پاتوق بسیجیان بدون کارت
پاتوق بسیجیان بدون کارت
برای مطالعه قسمت های بعدی رمان "خداحافظ ابراهیم " میتوانید به کانال هم نام این اثر با آدرس ؛
جرمش این بود که بوی لبهای تو را میداد ، چایم را نخورده تنش را دادم زیر تیغ تیز آب سرد ، تکه تکه شد ، دست مرا هم برید ، فدای سرت ، جدال غیرت بود
آزاده باش اما از منطق عدول نکن ، آزاده های بی خِرد دیوانگان افسار گسیخته اند ،
ولی گاهی منطق دست و پای انسان را میبندد ، دیوانه ی افسار گسیخته به ز مرغ سر فرو کرده به خاک ...
باید بدینها گفت : شما در دفترتان روی صندلی های هایگلستان بنشینید و پول مملکت را تناول کنید ، مباد تخمتان و جیک جیک های تویتری و فیسبوقی تان قطع شود ، خروس هم که بودید در مقابل تجاوز بانگ میزدید و به سمت محاجم میشتافتیت اما چه کنیم که چون شیر بر سر یاران نعره میکشید و چون خنزیر کپل محترمتان را به سوی کفتار ها گرفته اید ، با شا معامله چه کنیم ؟
شیر شجاع یا خنزیر دون ....
میدانم ایام ولادت و ربیع است ، مرا عفو کنید
ولی فکر کنید اکنون زمانی است که پیامبر صلوات الله علیه و آله و سلم در همین ایام از دنیا رفته و اهل بیت مانده و خانه ای که بزرگتر ندارد ، حالا بزرگترش داماد جوان است و امام امت و دختر پیامبر ...فاطمه ...و تو چه میدانی از فاطمه ...باطن سوره ی قدر ...مادر حسن و حسین علیهما السلام و همتا و همسفر ابر مرد تاریخ اسد الله ، ید الله ، عین الله الناظره ...
حالا در این ساعات سحر فاطمه ی جوان یاد پدر افتاده و میگرید...
تنهایی علی علیه السلام را میبیند میگرید
نگاهی به قباله ی فدک می اندازد رو به علی اش میکند که در سجده است :
این فدک و صدتای اینها فدای یک تار مویت پسر عمو ...روحی لک الفدا...فرزندانم فدای تو...
کاش میشد غم از دلت بردارم
مثل آن وقتهایی که تو غم از دل من و رسول الله برداشتی
علی جان یادت هست وقتی مرا پدرم سپرد به تو که از مکه به مدینه بیاوری ...
اشرار قریش راه بر تو بستند که مرا بگیرند ولی تو چنان نعره کشیدی و به سمتشان دویدی که گریختند ...
آنروز کسی ضرب شستت را ندیده بود ...
ولی در بدر وقتی یلان قریش را به زمین انداختی ، یا مرهب خیبری و یا عمرو را در خندق
همیشه به لب های امت تبسم بودی و نجات ،،،
حالا نمیدانم ، فاطمه فدایت شود چه شده که امت پدرم با تو این میکنند ، به خدا وقتی میبینم سلامت را جواب نمیدهند آب میشوم ...
آخر مگر چه شد ؟
وا رسول الله ، وا خدیجتا ، وا حمزتا ، وا جعفرا...
اگر هیچ کس هم نباشد ، غصه نخور من فدای تو شوم ، خودم برایت می ایستم ، هنوز مردم مرا فراموش نکرده اند ، من فاطمه ام ، همان که پیغمبرشان قربان صدقه اش میرفت ، کسی به من جرات جسارت ندارد ، من برای تو یک لشکرم
و اینگونه مادرم فدای علی شد
اول به پشت در و بعد قلاف و بعد زیر دست و پا...
اما چادر از زیر آن بی غیرت ها بیرون کشید ، قد خمیده اش را راست کرد و فریاد زد :
اگر دست از ابالحسن بر ندارید ، به خدا به قبر پدرم رفته و مو پریشان میکنم ...
وقتی همه رفتند علی ماند و فاطمه ای که دیگر محسن نداشت...
علی ماند و فاطمه ی پهلو گرفته ...
علی ماند فاطمه ای که صورت گرفته...
و دستش نیز...
اما لبخند میزد :
علی جان نگران نباش ، من خوبم ، همین که از تو دفعشان کردم خوشحالم ...
زندانی میشویم ولی انقلاب را دست نا اهلان نمیدهیم ...
زندان برای مرد است ، ما را زندانی کنید ، به قول پیرمان : بکشید ما را ...
حسن عباسی را گرفتید ، حسن رحیم پور را چه میکنید ؟
ما همه حسنیم ... حسن هایی که جلوی حسن قلابی میایستد...
زبانها و قلم هایمان را از گنجه ها بیرون میآوریم و جانهایتان را همچون دانه های عدس و خرما به بازی میگیریم ، ایران را برایتان جهنم میکنیم ، بروید پیش همان رفقایتان در انگلیس و اسرائیل خوش بگذرانید
#حسن_عباسی
#حسن_رحیم_پور_ازغدی
#امام_خمینی_ره
#رهبری
#حسن_روحانی
#مخملباف
#خاتمی
#خیانت
#اعتدال_و_امید
خاک بر سر من ...
که کاری از دستم بر نمیآید
دیروز تازه فهمیدم (قابل حدس بود ،ولی من تازه فهمیدم) که برخی طلاب بعضی اوقات غذایشان همین است ، نان ، البته با خورشت آب یا رب و یا نمک ، گفتم بدانند آنهایی که طلاب را فحش میدهند و فکر میکنند لوله ی نفت را به ما وصل کرده اند ...
و برخی مسئولین که میتوانند کاری کنند و نمیکنند ...فقر طلاب با فقر باقی مردم فرق دارد ، او دارد برای اسلام تلاش میکند ولی گرسنه است ، اما افراد دیگر فقط گرسنه اند ...
آقایان مسؤولین حوزه ، یا طلبه لازم دارید یا نه !
اگر لازم دارید نباید به فکر معیشتش باشید ؟
در اسلامی که شما یادمان داده اید حیواناتی از قبیل گوسفند هم نفقه دارند و اگر صاحب آنها نتواند نفقه ی آن را بدهد حاکم شرع باید حیوان را از چنگ آن ظالم نجات دهد ، خجالت هم خوب چیزی است ! نه ؟
طلبه مجموع دریافتی اش (مال خراسان ما که از قم بیشتر است) ۴۱۰ تومن شهریه رهبری و آقای سیستانی + ۶۰ تومن آقای مکارم + ۱۲۰ کمک هزینه اجاره (گاهی یک خط در میان میشود) + یارانه نفری ۴۵ و ۵۰۰ برای یک خانواده سه نفره ۱۳۶ و ۵۰۰ که مجموعش میشود = ۷۲۶ حدود ۴۰۰ یا ۵۰۰ تومن در ماه اجاره اگر کم شود چیزی حدود ۳۰۰ تومن باقی میماند متوسط در ماه هم اگر ۷۰ تومن پول قبوضش باشد و ۳۰ تومن هم پول نان میشود ۱۰۰ و صد باقی میماند برای کرایه تاکسی + برنج + گوشت + باشگاه + تفریح + مسافرت + آجیل + تنقلات + لباس + کتاب + صدقه + دوا و دکتر + لوازم بهداشتی + هزینه تحصیل بچه + و یک پولی هم کنار بگذارد برای یک روزی که اگر لازم شد دستش خالی نباشد...
خنده تان گرفته ، من هم خنده ام گرفته ، ما که عادت کرده ایم هر وقت سوپر مارکت میرویم حداقل کارتی که میکشیم ۵۰ تومن است چطور میتوانیم همچین آدم هایی را تصور کنیم ؟
بعد توی دلمان میگوییم کمی قناعت کنند ، انشالله جور میشه ، خدا ارحم الراحمینه ...
خاک بر سر من اگر اینطور بگویم ، تمام طلاب برادران من اند ، من خاک بر سر شده چه کنم برای شما...
به خدا این زندگی که از شما بی خبر باشم فایده ندارد ، مسلمان هم نیستم ، شمایی که نصف پولتان خرج ظاهرتان میشود تا کسی نفهمد و به شما ترحم نکنند ، نان خالی میخورید اما اتوی لباستان به هم نمیریزد ...
طوبی لکم و ویلٌ لنا... #طلبه_گرام
#طلبه
#طلبه_تودی
#حجت_الاسلام_اعرافی
#حجت_الاسلام_قمی
#حجت_الاسلام_رئیسی
#ائمه_جمعه
#حوزه_علمیه
#حجت_الاسلام_اکبر_نژاد
اصلا (راست گفت) حسین ،... جنس غمش فرق میکند
و تو چ میدانی آن دسته های عظیم ، آن شوکت و جلال را...
اگر هدف از خلقت بنی آدم ایجاد شور حسینی باشد
هدف والایی است ، چرا که شور حسین علیه السلام چه ها میکند
شور حسین دلت را آب میکند و درون روحت نقطه ای میکارد و آن نقطه را رشد میدهد و آن میشود قلب المومن ، همان که عرش الرحمن است...پس حال بیا بنشین به نظاره ی غم حسین ، تا ببینی چقدر جنسش فرق میکند ، کم کم خود ارباب میفرستد سراغت ، بهت نقش میدهند ، گاه خودت میتوانی نقش انتخاب کنی ، بازی نه ، نقش آفرینی است ...
کفش که جفت کردی در مجلس عزیز میشوی ، روضه اگر خواندی آرام میشوی ، برای روضه اگر گریستی ...پرواز میکنی
منبر اگر رفتی ، مواظب باش از بالای منبر سقوط نکنی ، اهلش نباشی مرکب چموشی سوار شده ای ، خیلی ها را زمین گیر کرده ، آنهم اگر وسط محرم ، در عزای اباعبدالله زمین گیر شوی معلوم نیست بتوانی برخیزی...
علی ای حال محرم پادگان اباعبدالله است ، فرمانده آنجا حضرت قمر علیه السلام اند با مهر عطوفت تربیت میکند
و دائم جمله پدرش را به سربازان عاشورا میفرماید "اعِرِ اللهَ جمجمتک " و هر کس سر سپرده او نشد عقلش را شیطان ربود...
#دخترم هرچند خنده ات #زندگی را برایم معنا میکند ، و غمت ، چهره ی هستی را در نظرم بی رنگ
اما ، باید ...
یاد بگیری که بلا بکشی ، هر غم و مصیبتی هم مرشد نیست...
یاد بگیر هر وقت #غم به سراغت آمد تو به سمتش #حمله کنی ...
ما فرزندان #روح_الله ییم ، برای تک تک مان لشگریان جن و انس گسیل کرده اند ...
اما تنها نیستی ...
بی بی زینب سلام الله علیها با علی اکبر هایش کمر شیطان شکسته اند ...
آری میگفتم ...
هر غم و سختی هم که #مرشد نیست ...غمی که به عشق #ارباب_بی_سر بگذرانی رشدت میدهد...
خلاصه دخترم ، نامه ها مینویسم که اگر روزگار مهلت هم کلامی نداد حرفهایم را گفته باشم...
دنبال کسی باش که دنبال حسین است،..
چشمانمان در همدیگر گره خورده بود ، شاید خجالت نمیگذاشت چشم از چشمانم بگیرد ...
تعجب کرده بودم ...
او همان رفیقی بود که ...
راست توی چشم های من دروغ میگفت ، چه روزها که شب نکردیم ، چه شب ها که با هم در قله ها روضه نخواندیم و نگریستیم ...
رفیق !!!
الان هم دم از رفاقت میزد ...
و باز به حرمت همان رفاقت دستش را میان دستانم گرفتم ، گفتم تو نگران نباش من هنوز پشتتم ...
میدانی ، رفاقت حرمت دارد ، او حرمت شکسته و دروغی گفته ، اما همین رفاقت نصفه نیمه ی شکسته هم حرمت دارد ، نه باید بهش نزدیک شوی ، نه بیشتر بشکنی اش ، هر دوتاش هم خودت را زخمی میکند ، بگذار و برو ...
سخت است ...
خیلی ،،، آنقدر که وقتی میگویی خیلی ، "خ" اش گلویت را میسوزاند...
و ندانستی که کوهستان هنوز کفتار دارد ...
قرار بود باهم کفتار ها را کمر بشکنیم...
شب ها را نخوابیم و در نبودش ندبه کنیم...
در خیام عاشورائیان مشق عشق کنیم ...
چشم به افق دوخته ام سردار نا رفیق ، سکوت این شب جگرم را پاره میکند ، نمیدانم اگر صدایی بیاید بیایم به کمکت و یا ...
دلم میگوید خیانت ...
عقلم هم همین میگوید ...
ولی خودم باور نمیکنم تو رفیق کفتارها بوده ای...
کفتار هایی که خون بچه و پیر زن میخورند ...
نه ،، تو همان رفیقی هستی که هنوز وقتی دروغ میگفتی ، همان آخرین دروغ ، صدبار چشمانت رسوایت کردند...
خدایا ، سکوت این شب نشانه ی چیست ، بیرون خیمه ، آماده و تیغ بر کف چرا ایستاده ام ، اگر تو رفیق آن زالو صفتانی چه اتفاقی ممکن است بیفتد؟
ولی انگار هنوز من باورم نمیآید...
نه ، ازت نگرانم آقای الف....
گفت:مگر بازار شما هم خراب است که از پشتِ بام میآیی
گفتم:
بازار...؟ ، خراب...؟ پشت ...؟ بام...؟
گفت :
آری حافظ فرمود ؛
نیست در #بازار عالم خوش دلی ورزان که هست ...شیوه ی رندی و خوش باشی عیاران خوش است
و باز فرمود؛
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر ، تا #خراب ت نکند صحبت بد نامی چند
و فرمود ؛
اندر آن ساعت که بر #پشت صبا بندند زین ، با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است
و در آخر؛
کوس نو دولتی از #بام سعادت بزنم ، که ببینم که مه نو سفرم باز آید
گفتم آری شیخ ، #بازار ما #خراب است ، از #پشت #بام آمده ام
https://t.me/joinchat/AAAAAEOGJbJiWYLehIf7xw
و اما وعده ی ما در مورد عرفان حلقه ؛
بسم الله الرحمن الرحیم
اینکه از کجا شروع شد و چرا اسمش حلقه انتخاب شد و ریشه اش بین یهودی ها کجاست و... بماند چون این مطالب را از گوگل هم میتونین استخراج کنین. ولی مطلبی رو که در خدمتتون خواهیم بود تجربه یکی از دوستانه که براشون به صورت عینی اتفاق افتاده ، ایشون به صورت اتفاقی مورد جذب یکی از مستر های تبریز قرار گرفته بود . صحبت هاش رو با جادو و اعتقاد به جادو شروع کرده بود و این رفیق ما که خودشون طلبه بودند ازش چند تا سوال ادبیات عرب پرسیده بود و این آقای طلبه در مقابل سوالاتش کم آورده بود ، بعد اون مستر شروع کرده بود که شما مفت خور هستین و به هیچ دردی نمیخورین و...
و بعد فصل جدیدی از کارهاش رو شروع کرده بود که میخوای خوشبخت شی ؟
-چطوری؟
-خیلی راحت ، با قرار گرفتن در مسیر انرژی کیهانی ، استفاده از جادو میدونی من در مورد تو همه چی رو میدونم؟
-مثلا چی؟
-مثلا اینکه تو چهارده سالگی یک اتفاقی برات افتاده
-خوب برای هر کسی تو چهارده سالگی یک عالمه اتفاق افتاده
-نه مال تو درد زیادی داشته ، مثلا یه چیزی مثل تصادف و...
-من که چیزی یادم نمیاد
-از مادرت بپرس اون یادشه
#محمود_رضا با آن چشمانی که خاکی نشد در من خاکی ام مینگریست و میگفت #تو_شهید_نمیشوی و در من آسمانی نگاه میکرد و میگفت :
حیف تو نیست که خاکی شده ای ، آن چشمان نافذ آتش میزد به تمام عمق هستی ام...
از #احمد_باقری_بنابی بنابی بگویم برایتان ، مهربان و سرش شلوغ ، نگاهش جای دیگر ، یعنی اینکه من وقت ندارم ، ولی حرفهایم را زدم ، چشمانم نَمی زد ، حس کردم آمد ، دستی به سر تمام آنها که آنجا بودند کشید و لبخند معنا داری هم به ما زد ، یعنی که یعنی...
نمیدانم کجا بود ، ولی چشمانش در آن اوج ملکوت زمینی شدن بلد نبود
یاد پدر بزرگوارش افتادم ، آن عالم انقلابی ، که با چه دل بزرگی علی اکبر رشیدش را در راه عزت مسلمانان داد...
بعد سراغ #احمد رفتم ، این احمد با قبلی فرق میکند ، البته شهدا همه عند ربهم یرزقون اند ولی این احمد که فامیلی اش را هم نمیگویم ، شاید بعدا ، با احمد قبلی فرق میکند ، با من مهربان تر است ، همیشه مینشید پای درد و دل هایم ، تا آخر خوب گوش میدهد ، در آغوشم میگیرد و بعد میگوید :
نگران نباش ، حواسمان بهتان هست...
دلم که گرم شد بر میگردم ، پرواز کنان و بی سر و پا...
احمد خودش آمد وقتی هنرستانی بودم ، دور قاب عکسش پرده کشیده بودند ، انگار #احمد_باقری_بنابی مرا نشانش داده بود ، مزارشان هم نزدیک همدیگر است ، آنموقع ها ندیده دلباخته اش شدم ، هر وقت من میرفتم خانم چادری سر قبرش گریه میکرد ، گاهی تا نیم ساعت منتظر میشدم به احمد باقری میگفتم ردش کن برود ، کار و زندگی داریم ، از دستم شکار میشد که : حواست باشد خودت را رد نکنیم...
خلاصه ولی بعد ها پرده رفت کنار و رویش دیدم ، خدای من چند سال روی خود مگر کار کرده بود که آن چشم ها ... آنقدر آسمانی...نه اینکه فکر کنید من چشم آسمانی سنج دارم ، نه ...هرکس ببیند میفهمد ، همه چیز آنجا همین است ، هرکس برود میبیند ، میشنود...
https://t.me/joinchat/AAAAAEOGJbKnFGVAC5kZNQ
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
میدانی رفیق ، نشاط با سر مستی و الکی خوشی فرق دارد ...
غم (شیرین)هم با اندوه و غصه و ماتم فرق دارد ...
این بحث های ماهوی را #کنار_بگذار
#طلبه چطور میتواند ببیند شب عیدی یک نفر ، ولو یک نفر ، بخاطر بدهی میخواهد زندانی شود و او سرمستانه با هم لباسی هایش ، با عبا های اتو کشیده و عمامه های نجفی شان دور هم بایستند و سلفی و کوفت و زهر مار بگیرند
ببخشید تا حالا با این ادبیات حرف نزده ام ...
اما ...شما حال مرا نمیدانید ...
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
میدانی رفیق ، از صبح دارم با خود میگویم ؛
#ای_بلبل_عاشق ، جز برای شقایق ها ، مخوان...
با صرف نظر از اینکه این را چه کسی برای چه موضوعی گفته ولی ما ؛
گاهی اشتباه میکنیم ، برای چیزها و افرادی میخوانیم که (فقط بگویم) شقایق نیستند ...
و این بلبل ها را خسته ...
بخصوص اگر بلبل اش عاشق هم باشد
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
سلام ، حال عجیبی دارم ، میدانی رفیق...
فاطمیه است ، ...
با صدای هلالی توی گوشم میپیچد :
"دیگه ، علی شده بی چاره..."
آخه فقط یه یاور داشت مولا...
امام صادق میفرماید برگ اگر از آسمان به صورت مادرمان می افتاد در صورتش جا میگذاشت...
نمیدانم ، آن نامحرم انگشتر از دست بیرون کرد زد ، یا نه...
رد انگشت و انگشت به صورت مادر ما...
https://t.me/joinchat/AAAAAEOGJbKnFGVAC5kZNQ
سلام #دخترم
کاش تمام نامه هایی را که برایت مینویسم را پیدا کنی
بعضی ها مثل این جلوی چشم همه است و بعضی دیگر نه ، باید بگردی ، شاید آن زمان نباشم ، آخرین چیزی که مرا در این دنیا نگه داشته تویی ، شنیدم #محمود_رضا هم آخرین چیزی که ازش گذشت و رفت #کوثر ش بود .
دخترم اگر خودت نروی و #شهید نشوی ، میبرندت و میمیری ، و مردن ارزشی ندارد ، باید طوری زندگی کنی که مانع راه و خار چشم و تیغ در استخوان شیاطین باشی ، که ناچار به کشتنت شوند ، و تو آن هنگام شهید میشوی ولی اگر مواظب #اخلاص ت نباشی شهادتت با مرگ نه تنها فرقی نمیکند که بلکه بدتر است ، پس مواظب اخلاصت باش.
دخترم روزی آنقدر بزرگ میشوی که دنیا برایت کوچک میشود ، دلت تنگ میشود ، برای #خدا جل جلاله...
همان که هر زیبایی از اوست و تو را هم او داد...
دختر زیبای من...
کوثر محمود رضا را چه من باشم و چه نباشم پیدایش کن ، تمام کوثر ها را پیدا کن و با هم باشید که طی این منازل آنقدر بدون همراه سخت و دشوار است که شاید کسی جز پدرت آگاه نباشد.چرا که کسی جز من اینقدر تنها نبود...
و حالا که این را میخوانی نمیدانم چند سال داری !
من کنارت هستم یا نه ،
اما بدان ، روزی فرا میرسد که تنهایی همه را در آغوش میگیرد و کسی جز اباعبدالله الحسین علیه السلام نیست که به یاری بیاید ، پس هر چه میتوانی در زندگی ات یادش کن ، و با یادش خودت را آرام کن و اگر من نبودم بدان کنار اربابم هستم ، و بدان دختر سه ساله ی او هم یتیم بزرگ شد و یتیم بودن عار نیست
مردی به دم در خانه رسید ، همان خانه ای که با همسرش ساخته بودند ، همه چیزش را ،
خسته بود ، از تمام خستگی های بیرون ، کارش که طول میکشید با خود میگفت : تلاش برای زن و بچه عبادت است ، همسر مهربانش جلو آمد و اخم کرد:
چرا دیر کردی ، حوصله ی مان سر رفت ، بچه از صبح پدرم را در آورده ، یک ذره به فکر ما نیستی ، کاش ما هم جزو مشتری هات بودیم و چند دقیقه ای با ما به همان گرمی صحبت میکردی ...
تصورش برای مرد سخت بود...
آیا این زن همسر من است که اینقدر از من دور است؟
کاش لا اقل ...
لا اقل چه...؟
هیچ چیز...
به بن بست رسیده بود ...
تنها کسی که توی دنیا ، نگفته حرفم را از چشمانم میخواند اینقدر دور شده و آدم تنها زود سردش میشود ، سردش شده بود ، دیگر چیزی نمیشنید ، بچه به استقبالش آمده بود و دستانش را برای بابا باز کرده بود ، اما بابا از کنارش گذشت ، خودش را به آتشدان خانه رساند ، اما آتشِ آتشدان هم انگار تاثیری نداشت.
سینه اش تنگ شده بود ، آب دهان توی دهانش جمع شده بود و نمیشد قورتش داد ، یاد رودابه افتاد ، زن طاروخ ، توی رمان ، چقدر برای شوهرش ارزش قائل بود ، در حالیکه هیچ کس طاروخ را دوست نداشت ، چون طاروخ قاتل و قاچاقچی بود:
خوش به حالت طاروخ ، اگر همه جا را به خاک و خون بکشی هم ، زنت توی خانه منتظر توست ، اگر ده سال بعد به خانه برگردی هم رودابه منتظر توست ، با همان آفتابه و تشت مسی که پاهایت را توی آن میشوید و با آن حوله ی روی دوشش پاها و دستهایت را خشک کند ، و او اینگونه تو را رام میکند ، تویی که گرگ صحرا از دست قناصه ات در امان نبود.
درست گفته اند که رگ خواب مرد دست زنش است ...
ولی نمیدانند...
#زن
#خانواده
https://t.me/joinchat/AAAAAEOGJbI7JHUZEJxg-g