دوشنبه 10 اسفند 1394
عشقبازی، نه من ،آخر به ،جهان، آوردم،-سعدی
عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم
یا گناهیست که اول من مسکین کردم
تو که از صورت حال دل ما بیخبری
غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
ای که پندم دهی از عشق و ملامت گویی
تو نبودی که من این جام محبت خوردم
تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من
ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
و گر این عهد به پایان نبرم نامردم
من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم
راست خواهی تو مرا شیفته میگردانی
گرد عالم به چنین روز نه من میگردم
خاک نعلین تو ای دوست نمییارم شد
تا بر آن دامن عصمت ننشیند گردم
روز دیوان جزا دست من و دامن تو
تا بگویی دل سعدی به چه جرم آزردم
شنبه 2 مرداد 1395
خلق میجنبند مانا روز شد -مولوی
خلق میجنبند مانا روز شد
روز را جان بخش جانا روز شد
چند شب گشتیم ما و چند روز
در غم و شادی تو تا روز شد
در جهان بس شهرها کان جا شبست
اندر این ساعت که این جا روز شد
در شب غفلت جهانی خفتهاند
ز آفتاب عشق ما را روز شد
هر که عاشق نیست او را روز نیست
هر که را عشقست و سودا روز شد
صبح را در کنج این خانه مجوی
رو به بالا کن به بالا روز شد
بر تو گر خارست بر ما گل شکفت
بر تو گر شامست بر ما روز شد
گر تو از طفلی ز روز آگه نهای
خیز با ما جان بابا روز شد
روز را منکر مشو لا لا مگو
چند لا لا جان لالا روز شد
آفتاب آمد که انشق القمر
بشنو این فرمان اعلا روز شد
پاسبانا بس دگر چوبک مزن
پاسبان و حارس ما روز شد
دوشنبه 24 اسفند 1394
خوشا آنانکه با عزت ز گیتی - دکتر قاسم رسا
خوشا آنانکه با عزت ز گیتی
بساط خویش برچیدند و رفتند
زکالاهای این آشفته بازار
محبت را پسندیدند و رفتند
خوشا آنانکه در این باغ چون گل
صباحی چند خندیدند و رفتند
خوشا آنانکه در میزان وجدان
حساب خویش سنجیدند و رفتند
نگردیدند هرگز گرد باطل
حقیقت را پرستیدند و رفتند
خوشا آنانکه بر این صحنهٔ خاک
چو خورشیدی درخشیدند و رفتند
خوشا آنانکه از پیمانهٔ دوست
شراب عشق نوشیدند و رفتند
خوشا آنانکه در راه عدالت
بخون خویش غلطیدند و رفتند
خوشا آنانکه بذر آدمیت
در این ویرانه پاشیدند و رفتند
خوشا آنانکه پا در وادی حق
نهادند و نلغزیدند و رفتند
ز تقوی جامه بر تن کن که پاکان
ز تقوی جامه پوشیدند و رفتند
خوشا آنانکه بار دوستی را
کشیدند و نرنجیدند و رفتند
(رسا) در راه خدمت باش کوشا
خوشا آنانکه کوشیدند و رفتند
پنجشنبه 13 اسفند 1394
اگــــر ،بیـنی ،در این،دیــوان ،اشــــعار ،-شمس الدین مغربی
اگــــر بیـنی در این دیــوان اشــــعار
خرابـــــات و خرابــــاتی وخمــــار
بـــت و زنّــار و تسبیــــح و چلیپــــا
مغ و ترســــا و گـــــبر و دیر و مینــا
شـــراب و شـــاهد و شمع و شبستان
خــروش و بربط و آواز مســـــــــتان
می و میخــــانه و رنـد خـرابـــــات
حریف و ساقی و نرد و منــــــــاجات
نــــــوای ارغــــــنون و ناله ی نــــی
صـــبوح و مــــــجلس و جام پیاپی
خـــــم و جــــام و سـبوی می فروشی
حــــریفی کردن انـــدر باده نـــوشی
ز مســـــجد ســـوی میـــخانه دویـدن
در آنــجا مـــدتی چــــند آرمیــــــدن
گـــــرو کـــردن پــیاله خویشــتن را
نـــهادن بر ســر می جان و تن را
گـــــــل و گلزار و سرو و باغ و لاله
حـــــدیث شـــــبنم و بــاران و ژاله
خــــــط و خـــال و قد و بالا و ابـــرو
عـــذار و عارض و رخسار و گیسو
لب و دندان و چشم شوخ و سرمست
ســــر و پا و میان و پنـــجه و دســت
مـــشو زنهار از این گفتار در تــــاب
بــرو مقصــــد از آن گفتـار دریــــاب
مپیــــچ اندر سر و پــــــای عـــــبارت
اگــــر هستی ز اربـــاب اشــــــارت
نـــظر را نغــــز کـــــــن تا نغــــز بینی
گـــــذر از پوســــت کن تا مغز بینی
نــــظر گــــــر بر نــــداری از ظــواهر
کــــــجا گردی ز اربــــــاب ســرائر
چــــو هر یک را از این الفاظ جانیسـت
به زیر هر یک از اینها جهانیســت
تو جــــانش را طـلـب از جـــسم بگــذر
مســــمّی جـوی باش از اســـم بگذر
فــــرو مــــگذار چــــــیزی از دقــــائق
که تا باشـــی ز اصحــاب حقائـــق
برچسب ها:
اگــــر ،
بیـنی ،
در این ،
دیــوان ،
اشــــعارشمس الدین مغربی ،
پنجشنبه 13 اسفند 1394
شاهد ،آن نیست، که مویی، و میانی ،دارد،-حافظ
شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باش که آنی دارد
شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب
که به امید تو خوش آب روانی دارد
گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا
نه سواریست که در دست عنانی دارد
دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی
آری آری سخن عشق نشانی دارد
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هر آن کس که کمانی دارد
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد
با خرابات نشینان ز کرامات ملاف
هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد
مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای
هر بهاری که به دنباله خزانی دارد
مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش
کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد
پنجشنبه 13 اسفند 1394
پیرانه، سرم ،عشق، جوانی به،سر، افتاد،-حافظ
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد