god is not legend

family

دوشنبه 2 تیر 1393 10:14 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر


I Dont need to girlfriend,I just need a new and small family




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 2 تیر 1393 10:17 ب.ظ

خرداد

سه شنبه 27 خرداد 1393 09:19 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 27 خرداد 1393 09:20 ب.ظ

پندهای زندگی

سه شنبه 27 خرداد 1393 09:15 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر




life advice




این تصویر اثر Bartolome Esteban Murillo اسپانیایی باعث شد تا روم را به لرزه در آورد...
تصویر حکایت پدری را دارد که در زندان به سر می برد و طبق حکم این پیرمرد نباید غذایی به او داده شود. تنها به دخترش اجازه ملاقات با پدر را می دهند و با کلی تفتیش که مبادا با خود غذایی وارد سلول کند.
دختر با دیدن جثه بی حال پدر و ضعف شدید و رو به مرگ. شروع به شیر دادن پدرش از سبنه خود می کند. در یک ملاقات . نگهبانان سلول, وارد می شوند و از دیدن این صحنه به لرزه در می آیند . زود خبر به دادسرا می رسد و حکم آزادی پدر بخاطر عشق دختر به پدرش که باعث شد حد و حدود خدا را بشکند , صادر شد.
این اثر تا به امروز مورد بحث و جدل واقع شده




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 27 خرداد 1393 09:19 ب.ظ

attractive

سه شنبه 27 خرداد 1393 08:57 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر

[جالبه به ستاره روی بینی 30 ثانیه خیره شو بع چشماتو ببند یا یه جای سفید نگاه کن






دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 27 خرداد 1393 09:15 ب.ظ

respect

سه شنبه 27 خرداد 1393 08:55 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر
respect





دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 27 خرداد 1393 08:57 ب.ظ

اسباب بازی

جمعه 23 خرداد 1393 11:15 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر



پسرها وقتی که بزرگتر میشوند فقط اسباب بازی هایشان بزرگتر میشود




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 24 خرداد 1393 08:12 ب.ظ

tnx alot

چهارشنبه 21 خرداد 1393 06:29 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر
tnx alot




امروز تولد توه
امروز تولد همه خوبیاست
امروز تولد دلای بی ریاست
امروز تو از خوشی گریه میکنی
اخه اولین بارچشات رو باز میکنی
ولی فردا گریه هاتو نثار دل شیدای من میکنی
تولده مبارکه
تولده مبارکه
دست بزنید شادی کنین
تولده مبارکه
تولده قشنگه
واسه دلای تنگه
یه مهرمه یه درده
قشنگه من
من اونیم که تو وقتی تنهاش میزاری
تو تنهایش واسه تو جشن تولد میگیره
غمهات میخواد بگریه که شادی رو برات هدیه کنه
امروز تو میای و منو با خودت میبری؟
نه نه تو دیروز من جا گذاشتی
تولده مبارکه
عشقه تو واسه همه زندگیم بسه
بازم مبارکه امروز تولده تو
تو چشات رو وا میکنی
ولی تو چشای من که نگاه نمیکنی








دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 21 خرداد 1393 06:41 ب.ظ

خدا

چهارشنبه 21 خرداد 1393 06:15 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر
خدا





خداوندکلاغ و طوطی رادریک شب هردو را سیاه و زشت آفرید. طوطی اعتراض کرد زیباوقشنگ شد.ولی کلاغ به رضای خداقانع شد.
حالاکلاغ آزاداست. ولی طوطی در قفس.پس راضی 
باشید به رضای خدا
پیامی ازطرف خدا: إمروز همه مسائلت رابه من بسپار.من آنهاراحل میکنم.تنها آرام باش وشادزندگی کن.اینگونه بیشتر دوستت دارم.
>**********
> هروقت بغض کردی وخواستی گریه کنی ولی دلیلش روندونستی،بدون دل خدابرات تنگ شده ومیخوادصداش کنی...!
>************
>>روی هرپله که باشی خدا یه پله ازتو بالاتره،نه بخاطراینکه خداست بخاطراینکه دستت روبگیره!
>************
>>هرگاه خداوند تورابه لبه پرتگاه هدایت کردبه خداوند اطمینان کن چون یاتوراازپشت خواهدگرفت یابه توپروازکردن خواهدآموخت.
>************
>> وقتی کسی نیست که بهش فکرکنی به آسمان بیندیش چون آنجاهمیشه کسی هست که به توفکرمیکند!
>************
>>بخاطربسپار همراهی خدابا انسان مثل نفس کشیدن است:آرام.بی صدا.همیشگی!

>************
>>خداراگفتم:بگذارجهان راقسمت کنیم؛آسمون مال تو،زمین مال من! خداخندیدوگفت:تو بندگی کن همه دنیا مال تو...من هم مال تو....





دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 21 خرداد 1393 06:41 ب.ظ

پیرمرد

پنجشنبه 7 آذر 1392 06:36 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر




پیرمرد





فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای  سنگی.
        پیرمرد از دختر پرسید:
       - غمگینی؟

        نه

       - مطمئنی؟

        نه
        - چرا گریه می کنی؟

        دوستام منو دوست ندارن
       - چرا؟

       چون قشنگ نیستم
       - قبلا اینو به تو گفتن؟

       نه
      - ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم 

       راست می گی؟ 

       -از ته قلبم آره
       دخترک بلند شد پیرمرد رو بوسید و به طرف دوستاش دوید.  شاد شاد .
       چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش
        رو بیرون آورد و رفت...





دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 21 خرداد 1393 07:38 ب.ظ

هیـچ کس زنده نیست… همه مُردند

چهارشنبه 24 مهر 1392 03:16 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر







دوستی می گفت: خیلی سال پیش که دانشجو بودم، بعضی از اساتید عادت به حضور و غیاب داشتند. تعدادی هم برای
 محکم کاری دو بار این کار را انجام می دادند، ابتدا و انتهای کلاس، که مجبور باشی تمام ساعت را سر کلاس بنشینی. هم
 رشته ای داشتم که شیفته یکی از دختران هم دوره اش بود. هر وقت این خانم سر کلاس حاضر بود، حتی اگر نصف کلاس
 غایب بودند، جناب مجنون می گفت: استاد همه حاضرند! و بالعکس، اگر تنها غایب کلاس این خانم بود و بس، می گفت:
 استاد امروز همه غایبند، هیچ کس نیامده!

در اواخر دوران تحصیل، باهم ازدواج کردند و دورادور می شنیدم که بسیار خوب و خوش هستند. امروز خبردار شدم که آگهی
 ترحیم بانو را با این مضمون چاپ کرد است:

هیـچ کس زنده نیست… همه مُردند









دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 21 خرداد 1393 07:38 ب.ظ

based on actual events(بر اساس داستانی واقعی)

پنجشنبه 18 مهر 1392 03:33 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر


in the name of god the merciful and compassionate


based on actual event 

                                   بر اساس داستانی واقعی                                    
 
       

                     با سلام خدمت دوستان عزیزم خیلی وقت بود که نبودم به خاطر مشکلاتی که واسم پیش اومده بود و بیشتر مشکل mental ill بودش
ولی خوب مهم نیست
در ضمن امیدوارم از طراحی این عکس خوشتون بیادش ذوق خودم بودش...









یکی بود یکی نبود. یه روزی روزگاری یه خانواده ی سه نفری بودن. یه پسر کوچولو بود با مادر و پدرش، بعد از یه مدتی خدا یه داداش کوچولوی خوشگل به پسرکوچولوی قصه ی ما میده، بعد از چند روز که از تولد نوزاد گذشت.
پسرکوچولو هی به مامان و باباش اصرار می‌کنه که اونو با نوزاد تنها بذارن. اما مامان و باباش می‌ترسیدن که پسرشون حسودی کنه و یه بلایی سر داداش کوچولوش بیاره.اصرارهای پسرکوچولوی قصه اونقدر زیاد شد که پدر و مادرش تصمیم گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
پسر کوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد روی سرش و گفت:

داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی...

به من می‌گی قیافه ی خدا چه شکلیه؟
آخه من کم کم داره یادم می‌ره؟؟؟؟؟؟

people say:we love the rain,but they close the window when it rains...!They say:We Love the floewrs,but they pick them...!They say:We Love the Birds.but they Kill them...!So I afraid when some bodys say to me: I LOVE U........    


-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
معنی:
ادما میگن:ما عاشق بارونیم،اما وقتی بارون میاد پنجرهارو میبندند
انها میگن:ما عاشق گل هاییم اما میچیننشان
انها میگن:ما عاشق پرندهاییم اما میکشنشان
بنابراین من متاسفم زمانی که کسی بهم میگه به من:عاشقتم






دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 24 آبان 1392 12:35 ب.ظ

ارشیو سخنرانی های استاد علی اکبر رایفی پور

پنجشنبه 2 خرداد 1392 11:50 ق.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر



اینم یکی از سخنرانی های زیبا و پر محتوا از استاد عزیز رایفی پور به اسم تحریف منهجی در هالیوود
لینک زیر را برای دانلود در مرورگر خود کپی و پیست نمایید


http://www.uploadbaz.com/y9sjdf5i0i5w

دوستان عزیز اینم مجموعه کامل عبرتهای بنی اسراییل از استاد عزیز علی اکبر رایفی پور که واقعا اموزنده است و چشم ما را به دنیای اطراف و حقانیت باز مینماید در ضمن دوستای عزیزم از این به بعد این هلوگرام با اسم ماسون ممنوع که خود طراحی نمودم را از این به بعد در بالای همه ی تصاویر در وبلاگم خواهم زد و متاسفانه بازدید و استقبال زیادی در وبلاگم نداشته است
حال اگر من یکی از این سریال های ماسونی مثل خاطرات یک خون اشام را میزاشتم کلی دانلود میکردن وتشکر اما برایم مهم نیست حتی یک نفر هم دانلود کند و نگاه کند و رویش تاثیر مثبت بگذارد برای من کافی میباشد...
برای تعجیل در ظهور آقامون همگی دعا کنید با سپاس
...



لینک زیر را برای دانلود در مرور گر خود کپی پیست کنید...

http://uplod.ir/6tguuznr2a9c/عبرتهای_بنی_اسراییل.zip.htm







سلام دوستای عزیز اینم یکی از سخنرانی های اموزنده و بیدار کننده از استاد عزیز علی اکبر رایفی پور
به نام:تحولات در سوریه
که در سه فایل ویدیویی و در یک فایل زیپ تهیه نموده ام
به امید روزی خالی از جنگ و وحشت و درد و فقر
برای ظهورش همگی دعا کنید
پالتماس دعا
.

 برای دانلود لینک زیر را در مرور گر خود کپی پیست نمایید...


http://www.uploadbaz.com/9jt4uxoe2c3x





لینک را در مرور گر خود کپی پیست کنید با سپاس از بالا به ترتیب قسمت 1و2و3


http://www.uploadbaz.com/trcbtuuj2qsf       
              قسمت اول


http://www.uploadbaz.com/zm4cctm4bwmv                           قسمت دوم


http://www.uploadbaz.com/beud1lfglhea  
               قسمت سوم








دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 4 مرداد 1392 03:42 ب.ظ

دانلود pdf و نرم افزار ایین نامه

شنبه 21 اردیبهشت 1392 10:40 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر


سلام دوستای عزیزم امیدوارم حالتون خوب باشه
امروز رفته بودم شهرک ازمایش برای ازمون موتور خوشبختانه قبول شدم
ولی یه چیزی آزارم میداد و اونم این که هر 50الی 60 نفر همش 6 الی 7 نفر قبول میشدند
چون شهرک امتحاناتشو بد جور میپیچونه و وقتی میری امتحان بدی به معنای واقعی باید خونده باشی
امروز یه راه حل عالی دارم که خودم از این راه قبول شدم
یه نرم افزار گذاشتم تستاشو بزنید
دقیقا 15 دقیقه مثل شهرک ازمایش تایم داره با 30 تا سوال 3 تا اشتباه هم بزنید مردودهر موقع به این نرم افزار تسلط کامل پیدا کردید و هر بار که زدید قبول شدید
100% خیالتان راحت شما در شهرک قبول خواهید شد
یه pdf هم میزارم خودم 4000تومان ناقابل از اینترنت خریدم یعنی هر جا گشتم نبود و فقط فروشی بود میزارم که شما هم استفاده کنید هر کی که راضی بود یه دعا کوچیک واسه موفقیتم در زندگی کنه
سپاسگزارم به امید اینده ای بهتر
...


لینک زیر دانلود pdf کپی و پیستش کنید در مرور گر خودتان

http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://adabestaniyan.persiangig.com/AeenNameh%28dl.xco.ir%29.pdf


نرم افزار ایین نامه کپی پیستش کنید در مرور گر خودتان

http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://adabestaniyan.persiangig.com/setupAyeenName.exe






دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 21 اردیبهشت 1392 11:19 ب.ظ

زوج عاشق

شنبه 7 اردیبهشت 1392 06:55 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر
 







نمیدونم امروز دلم خیلی هوای اقا امام حسین و کرد با گذاشتن این مطلب خواستم شما هم کمی از احساس منو درک کنید
این جا میخوام بگم اقا امام حسین عاشقتم قربان سر بریدت


زوج عاشقی كه ماه عسلشون رو كنار امام حسین(ع) گذروندند و كنار هم شهید شدند

مادر، پسر و عروس در بیابان ثعلبیه به دامداری مشغول بودند. این سه نفر به نام‏های قمر، وهب و هانیه، زندگی آرام و ساده‏ای داشتند.

وهب گوسفندان خود را برای چرا به دشت و صحرا می‏برد و شب باز می‏گشت. او تازه با هانیه عروسی کرده بود. هر سه مسیحی بودند.

امام حسین‏علیه السلام با یاران خود در مسیر حرکت‏به سوی کربلا، چشمشان در صحرای ثعلبیه به خیمه سیاه سوخته‏ای افتاد. امام نزدیک آن خیمه رفت. دید پیرزن فقیری در آنجا زندگی می‏کند. او قمر مادر وهب بود. امام حال و روزگار او را پرسید. او گفت: روزگار می‏گذرد. ولی ما در مضیقه آب هستیم. اگر آب می‏داشتیم بسیار خوب بود. امام با او به کناری رفتند، تا به سنگی رسیدند، امام با نیزه خود آن سنگ را از جا کند. آب خوش‏گواری از زیر سنگ بیرون آمد. پیرزن بسیار شادمان شد و از امام‏علیه السلام تشکر کرد.

هنگام خداحافظی، امام حسین‏علیه السلام هدف از هجرت و حرکت‏خود را گفت و به آن مادر پیر فرمود: ما نیازی به یار و یاور داریم. وقتی که پسرت وهب بازگشت، به او بگو به ما بپیوندد و ما را در راه دفاع از حق و مبارزه با ظلم کمک کند.

امام رفت. پیرزن در حیرت فرو رفته بود، عظمت و کرامت و ضعیف‏نوازی و مهربانی امام فکر و قلب او را قبضه کرده بود. دلش می‏خواست‏با امام حرکت کند. صبر کرد تا عروس و پسرش وهب آمدند.

آنان آب گوارای چشمه در کنار خیمه خود را دیدند. از علت پرسیدند. قمر جریان را برای آنان تعریف کرد. و پیام امام را نیز به پسرش ابلاغ نمود. این سه نفر شیفته امام شدند. بار و بنه خود را برداشتند و به سوی کاروان امام حرکت کرده و به حضور امام رسیده و اسلام را پذیرفتند و با سپاه امام‏علیه السلام با کمال عشق و علاقه به راه خود ادامه داده تا به کربلا رسیدند.

نه روز از عروسی وهب و هانیه می‏گذشت. آنان ماه عسل خود را در کربلا کنار حسین‏علیه السلام و خاندان ارجمند ایشان گذراندند. سرانجام روز عاشورا و در هفدهمین روز عروسی خود، وهب و هانیه به شهادت رسیدند. قمر با دلاوری‏های خود، حماسه‏ها آفرید و روسفیدی دو سرا را کسب کرد.

اینک به چگونگی شهادت وهب و هانیه توجه کنید:

روز عاشورا فرا رسید. قمر به وهب گفت: پسرم برخیز و پسر دختر پیامبرصلی الله علیه وآله را یاری کن..

وهب گفت: مادرم حتما یاری می‏کنم و کوتاهی نخواهم کرد.

ام وهب آن‏چنان پسرش را عاشقانه به سوی میدان دعوت می‏کرد، که گویی می‏خواهد کبوترش را به سوی میدان به پرواز درآورد. او اشک شوق می‏ریخت که جوان تازه دامادش، در رکاب حسین‏علیه السلام شهد شهادت بنوشد.

هانیه همسر وهب به خاطر غربت و این‏که با وهب تازه عروسی کرده بود، در آغاز در مورد رفتن وهب به میدان بی‏میل بود. و تحمل فراق وهب برای او سخت و رنج‏آور بود. ولی قمر اصرار داشت که وهب به میدان برود و می‏گفت:

پسرم از تو راضی نخواهم شد مگر این‏که به یاری پسر پیغمبر بروی. پسرم تو هرگز به شفاعت جد امام حسین‏علیه السلام نمی‏رسی مگر با رضایت امام و رضایت من.

سرانجام هانیه به وهب گفت: تو وقتی که کشته شوی وارد بهشت می‏گردی و همنشین حورالعین می‏شوی. آنگاه مرا فراموش می‏کنی. اگر می‏خواهی دلم را آرام کنی، نزد امام حسین‏علیه السلام برویم در محضر او با من عهد کن که مرا فراموش نکنی.

وهب و هانیه به حضور امام آمدند. هانیه به امام عرض کرد: من دو حاجت دارم:

1. وقتی که وهب کشته شد، من بی‏سرپرست می‏شوم، مرا به اهل‏بیت‏خودت ملحق کن.

2. وقتی که وهب کشته شد و با حورالعین محشور گردید، شاهد باش که او مرا فراموش نکند.

گفتار از دل برخاسته هانیه، امام حسین‏علیه السلام را منقلب کرد. قطرات اشک از چشمان حسین‏علیه السلام سرازیر شد. هانیه را آرام کرد و قول داد که به خواسته‏های او عمل شود.

وهب به میدان تاخت و رجز جانانه خواند و ایثارگرانه جنگید، و جماعتی را کشت و نزد مادر بازگشت و گفت: آیا از من راضی شدی؟

قمر گفت: از تو راضی نمی‏شوم تا در پیشگاه حسین‏علیه السلام کشته گردی. او به میدان بازگشت و همچنان با صولت عجیب می‏جنگید به طوری که نوزده سواره و بیست پیاده را کشت. سپس هر دو دست او را قطع کردند.

همسرش هانیه عمودی برداشت و کنار شوهرش آمد و گفت: پدر و مادرم به فدایت در رکاب پاکان، با دشمن جنگ کن، وهب لباس همسرش را گرفت تا او را به خیمه‏ها برگرداند. ولی او می‏گفت: برنمی‏گردم تا با تو کشته شوم.

امام حسین‏علیه السلام فرمود: از ناحیه ما بهترین پاداش به شما برسد، به خیمه‏ها برگرد هانیه بازگشت. وهب همچنان جنگید تا او را اسیر کرده نزد عمرسعد آوردند. عمرسعد که صلابت و دلاوری او را دیده بود، به او گفت:

ما اشد صولتک: «چقدر صولت و رشادت سختی داری.»

سپس دستور داد گردنش را زدند و سربریده او را به سوی لشگر امام حسین‏علیه السلام انداختند. مادرش قمر، سر او را گرفت و به آغوش کشید و خون صورتش را پاک کرد و گفت: «حمد و سپاس خداوندی را که با شهادت تو، مرا روسفید کرد»

سپس سر بریده فرزندش را به سوی دشمن انداخت. یعنی متاعی که در راه خدا دادم پس نمی‏گیرم. آن‏گاه عمود خیمه را از جا کند و به میدان رفت و دو نفر از دشمن را کشت. امام حسین‏علیه السلام فرمود: ای مادر وهب به خیمه برگرد، پسرت اکنون با رسول‏خداصلی الله علیه وآله است. او به خیمه بازگشت در حالی که می‏گفت: «خدایا امیدم را ناامید نکن‏»، امام به او فرمود: ای مادر وهب امیدت برآورده است.

هانیه همسر وهب خود را به جنازه به خون غلطیده همسرش وهب رساند، خون‏ها را از پیکر او پاک می‏کرد و می‏گفت: «بهشت‏بر تو گوارا باد»

شمر وقتی که او را دید به غلامش رستم دستور داد او را بکشد. رستم با عمود بر آن نو عروس زد و او را کشت. و این نخستین زن و یگانه زنی بود که در کربلا در راه دفاع از حریم امام حسین‏علیه السلام به شهادت رسید.

وهب هنگام شهادت 25 سال داشت. او و خانواده‏اش در روز عاشورا ده روز بود که به اسلام گرویده بودند

از كتاب سوگنامه آل محمد (ص)

به قول بزرگی شاید دلیل اینكه هانیه بلافاصله بعد وهب شهید شد همان خواهشی بود كه از امام كرده بود

آنها باید با هم محشور می شدند ... دركنار هم




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

پروژه ناتمام 2012

جمعه 6 اردیبهشت 1392 12:19 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر

شاید پایان دنیا چنین باشد



دوستان عزیز برای داونلود ،لینک زیر را که رنگش سبز میباشد  مارک کرده و در قسمت جستجو گر خود past کنید
امیدوارم خوشتون بیاد و نظر نیز یادتون نره
به نظر شما ایا واقعا دنیا چنین تمام خواهد شد



http://www.uploadbaz.com/2f4oexwk762f



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 14 خرداد 1392 10:58 ق.ظ

پرنده . انسان

چهارشنبه 4 اردیبهشت 1392 11:57 ق.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر







پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده كرد و

گفت : اما من درخت نیستم.

تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی. پرنده گفت : من فرق

درخت ها و آد م ها را خوب می دانم. اما گاهی پرند ه ها و انسا نها

را اشتباه می گیرم. انسان خندید و به نظرش این بزر گترین اشتباه

ممكن بود. پرنده گفت: راستی، چرا پر زدن را كنار گذاشتی؟ انسان

منظور پرنده را نفهمید، اما باز هم خندید. پرنده گفت : نمی دانی توی

آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید. انگار ته ته

خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی كه نمی دانست چیست.

شاید یك آبی دور، یك اوج دوست داشتنی.

پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم كه پر

زدن از یادشان رفته است . درست است كه پرواز برای یك پرنده

ضرورت است ، اما اگر تمرین نكند فراموشش می شود. پرنده این

را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال كرد تا این كه چشمش به

یك آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای

سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .

آنگاه خدا بر شانه های كوچك انسان دست گذاشت و گفت : یادت

می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو

برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم، بال هایت را

كجا گذاشتی؟ انسان دست بر شانه هایش گذا شت و جای

خالی چیزی را احساس كرد آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت

و گریست!!!!!




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

ابدیت جدید نود 32

پنجشنبه 29 فروردین 1392 07:50 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر

 

ابدیت هفتکی =nod 32

5/02/1392


               


Username: EAV-56000498
Password: te265v7duv
Expiration: 17/04/2013

Username: EAV-56000499
Password: 7k8b5p7kkc
Expiration: 17/04/2013

Username: EAV-56000500
Password: 3423xrh4vr
Expiration: 17/04/2013

Username: EAV-56000501
Password: da87xjham7
Expiration: 17/04/2013

Username: EAV-56000740
Password: k7rhhj42f8
Expiration: 23/04/2013

Username: EAV-56000741
Password: enh8ckdfsm
Expiration: 23/04/2013

Username:TRIAL-0086851687
nod32key:mmv644htrt

Username:TRIAL-0086851696
nod32key:62cm62hx7n

Username:TRIAL-0086851707
nod32key:5nu7sk69mr

Username:TRIAL-0086851712
nod32key:j53cksn94r

Username:TRIAL-0086851714
nod32key:6rnb83udep

Username:TRIAL-0086851724
nod32key:6a8xxk3fnr

Username:TRIAL-0086851727
nod32key:sxc9pbxrt5

Username:TRIAL-0086851729
nod32key:pkp4ap9ftk




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 14 خرداد 1392 10:58 ق.ظ

شیخ بهایی

پنجشنبه 22 فروردین 1392 12:26 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر



از شیخ بهایی پرسیدند:خیلی سخت میگذرد،چه باید کرد؟
شیخ گفت:خودت که میگویی ،سخت میگذرد ،اما میگذرد،سخت که نمیماند!
پس خدا را شکر که میگذرد و نمیماند...




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 22 فروردین 1392 05:35 ب.ظ

جاده

پنجشنبه 22 فروردین 1392 11:49 ق.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر
      



جاده ی موفقیت سر راست نیست

پیچی وجود دارد به نام شکست


دور برگردانی به نام سردر گمی


سرعت گیر هایی بنام دوستان


چراغ قرمز هایی بنام دشمنان


چراغ احتیاط هایی بنام خانواده


تایر های پنچری خواهید داشت به نام شغل


اما اگر یدکی بنام عزم داشته باشید


موتوری به نام استقامت


و راننده ای بنام خدا


به جایی خواهید رسید که موفقیت نام دارد . . .




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 22 فروردین 1392 05:33 ب.ظ

follow on the wings of desire

سه شنبه 26 دی 1391 12:05 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر


سلام دوستای عزیزم ازاین مت انگلیسی خیلی خوشم اومد واستون گذاشتم معنی نداشت

معنیش کردم ببخشید اگه نقصی تو ترجمه اش هست اخه من هنوز ترم یکن

با سپاس

part1

Escaping night without you with shadows on the wall

My mind is running wild trying hard not to fall

You told me that you loved me but say I"m just a friend

My heart is broken up into pieces

Cause I know I never free my soul

It"s trapped between true love and being alone

When my eyes are closed the gratest story told

I woke up my dreams are shattered here on the floor

Why oh why tell me why not me

 ?Why oh why we were meant to be

Baby I know I could be all you need

?Why oh why oh why

I wanna love you,if you only knew how much I love you

?So why not me

The day after tomorrow I"ll still be around

To cache you when you fall and ever let you down

You say that we"re forever our love will never end

I"ve tried to come up but it"s drawing me to know

You never feel my soul

It"s trapped between true love and being alone

When my eyes are closed the gratest story told

I woke up my dreams are shattered on the floor

?Why oh why tell me why not me

Why oh why we were meant to be

Baby I know I could be all you need

?Why oh why oh why

I wanna love you,if you only knew you how much I love you

?So why not me

You won"t ever know how far we can go…go

?Why oh why tell me why not me

?Why oh why we were meant to be

Baby I know I could be all you need

?Why oh why oh why

I wanna love you,? you how much I love you

So why not me

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

part2

 

people say:we love the rain,but they close the window when it rains...!They say:We Love the floewrs,but they pick them...!They say:We Love the Birds.but they Kill them...!So I afraid when some bodys say to me: I LOVE U........     

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

قسمت1

فرار از شب،بدون تو،با سایه های بر روی دیوار
ذهن رام نشده ام در روان است،سقوط سخت نیست
بهم میگفتی که عاشقمی،اما من میگفتم که من برایت فقط یک دوست هستم
قلب در سینه ام شکست
به این خاطر که من هرگز روحم ازاد نیست
این هست به دام افتادگی بین عشق واقعی و اغاز یک تنهایی
زمانی که چشم هایم میبستم،بزرگترین داستانها رو میگفتم
من بیدار میشدم وتمام رویاهایم را شکسته بر کف اتاق میدیدم
اه چرا میگی به من،چرا من نه
چرا اه چرا ما بودیم به معنای بودن؟
من میدونم من نیاز داشته بودم به همه شما
چرا چرا...
من عشقتو میخوام،اگر تو هم مثل من تنها بودی میدانستی که چقدر زیاد عاشقتم
بنابرین بگو چرا تو نیستی؟
یک روز از پس فردا،من هنوز خواهم بود در اطرافت
به پنهان کردنت زمانی که اجازه دادم سقوط کنی برای همیشه
تو میگفتی برای همیشه عشقمان جاویدان خواهد ماند
من داشتم طلوع میکردم اما این هست خط کشیدن بر روی من
به این که تو هرگز احساس من را درک نکردی

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
قسمت 2
ادما میگن:ما عاشق بارونیم،اما وقتی بارون میاد پنجرهارو میبندیم
انها میگن:ما عاشق گل هاییم اما انها میچینیمشان
انها میگن:ما عاشق پرندهاییم اما میکشیمشان
بنابراین من متاسفم زمانی که کسی بهم میگه به من:عاشقتم




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 12 فروردین 1392 06:54 ب.ظ

دل نوشته

جمعه 19 آبان 1391 04:13 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر

 

خدایا خداوندا

اگر روزی تو را ببینم بهت لبخند نخوهم زد گریه هم نخواهم کرد

خدایا خداوندا

روزی تو را خواهم دید دیر یا زود

اما بدان  تمام سختی ها و غم و غصته هایم را درون خود جمع میکنم

حرفی نمیزنم و نخواهم زد کفر هم نمیگویم

 

ولی باز شکرت خواهم کرد

میگویم:خدایا خداوندا به خاطر دادها و ندادهایت شکر!!!

 

خدایا خداوندا

ولی بدان روزی تو را خواهم دید لبخند نخواهم زد گریه ام نخواهم کرد!!!

 

ولی بدان تمام سختی ها و رنجهایم در دل جمع میکنم اما کفر نمیگویم ولی بدان چنان فریادی بر سرت خواهم زد تا تمام عرشت بلرزد

و

 

تمام عرشیانت به بیرون بریزند مو بر تمام ادمیان سیخ شود

مرا به چه میخواهی مجازات کنی

 

بخاطر کارهای نکرده ام

 

ایا من موش ازمایشگاهیت هستم

 

یا مهره ای از مهرگان سربازت در شترنج که قربانی خواهد شد برای دیگران

اری اکنون چیزی نمیگویم فریاد هم نمیزنم شکایت هم نخواهم کرد

 

مرا به چه چوبی از چوبانت میرانی

 

مرا بدان که خواهم فرزند خود خواندی و در تمام سختی ها و رنجهایم و سرشکستگیهایم

مانند پدری مهربان که میخواهد فرزندش را گول بزند ارام در درون گوشم نجوا کردی 

ایا من برای تو کافی نیستم؟

خدایا خداوندا!!!

 

اما بدان من بچه نیستم

 

مرا گول نزن به بهانه های واهیت

تو مگر عزیز نیستی و هر که را بخواهی عزیز نمیکنی خود گفتی خود

اما حال چرا اینگونه میکنی چرا مرا روزی مانند فرزندی که کار اشتباهی کرده و فرار کرده به پیش خود باز میگردانی

من شرمسارم شرمسار که خدایی مثل تو دارم

خودت را اصلاح کن

 

هر کاری که میکنی به پای حکمت مگزار

تو

 

خود کسانی را میکشی و به انها تهمت خود کشی میزنی

و ان دنیا انها را در اتیش جهنم خود میسوزانی

 

ااری

هم در این دنیا میسوزانی هم در ان دنیا و مرا متهم مینامی

تو خود مرا اینگونه افریدی

خدایا خداوندا

تو مسئولی

خدایا خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است!چه رنجی میکشد ان کس که انسان است و از احساس سر شار است

خدایا خداوندا

تو مسئولی تو مسئولی




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 23 فروردین 1392 07:57 ب.ظ

پدر

یکشنبه 14 آبان 1391 07:30 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر

 

 

 

حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود...

برگرفته از وبلاگ(حریم یار) که در لیست لینک هام هست




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 30 دی 1391 12:49 ب.ظ

'گفتگو با خدا

شنبه 6 آبان 1391 09:33 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر

 

 

من یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد . می توانست ، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد . هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت . هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد .
اما من ! هرگز حرف خدا را باور نکردم ، وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم . چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز ، تا صدای خدا را نشنوم . من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود
.

می خواستم کاخ آرزو هایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم نه آن گونه که خدا می خواهد . به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد و زیر خروار ها آوار بلا و مصیبت ماندم . من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم . اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد . دانستم که نابودی ام حتمی است . با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی ، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم . خدایا ! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست . در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد و مرا پذیرفت . نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد . از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم . گفتم : خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم .

خدا گفت : هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم .

گفتم : خدایا عشقت را پذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم . سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم . اوایل کار هر آنچه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد . از درون خوشحال نبودم . نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم . از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزو های زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم . با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی درخواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم . پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم . در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم . عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند . اما عده ای دیگر که جز سنگ های طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند . در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند . همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم . آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم . هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم . من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم . قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود . گفتم : خدایا ! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند . انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم .

خدا گفت : تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی . از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند .

گفتم : مرا ببخش . من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم . اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم . دیگر تو را فراموش نخواهم کرد . خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگند هایم را باور کرد . نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا ، تنبیه کرد .
گفتم : خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم
.

خدا گفت : هیچ ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم .

گفتم : چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم .
گفت : اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود . آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی . چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم . بدان که من عشق مطلق ، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم . اگر عشقم را بپذیری می شوی نور ، آرامش و بی نیاز از هر چیز

 

 

 

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
-
چه كسی؟

-
سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.
گفتم: آخه من پول خرد ندارم
!
گفت: برای خودت! بخشیدمش
!
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یك مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت
.
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش می‌بخشی؟
!
پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم می‌بخشم
.

به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را می‌گوید.
بعد از 19 سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته. یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛

از او پرسیدم: منو میشناسی؟
گفت: بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.
گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه می‌فروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟

گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.
گفتم: حالا می‌دونی چه کارت دارم؟ می‌خواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم
.
جوان پرسید: چطوری؟

-
هر چیزی که بخواهی بهت می‌دهم.
(
خود بیل‌گیتس می‌گوید این جوان وقتی صحبت می‌کرد مرتب می‌خندید
)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟

-
هرچی که بخواهی!
-
واقعاً هر چی بخوام؟

بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به 50 کشور آفریقایی وام داده‌ام، به اندازه تمام آن‌ها به تو می‌بخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی
!
گفتم: یعنی چی؟ نمی‌توانم یا نمی‌خواهم؟

گفت: می‌خواهی اما نمی‌تونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمی‌توانم جبران کنم؟

جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت می‌خواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمی‌کنه. اصلا جبران نمی‌کنه. با این کار نمی‌تونی آروم بشی. تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس می‌گوید: همواره احساس می‌کنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان 32 ساله مسلمان سیاه پوست




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 30 دی 1391 12:49 ب.ظ

دررویاهایم دیدم که باخداگفت وگومی کنم

شنبه 22 مهر 1391 09:22 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر


دررویاهایم دیدم که باخداگفت وگومی کنم.

خداپرسید:((پس تومی خواهی بامن گفت وگوکنی))؟

من درپاسخش گفتم:(اگروقت دارید.)

خداخندید:((وقت من بی نهایت است...))

درذهنت چیست که می خواهی ازمن بپرسی؟

پرسیدم:((چه چیزبشرشماراسخت متعجب می سازد))؟

خداپاسخ داد:((کودکی شان)).

اینکه آنها ازکودکی شان خسته میشوند،عجله دارندکه بزرگ شوند،وبعددوباره پس ازمدت ها،آرزومی کنندکه کودک باشند....

اینکه آنهاسلامتی خودراازدست می دهند تا پول به دست آورند و بعدپولشان راازدست می دهند تادوباره سلامتی خودرابه دست آورند.

اینکه بااضطراب به آینده می نگرند وحال رافراموش می کنند وبنابراین نه درحال ، زندگی می کنند ونه درآینده اینکه آنهابه گونه ای زندگی می کنندکه گویی هرگزنمی میرند،وبه گونه ای می میرندکه گویی هرگززندگی نکرده اند.

دست های خدا دستانم راگرفت،برای مدتی سکوت کردیم

ومن دوباره پرسیدم:((به عنوان یک پدر،می خواهی کدام درس های زندگی رافرزندانت بیاموزند))؟

اوگفت:((بیاموزندکه آنهانمی توانندکسی راوادارکنند که عاشقشان باشد،همه ی کاری که آنهامی توانند بکنند این است که اجازه دهندکه خودشان دوست داشته باشند.

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند،بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تازخم های عمیقی درقلب آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم،اماسالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.

بیاموزند ثروتمندکسی نیست که بیشترین هارادارد،کسی است که به کمترین هانیازدارد.

بیاموزندکه آدم هایی هستند که آنها رادوست دارند،فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان رانشان دهند.

بیاموزندکه دونفرمی توانند باهم به یک نقطه نگاه کنند ،وآن رامتفاوت ببینند.

بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران راببخشند،بلکه آنهابایدخودرانیزببخشند.))

من باخضوع گفتم:((ازشمابه خاطراین گفت وگومتشکرم.))

آیاچیز دیگری هست که دوست داریدفرزندانتان بدانند؟

خداوندلبخندزد وگفت:((فقط اینکه بدانند من اینجا هستم.((همیشه))


((منبع:حریم یار))



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 14 خرداد 1392 10:59 ق.ظ

از خداپرسیدم

جمعه 21 مهر 1391 01:49 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر

 

از خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟
خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر،
با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو.
ایمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن.
زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید
مهم این نیست که قشنگ باشی ، قشنگ این است که مهم باشی! حتی برای یک نفر
مهم نیست شیر باشی یا آهو مهم این است با تمام توان شروع به دویدن کنی
كوچك باش و عاشق.. كه عشق می داند آئین بزرگ كردنت را
بگذارعشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو باکسی
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن
فرقى نمی كند گودال آب كوچكى باشى یا دریاى بیكران... زلال كه باشى، آسمان در توست
نلسون ماندلا

از خدا پرسیدم دوست دارید بندگانتان چه بیاموزند؟ گفت: "بیاموزند که آنها نمی توانند

کسی را وادار کنند، عاشقشان باشد" "بیاموزند که انسانهایی هستند که آنها را

دوست دارند اما نمی دانند که چگونه عشقشان را ابراز کنند..."

از خدا پرسیدم چه چیز در مورد انسان شما را متعجب می کند.

گفت کودکیشان این که آنها از کودکیشان زود خسته می شوند و عجله دارند که زود بزرگ شوند. بعد گله می کنند که ای کاش کودک بودند.

سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست بیاورند و بعد پول خود را خرج می کنند که سلامتی را به دست آورند. با نگرانی حال را فراموش می کنند برای آینده. نه برای حال زندگی می کنند و نه در آینده. به گونه ای زندگی می کنند که هرگز نمی میرند و آن گونه می میرند که هرگز زندگی نکرده اند.

از خدا پرسیدم:اگر در سرنوشت ما همه چیز را از قبل نوشته ای دیگر ارزو کردن چه سود؟؟؟؟خداوند گفت:شاید در سرنوشتت نوشته باشم هر چه ارزو کرد!!!!

خدا پرسید : اگر ناشنوا بودی آیا باز هم به کلامم گوش می سپردی ؟ چگونه میتوانستم کر

باشم و سخنها را بشنوم ؟!دریافتم که شنیدن کلام حق الزاما با گوش جسم نیست بلکه با

گوش جان ، صورت میپذیرد .

پاسخ گفتم : بسیار دشوار بود اما همچنان به کلام تو گوش می سپردم .

سپس خدا سوال کرد : اگر لال بودی باز ذکر مرا بر زبان جاری میکردی ؟

چگونه میتوانستم بدون امکان صحبت کردن نام خدا را ذکر گویم ؟! در آن لحظه برایم روشن

شد که ذکر خدا با حضور قلب و جان صورت میگیرد و گفتار ما در آن نقشی ندارد و عبادت

خداوند همیشه با صوت و صدا صورت نمیگیرد . همانند زمانی که ستمی بر ما روا میگردد ، ما

خدا را با الفاظ فکر و اندیشه مان میخوانیم .

پاسخ گفتم : اگرچه نبودن صوت وصدا دشوار بود ، اما خدایا همچنان ذکر تو را میگفتم .

خدا از من پرسید : آیا حقیقتا مرا دوست داری ؟

با شجاعت ودر کمال اراده و اعتقاد پاسخ دادم : بلی تو را دوست دارم که حقیقت مطلقی و

یگانه ی واحدی .

با خود اندیشیدم به خدا پاسخی به حق دادم اما ...

خدا پرسید: پس چرا گناه میکنی ؟

پاسخ گفتم : چون انسانم و بری از خطا نیستم .

خدا گفت : پس چرا در هنگام راحتی و آسایش از من دور و دورتر میشوی ، اما در هنگام

مشکلات به سراغ من می آیی ؟

هیچ پاسخی نداشتم که بگویم ، تنها پاسخم اشک بود .

خدا ادامه داد : پس چرا در خلوتگاه مرا می ستایی ؟ چرا تنها در لحظات نیایش مرا میجویی ؟

چرا خودخواهانه از من حاجت می طلبی ؟ چرا چون طلبکاران از من خواسته هایت را

می خواهی ؟

تنها پاسخم باران اشک بود که پهنای صورتم را پوشانده بود .

سپس گفت : چرا از من شرمساری ؟ چرا حس تعلق را در خود نمی گسترانی ؟ چرا در اوج

گرفتاری نزد دیگران عاجزانه گریه میکنی ، در حالی که شانه های من آماده ی پذیرش تو

هستند ؟ چرا در زمانی که برای نماز و عبادت معین ساختم ، عذر و بهانه میتراشی ؟

سعی کردم پاسخی بگویم اما جوابی نداشتم .

زندگی بزرگترین موهبت من به بندگان است . این موهبت را تباه نکنید . به شما فکر اعطا کردم

که مرا بجویید و بشناسید و بپرستید اما شما بندگان همچنان از آن روی گردانید . کلامم را بر

شما آشکار ساختم اما از گنج پر گوهر کلامم هیچ بهره ای نبردید . با شما صحبت کردم اما

گوش ندادید . درهای رحمتم را به شما نشان دادم اما چشمهایتان قادر به دیدن آن نبودند .

 

پیامبرانی برایتان فرستادم اما شما بدون توجه آنها را از خود راندید . نیازها  حاجتهای شما را

شنیدم و به یکایک آنها پاسخ دادم . آیا به راستی مرا دوست دارید ؟

توان پاسخ نداشتم ، چگونه میتوانستم پاسخ دهم ؟! بی اندازه شرمسار شده بودم . دیگر

هیچ عذری نداشتم . چه میتوانستم بگویم ؟! در حالی که با تمام وجودم گریه میکردم و اشک

صورتم را پوشانده بود ، درخواست کردم : بار الها ! مرا ببخش از تو طلب عفو دارم من بنده ی

خطاکار و قدر ناشناس تو هستم .

خداوند فرمود : ای بنده ! من رحمانم و خطای خطاکاران را میبخشم .

پرسیدم : خدایا با این همه خطاکاری ، چرا مرا میبخشی و هنوز دوستم داری ؟

خدا گفت : چون تو مخلوقم هستی ، پس هیچگاه تو را رها نمیکنم ، هنگامی که تو گریه

میکنی ، به تو رحم میکنم و رنجهایت را درک میکنم . وقتی شاد و مسرور هستی ، وجد تو را

میفهمم . وقتی افسرده میشوی به تو دلگرمی میدهم . وقتی شکست میخوری تو را یاری

میکنم تا بلند شوی . وقتی خسته هستی کمکت میکنم . بدان که تا آخرین روز حیاتت با تو

هستم و دوستت دارم .

هیچ گاه آن چنان جانکاه گریه نکرده بودم و دلم مملو از غم نشده بود ، اما چگونه بود که یک

مرتبه آنقدر آرام شدم و آرامش یافتم ؟ چگونه توانستم از خداوند آنقدر غافل باشم ؟

از خدا پرسیدم : چقدر مرا دوست داری ؟

خدا فرمود : به آن میزان که خارج از ادراک توست .

و آنجا بود که خدا را با تمام وجودم ستایش کردم و ثنا گفتم .

 

 

 

 

 

 




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 14 خرداد 1392 11:00 ق.ظ

داستانی از پائولو کوئلیو

پنجشنبه 30 شهریور 1391 06:03 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر

 

ما در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا هستیم. یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است،
سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند. سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، و بلند می‌شود تا آنها را بیاورد
.
وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه …به قیافه‌اش)، آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست
!
بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند
.
اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست
.
او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.

در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد.
دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند؛ این‌که غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود.
به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند،
و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را. همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛
مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند.

آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.
و اینجاست که پشت سر مرد سیاه‌پوست، کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند،

و ظرف غذایش را که دست‌نخورده روی آن یکی میز مانده است.

توضیح پائولو کوئلیو:
من این داستان زیبا را به همۀ کسانی تقدیم می‌کنم که در برابر دیگران با ترس و احتیاط رفتار می‌کنند و آنها را افرادی پایین‌مرتبه می‌دانند
.
داستان را به همۀ این آدم‌ها تقدیم می‌کنم که با وجود نیت‌های خوبشان، دیگران را از بالا نگاه می‌کنند و نسبت به آنها احساس سَروَری دارند
.
چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل احمق‌ها رفتار کنیم؛

مثل دختر بیچارۀ اروپایی که فکر می‌کرد در بالاترین نقطۀ تمدن است،
در حالی که آفریقاییِ دانش‌آموخته به او اجازه داد از غذایش بخورد، و هم‌زمان می‌اندیشید: «این اروپایی‌ها عجب خُل‌هایی هستند!»




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

گنجشک و خدا

شنبه 25 شهریور 1391 08:18 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر

 

گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هربار به فرشتگان این گونه می گفت : می آید ! من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنوم و یگانه قلبی که دردهایش را در خود نگه می دارد ! سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لب هایش دوختند . گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود . با من بگو از آنچه در دل داری ! گنجشک گفت : لانه ی کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی هایم . تو همان را هم از من گرفتی ! این طوفان بی موقع چه بود ؟؟ چه می خواستی از لانه ی محقرم ؟ کجای دنیا را گرفته بودم ؟ و سنگینی بغضش راه بر کلامش بست ! سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند . خدا گفت : ماری در راه خانه ات خواب بود . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آن گاه تو از کمین مار پر گرفتی ! گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود ! خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی ! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد ....




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

دکتر علی شریعتی

شنبه 25 شهریور 1391 08:11 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر

 

کفر نمی گویم پریشانم چه می خواهی تو از جانم؟؟ مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی. خــــــــداوندا! اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی؛لباس فقر بپوشی؛غرورت را برای تکه نانی به زیر پای نامردان بیاندازی.... و شب آهسته و خسته،تهی دست و زبان بسته به سوی خانه باز آیی؛زمین و آسمان را کفر می گویی،نمی گویی؟ خــــــداوندا! اگر در روز گرماخیز تابستان تنت بر سایه ی دیوار بگشایی؛لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری و قدری آن طرف تر...... عمارت های مرمرین ببینی....و.....اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد....زمین و آسمان را کفر می گویی،نمی گویی؟ خـــــــداوندا! اگر روزی بشر گردی ز حال بندگانت باخبر گردی پشیمان می شوی از قصد خلقت از این بحران از این بدعت.... خــــــداوندا! تو مسئولی.... خــــــداوندا! تو می دانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است! چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است. " دکتر علی شریعتی "




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

داستان خونه

جمعه 24 شهریور 1391 07:55 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر

سلام دوستای عزیزم اگه یه موقع داستان کوتاه و قشنگی گیرتون اومد ممنون میشم که تو همین قسمت نظرات واسم بزارید حتما اپش میکنم یه عکس زیبا هم به سلیقه خودم واسش میزارم خیلی خیلی ممنونم




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

کمک

جمعه 24 شهریور 1391 04:34 ب.ظ

نویسنده : حمید رضا کمانگیر

 

پیرمرد تنهایی در روستایی زندگی می‌کرد. او می‌خواست مزرعه سیب زمینی‌اش را شخم بزند اما این کار برای او خیلی سخت بود و تنها پسرش که می‌توانست به او کمک کند، به جرم مبارزه با نژاد پرستی در زندان بود

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

«پسر عزیزم! من حال خوشی ندارم لذا امسال نمی‌توانم سیب زمینی بکارم. از سوی دیگر من نمی‌خواهم که مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. اگر تو اینجا بودی، تمام مشکلات من حل می‌شد. کاش تو بودی و مزرعه را برای من شخم می‌زدی. من برای این کار خیلی پیر شده ام.»

دوستدار تو پدر

پسر در پاسخ پدر این تلگراف را برای او ارسال کرد:

« پدر! به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده‌ام.»

پسرت

صبح فردا 12 نفر از مأموران و افسران پلیس محلی آمدند و تمام مزرعه را برای یافتن اسلحه شخم زدند! و البته اسلحه‌ای نیافتند. پیرمرد بهت زده نامه‌ای دیگر به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و از او پرسید که حالا چه باید بکند؟

پسر که زیر شکنجه‌های طاقت فرسا دیگر رمقی نداشت خیلی کوتاه پاسخ داد:

«پدر برو سیب زمینی‌هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می‌توانستم برایت انجام بدهم




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -



تعداد کل صفحات : 3 1 2 3
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات