ای درس عشقت هر شبم تا روز تکرار آمده
وی روز من بیروی تو همچون شب تار آمده
ای مه غلام روی تو گشته زحل هندوی تو
وی خور ز عکس روی تو چون ذره در کار آمده
ای در سرم سودای تو جانودلم شیدای تو
گردون به زیر پای تو چون خاک ره خوار آمده
جان بنده شد رای تو را روی دلآرای تو را
خاک کف پای تو را چشمم به دیدار آمده
چون بر بساط دلبری شطرنج عشقم میبری
گشتم ز جانودل بری ای یار عیار آمده
تا نرد عشقت باختم شش را ز یک نشناختم
چون جانودل درباختم هستم به زنهار آمده
ای جزع تو شکرفروش ای لعل تو گوهرفروش
ای زلف تو عنبرفروش از پیش عطار آمده
برچسب ها: عطار، سراج، حسامالدین سراج، موسیقی، موسیقی سنتی، شعر، غزل،
تو جان و جهانی کریما مرا
چه جان و جهان
از کجا تا کجا
که جان خود چه
باشد بر عاشقان
جهان خود چه
باشد بر اولیا
نه بر پشت گاوی
است جمله زمین
که در مرغزار تو
دارد چرا
در آن کاروانی
که کل زمین
یکی گاوبار است
و تو رهنما
در انبار فضل تو
بس دانههاست
که آن نشکند زیر
هفت آسیا
تو در چشم نقاش
و پنهان ز چشم
زهی چشمبند و
زهی سیمیا
تو را عالمی غیر
هجده هزار
زهی کیمیا و زهی
کبریا
یکی بیت دیگر بر
این قافیه
بگویم بلی وامدارم
تو را
که نگزارد این
وام را جز فقیر
که فقر است
دریای درّ وفا
غنی از بخیلی
غنی مانده است
فقیر از سخاوت
فقیر از سخا
مولانا
برچسب ها: مولانا، مولوی، غزل، سالار عقیلی، شعر، ادبیات، عرفان،
بیا، بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست
روا بود که چنین بیحساب دل ببری؟
مکن که مظلمۀ خلق را جزایی هست!
به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست
کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از این دوایی هست
هزار نوبت اگر خاطرم بشورانی
از اینطرف که منم، همچنان صفایی هست
به دود آتش ماخولیا دِماغ بسوخت
هنوز جهل مصور که کیمیایی هست!
به کام دل نرسیدیم و جان به حلق رسید
و گر به کام رسد همچنان رجایی هست!
به جان دوست که در اعتقاد سعدی نیست
که در جهان بهجز از کوی دوست جایی هست
برچسب ها: سعدی، غزل، عشق، ادبیات عاشقانه، شعر فارسی، شعر کهن، عاشقانه،
بند ششم
ترسم جزای
قاتل او چون رقم زنند
یکباره بر جریدۀ
رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناهْ
شفیعان روز حشر
دارند شرم کز
گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق به درآید
ز آستین
چون اهلبیت دست
در اهل ستم زنند
آه از دمی که با
کفن خونچکان ز خاک
آل علی چو شعله
آتش عَلَم زنند
فریاد از آن
زمان که جوانان اهلبیت
گلگونکفن به
عرصۀ محشر قدم زنند
جمعی که زد به
هم صفشان شور کربلا
در حشر صفزنان
صف محشر بههم زنند
از صاحب حرم چه
توقع کنند باز
آن ناکسان که
تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند
سری را که جبرئیل
شوید غبار
گیسویش از آب سلسبیل
بند هفتم
روزی که شد به
نیزه سر آن بزرگوار
خورشیدْ سرْبرهنه
برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش
آمد و برخاست کوهکوه
ابری به بارش
آمد و بگریست زارزار
گفتی تمام زلزله
شد خاکِ مطمئن
گفتی فتاد از
حرکت چرخ بیقرار
عرش آن زمان به
لرزه درآمد که چرخ پیر
افتاد در گمان
که قیامت شد آشکار
آن خیمهای که
گیسوی حورش طناب بود
شد سرنگون ز باد
مخالف حبابوار
جمعی که پاس
محملشان داشت جبرئیل
گشتند بیعماری
و محمل شترسوار
باآنکه سر زد
این عمل از امّت نبی
روحالامین ز
روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه
خیل الم رو به شام کرد
نوعی که عقل گفت
قیامت قیام کرد
بند نهم
این کشتهٔ فتاده
به هامون حسین توست
وین صید دستوپازده
در خون حسین توست
این نخل تر کز
آتش جانسوز تشنگی
دود از زمین
رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده
به دریای خون که هست
زخم از ستاره بر
تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط
شهادت که روی دشت
از موج خون وی
شده گلگون حسین توست
این خشکلب
فتاده ممنوع از فرات
کز خون او زمین
شده جیحون حسین توست
این شاه کمسپاه
که با خیل اشک و آه
خرگاه از این
جهان زده بیرون حسین توست
این قالب تپان
که چنین مانده بر زمین
شاه شهید ناشدهمدفون
حسین توست
چون روی در بقیع
به زهرا خطاب کرد
وحش زمین و مرغ
هوا را کباب کرد
محتشم کاشانی
برچسب ها: کتیبه، محرم، عاشورا، محتشم کاشانی، ترکیب بند، کربلا، شعر،