...❤...رویـــ ـــ ــ ـــ ــای بهــ ــــ ـــ ـــناز...❤...

..:گیج و ویج توی دایره میچرخیم مثل پرگــــــــــار:..

جمعه 29.11.93

سلام بکس باحال امیدوارم انقد وبلاگ براتون خسته کننده نباشه
اول از همه باید بگم که از وضعیت اصلا راضی نیستم از امتحانام به بعد بیکارم و کاری برام درست نشده که برم و شدید پول نیازم باور کنید شبا خوابم نمیبره.شش روز از هفته میشینم خونه و جمعه ها با بچها میریم گردش;-)اونم چه گردشیییی
ولی جای شکرش باقیه که از این هفته میریم دانشگاه و باید کاری یجا جور کنم...
تعریفی ندارم چون روزایه تکراری دارم و ازین وضعیت خسته شدم تو این هفته بچه نیلوفر بدنیا میاد و میرم بهش سر میزنم
واااای نیلوفر نمیدونم کار درستی میکنم که میام پیشت یا نه
شبا تا صبح بیدارم صبحام زود بیدار میشم و به کارا خونه میرسم و هیییچ
یکم بدهی دارم باید جورش کنم شبا خواب ندارم از بابامم نمیخوام کمک بگیرم و همچنان فکرم درگیره
نمیدونم از تنهاییم لذت میبرم و بهش افتخار میکنم یا اینکه احساس بدبختی میکنم مسلما گزینه اول مناسبه و این روزا میگذرن خیلی روزای سختی رو میگذرونم
از یه طرف امید
از یه طرف مشکلات مالی
و از یه طرف تنهایی و عدم اعتماد
هر روز جمعه با بچها و دوستان میریم گردش و سعی میکنم ازش نهایت لذتو ببرم 
دیروز رفتیم سراب و ناهار خوردیم یه عالمه پیاده رفتیم با خودم کلی باقلبا برده بودیم یه ظرفه پر درست کرده بودم و همشو باچایی خوردیم یه دره بود با کلی عذاب و ترس و کمک ازش رفتیم پایین فوق العاده زیبا بود این دره از یه طرف بن بست بود و از طرفه بن بستش یه جویبار اب خنک میومد که اب منطقه رو تامین میکرد وچند تا درخت اونجا بود که بی برگ بودن اما معلوم بود که بهارش فوق العاده میشه تنهایی رفتم کنار بکی از درختا و نشستم هوا خیلییی سرد بود خیلی و یه گروهم اومدن و مثه ما داشتن لذت میبردن از منظره سنگای دره خیلی خوشگلش کرده بود عموی گلرخ اومد کنارم و کمی با هم حرف زدیم و نصیحتم کرد گفت خیلی مغروری ولی خیلی مهربونی و در عین حال لجباز خندیدم و گفتم گلرخ بهتون گفته؟؟؟
گفت راستش من خانومارو خوب میشناسم تو دختری هستی که از چشمات میشه خوند چته...انگاری خیلی گریه میکنی
من سکوت کردم و اون ادامه میداد و من سکوت میکردم گفت من پنجاه و پنج سالمه از ظاهرم خیلی شادابه میدونم همه بم میگن پولدار ولی هیچ ربطی به رفاهم نداره منم سختی کشیدم الانم که گلرخ بیماره و مراقبت ازش خیلی سخته من بخاطر اینکه جو رو عوض کنم گفتم اقای کیان نظرتون چیه مسابقه بدیم؟
گفت باشه چکار کنیم
گفتم از اینجا تا راه میانبر مسابقه دو بدیم هر کی باخت باید بالای چغا همه رو چایی کیک مهمون کنه گفت پایه ام بریم
مسافتش طولانی بود دخترا منو تشویق میکردن و پسرام عموی گلرخو با سوت محمد دویدیدم و من اول شدم بی اراده خندیدیم هممون چون من سردم بود و عموی گلرخ بهم گفت یکی طلبت واست دارم بذار گلرخ بیاد
بچها گفتن واسه ما فرقی نمیکرد کی برنده بشه ما فقط میخوایم چایی کیک بخوریم
را افتادیم و از راه میانبر رسیدیم به یک جای دنج کنار اب و یه زیلو پهن کردیم قرار بود املت بخوریم و یه عالمه املت درست کردیم و متوجه شدیم بشقاب و قاشق نیاوردیم من به اینکه با کسی شریک بشم دیگه عادت کرده بودم وسواسی رو گذاشتم کنار انقد گرسنم بود که حد نداشت زیاد املت درست کرده بودیم زیاااد وای خیلی چسبید بهترین املته عمرم بود با گوجه و فلفل فراوون
اووووف هوا هم سرد:-P:-P:-P
چقد خندیدیم واسه خندوندنه هم چه تلاشی میکنن و منم لذت میبردم سارینا شروع کرد به گیتاز زدن و ما هم بلند بلند شروع کردیم به خوندن اهنگ خوبی زد اهنگه گله نازم از رضا صادقی زنده باد بچهای پزشکی اخرشم با دبه اب اهنگ لری زدیم و خندیدیییم همه پسرا دست گرفتن و مسخره بازی
یه اهنگ کردی غمگینم خوندن بچهای سنندج خیلی خوب بود از همه جای ایران ادم بینمون هست اما تنها چیزی که حس نمیکنیم تفاوته همه سعی میکنن منو بخندونن گلرخ بشون گفته بود که شکست عشقی خوردم واسه همین بم میگن خانمه شکست:-)
بعد از این همه راه برگشتو پیاده رفتیم و گاهی هم مسابقه میدادیم و ساعت چهار رسیدیم به ماشینامون و ساعت پنج رسیدیم بروجرد بارون میومد اساسی رفتیم بالا چغا و چای کیک خوردیم من رفتم لب دریاچه و به امید پیام دادم و یکی دو ساعت بعدش رسیدم خونه عموی گلرخ رسوندم خونه و گفت واسه عمل گلرخ خودتو برسون باشه؟؟؟ 
مگه میشه تنهاش بذارم :-( تنها کسیه که برام مونده نمیخوام از دستش بدم و نگرانشم براش دعا کنید



+ نوشته شده در 1393/12/4 ساعت 12:06 ق.ظ توسط jealous engineer| نظرات()



17.11.93

سلام...خوبید همگی...خیلی وقته نیومدم اخرین تاریخ ماله برج پنجه...نمیدونم از کجا شروع کنم اتفاقات اخیر تحملشون برام سخت بود خیلی سخت ولی مقاومت کردم..از امید دو ماهه که جدا شدم و اولش ناراحت بودم ولی تحمل کردم و الان همه چیز اوکیه...
تو اموزشگاه کار میکنم و همه چیز داره خوب پیش میره پوله خوبی بم میدن بابته کار وکم کم دارم بی پولیمو جبران میکنم...و ترم جدید شروع شده...ترم قبل دو تا نمره نا جوانمردانه گرفتم و  باعث شد معدلم خراب بشه...چرا دروغ بگم شبی که اون امتحانارو داشتم امید بم گفت باکسیه و بهم ریختم و الان واقعا پشیمونم که بخاطرش امتحانمو خراب کردم...
الان همه چیز داره جبران میشه من یه کاره جدید دارم بذارید از کارم بگم...یه ساختمونه سه طبقست که من طبقه اولشم...یه اطاق با ی میز و بند و بساط.پره پرونده شاگردا و یه کامپیوتر و یه کتاب خونه پشت سرم مدیر اونجا در اصل دوسته منه ولی ب من سپردش... همه دوستام از اتفاقات اخیر خبر دارن...از امیدو جریانات و مشکلات از همه چیزززز...واسه اینکه روحیم باز شه سنگ تموم گذشتن..با گل و شیرینی اومده بودن پیشم...گلرخ برام یه گلدون اورده بود و تا منو دید پرید بغلم و بووس...همه اومدن همه بودن بجز امید....امید تنها کسیه که هیچ تعلقی به ی لحظه زندگیم ندارخ حتی نیلوفرو اهورا که سالهاست با هم مشکل داریم اومد و حالمو پرسید و گل برام خرید ولی اون...روزی که دوستام اومدن خیلی خوب بود...ولی وقتی رفتن سرمو گذاشتم رو میز و بلند.گریه کردم فک کردم کسی تو اموزشگاه نیست یهو دیدم سیما دوست قدیمیم که قرار بود بامون کار کنه با میثم داداشش  از در اومدن و گفت بهناااااااز...سرمو اوردم بالا خودمو جمع و جور کردم از خجالت اب شدم...سیما بغلم کرد وااای از میثم خجالت میکشیدم اون رفت برام اب اورد و سیما شکه شده بود منم همینطور...میثم سالها شاگرد و عضو ثابت اونجا بود...خیلی خجالت کشیدم...یکم خندیدم سیما گفت چی شده بگو؟؟؟بذار کمکت کنم بهناز ...هیچی نگفتم یکم با هم حرف زدیم روحیم باز شد...سیما فرم استخدام پر کردو رفت...قبل رفتن گفت هیچ چیز ارزشه تورو نداره...میثم گفت بهناز خانوم عکس بده جنازه تحویل بگیر...میثم میدونست کسی تو زندگیم بوده قبلا ی چیزایی فهمیده بود از طریق اهورا...هر چی باشه دوستن...وقتی رفتن پنج دقیقه همه جا سکوت شد...فقط صدای قلبمو میشنیدم..افتادم یاده روزی که امید تی شرت صورتی پوشیده بود و سرمو گذاشتم رو قلبش و صداشو گوش میدادم چشمام پره اشک شث.سرمو گذاشتم رو میز صدا تلفن اومد برداشتم دیدم داداشه باجلانه...گفت به به دختر گلم خوبی!؟؟گفتم اره..گفت چیزی شده چرا صدات گرفته گفتم چیزی نیست سرما خوردم ساعت ۸شب بود.گفت خواستم حالتو بپرسم و خبری بگیرم...همه اتفاقات کاری رو تعریف کردم....کارا داشت خوب پیش میرفت...گفت در اموزشگاهو ببند و برو استراحت کن...گلوم بغض داشت چراغارو خاموش کردم و درارو بستم و قفل زدم ...خواستم بیام بیرون میثم و سیما از مغازه جفتی داشتن گل میخریدن لجم گرفت...ششش همش دنبالم بودن انگار اونم با چشمای اشکی...زود تاکسی گرفتم و رفتم خونه...صورتمو شستم و ولو شدم رو تخت...و بدونه اینکه شام بخورم خوابیدم تا فردا صبح...



+ نوشته شده در 1393/11/18 ساعت 11:33 ب.ظ توسط jealous engineer| نظرات()



...❤...رویای من...❤...

پریشان حالم


مثل حال دل پرشور شیرین در تپش عشق خسرو


خسروی نامهربان من


می دانی فرهادنماهای روزگار زیاد شده اند


نه اشتباه نکن کوه کن نیستند


ولی لااقل تو ای نامهربان


خبر مرگم را بانگ بزن


شاید که آسوده شوم


و انتهای قصه امان خسرو و شیرین....شاید...!!!




+ نوشته شده در 1393/03/11 ساعت 09:55 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤



روز نوشت



سلام خوبی عزیزم....بازم اومدم خیلی دیر میام ولی خدارو شکر هنوزم دلم برایه نوشتن تنگ میشه....

جدیدا صبحا زود بیدار میشم خیلی سرم شلوغه....یکم نرمش کردم یه لیوان شیر گرم کردم و با یه کیک خوردم و تند تند وسیله هاکو

جمع کردمو رفتم پیشه شاگردام....تا عصر کلاس داشتم :(و فقط 2 ساعت فرصت داشتم بیام خونه ناهار بخورم و یه استراحته
 
کوتاهی بکنم ...امروز یه کاره خیره کوچولو انجام دادم که بهت گفتم....اینجا نگم بهتره....تایم اول 2 تا پسر بودن و 5 تا دختر امتحان

ریاضی 3 داشتن تجربی....من ریاضی تجربی رو خوب بلدم با اینکه رشتم ریاضی بود ریاضیه همه رشته هارو یه نگاهی مینداختم و

ظاهرا همه رو ما پیشرفته تو خونده بودیم....1.5 بکوب با هم ریاضی کردیم خیلی خوب بود....یاد گرفتن و 1.5 بعدش هم با 11 نفر

 کلاس فیزیک داشتم:)من عاشقهههههههههههههه فیزیکم....مخصوصا فیزیک مغناطیس و فیزیک الکتریسیته.....میشه فیزیک

 3...میخواستیم مقاومتارو ترکیب کنیم...وای خازن ها...موازی و متواری....من همه اینارو فول بودم قبل از اینکه برم سره کلاسشون

 یه نگاهی به کتاب کردم و همه چیز یادم اومد...یه کتاب تمرین دارم اسمش خوشخوان بود تمریناشو قبلا کامل حل کرده بودم باشون

 کار کردم :)یاد گرفتن و 1 ساعت هم کلاس زبان خرد سال داشتم جایه یه خانوم رفتم سره کلاسشون 3 ماهی هست که زبان درس

 ندادم :)اونم به بچه ها....رفتم سره کلاسشون شیطوووووووون بودن ولی با این روحیه خشنه من آروم شدن...من قدرته کنترل و نظم

 بخشیدنه بالایی دارم رئیس آموزشگامون میگه تو باید مدیر میشدی:)راست میگه من مدیریته خوبی دارم و کارایی بالایی دارم و از

 کمترین زمانی که تو اختیارمه بهترین استفاده رو میکنم:)خیلی جالبه بدونید من دبیرستان فراموش کردم که امتحان داریم اونم

 امتحانه ریاضی اصلییییی دوستم زنگ زد کجایی پ چرا نمیای رفع اشکال؟گفتک کجا؟گفت امتحانه احمقققققق :( من خشکم زد

من تو رخته خواب بودم و تند تند مانتو شلوترمو پوشیدم و تو عرضه 1 ساعت فقط دفتر ریاضیمو برداشتم و تند تند با تمرکز دفترمو

نگاه میکردمو ورق میزدم خیلی با تمرکز و فکره مطلق طوری که نمی فهمیدم تو خیابون اطرافم چی میگذره ...خیلی جدی رفتم سره

 امتحان با اعتماد به نفس ریاضی 2 بیست شدم:)د بهترین خاطراتم...یادتون باشه زمان ارزشمند ترین نعمتیه که ما تو اختیار دارم

 یکی تو کمترین زمان مشهور میشه...یکی با یه عمر زمان تا سره کوچشونم پیشرفت نمیکنه...

خلاصه بگذریم....کلاسا تموم شد اومدم خونه و تا ناهار آماده میشد و بابام میومد نشستم 4 صفحه از جزومو خوندم و ناهارو خوردمو

 یه چرته نیم ساعته زدم و رفتم آموزشگاه تا ساعته 5 کلاس زبان پیش دانشگاهی داشتم....خوب بود...من همیشه زبانم خوب بوده

 حرفی درش نیست :)"از خود راضی"

ساعت 5:30 تا 8 شب هم کلاس آیلس داشتم :)خیلی فاز میده کلاسه آیلس همش انگلیسی درباره جامعه درباره اقتصاد تاریخ

بحث میکنیم...خیلی دوست دارم...همش جکه و خنده خیلی ها نظراتشون مثه استادم خنده داره سر به سره همدیگه میذاریم

کلاسه ما همشون دخترن و خیلی راحتیم و من که همش خنده رو صورتمه...فکر میکنم...اینو حس میکنم که دارم برمیگردم به زندگیه

عادیم...بهنازه 8 سال پیش...شاده شاد...راستی امروز مثه 8 ساله پیشم حجاب کردم واسه دله خودم...چادر پوشیدم و مغنعه

وااااااااای باید میدیدیم خیلی بهم میومد یه حسه خاصی بهم میداد چادر حسه امنیتو ارامشو پاکی....حیف که هوا گرم بووووووووووود

 ولی خیلی خوب بود این حجابه کامل

ساعت9 رسیدم خونه علنآجنازه بودم و خسته خسته خستهههههههههههههه اومدم خونه یه لیوان آب خوردمو ولو شدم سره تختم و

درس خوندم بکوب....تا ساعت 10 شام خوردم و یه چایی خوردمو اومدم اینجا و روز نوشت گذاشتم حالا بگو از 20 به روزم چند

میدی؟

دوستت دارم دیوونه:)





+ نوشته شده در 1393/03/11 ساعت 09:25 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

سلااااااااااااااااااااااااام:) 1 ساعتی هست که از دانشگاه اومدم ولی موجوده خیلی کم خوابیم صبح ساعته 6 بیدار شدم...شبشم دیر خوابیدم....به خودم تلقین کردم که پر انرژیم....صبحانه خوردمو یکم خودمو کش دادمو با خیاله راحت تا سره خیابونمون قدم زدم کلاس داشتم...جدیدا بیخیال شدم قبلا ها با کلی استرس راهه دانشگاه و کارمو قدم میزدم...تاکسی گرفتمو رفتم تا میدون....قکر میکنما ولی به چیزایه خوب...به آینده ای که فکرشو میکنم....حقمه....باید داشته باشم....
میدونی امید من نمیخوام دیگه حسرت داشته باشم....دوست دارم اون زندگی رو داشته باشم که میخوام آروم و بی سر و صدا....و به اکثره آرزوهام برسم....
قراره دیر یا زود پولی به دستم برسه و میخوام با اون پول یکاری کنم.
1.بینیمو عمل کنم
یا
2.مدرکه زبانمو بگیرم:)
شاد 2 رو انجام بدم چون امکانه بیکاریم زیاد تره تو رشتم....و باید راهی باشه که درامدش خوب باشه...
حد اقل میتونم 2 ساله با مدرکه زبان پوله عمله دماغمو دربیارم:)
اصلا من از قیافم راضیم کی گفته:(((((((((((((((((
بیخیاله این حرفا سره کلاس رفتم....من از شاخه های عمران کارایه اجرایی رو بیشتر دوست دارم و این کلاسم تا حدودی به اون ربط داشت....
من زیاد از دانشگاهمون خوشم نمید دلیلشو به امید گفقتم...ساعته 12 بود که ساندویچ خریدمو با دخترا رفتیم پشته دانشگاهمون خوردیم....دوره دانشگاهمون باغه ولی امنه......حراست هوامونو داره
اوههه کلی کلاس داشتم و با انرژی سره همه کلاسه رفتم با اینکه خوابم میومد....سره کلاسه مکانیک خاک خیلی خیلی خندیدیم خیلییییییییییییی شاد شد روانم...استاده خیلی باحاله
ولی چشمام ضعیف شده ناجور تابلو نمیبینم :(
همش از دسته اینو اون نوشتم و کلی فحش خوردم از همه....باید یه فکری کنم تا کور نشدم ناجور شده ضعیفیه چشمام...
استاده مون خیلی هم درس داد ولی من تابلورو نمیدیدم و اسه همین همش جا موندم و هیچی نفهمیدم....:(باید دیگه حسابی تلاش کنم

چند وقتی هست که کلاس نگرفتم:( خیلی سخته نری سره کار نه؟؟؟؟؟عادت کردم:(ولی من کار میکنم.....دوست دارم به پایه خودم وایسم...
ویدونی من دوست ندارم قوی تر از مرد باشم...دوست دارم به همسرم وابسته باشم....ولی من فقط به 1 چیز از وقتی رفتم آموزشگاهو  کارمو گرفتم دست فکر میکنم....
با دیدنه اطرافیانم
با وجوده کمبودایه مالی که داشتم....سختیایی که خودمو مادرم کشیدیم اینو یاد گرفتم

باید اونقدر زرنگ باشم که اگه خدایی نکرده زبونم لال همسرم نبود یا ولم کرد یا اینکه دور زبونم لال از دستش دادم بتونم از پسه خودمو بچم دربیام....دنبایله این نباشم که یه مرده دیگه مثه بابام یا بهزاد یا هر کسه دیگه دستمو بگیره.خودم بتونم بچهامو به ثمر برسونم نه مثله یه مرد ولی یه جورایی در عینه ظرافت بتونم زرنگ باشم...نمیخوام مرد باشم میخوام در عینه زن بودنم از پسه هر اتفاق بربیام

خیلی حرف زدم من خیلی گرسنمه برم یه چیزی بخورم
دوستت دارم امید
فعلا....بای


نگاره: ‏به سلامتیه نسل من که خسته شد از بس
دزدکی دوست داشت...
دزدکی زنگ زد...
دزدکی زیر پتو اس م اس بازی کرد...
دزدکی عاشق شد...
دزدکی بوسید...
دزدکی حرف زد...
دزدکی در آغوش گرفت...
دزدکی عشق بازی کرد...
و دزدکی اشک ریخت...
خسته شد...

هر کی دلش برای دست های عشقش تنگ شده
لایک کنه و یه <3 کامنت بذاره...
این عکس یه دنیا احساس داره...‏


+ نوشته شده در 1393/01/27 ساعت 07:52 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

هوووووووووووووووووووووف
سلام
خیلی خسته ام اما هوایه اینجارو داشتم...کاش اینجا مجازی نبود یه جایی بود بالا بلندیییییییییی کله ایران زیره پات و تک تکه آدما رو به چشم میدیدی حتی اونی که دوسش داری و لذت میبردی...
خیلی وقته روز نوشت نذاشتم....
دیشب دیر خوابیدم استادمون 200 تا طرح داده بود که بکشیم و تحویل بدیم منم که تو طوله هفته تا جایی که تونستم کشیدم و دیشبم تا ساعت 1:30 بیدار بودم اما ساعته 4 با عذاب وجدان بیدار شدم و شروع کردم به نقشه کشی....تمومش نکردم ولی از هیچی بهتر بود بقیه بچها کاراشونو با پول دادن به اینو اون تحویل دادن اما من....
این استادمونم حساسه باهام خوبه ولی خارج از کلاس ولی وقتی میخواد تمرینامونو ببینه از یزید هم ظالم تر میشه شایدم خیر و صلاحمو میخواد...بیخیال..
اولا اینکه موندم خواب....باید 6 بیدار میشدم که 7 بیدار شدم و فاصله خونه ما تا دانشگاه اووووووووووووووووووه کلی راهه...افتادم یاده استاد غیاث که میگفت دوره دانشجویی جورابامو تو سرویس میپوشیدم...دقیقا همون حالو داشتم...3 سوته لباسامو پوشیدم و صبحانه نخورده بدو بدو رفتم دانشگاه....دیر رسیدم...آمار احتمالات مهندسی داشتیم اههههههههههههه.وارده کلاس شدم گفتم استاد اجازه هست؟؟؟؟
گفت اختیار دارین خانوم برنجی برات صفر رد کردم همه خندیدن...به پسرا بد نگاه کردم از 100 تا فحش بدتر بود...خدا رو شکر مجید شیریان دوسته صبا تو کلاسمون نبود اصلا دوستامم نبودن مگرنه داشتن منو سوژه کنن.گفتم استااااااااااااااااااااااااااد چرا آخه گناه کردیم مگه....گفت خواستم ازت بپرسم غایب بودی منم صفر گذاشتم گفتم الان حاضرم تو دلم گفتم مرد نیست هر کی از من نپرسه....گفت بسه بسه بیا بشین وقته کلاسم نگیر
نکبتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
یه صندلی خالی گیر اوردم و نشستم و استاد شروع کرد درس دادن...خیلی خوب و با سواده ولی ازش متنفر فکر کرده همه ما عینه بچهایه خودش خنگیم
2 درس باهاش کلاس دارم یکی آمار احتمالات و یکی هم محاسبات عددی.امید هم رفته بود آزمایش...نگرانش بودم زییییییاد ولی مثله قبل اعصابه بروز دادنشو ندارم...
استاد درسشو داد....با امید هم حرف زدم یکم از غیاث غیبت کردیمو نیلوفر زنگ زد....
نیلوفر:بهناااااااااااااازی کجایی؟
من:دانشگاه
نیلوفر:دارم حاضر میشم با ماشین میام دنبالت با هم ناهار بریم بیرون بات کلی حرف دارم
من:با اون کمرت میخوای بشینی پشت ماشین؟
نیلوفر:مامانممممم میبرتمون برگشتنی هم با تاکسی میایم...
من:باشه نیلوفر رازون منتظرتم
نیلوفر:باشه
درس تموم شد دوستامو پیچوندم و رفتم پیشه نیلوفر بازم تیپش ناجور بود به رو خودم نیوردم چون هر چی بگم فرقی نداره...رفتیم فانوس شب و مهمونش کردم پیتزا...نیلوفر عاشقه پیتزاهایه اونجاست تا میرم خونشون زنگ میزنه سفارش میده...
عاشقه پیتزا قارچه
براش سفارش دادم...و نشستیم و گرمه تعریف اون نصیحتم میکرد گاهی اوقاتم میخندیدیم و ضعف میرفتیم....اصلا متوجه زمان نبودیم یهویی دیدیم ساعت 2 عصره نیلوفر تز داد بریم پایینه چغا باغه فدک...خیلی وقت بود که نرفته بودم...بهارش واقعا زیباست بویه شکوفه و چمنایه سبز و صدایه شر شره آب و هوای تمییییز یه نفسه عمیق کشیدم....رفتم بستنی خریدم ....نیلوفر عشقش بستنی قیفیه بر عکسه من :)
کلی تعریف کردیم...و یکم از شخصیته امید گفتو سخت ازش عصبی بود:)ولی بدشم نیومده بود....خسته بودم خیلی...عصر کلاسه غیاث تشکیل میشد...ساعت 4
یکم با هم حرفیدیم و تاکسی گرفتیم و من رفتم دانشگاه و اونم رفت خونشون...
اتفاقات کلاسمون:)
به دلایلی حکمه حذف شدنم صادر شد:)عینه خیالمم نیست چون طرحامو کامل نکشیده بودم:)
باور کنید میخندیدم...بچهایه معماری هم خندههههههههههههههههه به خندهایه من
اوف اومدم خونه بعده کلاس خسته و کوبیده اومدم خونه یه چایی خوردم و رفتم یه دوش گرفتم و شروع کردم به فکر کردن به زندگیم به اتفاقاتش به اینکه من الان کجایه زندگیم هستم...حسه بدیه:(کمی از سر درگمی اومدم بیرون و اومدم اینجا برایه نوشت روز نوشت برایه تو...
دوستت دارم...
یا حق





+ نوشته شده در 1393/01/26 ساعت 07:19 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

سلووووووووووووووم
باز اومدم...
فاز منفی نمیدم اما یکم خسته ام....
خی روزمو صبح ساعت 6 شروع کردم....صبحانه خوردم و یکم نرمش کردم که خستگیم دربیاد و لباسمو پوشیدم ساعت 8 با شاگردم قرار داشتم رفتم کتابخونه....خیلی باهوشه بگه 5 صبح بیا بهم درس بده میرم:)
رفتم اولش یکم خواب االود بود یکم دعواش کردم خواب از سرش پرید تا ساعته 9:30 بهش درس دادم....یه دختره دیگه بهم زنگ زد و گفت برم پیشش...عصر وقتم پر بود ساعت 10 هم کلاس داشتم چاره ای نداشتم دانشگاه نرفتم پیچوندم و رفتم به اون درس دادم ووضاع خوبی ندارن و دختره یکم هواس پرته اما تو این مدت راه افتاده بود...
تا 11:15 بهش درس دادم و اومدم بیرون خوابم میومد...رفتم تاکسی بگیر تا خونمون زیاد راه بود...دلم برایه امید تنگ شد تا سواره تاکسی شدم زنگ زدم به امد
عزیییییییییییییییییزم آروم گفت الووو:)دوسش دارم...دوستش زنگ زد و قطع کرد و منم 10 مین دیگه رسیدم خونه و لباسامو دروردمو زنگ زدم به سمانه و بهش نبریک گفتم آخه دیشب نشونش بوده و حسابی ترکوندن:) جایه من و تو خالی بوده امید با هم بترکونیم....
خلاصه دست و صورتمو آب زدم یکم سره حال اومدم  و یه آهنگه ملایم گذاشتم و اومدم نت پیشه امید....یکم باهاش حرف زدم...یکم دلم گرفته بود آخه یه حرفایی به گوشم خورده بود که نمیدونستم چکار کنم و فقط یه ارامشی میخواستم که فراموشش کنم...با امید حرف زدم حرفی نزد ولی آروم شدم .چند مین بعدش از نت اومدم بیرون و یکم درس خوندم میترسم کم بیارم آخه امروز عذاب وجدان گرفتم نرفتم دانشگاه...درسش سخت نبود محاسبات عددی داشتیم...
درس خوندم یکم ناهارمو خوردم مامان و بابام بحثشون شد وااااااااااااااااااااااااای عصبی شدم بینشون بودم و صداشون رو مغزم بود رفتم تو اتاقم و نماز خوندم و آماده شدم و رفتم بیرون کلاسم 1 ساعته دیگه شروع میشد یکم تنهایی قدم زدمو رفتم تو فکر میدونی دوست دارم زندگیمو عوض کنم همش فکر میکردم که چی دوایه دردمع دوایه اینه که چطوری خوشبخت بشم...ساعت 3:30 رفتم پیشه شاگردم و بهش درس دادم همونی که گفتم اوضاع خوبی نداره میدونی درس دادن و کار آ؟رومم میکنه یه جورایی حسه خوبی پیدا میکنم هم به بچه هایه مردم کمک میکنم هم پول تو جیبیم درمیاد و هم مشغول میشم.بااش ساعت و نیم کلاس داشتم و بعدش اومدم بیرون یه پارکی تو خیابون بهار بود رفتم اونج و نشستم سره یه نیمکت و نشستم زل زدم به چمن و گل و گیاه...هوا یکم سرد بود فقط وجوده امیدو کنارم خالی میدیدم خیلی فکرا کردم که چکار کنم...
میدونی امید من نمیخوام دیگه دعوا کنیم
نمیخوام قهر کنیم
غر بزنیم
بحث کنیم ببین تو خیلی خیلی سختی کشیدی و با پدرت مشکل داری و منم همینطور میخوام زندگیم آروم باشه بی دغدغه...
ساکت
میخوام که همو دوست داشته باشیم به قوله خودت بی منت و بی دعوا و به اختیاره خودمون منم مثه تو نمیکشم....میخوام دیگه با چیزایه مسخره همه چیزو خراب نکنیمم....یه چیزایه کوچیک و مسخره باعث نشه خاطرمون آزرده بشه...میخوام کنارت باشم در عینه حال که آرومیم و همو دست داریم...
خلاصه همین...
تو بهم اسمس دادی که کجام و گفتم تو پارک نشستم نگران شدی و گفتی زودی برم خونه....تا اسمستو خوندم از جام بلند شدمو بقیه راهو تا خونه قدم زدم...هوا سرد بووود دندونام به هم کوبیده میشد...رسیدم خونه بهت خبر دادم یکم به هم اسمس دادیم رفتم درس خوندم و اومدم اینجا و برات روز نوشت گذاشتم

امید دوستت دارم

فدات

یا حق





+ نوشته شده در 1393/01/19 ساعت 07:39 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

دوستت دارم آقایی




+ نوشته شده در 1393/01/18 ساعت 07:43 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤




+ نوشته شده در 1393/01/18 ساعت 07:35 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

سلووووووووووووووم.به  همگی و یه سلامه خاص به امید:)
خب از کجا شروع کنم؟؟؟؟
صبح زود بیدار شدمو پرژمو انجان دادم قرار بود عصر ساعت 3:30 برم درس بدم...وااااای دکتر هم نرفته بودم...ب خاظره حساسیته دستام....عییییییییش خیلی میخاره..
شروع کردم نقشه کشیدن...
همش فکر میکردم که چکار کنم....از کجا شروع کنم...
میخوام اروم بشم....محکم بشم....دنباله یه دوسته خوب باشم....درس بخونم....تلاش کنم....اول از همه بشم مثه اول اون چیزی که بودم و به خاطره بی لیاقتی خیلیا ارزشامو از دست دادم به خاطره تنهایی
میدونی امید میخوام در در عینه آرامشه مطلق تورو جذب کنم....شاید یه روزی نظرت عوض شد......امید وارم...
من دیگه گریه نمیکنم و اگر تو شرایطش بودم خودمو میزنم به کوچه علی چپ که نیوفتم گریه...:(خیلی سخته ولی امروز خوب امتحانش کردم...
هر کاری میکنم تا بهت برسم

داشتم نقشه میکشیدم که تو زنگ زدی و واسم آهنگ میذاشتی من گوش کنم....آهنگه لری:)من دوست دارم باحاله حال میده...
خلاصه کلی حرف زدیم...
ساعته 11 بود که تو رفتی و منم شروع کردم تند تند نقشمو کشیدم 2 تاشون موند....متوجه زمان نبودم مامانم داد زد بهنااااااااااااااااااااز بیا ناهار.جات خالی کباب تابه داشتیم...
تند تند غذامو خالی خوردمو رفتم تو اتاقم نماز نخونده بودم:(
وضو گرفتم و نمازمو خوندم اروم میشم وقتی این کارو میکنم .....
نگاه ساعت کردم دیدم ساعت 3 هست تند تند وسایلامو جمع کردم...چادرم کثیف بود:(بلد نیستم چادر بپوشم خب:(گلی شده بود اصلا یه وضعی....چون وقت نداشتم یه مانتو بلند پوشیدمو مموهامم پوشوندم...امید این کارو واسه هر دومون کردم نه فقط تو...من اینو دوست دارم...وقتی اینطوری میرم دانشگاه یا هر جایه دیگه حسه امنیت و ارامش دارم...
وقتی رفتم یکم دیر شده بود قرار بود هندسه بهش درس بدم شروع ردیم به درس دادن...قبلش چند تا اسمس به مید دادم
1:30 بهش درس دادم....زنگ زدم مامانم که کجاست بیاد با هم بریم دکتر و پولشم از بابام بگیره:(اما هیچ کدومشون پول ندادن ویزیته دکتر 35 تومان بود من فقط 25 داشتم یکم ناراحت شد یکم نه خیلیییی به رو خودم نیوردم و یه نفسه عمیییییییییییییق کشیدم مامانم زنگ زد بیا بریم بیرون....نمیدونه کار میکنم:(
دلشو نشکستم با هم رفتیم بیرون گشتی زدیم تو هم زنگ زدی و کلی باهات حرف زدم امید صدات کلفت شده:)دوست دارم
شاگردم زنگ زد و بهم ساعت داد که برم پیشش مامنمو پیچوندمو رفتم کتابخونه شروع کردم بهش درس دادن فیزیک 3 بود خوب بود....
بینه راه هم تشنم بود هم گرمم بود هوسه بستنی کرده بودم اونم کیم
رفتم 2 تا بستنی گرفتم و اومدم خونه با مامانم خوردیم و الان اومدم نت و برات روز نوشت گذاشتم...

راستی خبر نیلوفرو یادم رفت بگم....صبح زنگ زدم باباش گفت قراره ببرمش تهران اونم به مسئولیته خودم چون لوله تو ششه:(نگران شدم...گفت براش آمبولانس گرفتم...نگران نباشم عصری اونجاست و یکم با نیلوفر حرف زدم....کفت بهنازززززززززز؟گفتم جانم؟گفت خوب شدم بریم با هم ساندویچ بخوریم خندم گرفتبا مزه بود...شیکمووووووووووووووووووووووووووووووووووو گفتم باشه هرچی تو بگی....

عجببببببببببب نمیدونم چرا انقدر اطرافم پر ماجرا شده
نیلوفر مامانم و ازون بدتر امید...
عمله مید منو تکون داد...شکه شدم...اگه از دستش میدادم چی؟؟؟؟؟

وای خددا

امید دوستت دارم

مراقبه خودن باش:)

انقد دوست دارم اینطوری بغلت کنم






+ نوشته شده در 1393/01/18 ساعت 07:00 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

حرفه آخرم



بابته دیشب ببخشید






+ نوشته شده در 1393/01/17 ساعت 06:53 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

یه وقتــــی هم هـــــست
که مـــــزه ی بودن یـــکی یـــــــه جــــــــــوری رفته زیر دنــــــدو نـــت
که وقتــــی دوری ازش
همه‌چی می‌شه زهـــــــــــره مـــــــــــارِ .....
مگه نه ؟




هیچ قشـنگ تر از این نیست که
وقتی صبح داری چشماتو باز میکنی
ببنی عشقت به چشم هات زل زده
با انگشتاش گونت رو لمس کنه
و بگه :
همه دُنیـــــــا یه طرف




ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ..
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﺩ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ ،
ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺗﻮ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﯾﺎ ﺯﺷﺖ ...
ﭼﺎﻗﯽ ﯾﺎ ﻻﻏﺮ ...

ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ ﻣﯽﺟﻨﮕﺪ
ﺑﺎ ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻭ ﺍﺑﺰﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﻡ ﺩﺳﺘﺶ ﺑﺎﺷﺪ..

ﺑﺮﺍﯼ ﻧﮕﻬﺪﺍﺷﺘﻨﺖ ،
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﻮ ﻣﺎﻧﺪﻥ ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ ...
ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﺵ ﻣﺎﯾﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ
ﺍﺯ ﺟﺎﻧﺶ ... ﻣﺎﻟﺶ ... شخصییتش ...
حتی ﺁﺑﺮﻭ ﻭ ﺍﻋﺘﺒﺎﺭﺵ ...

ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺗــــــﻮ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﺎﺷﯽ




زیباترین یادداشت همسر روی یخچال:

قهر بسه! وقتى اومدم خونه بغلم کن... لطفا!




ســـــــــَــــرم درد میکنــــــــــَــد

بَرای

عاشِقـــــــــی بـــا طـــــَـــــــــعم تـــــــــُـــو !!!




این روزها
نه با ادا حرف می زنم!
نه با طنازی نگاه می کنم!
تمام زنانگیم را
میان دستان مردانه ات جا گذاشته ام




یه کلوم ختم کلوم عاشقتم






+ نوشته شده در 1393/01/17 ساعت 06:34 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

سلام اوووووووووووووووف چه روزه پر درده سری....
دیشب تا خوده صبح بیدار بودم نیلوفر 1 مین اومد نت و گفت پس فردا میره تهران...
تا 7 صبح بیدار بودنپم همش خوابه بو دیدم خوابه عمویه خدا بیامرزمو دیدمو ساعته 9 با حول از خوای لیدار شدم فکر کردم جامو خیس گردم کلی از خودم خجالت کشیدم آخه تشک و پتوم خیس بود....بعد متوجه شدم عرق کردم :)
بیدار شدم چشمام اندازه بالشی پف داشت وایسادم عرقم خشک شد و لباس پوشیدمو رفتم تو حیاط...یکم هوه به مغزم خورد دست و صورتمو شستمو تند تند صبحانه خوردم و شروع کردم به نقشه کشی و امید اسمس داد قاطی کرده بود همیشه در برابره حرفام بهونه میاره البته حقم با اون بود ولی تقصیره اونم بود....اینکه منو بی جواب گذاشته بود....دلم واسه نیلوفر تنگ شده بود بهش زنگ زدم خاموش بود اسمس دادم خاموش بود....
اومدم نت....یکم تو سایتا گشتمو دنباله شرایطه کار تو خارج میگشتم...با امید یکم چت کردم میلامو چک کردم ولی خبری از نیلوفر نبود که نبود...
:(
زنگ زدم مامانش که کجاست چکار میکنه بم گفت تصادف کرده و همه جاش شکسته من داشتم دیوونه میشدم خون سردیمو حفظ کردم و لباسامو پوشیدم و دانشگامو پیچوندم....تا شبم مامانم اینا خونه نمیومدن رفتم بیمارستان چمران....نیلوفر اونجا بود خیلی ناراحت بودم جلو خودمو گرفتم که گریه نکنم نیلوفر همش اشک میریخت بنده خدا نفسم نمیتونست بکشه...
نشستم کنارش دستاشو گرفتمو گفتم نیلوفر جونم یکم تحمل کن 2.3 ساعت دیگه میری اتاق عمل...خوب میشی...نگران نباش پیشونیش شکافته بود و خونریزی میکرد مامانش هم شفته بود و به خورش زحمت نمیداد پارچشو عوض کنه با داد بزنه بیان بخیش کنن.رفتم اونجا به پرستارا گفتم لدفا بیاین کمک مریضمون خونریزی داره پیشونیش...
دکتر دیدش و گفت باید بخیه بشه...
پرستاره همه رو کرد بیرون گفتم میشه من وایسم؟
گفت اگه دلشو داری وایسا نیلوفر گفت بهناز وایسا من میترسم و گریه میکرد گفتم نترس چیزی نیست دردم نداره بی حسش میکنن...اما پرستاره سرش نکرد و شروع کرد به بخیه زدن جلو چشمه من...زیاد بود...و همش خون میومد....بتادین زد و با آب سرم شست و شوش دادو باند پیچیش کرد و یکم سرتو بذار بالا....واااای کمکش کردم که سرشو بذاره رو بالش جییییغ میزد....الهی بمیرم رنگش عینه گچ ضعف میکرد از درد...گفت گرسنمه بهناز و دکترش گفته بود نباید چیزی بخورده حتی آب... دستم خونی شده بود...تمومه سرشو بالشش خونی شده بود مامانش دلش نمیومد دست بزنه یکم دستمال خیس کردم و خانایه رو موهاشو تمیز کردمو دستمال کشیدم رو صورتش  نمومه دستام خونی بود... یه خانوم اومد و لباس داد گفت بپوشه 1 ساعته دیگه اتاق عمله...مامانه نیلوفر گفت بهناز جان شما پیشش بمون من برم خونه...زودی میام...مامان ازین بیخیال تر ندیدم کمکش کردم لباسشو بپ.شه یه خانومی هم از خدمه ها اومد کمکم با بد بختی لباس پوشید...بابایه نیلوفر اومد داغون بود اومده بود رضایت بده واسه عمل اومد پیشه نیلوفر و غر میزد که بهت گفتم نرو حرف گوش نکردی و ازین حرفا یهو نامزدش اومد بنده خدا اونم خون ریزی داخلی کرده بود....نگران بود اما بابا نیلوفر نذاشت بیاد نیلوفروو ببینه و داد و بیداد تو بیمارستان پرستارا هم عصبانی بابایه نیلوفرو انداختن بیرون خخخخخخخخخ
نیلوفرو اومدن و بردن اتاق عمل پسره تو راهرو نشسته بود و گریه میکرد نا جوووووور...گفت بهناز خانوم؟؟؟؟؟گفتم بله چرا گریه میکنی؟؟؟؟گفت نیلوفر حالش خوب میشه؟چی گفتن دکترا گفتم آره که خوب میشه نگران نباش و کاملا صحنه تصادفو برام توضیح داد متوجه زمان نبودم و حواسم نبود که امروز قراره دانشگاه برم یا سره کار...نامزده نیلوفر گفت چرا شما اینجایین؟دانشگاهی کاری جایی نمیخواین برین یادم افتاد که کلی کار دارم ولی به روش نیووردم و گفتم نه کار ازین مهمتر اصلا واسم مهم نبود و کلی استرس داشتم...
منم نشستم رو صندلی مامانه نیلوفر هنوز نیومده بود و کسل بودم و تو فکر....شاگردم زنگ زد و گفتم که چه اتفاقی افتاده و ازش خواستم فردا صبح بیاد کتابخونه تا بهش درس بدم اونم تو این هیری ویری گیر داده بود 1 ساعت طول کشید که زن داییه نیلوفر اومد میشناسه منو کلی سلام علیک کرد و دوتامون شروع کردیم صحبت درباره اتفاقات نیلوفر از اتاقه عمل اومد بیرئن داد میزد و ففففحشو کشیده بود به پرستارا و دکتر و همون یارویی که پرتشون کرده بود تو دره...دردم داشت....نه نامزدش جرات داشت بهش نزدیک بشه و نه زن داییش دلشو داشت میگفت دلم ریش میشه تو دلم گفتم شمایی که دلتون ریش میشه و حساسید چرا اومدید اینحا....وقته ملاقات بود رفتیم نیلوفرو جابه جا کردیم به منم فحش میداد.....بردیمش بخش و دستامو گرفت و گفت آخییییییییییییییش. و خوابش برد ممانه نیلوفر اومد...نامزده نیلوفر و زن داییش رفتن خونه....نگهبانه اومد داد و بیداد و گیر داده بود که باید من برمو مامانش کنارش بمونه مامانه نیلوفر اصلا دل و جراته پرستاری از مریضو نداره نیلوفرو بوس کردمو اومدم بیرون و به امید اسمس دادم تا رسیدم خونه زنگ زد...و همه جریانو واسش تعریف کردم آروم شدم امییییییییییییییییییییید
همیشه مثه آبه رو آتیشه اروم میکنه منو...
دلم برایه مهربوونیاشو گرماش تنگ شده....:(
خیلی دوسش دارم

دلم واسه این حرکتمون تنگ شده



+ نوشته شده در 1393/01/17 ساعت 05:59 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

سلامممم
خوبید؟
باز ومدم...خیلی خسته ام خیلی هاااااااا
خب دیشب با امید خیلی حرف زدم تعریف میکرد از عملش و از سختیایی که کشیده...خیلی ناراحت شدم صبح ساعته 8 مامانم پرید تو تاقم بیدارم کرد پریدم گفتم چی شدهههه؟گفت شقفه آشپز خونه اومده پایین...امید یادته دیشب ترس کردم؟؟؟گوشیو قطع کردم؟؟؟؟گفتم صدا در اومد این ماله اون بود....
تنذ تنذ لباس پوشیدمو رفتم آشپز خونه دیدم همه جا خاااااااااکه واااای حوصلشو نداشتم آشپز خونه رو تازه شسته بودیم گریم گرفت چند جاش اومده بود پایین بابامو دعوا کردم چون تقصیره اونه وقتی میگم درستش کن پشته گوش مینداازه صبحانه نخورده من رفتم خونه رو جارو کردم دستمال کشیدم و یه گرد گیری حسابی کردم بابام کمکه مامانم کچارو از آشپز خونه آ؛ورد بیرون و مامانم آشپز خونه رو شست تا سلعته 10 شروع کردم درس خوندن نا ساعتههههه 2 خیلی استرس داشتم امید رفته بود آزمایش بده قلبم تو دهنم ...خیلی دوسش دارم همه دنیامه تنها کسیه که منو به این روز انداخته عاشقم کرده و با یه حرف میتونه زندگیمو خراب کنه و با یه کلمه همه زندگیمو بالا ببره......
قرار بود برم درس بدم ناهارمو خوردم تند تند از استرس حالت تهوع گرفتم و گلاب به روتون.....
همیشه موقع استرس این بلا سرم میاد فقط یه شکلات خوردم و نمازمو خوندمو رفتم خونه شاگردم اولین جلسش بود فیزیک 3 رو شروع کردم بهش درس دادم با حوصله خوب یاد میگرفت ازش خوشم اومد فقط یکم بی حوصله بود 4 ساعت بهش درس دادم ...قرار بود برم دکتر ولی دکتری که من میخواستم بسته بد بنک باز بود سریع پولمو ریختم به حسابو کارت به کارت کردم واسه نیلوفر...
یکم ول تو خیابونا گشتم رفتم لوازم خانگی خیلیییییییییی گرون بودن....اعصابم خورد شد عججججججججججججججججججب من چطور باید ازدواج کنم عینه خر موندم....
داشتم از گرسنگی میمردم معدم اصلا مناسب خوردنه چیزی نبود تا شب زنگ زدم بابام گفتم بابا واسم فلافل میااری نه ناهار خوردم نه صبحانه معدمم اوضاعش خرابه تازه گلاب به روت....گفت باشه و رفتی خونه یه چیزه شیرین بخور....باور کنید هنوزم ضعف دارم خیلی ضعیف شدم چشمام گوووود رفته شدید مثه آدم چیزی به جونم نمیذاره فقط هوسه ساندویچ کردم اونم فلافل ازونایی که با امید خوردیمممم لامصب آدم سیر نمیشه باید رفتیم تهران با امید باز برم
با سسه انبه وترشی لیته تننننننننننننند واااای امیدم خوش سلیقستااااا...امید خیل خوش بیرونه همه جا هم باش بری هیچی هم نخری خوش میگذره...
امید قیافش خوبه چشماش عسلیه و لاغر اندامه هم قده خودمه دو سانتی از من بلند تره ولی شیک پوشه همیشه با یه لباس میاد بیرون لباساش تکراری نیست و بعضی وقتا فوق العاده میشه....هر زنی میتونه عاشقش بشه تکه و خیلی هم غیرتی و من اینو دوست دارم حسه مرد بودن داره و وافعا هم مرد هست از کاراشو رفتاراش میشه تشخیص داد....من یکم که نه خیلی بهش غر میزنم :( پیش میاد دیگه ولی قول دادم دیگه اروم باشم و خودمو کنترل کنم...
عزیزززززززززم
خیلی بهش فکر میکنمو نگرانشم نگرانه حالش نگرانه روحیش...میترسم...میترسم که تو یه لحظه ویرانم کنه...
ای خدا ازت خواهش میکنم که به زندگیه عاذیش برگرده گذشته و عملشو نمیتونه فراموش کنه ولی کمکش کن بهش صبر بده کمکش کن محکم باشه...
اگر امید مثه قبل خوشحال و شاد باشه دیگه همه چیزز حله حله...
بیرون بودم اسمس داد بیا نت...دلم ریختتت.زنگ زدم صداش گرفته بود دیگه شدم عینه گچ نزدیک بود غش کنم...
اسمس دادم گریه کردی؟؟؟
گفت نه بابا دلم اروم شد گفت بیا نت جلو بابام نمیتونم بحرفم رفتم خونه اومدم نت جوابه ارزمایشش خوب نبود خونش رقیق شده بوووووووووووووووود و تو خطره خون ریزیه و باید دباره کنترل بشه:(خیلی ناراحت شدم خدایا چرا امید مظلوم تر از این بنود مگه امید چکار کرده تاوانه چیو پس میده
خدایا منو هیچ وقت با امید لمتحان نکن
اگه خودم این اتفاق واسم میوفتاد باز یه چیزی ولی امید....
اعصابم به هم ریختست خیلی این روزا خودمو کنترل میکنم که زنگ نزنم به امید که یه جورایی نفهمه ناراحتم میدونی بیشتز از هر چیزی عذاب کشیدم...
دیگه تحمل ندارم اتفاقی واسش بیافته...امید قلبه منه:(بد جوری عاشقش شدم روز به روز که میگذره بدتر میه شدتش بیشتر میشه...

امید به امیده روزی که سلامتیتو بدست بیاری و برات همه چیز عادی بشه

دوستت دارم




+ نوشته شده در 1393/01/16 ساعت 07:54 ب.ظ توسط jealous engineer| ()



❤o-m-i-d❤

به سلامتی مردی که آغوشش بوی آرامش میده، نه هوس!

وقتی میبینتت اول پیشونیتو میبوسه
و سرتو میذاره رو سینش...

وقتی حسودی میکنی، بغلت میکنه و میگه:
من فقط مال توام دیوونه...

وقتی دستاشو میگیری چند لحظه یه بار دستاتو فشار میده
که بفهمی حواسش بهت هست...

کسی که کنارش آرومی...کسی که کنارت آرومه...

دارید همچین کسی رو؟


behnaz:omid

نگاره: ‏به سلامتی مردی که آغوشش بوی آرامش میده، نه هوس!

وقتی میبینتت اول پیشونیتو میبوسه
و سرتو میذاره رو سینش...

وقتی حسودی میکنی، بغلت میکنه و میگه:
من فقط مال توام دیوونه...

وقتی دستاشو میگیری چند لحظه یه بار دستاتو فشار میده
که بفهمی حواسش بهت هست...

کسی که کنارش آرومی...کسی که کنارت آرومه...

دارید همچین کسی رو؟ :-) 

H <3 M‏


+ نوشته شده در 1393/01/15 ساعت 09:11 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

بعد از لبهایت هرچه خوردم ...
تلـــــــــــخ بود...... !

‏بعد از لبهایت هرچه خوردم ...
تلـــــــــــخ بود...... !‏



+ نوشته شده در 1393/01/15 ساعت 08:49 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

سلااااام...خوبید خوشید...
من که خودم خیلی کسلم و حوصله هیچ کاریو ندارم جز نوشتن....
دیشب مهمان داشتیم دوسته بابام بود با زنشو دخترش...
نشستم پیششون پذیراییشون کردم تا اینکه رفتن با امید اسمس دادیم یکم نه خیلی از حرفاش ترسیدم...حرفاش حالمو خراب مرد ناراحت نشدم ولی دلم واسه خودم یه دنیا سوخت...خون شد...
نیلوفر اسمس داد بیداری گفتم حوصله نداارم گفت دیوونه باز نشستی فکر و خیال فردا ناهار بیا خونمون ساعته 1
گفتم باشه ولی تا صبح بیدار بود تا ساعته 6 بیدار بودم چشم رو هم نزدم همش فکر میکردم تااااا نمازمو خوندمو ومدم تو رخت خوام با کلی جون کندن خوابم برد تا ساعته 11 به امید چند تا اسمس دادم گوشیشم اشغال بود بغضی گلوم داشتم که فقط با صدایه اون آروم میشد....
یه نفسه عمیق کشیدم و بالاخره گوشیرو برداشت یکم باهاش حرف زدم زودی گوشیرو قطع کرد....عینه جنازه بودم خواستم درس بخونم حسش نبود...
ولو شدم پا کامپیوتر چند تا پیام واسه امید گذاشتم که حرفه دلم بود و اصلا متوجه زمان نشدم که نیلوفر اسمس داد بیشعور بیا دیگه ناهار درست کردم.قرار بود ساعته 4 برم خونه شاگردم تند تند لباسمو پوشیدمو ناهار نخورده رفتم خونه نیلوفر...مامانم و بابام خونه مادر جونم بودن منم به بهونه درس نرفتم و مطمئن بودم تا شب نمیان...
نیلوفر کلی غر غر کرد که هیچ معلوم هست کجایی چرا انقدر دیر اومدی هیچکس خونه نیلوفر نبود گفت پاشو آجی ناهار یببخوریمو یکم با هم خلوت کنیم آ؟روم بشی....ناهار از بیرون سفارش داده بود خندید و گفت من مثه تو زرنگ نیستم غذا از بیرون سفارش دادم اگه خودم درست کنم نیمرو سوخته باید درست کنم...ناهارمو خوردم نمازمو خوندم بغض گلومو گرفت سره نماز خودمو نگه داشتم جلو نیلوفر خجالت میکشم که گریه کنم چون فکر جوری جلوش وانمو کردم انگار همه چیز درسته...
نمازم تموم شد برام چایی اورد گفت بهنازی میخوای بخوابی؟حالت رو به راه نیستا چیزی شده؟امید بات دعوا کرده؟د حرف بزن...این جور مواقع که نیلوفر عصبی میشه من لال میشم گفتم میخوابم...
گفت گوشیتو بده به من که کسی بیدارت نکنه...خودم بیدارت میکنم بری به شاگردت درس بدی تا سمو گذاشتم رو بالش خوابم برد سرییییع 0.5 ساعت چشم رو هم نذاشتم که با نوازشه نیلوفر بیدار شدم گفتم چی شده بوسم کردو گفت هیچی حلال کنی اسمساتو خوندم:(
نراحت شدم ازش خواستم سرش داد بزنم گفت سسسسسسسسسسسسسسسسسس چیه؟خودت که لال مونی گرفتی....هیفه این چشما نباشه که خرابش کردی واسه چی؟؟؟؟هاااااااااااا این تویی که داری میسوزی نه امید همون جا بغضم ترکید خیلی وقت بود گریه نکردم نیلوفر لال شد پشیمون شد که بهم این حرفو زد با صدا تو بغلش گریه کردم.....بلندد گفتم تقصیره من چیه؟؟؟؟؟؟ها؟اگه دل شکوندم بگو.....اگه بد کردم بگو....خدا اون بالاست بد بختیایه منو میبینه و هیچی نمیگه خوشبختیایه یکی دیگرو میبینه ازش لذت میبره بس کنید میخوام تنها باشم....فقط میخوام با امید باشم بسه...دیوونم کردیت....نیلوفر میگفت عزیززززم گریه نکن فدات بشم هییییییییییییییییییییییییییس فقط صبور باش میدونم میخوای عوض بشی زمان خورپدش تغییرت میده و ...
اره من فقط میخوام تغییر کنم....
دیشب فقط به این فکر میکردم که من چطور اینطوری شدم؟؟؟؟بی صبر شدم....بد اخلاق شدم و غصبی همش دنباله دلیلش بودم....دلیلش کینه ای بود که از 5 ساله پیش به دلم مونده....میدونید داغم اروم نمیشه دوست دارم یه جایی زهرمو بریزم....
ولی الان واسه این کارا دیره....
گریه فایده ای نداره
زاری فایده ی نداره....
فقط صبر میخوادو یکم حوصله و یکم تلاش که تموم بشه....این روزا تموم بشه....درسته فکر میکنم روزایه خوبی هست ولی همه اون روزایه خوبی که انتظارشو دارم دسته منه نه امید و نه خانواده...من فقط از خدا صبر میخوام و یه استحکام میخوام محکم باشم
نترس باشم...
بدونم که شاید خیلی چیزا برایه من نباشن .....
شاید اوایلش سخت باشه زندگی برام ولی با زمان همه چیز فراموش میشه...
بعد از گریه نیلوفر گفت دلت عینه گنجشکه نمیشه برنجونیش دلت کوچیکه چیزی تو دلت نیست زود گریت درمیاد....خندید و گفت ببخشید نمیخواستم گریتو دربیارم ولی امیدم ح داره فقط تو نیستی که باش خوشبخت میشی...اونم باید با تو خوشبخت بشه یا نه؟؟؟
اره تو داری تاوانه بی اعتمادی گذشترو میدی تو داری تاوانه شبنمو میدی...
بی شرفه کثافت همه اسمسامو خونده بود نگرانم شده بود...
بهم گفت یادت باشه شبنم اصلا از تئ بهتر نیست فرقه تو با شبنم اینه که تو کوچه بن بست منتظره امید موند که باش بیرون بره بهش خوش بگذره ولی با این وجود تو میخوای منتظر بمونی به پاش وایسی فرقه تو با شبنم تو اینه که اون بهش اهمیت نمیده...یکم اروم شده...شاگردم زنگ زد و گفت که امروز درس تعطیل گفتم چرا؟؟؟؟گفت مسافرتم چند روز اومدم باهاتون تماس میگیرم تند تند لباسامو پوشیدم نیلوفرم کیفمو داد و هر چی تو کیفم پول بودو بهش دادمو گفتم اینا پولاییه که بهم داده بودی و الان بهت پسش دادم ممنون از لطفت یکم ناراحت شد برام مهم نبود...دره ماشینو بستم و بوق زد که بیا....از ماشین پیاده شد و گفت من دیگه بروجرد نیستم عزیزم......دوستت دارم مراقبه خودت باش..محکم بغلم کرد...گفت 1 هفته دیگه عقد میکنم اونم تهران باید آماده باشم کم کم وقته رفتنه....گفتم مبارک باشه و بغلش کردم گفت روزیه تو باشه...درو باز کردمو اومدم تو اتاقم جلو کامپیوتو و این روز نوشتو نوشتم....

امید دوستت دارم

تا فردا یاحق




+ نوشته شده در 1393/01/15 ساعت 02:46 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

وااااااااااااااااای چه حالی میده اینطوری سوپرایزت کنه....
................................................................................
‏دختر: یعنی چی خسته شدی؟
پسر : خسته شدم از دوستی باهات... نمیتونم !!

دختر : مگه نمیگفتی عاشقمی؟
نمیگفتی هیچوقت ترکم نمیکنی؟

پسر : من دیگه نمیخوام دوست باشیم. برووو

دختر : چرا؟ مگه من چیکار کردم؟...

پسر: بزرگترین کارِ ممکنوووو!!
عاشقم کردی. عاشقِ خودت!! برو ...
برو با دنیای مجردیت خداحافظی کن...
.
میخوام خانــومم بشی..
همسرم..تک بانوی خونم
.
نه دوستم !

ℳʝ

فانتزی های من و عشقم‏

دختر: یعنی چی خسته شدی؟
پسر : خسته شدم از دوستی باهات... نمیتونم !!

دختر : مگه نمیگفتی عاشقمی؟
نمیگفتی هیچوقت ترکم نمیکنی؟

پسر : من دیگه نمیخوام دوست باشیم. برووو

دختر : چرا؟ مگه من چیکار کردم؟...

پسر: بزرگترین کارِ ممکنوووو!!
عاشقم کردی. عاشقِ خودت!! برو ...
برو با دنیای مجردیت خداحافظی کن...
.
میخوام خانــومم بشی..
همسرم..تک بانوی خونم
.
نه دوستم !




+ نوشته شده در 1393/01/14 ساعت 07:00 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

سلوووووووووووووووووم.
خوبید؟
عیده دیگه سرم شلوغ بود دیشب خیره سرم تصمیم گرفتم که زود بیدار بشم و درس بخونم و کار و بارم تعطیل
:)
دیشب امید دیر وقت اسمس داد ولی دوتامون وسطاش خوابمون برد و صبح زود بهزاد اومد تو اتاقم واسه خداحافظی میخواستن برن کرج یه نگاه به گوشیم کردم دیدم نیلوفر کلی زنگ زده بیا دیگه کجیی؟مامانم رفت خوابید و بابام هم که آنفلانزا شدید گرفته بود بهزاد اینا رفتن یه لحظه صبر کردم تا مامانم بخوابه و رفتم پیشه داییه نیلوفر و یکم باهم حرف زدیم دیگه داییشو نمیبینم و ازش خدا حافظی کردم و با نیلوفر تنها شدم و یکم با گربش بازی کردم..نیلوفر یه گربه داره ملوس وقتی میرم خونشون منو میشناسه سریع میادو رو شکمم خودشو میماله تا خوابش ببره :)عینه خودمه
برام صبحانه اورد آخه هیچی نخورده بودم نشست کنارم و شروع کرد دعوا کردن که تو چرا اینطوری هستی همه چیزو خراب میکنی چرا با امید اینطوری رفتار میکنی؟
گویا امید واسش تعریف کرده بود که تو مترو 1 ساعت دیر کرده و من عصبی شدم و امیدم قاطی کرده بود آخراش.....
لال شدم فقط سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم...
نیلوفر گفت فقط یکباره دیگه فرصت داری همه چیزو درست کنی و فقط تو باید همه چیزو درست کنی نه امید و نه من فقطخودت باید گنداتو پاک کنی....یا جورایی راست میگفت تا اومدم خونه به امید اسمس دادم که منو ببخشه و سو تفهمایی که پیش اومده بودو بر طرف کردم....
من به نصیحتاش گوش دادم...امید پرسه کاملیه و با تجربیاتی بیش تر از من ولی براش توضیح دادم که چرا مجبور بودم تو اون آموزشگاه لعنتی کار کنم و الان هم فقط بخاطره اون ولش کردم....
من یکم زندگیم پیچیدست...زندگیه امیدم پیچیدست طوری که الان دلیله خیلی کاراشو نمیفهمم کارایی که با من میکنه....نمیدونم شاید علاقه داره و شایدم نه...
من از زندگیم به کسی نمیگم حتی مادرم هم ازش بپرسی نمیدونه چکار میکنم....
میخوام خیلی چیزارو عوض کنم....نمیخوام شکست بخورم یه جورایی نمیخوام به امید بگم تو باید به زور و به اجبار عاشقه من بشی نمیخوام ازش چیزی گدایی کنم فقط میخوام که خودش جذبم بشه...خودم باعث بشم نه به زور...
امیدوارم که بشه...نمیدونم از کجا به کجا رسیدم عمله امید و مریضیش یه زنگه خطر بود واسه من که یه لحظه امکان داشت از زبونم لال از پیشم بره و الان تو تیمارستان باشم یا زیره یه وجب خاک...
واقعا یه امتحان بود برام که بدونم چقدر دوسش دارم چقدر بهش علاقه دارم...من بهش ترحم نمیکنم اصلا میخوام پیشش باشم...اونقدر دوسش دارم که میخوام با اون به همه جا برسم...ترقی کنم...مادر بشم و اونم در کناره من پدر بشه...
تحمله بیخبری ازشو ندارم...
وااااااااااااااااااای هر چی بگم کمه...
بعد از اسمس دادن به امید و عذر خواهی نشستم سره تختم و شروع کردم به درس خوندن خونه خلوت بود یه دور مکانیک سیالات رو خوندم خوب بو بد نبود سر کلاسش نرفتم ولی خوب بود..یادش گرفتم...
واسه عصرم برنامه ریزی کردمکه درس بخونم و اگه شد برم شاگردمو درس بدم...و خلاصه کاره مفید انجام بدم...

به امیده روزی که همگی بی مشکل باشیم
دوستت دارم امید

یاحق
bipfa_89470777655288897324.jpg - خـــــــــواسـتـنـد از عـشـق … آغــــــــــوش و بـوسـه را حـذف کـنـنـد … عـشـق … ! از آغـوش و بـوســـه حـذف شـد … !!!



+ نوشته شده در 1393/01/14 ساعت 11:14 ق.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

سلام...چند شبه نیومدم دلم برایه اینجا تنگ شده....
هوا عالیه اینجا جایه همتون خالیه...وقت زیادی ندارم یکم تعریف میکنم و دیگه مزاحمه وقتتون نمیشم...
دیشب خیلی خیلی خیلی دیر رسیدیم خونه یعنی مهمونیمون دیر تموم شد ساعته 3 از خونشون درومدیم بیرون...نه اینکه مهمونایه بددی باشیما و همه جا اینطور باشه....خونه فامیلایه جنابه پدر اینطوریه همه لوتی هستن و اهله حال
خیلی خندیدیم...برایه امید همش گزارش میدادم جدیدآ فکر نکنم پیاممو نگاه کنه....نخونده حذف میکنه...ازش دلخورم...
دیر رسیدیم خونه خسسته و کوفته ولو شدم سره تختمو همونجا چن تا اسمس به امید ددادمو خوابم برد تا ساعته 10 صبح به امید زنگ زدم و چهههه عجب جواب داد ....براش دارم بذار این روزا میگذره....مامانم اومد تو اتاقم چه عجب مهربون شده بود که شب شام همه خالها خونه ما هستن و بیدار شو یه دستی به خونه بکش و دایی علی دل و جگر گرفته و مخصوصی همه رو دعوت کرده برایه ظهر!!!!!!
بیدار شدم تند تند یه لقمه نون و چایی خوردم و جارویی به خونه زدم و کمکه مامانم ریحون پاک کردم تند تند بدونه اینکه به خودم برسم آماده شدمو رفتیم خونه دایی علی و یه سرم رفتیم عیدی خونه دایی رضام....
خونشون جفته خونه همه....یواش یواش ناهار به یاریه بهزاد و جنابه پدر آماده شد....خیلی گرسنم بود رفتم کمکشون سفره انداختم و چیدم یه سری مسائل و حرفا پیش اومد که اصلا گفتنشون اینجا جایز نیست با بی حرمتیه بعضا غذا از گلویه هیچکس پایین نرفت من که شخصا اشک تویه چشمام جمع شده بودو دلم میسوخت و همه جا سکوت بود......
بعده ناهار همه دوره هم جمع شدیم نگار عروسه خاله زهرا حلقه امیدو تو دستم دید و کلی سر به سرم گذاشت خیلی سرخ بودم اونم ول نمیکرد سمانه هم نه گذاشت و نه برداشت گفت....بله آقا امیده دیگه با هم دوستن...راستی امید کی میاد جلو دیر میشه ها دستی بجنبانید...
من فقط میخندیدکم نگار گفت واااای چه شرم و حیایی چرا خجالت میکشی...آره من کلا خجالت میکشیدم ولی خیلی ناراحت بودم چون امید اونقدر منو دوست نداره که به این حرفا ذوق کنم اصلا به رویه خودم نیوردم و گفتم زوده باید همو بشناسیم سمانه گفت هووووووووووووو کی میره این همه راهو ننه باباهایه ما هم همو نمیشناختن.....میخواست بگه تورو نمیخواد روش نمیشد یکم کمکه زن داییم میوه پخش کردمو ازون محیطی که همش امید امید میکردن اومدم بیرون ...رفتم خونه شاگردم و بهش درس nادم و پولمو گرفتم....و بعدش به امید زنگ زدم جواب داد و به 5 ثانیه نکشید که قطع کرد و به امید چند تا اسمس دادم که یه ذره آرومم کنه دیدم جواب نمیده پرتش کردم اونطرف و اومدم اینجا خدمته دوستان....

من خیلی این روزا تنهام  فقط اینجاست که حال و هواش بهم میسازه...
تا فردا...
یاحق


+ نوشته شده در 1393/01/9 ساعت 05:27 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

با سلام....اومدم تند تند روز نوشتمو بذارم و برم....
دیشب دیر خوابیدم ساعت 4 صبح و زودم بیدار شدم ساعته 8 بیدار شدم دیدم همه خوابن رفتم تامین اجتماعی دفتر چمو گذاشتم برایه دماغم آخه چند بار خون دماغ شدم....
اومدم خونه دیدم بازم همه خوابیدم رفتم تو اتاقم و ولو شدم سره تختم و خوابیدم تا ساعته 10 مامانم از خواب بیدارم کرد.صبحانمو خوردم و با امید اسمس دعوا میکردم اونم جوابمو نمیداد بیشتر حرسمو درمیورد دوست داشتم خودمو بکشم اگه ج.ابمو میداد انقدر عصبی نمیشدم رفتم تو اتاقم و شروع کردم به درس خوندن
بعده عید امتحان داریم...راستش این ترم خیلی سنگینه کارم هم باید بکوب کار کنم هم باید بکوب درس بخونم....
همه تویه خانواده با کار کردنه من تو خونه مخالفن فقط امیده که تشویقم میکنه به کارایه آبرومندانه که به دردم بخوره واسه همین فقط امید میدونه که کار میکنم....درسمو که خوندم اومدم نت و با امید بحثم شد و اونم جوابمو داد ولی راحت شدم...اروم شده که اونم حرفاشو زد سکوت خیلی مشکلاتو بدتر میکنه....
ازش عذر خواهی کردم ولی اون بلاکم کرد و ازون بدتر ایگنورمم کرد...:(ناراحت شدم ولی ازش عذر خواهی کردم و از نت اومدم بیرونو و داشتم به حرفاش فکر میکردم که چند تا دختر زنگ زدن...من چند وقتی هست که دنباله یه کاره خوب میگردم که پولش خوب باشه و وقتمو پر کنه...
چند روز پیش رفتم کافی نته یکی از آشنا هامون و ازش خواستم چند تا آگهی بده میخوام شاگرد بگیرم چند تاشو تو خیابون پخش کنه چند تاشم بزنه رو دیواره کافی نت....
این چند تا دخترم واسه همین زنگ زدن با هم دوست بودن اسماشونو نوشتم...
و یکم فکر کردم که قبول کنم یا نه بالا خره بهشون ساعت دادام ساعته 4 بعد از ظهر امروز...ناهارمو خوردم تند تند چایی خوردم و تا بابام رفت مغازه و مامانم هم خوابید لباس پوشیدم و براش نوشتم که با دوستم رفتم بیرون و زودی میام....خونشون دور بود یکم میترسیدم که فیلم نباشه بلایی به سرم بیارن خلاصه رفتم خونشون ولی به امید اسمس دادم که کجام و اگر بلایی به سرم اوردن بدوهنه کجام...
بهشون درس دادم سال سوم دبیرستاان خیل هم ترسناک نبود...1 ساعت و نیم طول کشید تند تند یه چایی خوردم دکترم دیر شده بود...و پولمو گرفتم و رفتم دکتر و خوش بختانه گفت چیزی نیست بهم یه قطره داد که هر شب دمغمو باش شست و شو بدم...
و تند تند اومدم خونه و یکم با مامانم حرف زدمو یه پرتغال خوردم و اومدم تو اتاقم امید زنگ زد:)آشتی بودیم.20 دقیقه با هم حرف زدیم صداش آرومم میکنه مثه آبه رو آتیشه تا صداشو میشنوم همه چیز فراموشم میشه ناراحتیام دلخوریام راستش دوایه دردمه کاشکی بهش برسم

بعد از این اومدم نت و دنباله یه طرح روبان دوزیه خوشکل میگشتم که تمرین کنم و براش تابلو درست کنم یادگاری بمونه که یه وقتی فراموشم نکنه
امیدوارم زودی حالش خوب بشه و بره سره کار و زندگیش و دست ازین لج بازیاشم برداره و برگردیم به روزایه سابق با عشق کنارش باشم یه جورایی ازین سردی رابطمون بیاد بیرون
بقرآن برایه حاله دو تامون بهتره....منو تو امید خیلی سختیا داریم خیلیا....کلی کار بی پولی...همه رو باید تحمل کنیم و فقط تنها یک چیز میتونه آرومت کنه جز اینکه کناره کسی باشی که دوسش داری یا عاشقته...
عزیزم امید خیلی دوستت دارم

فدایه تو


یا حق




+ نوشته شده در 1393/01/7 ساعت 10:51 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



...❤...دلتنگی...❤...

باور آدم های ساده را خراب نکن

آدم های ساده با تو تا ته خط می آیند

و اگر بی معرفتی ببینند قهر نمی کنند ، می میرند ...

مرگ پروانه ها را آیا دیده ای ؟

پروانه ها با یک تلنگر می میرند ...





+ نوشته شده در 1393/01/6 ساعت 03:57 ب.ظ توسط jealous engineer| نظرات()



...❤...دلتنگی...❤...

سلام سلام....خیلی وقته اینجا نیومدم.....
اازینجا به بعد روز نوشتامو همیشگی میکنم....
راستی عیدتون مبارک....انتظار ندارم روز نوشتمو تا ته همه بخونن شاید چیزه با ارزشی توش پیدا نشه.....
ولی همون یکی دو نفری هم که میخونن کافیه و ز همین جا برایه وقت صرف کردنشون تشکر میکنم...
خب از کجا شروع کنم....دیشب مامانم به زور منو برد مهمونی خونه پسر خاله بابام...خیلیییییییییییی باحالن...یه پسر دارن اسمش امیده 17 سالشه و گلوله نمک میشه گفت تو مهمونیایه دسته جمعی هم بازیمه...خسته بود تازه از کرمانشاه اومده بود رفته بود عقد کنون دختر عموش...خیلی خندیدیم حتی ترکه دیوارم سوژه کردیم بابامو فک و فامیلاشونم نشستن پاسور بازی و بقیه هم قلیونی...با امید رفتیم پا کامپیوتر...افتادم یاده امید اشک تو چشمام جمع شد امید یهو نگام کرد گفت چیه بهناززززززززززززززززززززززز؟ناراحت شدی بات شوخی کردم؟گفتم نه الکی براش بهونه گیر اوردم یهو خندید و گفت تا من اینجام نبینم دلت
رفته و خندید گفت بیا سر گرمت کنم...
نشستم رو صندلیش هی برمیگشت نگام میکرد و گفت بهناز اگه میخوای گریه کنی راحت باش من تنهات میذارم به کسی هم نمیگم گفتم نه....مشخص بود از بغض خفه میشم....زن داییش اومد تو اتاق و شروع کردیم فیلم عروسی دیدن...از عروسیمون فیلم گرفته بودن....اصلا حواسم به اونا نبود...پیشه امید بود 2 روز بود که اصلا بهم زنگ نزده بود فقط میدونستم حالش خوبه....امید دو سه تا تیکه پروند خندیدم....پسره محشریه هیف که هر چی بد بختیه سرش اومد ولی با این وجود هنوزم شاده و بساطه خوش گذرونیش با ما براست...البته شایدم بچستو هنوز خیلی چیزارو درک نمیکنه....بعده فیلما رفتیم در آغوش خانواده....نشسته بودم که امید زنگ زد رفتم تو اتاقو بهش گفتم مهمونم و قطع کرد میخواستم زود بریم دوباره صداشو  بشنوم ساعته 1:45 قدیم رسیدیم خونه ولو شدم سره تختمو بهش اسمس دادم و همه حرفایه دلمو بهش زدم که خیلی ناراحتم و میخوام همه چیزو کم کم عوض کنم....
اگه دوسم داشت این اتفاقا نمیوفتاد....اشکال نداره میگذرد دیشب با گریه خوابم برد ساعته 10 بیدار شدم سرم شدید درد میکرد شدیداااااااااااااااااا....
پا شدم خونه رو جارو زدمو مرتب کردم و اومدم نت...فیس بوکو چک کردم و یکم با نیلوفر گپ زدیم و دعوامون شد:)کلا تو شرایطه سخت با هم نمیسازیم.....
زود آف شدمو رفتم پا تلوزیون اووووووووووووووف حال نداشتم تکون بخورم خیلی ضعیف شدم عینه معتادا....روزی 5 تا قرصم میندازم بالا ولی ادم بشو نیستم...
دنباله کار میگردم شدید....واقعا به یه کار نیاز دارم هر چی باشه واسم مهم نیست فقط بتونم یه نونی ازش درارم زندگیم بچرخه تو این چند وقته بیکاری به مشکلاتم 10 برابر شدن....
شاید تو یه مغازه کار کنم نمیدونم از فردا که همه میرن سره کار منم دنباله کار میگردم....
نیلوفر امروز از ایران یره و نمیاد تا 14 فروردین خدارو کر شرش از سرم کم میشه...
کلا اطرافیانه من آدمایه عطیقه (حالا به هر املایی که هست) و تحفه این نمیدونم بهشون افتخار کنم یا نه؟؟؟؟
دوست دارم همشونو جمع کنم ببرم پیشه داییه نیلوفر بگم ببین من چی میکشم بر اساس اینا برام دارو آرام بخش تجویز کن.....والا...
من برم دیگه خسته شدم از نت...
با اجازه
یا حق




+ نوشته شده در 1393/01/4 ساعت 12:50 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

ازیگــوش مـــے شــَوم
زیــر ِ شیطنـت ِ בسـ ـت ـهایـَ ـت
بگــذار خطابمــاטּ ڪننـב " בیــوانــﮧ "
مگــر نــﮧ اینڪـﮧ حقیـقـت בارב ؟!
چــرا ڪـﮧ مـטּ ...
با ایـ ـن همــﮧ زنـانگـــے اَم
مجــنونـتــ شـבه اَم ..




آغـــوش تـــ♥ـــو...
گنـــاه نــﮧ...
چــاره اے نبـــوב،
طعــم سیـب میـבاב لبــ هـایَـت...
طـاق زבم بهشـت را بـا آغـوشَـت...




+ نوشته شده در 1392/12/26 ساعت 12:46 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤

منو امید خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ





+ نوشته شده در 1392/12/26 ساعت 12:44 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



❤o-m-i-d❤


                           یك بار خواب دیدن تو.. .

                     به تمام عمر می‌ارزد پس نگو.. .

               نگو که رویای دور از دسترس، خوش نیست.. .

قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است ولی دل دریایست

                         تاب و توانش بیش از اینهاست.



 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com


هر لحظه بهانه تو را میگیرم

                     هر ثانیه با نبودنت درگیرم

                                حتی تو اگر به خاطرم تب نکنی

         من یکطرفه برای تو میمیرم…


 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعكس، كد موسیقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com






تصاویر زیباسازی ، كد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچك دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، كد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچك دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، كد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچك دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، كد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچك دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، كد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچك دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، كد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچك دات نت www.pichak.netتصاویر زیباسازی ، كد موسیقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نویسان ، تصاویر یاهو ، پیچك دات نت www.pichak.net



+ نوشته شده در 1392/12/26 ساعت 12:29 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



...❤...دلتنگی...❤...

omidam

هیچ وقت برای گفتن حرفی نداشتم

هیچ وقت نمیخواستم حرف دلم را به کسی بگویم

اما همه چی رو به تو گفتم

هر چی تو دلم بود برای تو به زبون آوردم

هر چی پرسیدی جواب دادم

میخوام بگم که

عشق تو تمام وجودم را دزدید

تمام هستی ام شد

تمام وجودم لبریز از یادت شد

میخواهم فــــــــریاد بزنم دوستت دارم

میخواهم امروز هم برای تو بنویسم

ای فرشته نازل شده در زندگی ام

ای تنها ستاره آسمان قلبم

ای زیباترین رویای خوابهای شبانه ام

ای عشــــــــــــق من

تو را با تمام وجودم دوست دارم

 
 
 
 
 
 
 
ありっさlove のデコメ絵文字در لحظــه هایی که روزهایــمـ از شبـــــ تاریکــــ ترندありっさlove のデコメ絵文字


ありっさlove のデコメ絵文字خنــده های تــ. のデコメ絵文字ـو خیـال مـــرا روشـن میکنـــدありっさlove のデコメ絵文字


ありっさlove のデコメ絵文字چشمـان تــ. のデコメ絵文字ــو بهــانه ی لبخنـــد مــن شــده اندありっさlove のデコメ絵文字
 
 
 
 
 

 
ありっさlove のデコメ絵文字مـن از حـرارتـــــ چشمانتــــ یـــخ میـزنـــمـありっさlove のデコメ絵文字


ありっさlove のデコメ絵文字و از سـرمای نگاهتـــــ آتـش میگیـــرمـありっさlove のデコメ絵文字


ありっさlove のデコメ絵文字مــردانگی های تـــ. のデコメ絵文字ــو فیــزیکـــــ را هـمـ نابــود میکنــدありっさlove のデコメ絵文字


ありっさlove のデコメ絵文字مـــرا که دیگـــر هـیــــچ ... ありっさlove のデコメ絵文字
 
 
 
 
 
 
 
 
 

Deco-mail pictograms of Heartمــــرد مــن ...Deco-mail pictograms of Heart


با هــر نفستــــــ به جهـــان ثابتــــــ کــــردی


تنهـــا مــــردی که لیاقتـــــ عشــق را دارد تـــ゜*森girl*゜ のデコメ絵文字ــویـی
 
 
 
 
゜*.ピンク.*゜ のデコメ絵文字 چشمانتـــــ روشنــی دلـــمـ استــــــ ...



وقتـی با نیــمـ نـگاهِ ناگهانـی اتــــــ به مــن نــگاه میکنـــی



قلبـــمـ مثــل قلبـــــ قنـاری پـُــر التـهابــــــ میشـود



مــن آغوشتـــــ را مـی خواهـــمـ؛ 整理 のデコメ絵文字



تا خـــودمـ را در "تـــハートだよ。1つ のデコメ絵文字ـــو" رهـا کنـــــمـ



عـشـــق همیــن لحظـه های کوچکـــــ نابــــــ استـــــ


 
 


Deco-mail pictograms of Heart عـشـــق ...Deco-mail pictograms of Heart



لمـسِ پیــاپـی دستانتـــــ استـــــ ...



و چشیــدنِ . のデコメ絵文字بـوســه هایتـــــ که طعـــمـِ زنــدگـــی میـدهــــد


+ نوشته شده در 1392/12/24 ساعت 07:17 ب.ظ توسط jealous engineer| نظرات()



❤o-m-i-d❤

تویه خاطرات  یکی از بهترین خاطراتمو انتخاب کردم که تو همین وبلاگ در تا تاریخ 91.11.26 نوشته شد و اتفاق افتاد  دمه عید بود خوش گذشت

 

 

برای نمایش بزرگترین اندازه كلیك كنید

با نام و یاد خدا

امیدم سلام.خسته نباشی از زحمتایه منو مادرم که وقتتو گرفتیم به عروسیت دیر رسیدی.

اول از همه لپتو بیار جلو......

از دیشب که واقعا ذوق مرگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ شدم.خیلی دوست داشتم ببینمت.قلبم تپ تپ تپ تپ میزد فقط تو فکرتو بودمو پریشون.بهت یه دروغ گفتم تا بیای پیشم الان راستشو میگم من دیشب نخوابیدم تا 4 بیدار بودم همش فکر میکردم که چکار کنم خوشحالت کنم به جونه پدر راست میگم.اولین باری بود که برام مهم بود همه چیز. که فردا چی بشه چه اتفاقی بینمون بیافته و...

صبح با صدایه اسمست بیدار شدم گفتی که قم هستید خیالم راحت شد راه افتادیدو خوابیدم تا ساعته 9 بهت اسمس دادم خیلی نگرانت شدم آخه بروجرد بارون اومده بود و میترسیدم بارون بگیردتون جادهام لغزنده نشه و سرعتتون زیاد.همش دلم آشوب بود اعتراف میکنم که همش راه میرفتم یه جا بند نبودم تنم میلرزید.شاید بخندی احساس میکردم که هر لحظه بهم نزدیکتر میشی.فکر نمیکردم بیای پیشم فقط استرس داشتمو هیجان و خوشحالی همش میخندیدم مادرم میدونست دلم چه خبره.تنم میلرزید قفسه سینم از تپشه قلبم داشت میشکست.فقط میخواستم ببینمت اروم بشم.پدر زنگ زد گفت ناهار نمیام بازار شلوغه یه چیزی اینجا میخورم نذاشتم مادر غذا درست کنه تخم مرغ خوردیم داشتم چایی میخوردم که زنگ زدی بهناز دارم میام خشکم زد خیلی ذوق کردم .پا شدم لباسامو از تو کمدم دراوردم با  مانتومو مرتب کردم شالمم اتو کشیدمو حاضر شدم.و اومدم پیشه مادر سر مبل نشستم مادر نگام کرد گفت خوشحالی گفتم اره خیلیییییییییی بم زنگ زدی که رسیدی بروجرد منم تند تند کفشامو پوشیدم مادرم اومد رسوندم خیلی بامزه شده بودم دستام یخ کرده بودو میلرزید.فقط دنباله تو میگشتم از دور شناختمت یه کاپشنه مشکی تنت بودو یه تی شرته توسی و خشکل با شلوار لی مشکی خوشکل .منم مانتو سر مه ای و شاله توسی و کتونی سفید  شلوار لی مشکی.قلبم داش وایمیستاد.اونقد تو جو بودم که حواسم نبود دره کافی شاپ پشت سرمه.از مادر خدا حافظی کردیمو من با کمال بی ادبی اولین نفر وارد کافی شاپ شدم پله داشتا بدو بدو رفتم بالا کسی نبود من بودمو تو و صاحبه اونجا نشستیم خواستم کناره دیوار بشینم تو نشستی کنار ازت اجازه گرفتم که بشینم سر جات و توام بلند شدی و من نشستم جات دستام میلرزید خیلی خوشحال بودم خیلی هم خوشکل شده بودی بهت تبریک گفتم دماغتو عمل کرده بودی چقدم بهت میومد.چشماتو نگاه کردمو دستامو گرفتی یه لحظه این اقاهه رفت پایینو تو........ لبام لمس شده بود امید داغیه زبونتو هنوزم میتونم تصور کنم  یه لحظه فقط تونستم با لبام زبونتو لمس کنم فقط همین.بعدش زود کنار کشیدمو نگات کردم.خیلی خجالت کشیدم.انگار تموم خونه بدنم جمع شده بود رویه لبام لمس شده بود.قلبم تند تند میزد این اقاهه اومد بالا و منو تو سفارشامونو دادیم.راستی نقاشیهامم دیدی بهشون میخندیدی خب چکار کنم من تا اون حد بلدم دیه.بم گفتی که مادرت میدونه که الان کناره منی شکه شدمو تعجب کردم.محکم دستامو گرفتی و گفتی سکته نکنی داشتیم کافه میخوردیم که بازم آقاهه"کنایه از صاب کافی شاپه"برایه سیگار کشیدن رفت بیرون دوباره ازم خواستی که......... لبامو رو لبات گذاشتم ولی حسی که داشتم این بود که همونجا بمیرم از خجالت فقط این حرفت تو ذهنم اومد که گفتی به خاطره بوسه شبنمو خیلی خیلی و چند برابر دوستش داشتی فقط گذاشتم بچشی داغیه لبامو.لبام قفل شده بود به خاطره این غروره لعنتی امیدوارم که بهت مزه داده باشه و روت تاثیری گذاشته باشه چون یهو عوض شدی ازت پرسیدم دوسم داری بازم؟گفتی نه.بیشتر مغرور شدم.یه لحظه ازم خواستی نگات نکنم و خودتم نگام نکردی می دونستم ناراحت بودی بیشتر از هر وقتی احساس کردم بغضی تو  گلوته بهت اسرار کردم که بگی چی شده بهم گفتی میترسی تنهات بذارم یکم ناراحت شدم.امید من تنهات نمیذارم هیچ وقت.از اتفاقام ناراحت نشده بودم به جونه دوتامون قسم.از رویه بد دلی هم نبود.داشتی شکلات میخوردی دستات کثیف شد حتی شکلاتایه رویه دستتو با دهنم تمیز کردم همون لحظه محکم دستمو گرفتی  خیلی محکم اروم شدم تهه دلم اب شد.احساس میکردم لبام کبود شده هنوزم لبام لمس بود دو سه بارم جلویه خودت به لبام دست زدم.خیلی ناراحت بودیو گفتی زنگ بزنم مادرم بیاد.تا ما حرفامونو زدیم مادرم اومد کنارمونو توام همه حرفارو به مادرم زدی وقتی داشتی حرف میزدی تویه دلم کلی قربونت رفتم.امید این از لطفته که با مادرمم صادقی با منم صادقی.وقتی خیلی شجاع  مثل یه مرد نگاهه چشمایه مادرم میکردی و همه جیزو بهش گفتی علاقم بهت 100 برابر شد علاقم بیشتر شد وقتی حرف میزدی دختره کنارمون مات مونده بود و اشاره به دوستش کرد.نمیدونست که من چقدر زجرت میدم با غرورم با احساسایه مسخرم.خیلی با هم حرف زدیم گوشیتم زنگ خورد و تو اهمیت ندادی و حرفاتو ادامه دادی و ساعته 6:15 از هم خدا حافظی کردیم دلم برات تنگ شد وفتی پامو از کافی شاپ گذاشتم بیرون دوست داشتم برگردم نگات کنم دوست داشتم باهات بیام.اما نمیشد مادر نگام کردو گفت بهناز خیلی پسره خوبیه اذیتش نکنی چرا  انقدر زود عصبانی میشی؟اخلاقتو درست کنو اذیتش نکن بغض گلومو گرفت یه لحظه احساس کردم همتون دارید از همه طرف بهم حمله میکنید احساس کردم من خیلی بدمو اصلا دوست ندارم همون لحظه با بغض وایسادم نگا تویه چشمایه مادرم کردمو گفتم مادر من میخوامش برایه زندگی من همون دخترتم که بزرگش کردی و بهش یاد دادی به هر مردی محبت نکنه  مادر دستامو گرفت حرفامو دوست داشتم ادامه بدم ولی گریم میگرفت.مادر محکم دستمو فشار میدادو ناز میکرد گفت به امید احترام بذار ببین به خاطرت عروسیرو ول کرده اومده بروجرد نگا کن دوست داره حالا ناراحت نباش نمیخواستم بریم خونه گفتم مادر بریم برایه ارزو یه کادو تولد بخر گفت حوصلشو داری گفتم اره الان فقط نیاز دارم باهات قدم برنم خواستم داد بزنمو بگم که چی تویه دلمه نرفته  دلم برات تنگ شده بود.ناراحت بودم از اینکه نمی تونم خوشحالت کنم ازینکه ناراحتت کردمو سو تفاهم پیش اومد که من تورو دوس ندارم.اما بهترین لذت دنیارو همون لحظه وقتی دستات رو صورتم بود تجربه کردم اما تو لذتشو این میدونی که 1 دقیقه تموم بوسم کنی ولی این چند ثانیه برایه من خیلی ارزش داشت به جونه عزیزم قسم میخورم که برام لذت داشت و این داغیه نفست و زبونتو لبات تا اخرین لحظه عمرم یادم میمونه که اولین تجربمو با مردی که خیلی دوسش دارم داشتم..وقتی داشتیم برایه ارزو کادو میخریدیم فقط فکره تو بودم حوصله نداشتم نظر بدم اومدم بیرون جوابه اسمستو بدم که  زنگ زدی امید یه بویه خاصی داری نمیدونم این بو از دماغم بیرون نمیرفت  وقتی بوسم میکردی این بورو احساس میکردم درست مثله وقتی که من مادرمو بو میکشم و هیچ وقت اون بو فراموشم نمیشه نسبت به توام این احساسو داشتم یه بویه ارامش بخش مثله بچه به مادرشو خیلی از این احساسم خوشحال بودم. بعدش اومدیم خونه. مادر دویاره تکرار کرد گفت بهناز خیلی پسره خوبیه بازم میگم قدرشو بدون و اذیتش نکنو بهش محبت کن و مطمئنم اونم تورو دوست داره یه حسی بهش میگفت که ناراحتت کردم یعنی مادر از چشمام خونده بود.نشستم رو تختمو تند تند جوابه اسمساتو میدادم.نمیخوام سرتو درد بیارم با اینکه ازم ناراحتی و مطمئنم احساست بهم عوش شده.

منو ببخش

شاید باور نکنی اما دوستت دارم

عشق یعنی این


 


+ نوشته شده در 1392/12/24 ساعت 07:10 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



...❤...دلتنگی...❤...

شب باشد...

جنگل مه گرفته باشد..

باران باشد...

تو باشی و من...

بیا راه را گم کنیم.تصاویر زیباسازی نایت اسکین


چقدر خوبه وقتی با عشقت قهر میکنی

بر خلاف میلت میگی:

دیگه دوست ندارم ،دیگه نمیخوامت

این جمله رو بشنوی:

چه بخوای چه نخوای مال منی


یه چیزی هست به اسم "بغل" لا مصب دوای هر دردیه



وسط دعوا یه جمله ست که میتونه داستانو عوض کنه

.

.

.

.

.

"زر نزن بیا بغلم"


 - طاهر         معاون شیخ الشیوخ رضی اله عنه,هیوا سامیار,نیاز پارسا,شیوا تاج,فاطی  ,دخمل خانومی,سارا نیازی پرنسس کلوب آسمون,محبوبه ص,نســــــــیم خوشدل بلا شیطون کلوووب,پرستش نیازی,مریم خـــــــــانوم  گل,بهاره ,ساحل 71,آماندا کیانی,مهسا ر, ,ملینا جوجو,سارا جوووونی خوشگله,سوسن ,باران  استار,

یعنی عاشق ایمن حرکتم :)



تنهایی خیلی خوبه!

.



.



اما


.

دو نفرش...


مگه نه؟



              فکـــــر تنـــــ ـــــم را


                                              از ذهنـــــت بیـــ ــرون کـــــن ...!

                                                   تنهـــــا لحظــــــ ـــه ای !!!


                                                  حالـــــادوبــ ـــاره بگـــــو ...

                                      بـــ ـــاز هــــــــم دوستــــــ♥ــــم داری......!!؟


وقتی مرا بغل میکنی ...
چنان جاذبه ی آغوشـــــت...

به جاذبه زمین غلبـــــه میکند ...
که روحم به پــــرواز در می آید .. !!

"دلــــــم یه بغل ســــــــــــِفت میخواد"

می آیی، نعشه میشوم !

می روی، خمار !

مرا به تخته ی چشمانت ببند !

ترکم بده!



همشون تقدیم به امید





+ نوشته شده در 1392/12/20 ساعت 08:30 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



...❤...دلتنگی...❤...

خوشبختی رنگین کمان لبخند توست !


که.... با هر ترنم باران شکل می گیرد!


«فقط خوشحال باش»


من اشک آسمان را در می آورم!





+ نوشته شده در 1392/12/20 ساعت 08:29 ب.ظ توسط jealous engineer| ❤()



.: تعداد کل صفحات 8 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]