نغمه سرا

یه تعبیری از عشق دادی به من که با فکرتم عاشقی میکنم که یک عمره رفتی و تو باورم دارم پیش تو زندگی میکنم

امام جواد ( علیه السلام )

پنجشنبه 1 اسفند 1392

نوع مطلب :دل گفته ها، مذهبی، 

هر که از خدا قطع امید کند و به غیر او پناهنده شود ، خداوند او را به همان شخص وامیگذارد .


وصیت نامه شهید محمد كشوری

یکشنبه 6 مهر 1393

بسم الله الرحمن الرحیم

خدایا شیطان را از ما دور كن

 

در مسلخ عشق جز نكو را نكشند روبه صفتان زشت خو را نكشند

پایان زندگی هر كسی به مرگ اوست جز مرد حق كه مرگش آغاز دفتر اوست.

هر روز ستاره ای را از این آسمان به پایین می كشند امّا باز این آسمان پر از ستاره است. این بار نیز در پی امر امام، دریایی خروشان از داوطلبین به طرف جبهه های حق علیه باطل روان شد و من قطره ای از این دریایم و نیز می دانید كه این اقیانوس بی پایان است و هر بار بر او افزوده می شود. راه شهیدان را ادامه دهید. كه آنها نظاره گر شمایند مواظب ستون پنجم باشید كه در داخل شما هستند. بی تفاوتی را از خود دور كنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید. مردم كوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شركت كنید. در دعاهای كمیل شركت كنید. فرزندانتان را آگاه كنید. و تشویق به فعالیت در راه الله كنید.

وصیت به پدر و مادرم:

 پدر و مادرم! همچنان كه تا الآن صبر كرده اید از خدا می خواهم صبر بیشتری به شما عطا كند. فعالیتتان را در راه خدا بیشتر كنید. در عزایم ننشینید،‌ نمی گویم گریه نكنید ولی اگر خواستید گریه كنید به یاد امام حسین ( علیه السّلام) و كربلا و پدر و مادرانی كه پنج فرزندشان شهید شده گریه كنید، كه اگر گریه های امام حسینی و تاسوعا و عاشورایی نبود،‌ اكنون یادی از اسلام نبود. پشت جبهه را برای منافقین و ضد انقلاب خالی نگذارید،‌ در مراسم عزاداری بیشتر شركت كنید كه این مراسم شما را به یاد شهیدان می اندازد و این یاد شهیدان است كه مردم را منقلب می كند. امام را تنها نگذارید. فراموش نكنید كه شهیدان نظاره گر كارهای شمایند.ما زنده به آنیم كه آرام نگیریم. موجیم كه آسودگی ما عدم ماست

والسلام قطره ای از دریای خروشان حزب الله احمد كشوری


خاطره‌ای از روز شهادت خلبان احمد کشوری

یکشنبه 6 مهر 1393

شهید «احمد کشوری» از خلبانان هوانیروز ارتش جمهوری اسلامی ایران بود که در روز 15 آذرماه 1359 به شهادت رسید.


به گزارش ایسنا، در یکی از خاطرات مربوط به این شهید به نقل از « فضل‌الله مشهدی» (همرزم شهید) آمده است: صبح پانزدهم آذرماه 1359 بود. در «تنگه قوچعلی» و آشیانه بالگردها سرگرم چک کردن بالگردها بودیم. احمد بی‌قرار و عجول بود،به او گفتم:«صبر داشته باش،اجازه بده، کارها را به دقت انجام بدهیم».

  

بالاخره استارت زدیم. باید به محل قرارگاه تیپ «سروان موسوی» می‌رفتیم. ماموریت ما به آتش کشیدن سری جدید تانک‌هایی بود که عراقی‌ها پشت مرزهای خود مستقر کرده بودند. آدرس دقیق محل استقرار تانک‌ها را گرفتیم و به سمت «تنگه بیجار» پرواز کردیم و قبل از آن که «ارتفاع میمک» در مقابل چشمان‌مان ظاهر شود، آرام آرام از دامنه کوه بالا آمده و از حالت اختفا خارج شدیم.

  

آن روز، کمک احمد، خلبان «رحیم پزشکی» بود و من در بالگرد دوم حضور داشتم. علتش این بود که دوستانی که با بالگرد کبرای دوم پرواز می‌کردند، گفته بودند که این بالگرد قدرت عبور از فراز کوه‌ها را ندارد. احمد که فرمانده تیم آتش بود، به من گفت: به همراه خلبان «جواد صمیمی» سوار بالگرد «کبرای «توو»(TOW)» شویم. یک بالگرد «جت رنجر»(رسکیو) هم تیم سبک آتش ما را کامل می‌کرد.

  

باید از سمت شرق کوه «میمک» به سمت غرب آن می‌رفتیم. احتمال می‌دادم در این جابجایی چند دیده‌بان عراقی مستقر روی کوه میمک ما را ببینند و به سمت ما تیراندازی کنند. به تدبیر احمد از دامنه کوه هم پایین‌تر آمدیم و در شیار کوه و کف رودخانه‌ای که از دره می‌گذشت، ادامه مسیر داده، وارد خاک عراق شدیم.

 
 
«دشت لیک» در سمت چپ و میمک در بازوی راست ما قرار داشت و جهت پرواز هم شمال غرب بود. چند دستگاه تانک، تازه ‌وارد منطقه شده و هنوز رنگ هم به آن‌ها نزده بودند. ابتدا آن‌ها را به آتش کشیدیم. بعد هدفی را دیدیم که چهار تا پنج لوله روی آن قرار داشت، آن موقع بحث توپ جدید «خمسه خمسه» زیاد می‌شد. یکی از بچه‌ها هم این مساله را تایید کرد. چند موشک نثار «خمسه خمسه» کردیم، گرد و خاک زیادی بلند شد. احمد با یک دوربین شکاری که مخصوص دیده‌بان‌های تانک بود و همیشه به همراه داشت، به وضعیت نگاهی کرد و گفت: «بچه‌ها موشک به هدف اصابت کرد ولی قسمت اصلی و فوقانی‌اش از بین نرفت. لازمه‌اش یک موشک ناقابل دیگر است».

  

در همین گیر و دار، از سایت نیروی هوایی ایلام اعلام شد که «گوگرد وحشی» در منطقه است. گوگرد وحشی، رمزی برای هواپیماهای دشمن بود! در همین موقع وقتی نگاهی به بالای سرم کردم، دو هواپیمای عراقی بالای سرمان مشغول پرواز بودند.

  

احمد گفت: «فضل‌الله، شما به کارتان ادامه بدهید، من حواسم هست». موشک بعدی «توو»(TOW) را شلیک کردیم و خمسه خمسه منفجر شد. هواپیماها آرام آرام پایین آمدند. من گردش به سمت مرز ایران کردم. جلوتر از همه بودم، احمد و «جت رنجر» هم پشت سرم بودند.

  

در شیار رودخانه به حالت زیگزاگ پرواز می‌کردیم تا هواپیماها نتوانند ما را بزنند. به دستور احمد سرعت‌مان را کم کردیم، این یک تاکتیک درگیری با هواپیماهاست. هواپیمای شکاری نمی‌تواند سرعتش را خیلی کم کند و باعث سقوطش می‌شود، چون آن قدر نیروی بالابرنده ندارد که بتواند وزن خود را تحمل کند. در پیچ‌های اول تا سوم تنگه، احمد پشت سرم بود. در پیچ چهارم متوجه شدم که کسی پشت سرم نیست.

 
 
در رادیو گفتم: «احمد بیا. کجایی تو؟»

 
 
گفت: آرام‌تر، آرام‌تر!

 
 
گفتم:«تاکتیک پرواز آرام مال این شیار نیست! سرعت‌مان باید بیشتر باشد.»

  

دوباره احمد ما را دعوت به سکوت کرد. خلبان جت رنجر –مهرآبادی- گفت: «مشهدی، دارم پشت سر احمد «هاور»(ایستادن بالگرد در آسمان) می‌کنم.»

 
 
من حواسم به هواپیماها بود که در سمت چپ و عقب بالگردها قرار گرفته و آماده شلیک بودند. آنقدر به ما نزدیک شده بودند که کلاه سفید خلبان و حتی حرکات دستش مشخص بود. او با حرکات دست و ایما و اشاره به ما می‌گفت که بالاخره شما را می‌زنم.

  

من و جواد تازه به مرز ایران رسیده بودیم اما احمد و رسکیو هنوز آن طرف مرز بودند. یکی از هواپیماها از روی سرم رد شد و ناگهان به سمت آسمان اوج گرفت و دایره‌ای در آسمان رسم کرد و دوباره به حالت شیرجه درآمد. فهمیدم هواپیما تاکتیک زدن با موشک را عوض کرده و خیال دارد از روبرو، با شلیک رگباری توپ، ما را در آسمان پودر کند.

  

سریعا از سمت راست شیار خارج شدم تا از باران گلوله‌های توپ هواپیما در امان باشم. دوباره مسیر شیار را ادامه دادم. بقیه بالگردها هم در شیار رودخانه منطقه کوهستانی میمک قرار گرقتند. یک لحظه ملخ بالگرد احمد را دیدم که هواپیما به سمت آن‌ها شیرجه رفت و احمد را هدف قرار داد. بالگرد احمد به ته دره و «تنگه بینا»ی میمک سقوط کرد. مهرآبادی که پشت سرش بود، مانورهایی برای نجات خلبان‌ها انجام داد ولی چون آتش دشمن پرحجم و سنگین بود، ناچار به ترک منطقه شد.

 
 
در همین زمان، یک گروه از چریک‌ها و «عشایر ملک‌شاهی» مستقر در میمک، سقوط بالگرد احمد را می‌بینند. یکی از آن‌ها برای سریع‌تر رسیدن به محل سقوط، از ارتفاع، هفت، هشت متری پایین می‌پرد؛ طوری که بر در اثر این پرش ایثارگرانه پایش می‌شکند.

 
 
من هنوز با هواپیما درگیر بودم و به سمت جلو حرکتم را ادامه می‌دادم. کنار رودخانه جایی بود که درختان بید مجنون انبوه و بلندی دشت و رودخانه را پوشانده بودند. من وسط رودخانه رفتم و زیر شاخه‌های درختان نشستم. بالگرد را خاموش کرده و به کمک خلبان گفتم: بالگرد را هدایت کن، من می‌روم پایین.

  

داخل رودخانه رفتم. اول آب تا بالای پویتنم بود. آرام آرام که جلو رفتم عمق آب زیادتر شد و تا زانوهایم را گرفت و هر چه جلوتر می‌رفتم، عمقش بیشتر می‌شد. آب تا کمرم بالا آمد، چند قدم که جلوتر رفتم. یک دفعه زیر پایم خالی شد و کاملا در آب غوطه‌ور شده و مجبور به شنا کردن شدم.

  

پس از مدتی متوجه صدای ریزش آب شدم، وقی خوب نگاه کردم تازه فهمیدم این جا همان آبشاری است که همیشه در مسیر پروازی ما، زیبایی‌اش خودنمایی می‌کرد. یک لحظه به خودم گفتم: اگر از روی لبه تیز آن به پایین پرت شوم، کارم تمام است.

  

دوباره شناکنان مسیر آمدنم را برگشتم و به طرف بالگرد آمده، سوارش شدم. استارت زدم و رادیو را روشن کردم، با مهرآبادی تماس گرفتم و گفتم: «کجایی، چکار کردی، بچه‌ها را نجات دادی؟!» مهرآبادی به من فهماند که نفرات زخمی بالگرد را نجات داده؛ بالگردم را از جا بلند کرده و در آسمان به پرواز درآمدم. در حین برگشت دیدم که یکی از هواپیماهای دشمن مورد اصابت پدافند هوایی ما قرار گرفته است.

 
 
دیده‌بان پدافندها وقتی می‌بیند هواپیماها به سمت بالگردهای ما می‌آیند، موشکی به سمت یکی از آن‌ها شلیک کرده و آن را مورد اصابت قرار می‌دهد. خلبان هواپیمای دوم وقتی دید تنها مانده است، سریع منطقه را ترک کرد.

 
 
وقتی شر هواپیماهای عراقی کم شد، به سمت محل سانحه رفتم، دیدم بالگرد احمد کشوری در آتش مهیب و بلندی می‌سوزد و نمی‌توان به زبانه‌هایش حتی نزدیک شد.

 
 
به سمت ایلام حرکت کردم، چون مهرآبادی گفته بود که زخمی‌ها را نجات داده است، خیالم راحت بود. پشت بیمارستان امام فرود آمدم و سریع به سمت بیمارستان دویدم.

  

صدای داد و فریاد «رحیم پزشکی» کمک خلبان احمد فضا را پر کرده بود. تا چشمش به من افتاد، با گریه گفت: مشهدی، احمد کجاست؟ گفتم: توی اتاق است.

  

به طرف مهر‌آبادی رفتم و گفتم: احمد چی شد؟ گفت: من احمد را ندیدم.

 
 
به طرف خلبان «بهروز عسگری» رفتم که قرار بود به درخواست احمد از عملیات ما تصویربرداری کند تا در آموزش‌ها از آن استفاده کنیم. وقتی بهروز را دیدم، ویران شدم. دست‌هایش را روی هم گذاشته و در سالن بیمارستان آرام آرام اشک می‌ریخت. دیگر فهمیدم احمد هم در میان کوه‌های ایلام جا مانده است.

  

با یک راننده جیپ سیمرغ به همراه چند نفر دیگر از جمله دو نفر چریک ملک‌شاهی، خودمان را با زحمت بسیار به محل سانحه تنگه بینا و میمک رساندیم. در آنجا یک دفعه متوجه کاپشن پروازی احمد شدم که کمی سوخته بود. فریاد زدم: «احمد آقا، داداشم، احمد جان».

  

دیدم راننده آذربایجانی گریه‌کنان به نقطه‌ای نگاه می‌کند. رد نگاهش را دنبال کردم. چیزی زیر بالگرد سوخته توجهم را به خود جلب کرد. جلوتر که رفتم، دیدم ضدگلوله و قسمتی از بدنه بالگرد کنده شده است و در میان آن با پیکر بی‌جان احمد روبرو شدم. در همین موقع یک قطره خون از چشمش چکید. شدت آتش بالگرد به حدی بود که کلاه پرواز احمد ذوب شدده بود و تقریبا به اندازه دو بند انگشت بیشتر از آن باقی نمانده بود. کلاهش را کنار زدم.

  

فردای آن روز پیکر شهید کشوری در ایلام تشییع شد که عظیم و بی‌سابقه بود. اکثر قریب به اتفاق مردم ایلام آمده بودند تا با پاسبان هوایی شهر و دیارشان خداحافظی کنند. همه مردم همان طور که اشک می‌ریختند، به رسم خود بر سر و صورت خویش خاک می‌پاشیدند.

  

پیکر شهید کشوری پس از تشییع در کرمانشاه و تهران، سرانجام در روز 18 آذرماه 1359 در قطعه 24 بهشت زهرا (س) تهران به خاک سپرده شد.


آهَن اَز فِیض تُو گوشِ شِنَوا پِیدا کَرد ، شاهِد این سُخَنم پَنجِره یِ فـولاد اَست ... !

شنبه 18 مرداد 1393

سلام که نام خداست.
اگه خودش بخواد چند روز آینده عازم خواهم بود. به طرز عجیبی احساس خوبی حال در درونم فوران پیدا کرده و خودم هم متوجه ام که چرا.
از یک سو دز علاقه و عشق به سفر وجود من بالاس و از طرفی هم فشار هایی که اخیرا سنگینیشون رو بر دوش و
ذهن و وجودم به خوبی احساس میکردم و میکنم و یا شایدم بهم احساسونده شده بدجور نیازمندم کرده بود به دو مورد :
یک: سفر
دو: مهاجرت
البته موقتا فعلا تنها به گزینه ی اول تجویزاتم فکر میکنم و روش تمرکز خواهم کرد.موقتا!
و اما یکی از دلایلم برای این سفر که بی شک به راحتی روی دست سایر دلایل بلند میشه اشتیاق عشقه!عشق!
به که چه کلمه ی پر مسماییه این عشق   !!!

و خوب در اخرم که میخوام از اون بالایی که از پس این دنیای مجازی انقدر خوب به نظر بیام که دعاگوم باشین و دعاگوتون باشم.
دعا کنین برام بهترینو بخواد اون بالایی....
راستش این روزا خیلی از یه چیزی که نباید، میترسم و این اصلا نشونه ی خوبی نیست!
به کمکش نیاز دارم...و به مهربونیش!
دیگه برم که نه چشمای شما درد بگیره نه من از قافله عقب بمونم.







عکاس : مهدی طاهری




                                                                                                                                                      تولیدی مباد...!!



همیشه یکی حالش اینجا بده

یکشنبه 12 مرداد 1393


سلام
چند وقت طولانی دور بودن از فضای مجازی کنجکاوی زیادی به همراه داشت اما دلتنگی نه!خوبه!خوبه که وابسته ش نیستم خداروشکر!
اینجا اوضاع نسبتا کاملا خوبه.نسبتا کاملا.
دیشب ازطریق همین فضای مجازی عدد تقریبا کاملا خوش خبری رو مشاهده کردم و کردیم .تقریبا کاملا.
و الان حالمون یه جورایی کاملا خوبه.یه جورایی کاملا.
مدت زیادی از دیدن و ندیدن رفقا میگذره و یه مدلی کاملا  دلتنگشونم.یه مدلی کاملا.
فکر میکردم با رسیدن و موندن چندتا مسافر این دلتنگی کاملا از خاطرم بره که قطعا کاملا نرفته.قطعا کاملا.
اما حالم مدتی کاملا نرماله. مدتی کاملا.
و همه ی اینارو حتما کاملا مدیون خدای همون عدد خوش خبرم.حتما کاملا.
اما شکی نیست که تمام وقت یه نفر هست که یه طورایی کاملا خوب نیست.یه طورایی کاملا.



                                                                                                                                                تولیدی مباد


همیشه فقط یه نفر حقیقی کنارته؛بقیه مجازین

چهارشنبه 28 خرداد 1393

دلم تنگه،دلم تنهاست،دلم حالی به حالیه
هیچکس نیست،صداها گه گاه میان رد میشن. حتی اونام معنی بی توجهی رو میفهمن؛میفهمن که انقدر راحت اما سریع بدون هیچ توجهی میگذرن. پنجره ها بازن. بازشون کردم،بلکه شاید یه لحظه میون این همه همهمه ی سر ظهر این شهر شلوغ یه گنجشک بی آب و دون پناه بیاره توی این خونه. اون موقع دیگه شاید من تنها نباشم.
هرازگاهی صدای موذن مسجد روبرو میاد. صدای رد شدن ماشینا از اونم قوی تره؛ صدای بوقاشون که به هم اخطار میدن،شایدم سلام! ولی به هم توجه میکنن اما به من نه!
نور آفتاب از پرده ی نازکی که خاله و مامان دوختنش رد میشه و می افته روفرش دستبافی که خود مامانی سال ها پیش بافتتش و یه تیکه از فرش داغ داغ میشه. بعضی وقتام ابرا میان و سایه میندازن رو خورشید و همه جا میشه سایه و خبری از آفتاب نیست.
ولی هیچ کدوم از اینا فرقی به بی حالی امروز من نداره. این نامردیه که حتی از تعداد پرتو های خورشیدم گذشته و زیادتر شده؛خیلی زیادتر...
بی معرفتیه که دل آدما رو میسوزونه نه آفتاب سر ظهر...
بدتر از بی معرفتی نامردی اینه که بی معرفت و نامرد قبول نکنه که بی معرفته؛که نامرده و بچسبونتش به تو!
اینجا فقط خدا هست
میخواد کاری کنه دنیا که از یادم بره هستی
توکه یه عمر خوب من چشاتو رو بدیم بستی
قول میدم که دیگه هیچ وقت یادم نره فقط و فقط تو هستی؛تو هم همیشه یادم بنداز اینو!
قول میدم
قول مردونه!
                                                                                                                                        تولیدی مباد


پایان من شروعه

چهارشنبه 21 خرداد 1393

مثه خاکستر بعد مرگ ققنوسه زندگیم؛حیرون بین همه ی کائنات که چیکار باید بکنه از الان به بعد! که تموم شده یا تازه شروع؟ که مرده تا زنده بشه؟!
حالا من گمم بین یه سری آرزو فراتر از عمر. که کدومو باید انتخاب کنم،که از کجا باید شروع بشه حالا که تموم شده؟که...که...که...
که تا پنج ساعتو نیم پیش کلی برنامه داشتم برای از الان به بعدم و حالا دیگه...
همه چی مختل شده...
چرا تا اون موقع همه شون قابل اجرا بودن و حالا نیستن؟!
که منتظرم...منتظر یه مسافر بلکه برسه و اون بگه برنامه ی این روزا که "باید" خوش باشه چیه و از چه قراره!
دعا کنید سالم برسه.


                                                                                                                                 تولیدی مباد


از نو

دوشنبه 19 خرداد 1393

سلام
بعضی وقتا بد نیست یه چیزایی رو پاک کنی و از نو شروعشون کنی...
توی ترافیک مطلب های متعدد وبلاگم گم شده بودم دیگه... راه بندان پست های مختلف جاده ی حرفامو مسدود کرده بود.
تصمیم گرفتم برای خلوت کردن این کوچه ، جاده ، بزرگراه یا هرچیز دیگه ای کمر همتم رو ببندم و فقط پست هایی رو باقی و در معرض چشمای نازنین شما بگذارم که یکی موقع چرکنویس کردنشون از اون دور دورا میگفت: نه!

_حالم خوبه

_الان دیگه خوب نیست

_سعی میکنم خوب باشم

                                                                                                                             تولیدی مباد!


مرا نکاوید،مرا بکارید

شنبه 17 اسفند 1392

مرا نکاوید

مرا بکارید

من اکنون بذری درستکار گشته ام

مرا بر الوارهای نور ببندید

از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید

گوشهایم را بگذارید

تا در میان گلبرگهای صدا پاسداری کنند

چشمانم را گل میخ کنید

و بر هر دیواری

که در انتظار یادگاری کودکی ست بیاویزید

در سینه ام بذر مهر بپاشید

تا کودکان خسته از الفبا

در مرغزارهایم بازی کنند

مرا نکاوید

واژه بودم

زنجیر کلمات گشتم

سخنی نوشتم که دیگران

با آرامش بخوانند

من اکنون بذری درستکار گشته ام

مرا بکارید

در زمینی استوار جایم دهید

نه در جنگلی که زیر سایه ی درختان معیوب باشم

جای من در کنار پنجره هاست.


خیلی دوستت دارم!!خیلی زیاد!!

یکشنبه 20 بهمن 1392

نوع مطلب :دل گفته ها، 

میدانستی که همه ی وجود منی،آقا؟!!

______________________________________________




ایران

پنجشنبه 3 بهمن 1392

نوع مطلب :دل گفته ها، اشعار، 


اهل ایرانم

ایران

وارث عشق علی

ذکر حسین


ساکن مرز پر از مهر

پر از شعر پر از مرد خطر

ساکن شهر هنر

عاشق هر شب حافظ خواندن



عاشق پای تو ایران

ماندن

عاشق اینکه

تو یک شعر بخوانی

وبگویم بعدی

گرم با شعله ی شعر صائب



گرم با آتش عشق سعدی

اهل ایرانم

ایران

زاده ی خاک دلیران

یل ها رستم ها

سینه ام آینه ی شادی ها


مخزن گاهی غم ها

ساکن کوچه ی طولانی خوش غیرت ها

هم قدم با شیران

وارث
همت ها

زنده در جاری خون از رگ بازوی امیر

زنده در زحمت سی ساله ی فردوسی پیر



وطنم

ایرانم

دشمنت هر کس باشد

دو جهان تنگش باد

هر که بد خواست برایت

ایران

ننگش باد






فهرست وبلاگ

پیوندهای روزانه

طبقه بندی

آرشیو

نویسندگان

پیوندها

نظرسنجی

    [cb:poll_question]
  • [cb:poll_answer]

آمار وبلاگ

  • کل بازدید :
  • بازدید امروز :
  • بازدید دیروز :
  • بازدید این ماه :
  • بازدید ماه قبل :
  • تعداد نویسندگان :
  • تعداد کل پست ها :
  • آخرین بازدید :
  • آخرین بروز رسانی :

جستجو

آخرین پستها

» تهیه و تنظیم:خادم الشهداء
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات