شالت
با خودم هی مدام میگفتم
مرد توست ببین خوشا به احوالت
بوسه های تو بود و دست های من
تاپ تاپ بیقرار عاشقی... خواهش
چترهامان گوشه ای کنار هم بودند
فصل پاییز بود و هوای آرامش
همصدا با نوای حزین خواننده
یادم آمد برایم به سوز میخواندی
لابلای پک های عمیق سیگارت
شعر غمگینی آن روز میخواندی
یاور همیشه مومن آن دوشنبه غوغا کرد
توی بغض شاعرانه ی صوفی
ای بسا سالها شنیدم اش هرجا
یاد تو فصل عاشقانه ی صوفی
یاور سفر کرده کجا مانده ای مومن!
تو سفر رفتی ُ و پس از تو دوری عادت شد
این دوشنبه های بی پیر دق مرگی
در خیال زنی ماند و ماند.... قیامت شد
کلماتم را
در جوی سحر می شویم
لحظه هایم را
در روشنی باران ها
تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی دغدغه بی ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی پرده بگویم
که تو را
دوست می دارم تا مرز جنون
دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی
نبود چنین مه در جهان ای دل همین جا لنگ شو
از جنگ میترسانیم گر جنگ شد گو جنگ شو
ماییم مست ایزدی زان بادههای سرمدی
تو عاقلی و فاضلی دربند نام و ننگ شو
رفتیم سوی شاه دین با جامههای کاغذین
تو عاشق نقش آمدی همچون قلم در رنگ شو
در عشق جانان جان بده بیعشق نگشاید گره
ای روح این جا مست شو وی عقل این جا دنگ شو
شد روم مست روی او شد زنگ مست موی او
خواهی به سوی روم رو خواهی به سوی زنگ شو
در دوغ او افتادهای خود تو ز عشقش زادهای
زین بت خلاصی نیستت خواهی به صد فرسنگ شو
گر کافری میجویدت ورمؤمنی میشویدت
این گو برو صدیق شو و آن گو برو افرنگ شو
چشم تو وقف باغ او گوش تو وقف لاغ او
از دخل او چون نخل شو وز نخل او آونگ شو
هم چرخ قوس تیر او هم آب در تدبیر او
گر راستی رو تیر شو ور کژروی خرچنگ شو
ملکی است او را زفت و خوش هر گونه ای میبایدش
خواهی عقیق و لعل شو خواهی کلوخ و سنگ شو
گر لعل و گر سنگی هلا می غلط در سیل بلا
با سیل سوی بحر رو مهمان عشق شنگ شو
بحری است چون آب خضر گر پر خوری نبود مضر
گر آب دریا کم شود آنگه برو دلتنگ شو
میباش همچون ماهیان در بحر آیان و روان
گر یاد خشکی آیدت از بحر سوی گنگ شو
گه بر لبت لب مینهد گه بر کنارت مینهد
چون آن کند رو نای شو چون این کند رو چنگ شو
هر چند دشمن نیستش هر سو یکی مستیستش
مستان او را جام شو بر دشمنان سرهنگ شو
سودای تنهایی مپز در خانه خلوت مخز
شد روز عرض عاشقان پیش آ و پیش آهنگ شو
آن کس بود محتاج می کو غافل است از باغ وی
باغ پرانگور ویی گه باده شو گه بنگ شو
خاموش همچون مریمی تا دم زند عیسی دمی
کت گفت کاندر مشغله یار خران عنگ شو