شاعر عصبانینوشته شده توسط :معین
جمعه 22 آبان 1394-05:19 ب.ظ
+ شعری از عصبانی ترین شاعر دنیا ﺗﻮ ﻏﻠﻂ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺒﺮﯼ ، ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻏﺮﻕ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﺒﺮﯼ ، ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻮﺭ ﻣﻦ ِ ﻋﺎﺷﻖ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ، ﮔﻮﺭ ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻏﻮﺍ ﺑﺒﺮﯼ ، ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺍﺩ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﮐﻪ ﮐﻨﯽ ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ ؟ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺣﻘﯽ مثلا ﺷﻬﺮﺕ ﻟﯿﻼ ﺑﺒﺮﯼ ؟ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍصلا ﭼﻪ ﮐﻪ ﻣﻬﺘﺎﺑﯽ ﻭ ﻣﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ ؟ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﺷﺐ ﯾﻠﺪﺍ ﺑﺒﺮﯼ ؟ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﻡ ﭘﯿﮏ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎﺩﺕ ! ﺁﻩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺷﺮﺍﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯼ ! ﮐﺒﮏ ﮐﻮﻫﯽ ﺧﺮﺍﻣﺎﻥ ، ﺳﺮ ﺟﺎﯾﺖ ﺑﺘﻤﺮﮒ ! ﻫﯽ ﻧﺨﻮﺍﻩ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺻﯿﺎﺩ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺒﺮﯼ ، ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ِ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻣﯿﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﻠﮏ ﻧﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻭﯾﺎ ﺑﺒﺮﯼ ! ﻟﻌﻨﺘﯽ ، ﻋﻤﺮ ﻣﮕﺮ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺁﻭﺭﺩﻡ ؟ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺒﺮﯼ ؟ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ، ﻭﺭﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﻢ ﺷﻮ ! ﺑﻪ ﺩﺭﮎ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﯼ ﯾﺎ ﺑﺒﺮی هیچی نگید اعصابش خورده! امروزت را زندگی کننوشته شده توسط :معین
جمعه 22 آبان 1394-12:36 ق.ظ
چنان زندگی را سخت گرفته ایم،گویی سالها قرار است باشیم!.. کاش یاد بگیریم رها کنیم،بگذریم... گاهی باید رفت... دل به ساحل نبندیم،باید تن به آب زد... ما به آرزوهایمان یک رسیدن بدهکاریم... زندگی کوتاه است، شاید فرصتی نیست تا عکسی شویم بر روی طاقچه ای که هر روز گردگیری مان کنند... اصلا گاهی باید نرسید.. اصلا قرار نیست به همه آرزوها رسید.. گاهی نرسیدن، ندانستن،تو را عاشق تر میکند... و مفهوم زندگی چیزی جز « عشق»نیست... گم شده امنوشته شده توسط :معین
جمعه 22 آبان 1394-12:27 ق.ظ
هیچکس...✒ گم شدهام در ین هیاهوی کاذب در ین شهر خاکسترنشین درین خاکروبهی تاریخ درین ازدحام دروغ و فریب میان تمام خانههایی که عشق را به اجبار از یاد بردهاند گم شدهام با چشمهایی که آغاز دردند و دستهایی که پایان شوق گم شدهام بی چون و چرا بی اگر و اما در بازخوانی بیپاسخ روزهای سرد بی مهتابِ این حوالی شبیه سرابی غلیظ رها گشته و زار گم از خود گم از تو گم از او
باران که گذشت...نوشته شده توسط :معین
پنجشنبه 21 آبان 1394-11:13 ب.ظ
باران که گذشت دلم پرواز می خواهد… دلم با تو پریدن در هوای باز می خواهد… دلم آواز می خواهد… دلم از تو سرودن با صدای ساز می خواهد… دلم بی رنگ و بی روح است… دلم نقاشی یک قلب پر احساس می خواهد…
دلتنگینوشته شده توسط :معین
پنجشنبه 21 آبان 1394-05:26 ب.ظ
ﻣﺮﮔﺒﺎﺭﺗﺮﯾﻦ ﺟﺪﺍﻝ ، ﺟﺪﺍﻝ ﻣﯿﺎﻥ “ ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ” ﻭ “ ﻏﺮﻭﺭ” ﺍﺳﺖ ! ﻭﻗﺘﯽ “ﺩﻟﺘﻨﮕﯽ” ﺁﺯﺍﺭﺕ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ ، ﺍﻣﺎ … “ ﻏﺮﻭﺭﺕ” ﺩﯾﮕﺮ ، ﻧﺎﯼ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻧﺪﺍﺭﺩ ! ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺷﻮﯼ … ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ! ﻭ ﻋﺠﯿﺐ ﺑﺮﺯﺧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ، ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻗﺎﯾﻖ ﻟﻌﻨﺘﯽ!!!W
....نوشته شده توسط :معین
جمعه 21 فروردین 1394-09:10 ب.ظ
بوی بغض میدهی ...! نبینم اشکهایت را حرام کسانی کنی که بی ارزشند! احساست را خرج آنهایی کن که قدر بدانند... روحت را اسیر آدمها نکن این آدمها آدمهای سابق نیستند... بوی گرگ میدهند! روحت را میدرند... احساست را زخمی میکنند... آدمهای اینجا امانت دار نیستند... چاره ای نیست.... دلتنگ نباش گلم دنیا همین است...
لعنتینوشته شده توسط :معین
جمعه 21 فروردین 1394-04:13 ب.ظ
The Theme Being Used Is MihanBlog Created By ThemeBox
|