پنجره های وامانده
ودنیا چقدر کوچک است ... 
قالب وبلاگ
نویسنده
نظر سنجی
بهترین دوران زندگی شما چه دوره ای بوده است ؟






لینک سایتها

آنکه دوستش داشتم
پرنده ای بود
بر شیار گونه هایش رد پای آسمانی
رو به جایی که خود هم نمی دانست خودنمایی می کرد!

آنکه دوستش داشتم
مسافری بود
همیشه در دست‌هایش چمدانی و
در جیب هایش بلیطی برای نماندن بود

آنکه دوستش داشتم
رگ خوابم را در دست داشت
و با همان دست‌هایی که همیشه بوی نرگس می داد
دست بر موهایم کشید و از رفتن گفت...
اما در دست‌های من زنجیری نبود
آغوشم قفسی با خود نداشت و
بوسه ام بر لبانش مهر سکوتی نشد!
فقط لحظه ای نگریستمش و
تنها بر زانوانش گریستم
تنها گریستم و گریستم و او
بر رودخانه ی اشک‌هایم
قایقی به آب انداخت
و از هر آه تلخ و سردم
بادبانش را جانی دوباره بخشید!

آنکه دوستش داشتم

شبی تمامی زیباییش را در کوله باری ریخت و
بی آنکه حتی نگاهی
به آن که پشت سرش
کاسه ای آب در دست نگرفته بود انداخته باشد
رفت و رفت...


آنکه دوستش داشتم
از ابتدا برای رفتن آمده بود
و برای ماندنش
به همراه من
نه زنجیری بود
نه قفسی
و نه حتی کاسه آبی برای بازگشتن...


[ پنجشنبه دهم تیر 1395 ] [ 06:31 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

لمس کن کلماتی را که برایت مینویسم

تا بخوانیو بفهمی که چقدر جایت خالیست

تا بدانی نبودنت آزارم می دهد

لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست

که از قلبم بر قلمو کاغذم می چکد

لمس کن  گونه هایم را که خیس اشک استو پر چروک.

لمس کن لحظه هایم را ...

تو که می دانی چگونه عاشقت هستم


[ پنجشنبه بیست و یکم خرداد 1394 ] [ 09:43 قبل از ظهر ] [ ح. صداقت ]

مــــرد هم قلـــــب دارد فقط صدایش...

یواش تر از صدای قلب یک زن است....

مرد هم در خلوتش برای عشقش گریه میکند....

شاید نـــدیــــــده باشی..

اما همیشه اشک هایش را در آلبوم دلتنگیش قاب میکند..

هر وقت زن بودنت را می بیند...

سینــــــــه را جلو میدهد..

صدایش را کلفت تر میکند...

تا مبادا... لرزش دست هایش را ببینی...

مرد که باشی...

دوست داری....

از نگاه یک زن مرد باشی...

نه بخاطر زورِ بازوهــا! مثل تو دلتنگ میشود...

ولی،گریه نمیکند...

بچه میشود....بهانه میگیرد...

تو این ها را خوب میدانی....

تمام آرزویش این است که سر روی پاهایت بگذارد...

تا موهایش را نوازش کنی..

عاشق بویِ موهای توست و بیشتر از تــــو به آغوش نیاز دارد.....

چون وقت تنهایی....

خاطره ی تــــو او را امیدوار میکند...


[ سه شنبه نوزدهم خرداد 1394 ] [ 10:42 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

هیچ چیز مانند قبل نبود

من آنجا بودم

نیمکت همیشگی ، ساعت همیشگی

بوی غربت مشامم را می سوزاند

اما هیچ آشنایی نبود ، هیچ غریبة آشنایی

ملودی غم انگیز فاصله

صدایی مرا به خود خواند

تمام شده تمام شدنی نیست

یک قدم به عقب و نیمکت خالی اینبار خاطره شد . . .


[ یکشنبه هفدهم خرداد 1394 ] [ 08:27 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

خواستنت دست خودم نیست..

اتفاق دل نیست..

با دلیل و بی دلیل نیست!

خواستن تو...

آه خواستن تو حتی از رنگهای پاییزی هم خوشتر و قشنگ تر است..

یا ازهر چه زیبائی سرشار است!!

میگوئی دوستم داری؟!

ولی خود هم گفته ات را باور نداری!

می خندم...

تو ناراحت می شوی!

میدانم اینهم دست خودت نیست..

انگاری حادثه روز است!

بهترین و زیباترین اتفاق متولد نشده دنیا!!

می شود دوستم بداری و ندانی؟!

این است فرق روزگار من و تو!!

این روزها فکردوست داشتنت وجودم را در برگرفته!

انگار که با خود مدام در حال جنگ باشم!


[ یکشنبه بیستم اردیبهشت 1394 ] [ 04:55 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

آنقدر منتظرت ماندم که همه پنجره ها مرا میشناسند.

یکبار آرامتر از خواب درختان به سراغ من بیا.

می خواهم با شکوفه های سیب برایت تابلویی بکشم.

با اشکهایم گرد و غبار را از کفشهایت بشویم.

میخواهم تمام بغضهای من بر شانه های تو آب شوند.

چرا دلم برایت تنگ نشود؟

چرا دستهای تو را ستایش نکنم؟

چرا عطر ماه را در شیشه ای نریزم و به تو تقدیم نکنم؟

چرا برایت ننویسم؟چرا حرفهایم را پنهان کنم؟

ای آیینه عاطفه های بیکران

ای پر خاطره تر از رودها و دریاها

همیشه دوستت دارم.


[ یکشنبه بیستم اردیبهشت 1394 ] [ 09:40 قبل از ظهر ] [ ح. صداقت ]

می خواهم برایت بهترین دوستی باشم که تاکنون داشته ای

می خواهم که گوش جان به سخنانت بسپارم

حتی اگر در مشکلات خود غرق شده باشم

آن گونه که هیچ کس تاکنون چنین نکرده

می خواهم تا هر زمان که مرا طلبیدی در کنارت باشم

نه اکنون ، بلکه هر زمان که خودت می خواهی

می خواهم رفیق شفیقت باشم ، می خواهم تو را به اوج برسانم

خواه توانش را داشته باشم ، خواه از انجام آن ناتوان باشم.

می خواهم به گونه ای با تو رفتار کنم که گویی اولین روز تولد توست.

نه آن روز خاص ، که تمام روزهای سال به حرفهایت گوش خواهد داد

نصیحتت می کنم ، همبازی ات می شوم

گاهی می گذارم که تو برنده شوی

در کنارت می مانم

در آن زمان که آهنگ نبرد کنی

در کشاکش مبارزه با زندگی

برایت دعا می کنم

می خواهم برایت بهترین دوستی باشم که تاکنون داشته ای

امروز ، فردا و فرداهای دیگر

تا آخرین لحظه حیاتم

می پرسی چرا ؟!!

زیرا تو نیز برایم بهترین دوست و عزیزی هستی که تا کنون داشته ام ...

بهترینم عاشقتم دوستت دارم خیلی زیاد


[ یکشنبه سی ام فروردین 1394 ] [ 07:46 قبل از ظهر ] [ ح. صداقت ]

برای تو مینویسم ...

از عمق احساسم ، مینویسم تا شاید بدانی که طپش قلبم در سینه ...

به خاطر توست.

برای تو مینویسم که بدانی تو بودی آن یگانه عشقی که در لا به لای خرابه های قلبم لانه گزید

وازآنها گلستانی جاودانه ساخت.

برای تو مینویسم تا بدانی دوری ات برای من ...

مثل دوری ماهی از آب است و دوری کبوتر از آسمان.

برای تو مینویسم اینک...

از عمق وجودم...

با فریادی خاموش که در لابه لای هیاهوی عشقت گم شده است.

برای تو مینویسم اینک تا بدانی

تا ابد دوستت دارم


[ جمعه بیست و هشتم فروردین 1394 ] [ 01:25 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

در كویر خلوت دلم با لبانی تشنه راه دشواری را در پیش گرفتم

می دانم كه نیاز به جرعه آبی دارم تا خود را با آن سیراب نمایم

در قلبم غوغایی است غوغای عشق تو

نگاهت برایم همچون رودخانه ایی است كه هرگز درآن ركودی نیست

می خواهم كه مرا به حال خود وا مگذاری و مرا همیشه با خود همراه سازی

بگذار تا از احساسات شیرینت لبریز شوم

بگذار تا به وسعت قلب پرمهرت دست یابم

زلالی عشقت را از من مگیر، انشای چشمت را برایم بخوان

 تا با شنیدن آن سرشار از شادی شوم

 دریچه ی نگاهت را به روی من مبند مگذار تا نگاههای محبت آمیزت انتها یابد

بگذار تا با دلی سیر به تماشایت نشینم و از عمق نگاهت سیراب شوم

تو در پاسخ به عشقم همیشه سكوت را اختیار كردی

 و هرگز به خود اجازه ندادی كه از لبانت شكوفه های عشق و محبت بیرون بیاید

 و بوی عطر خوش آنان مرا مدهوش كند

ای رویای دیرینه ی من بگذار روییدن نرگس را در نگاهت ببینم

بگذار باران عشقت بر من ببارد تا من در زیر این باران زیبا خود را سیراب نمایم

بگذار تا برگهای خسته ی پاییزان به رقص عاشقی در بیایند

 تو را قسم به مقدسات عالم که بگذار کویر دلت به دریا راهی یابد

بگذار برایت همچون زلیخای یوسف باشم

بگذار تا جاودانگی عشق را در خود ببینم

بگذارتا صدف دریای دل من باشی

كه مروارید درونش برایم درخشش عشق زیبای تو را داشته باشد

می خواهم در كنار تو به اوج ابرها برسم

 ای ستارگان آسمان همه بدانید و راز مرا همیشه با خود همراه سازید

 که من او را چقدر دوست دارم


[ سه شنبه بیست و پنجم فروردین 1394 ] [ 09:27 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

خدایا

تو خودت می دانی ...

در این جهان کسی هست که ...

با دیدنش در دلم آشوب می شود ...

و صدای قلبم به آسمان ها می رسد ...

قسم ات می دهم !!! 

به همه ی بزرگی ات ...

او را همیشه برایم نگه دار ...

من بدون او هیچم ...

 هیچ .


[ شنبه بیست و دوم فروردین 1394 ] [ 08:00 قبل از ظهر ] [ ح. صداقت ]

دنیای تو همین جاست

کنار کسی که سوگند می خورد

به حرمت دست های تو .......

کنار کسی که با خود قهر می کند

و با موهای تو آشتی

کنار کسی که حرام می کند

خواب خودش را بی رویای تو

همان جایی که اگر تو را از من بگیرند

سرم را میگذارم تا بمیرم .......
[ جمعه بیست و یکم فروردین 1394 ] [ 10:14 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

زیبای من! آیینه ی تنها شدنم باش   

انگیزه ی وابسته به دنیا شدنم باش

بامن نه به اندازه ی یک لحظه صمیمی

اندازه ی در عشق تو رسوا شدنم باش

لبخندبزن اخم مرا باز کن آنگاه

سرگرم تماشای شکوفا شدنم باش

چون اشک بر این دامن خشکیده فروبار

ره توشه ی از دره به دریا شدنم باش

حالا که قرار است به گرداب بیفتم

دریای من! آغوش پذیرا شدنم باش

یک لحظه به شولای مسلمانیم آویز

یک عمر ولی شاهد ترسا شدنم باش

مگذار که چون پنجره ای بسته بمانم

ای عشق!بیا معجزه ی وا شدنم باش


[ چهارشنبه نوزدهم فروردین 1394 ] [ 01:18 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

با «یکی بود یکی نبود» شروع می شود این قصه

با «یکی ماند ، یکی نماند» تمام !

یکی من بودم یا تو ، مهم نیست

مهم قصه ایست که تمام می شود !

پرستوی من تویی

می آیی بهار میشوم ؛ می روی ، پاییزم

عادت کوچ را فراموش کن

بیا و نرو

بیا و به من کوچ کن و فصل مرا بهار باش تا همیشه

تنها یک حرف مرا آزار میدهد ، حتی یک کلمه هم نمیشود

تنها یک حرف مرا هر روز غمگین تر میکند

همان یک «ن»  که در ابتدای «بودنت» نشسته است !

یادمان باشد با هم بودن دلیلی برای با هم ماندن نیست

رسیدن رفتن میخواهد اما آخر همه رفتن ها رسیدن نیست

یادمان باشد رفتنی میرود چه یک کاسه آب بریزیم پشت سرش ، چه هزاران قطره اشک

حالا که آمده ای دیگر نرو و این بهار را جاودانه کن .


[ سه شنبه هجدهم فروردین 1394 ] [ 10:28 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم

مگر ماهی بیرون از آب می تواند نفس بکشد مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من زنده بمانم

بگو معنی تمرین چیست ؟

بریدن از چه چیز را تمرین کنم ؟

 بریدن ازخودم را ؟

مگرهمیشه نگفتم که تو هم پاره ای از تن منی ...

از من نپرس که اشکهایم را برای چه به پروانه ها هدیه می دهم

همه می دانند که دوری تو روحم را می آزارد

تو خود پروانه ها را به من سپردی که میهمان لحظه های بی کسی ام باشند

نگاهت را از چشمم بر ندار مرا از من نگیر.

بغض هایم را به آسمان سپرده ام ، خدا بخیر کند باران امشب را ... 


[ دوشنبه یازدهم اسفند 1393 ] [ 12:22 قبل از ظهر ] [ ح. صداقت ]

اگر مانده بودی تو را تا به عرش خدا می رساندم

اگر مانده بودی تو را تا دل قصه ها می کشاندم

اگر با تو بودم به شب های غربت که تنها نبودم

اگر مانده بودی ز تو می نوشتم تو را می سرودم

مانده بودی اگر نازنینم زندگی رنگ و بوی دگر داشت

این شب سرد و غمگین غربت با وجود تو رنگ سحر داشت

با تو این مرغک پرشکسته، مانده بودی اگر بال و پر داشت

با تو بیمی نبودش زطوفان مانده بودی اگر، همسفر داشت

هستی ام را به آتش کشیدی سوختم من ندیدی ندیدی

مرگ دل آرزویت اگر بود مانده بودی اگر، می شنیدی

با تو دریا پر از دیدینی بود ، شب ستاره گلی چیدنی بود

خاک تن شسته در موج باران در کنار تو بوسیدنی بود

با تو و عشق تو زنده بودم بعد تو من خودم هم نبودم

بهترین شعر هستی را با تو مانده بودی اگر می سرودم

مانده بودی اگر نازنینم ....


[ چهارشنبه ششم اسفند 1393 ] [ 08:45 قبل از ظهر ] [ ح. صداقت ]

با تیشه ی خیال تراشیده ام تو را

در هر بتی که ساخته ام دیده ام تو را

هر گل به رنگ و بوی خودش می دمد به باغ

من از تمام گلها بوییده ام تو را

رویای آشنای شب و روز عمر من!

در خوابهای کودکی ام دیده ام تو را

از هر نظر تو عین پسند دل منی

هم دیده، هم ندیده، پسندیده ام تو را

زیباپرستی دل من بی دلیل نیست

زیرا به این دلیل پرستیده ام تو را

با آنكه جز سكوت جوابم نمیدهی

در هر سوال از همه پرسیده ام تو را

از شعر و استعاره و تشبیه برتری

با هیچ كس بجز تو نسنجیده ام تو را....


[ سه شنبه پنجم اسفند 1393 ] [ 11:37 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

حالا که رفته ای

من مانده ام و . . .

آدم هایی که عطر تو را می زنند

حالا که رفته ای ...

رو تن ترانه ها خاک نشستـه

همون ترانه های که بوی تو را میدادن...

حالا كه رفته ای ...

نمیدانم چه كنم با روزهایی كه

هر ثانیه اش بهانه نبودنـت را میگیرد ...

حالا که رفته ای ...

من هم میروم

اما فرق منو تـو در ایـن اسـت

من رفتن تـو را

پـشـت هاله ای اشـک دیدم و دم نزدم

اما تـو رفتن مرا نخواهی دید..

حالا که رفته ای . . .

حالا که رفته ای

مشق ِهر شبم شده است

سکوتُ ... سکوتُ ... سکوت

حالا که رفته ای

من تیزخواهم رفت

تا انتها... تا جایی که خیالم به

خیال تو گره بخورد...

حالا که رفته ای ...

بیا وخیالت را هم باخودت ببر ...

اگر باز به سویم آیی

دیگر از کف ندهم آسانت...

حالا که رفته ای ...

یادت باشد که

یادم بیاندازی که بگویمت

چقدر دلم برایت تنگ است

حالا که رفته ای ...

این روزها دلتنگم

دلتنگـ آن روزهاکه رفته اند...

حالا که رفته ای

بغض میکنم ...

اما مثل آسمان دیروز فقط گرفته ام

اشکی نیست...

چرا نیستی تا خاطره ساز شویم

حالا که رفته ای

نه باد می وزد ...

و نه پرنده ای میخواند

همه سکوت کرده اند

به احترام رفتنت !!!

حالا که رفته ای ...

بهانه ی خوبی است

صدایش را می گویم

ای چراغ هربهانه

گنجشک ها را می گویم...

حالا که رفته ای ...

این را یادت باشد ...

تویی که طاقت غمم را نداشتی ...

اشک را ...

مهمان همیشگی چشمان من کرده ای و ...

حالا که رفته ای

گرد و غبار رفتنت ...

تمام اتاقم را گرفته است ...

چشمانم می سوزد ...

حالا که رفته ای...

بهانه ی خوبی است

شب...

سکوت...

کویر...

فقط صدای این هق هق راکم کنید...


[ یکشنبه سوم اسفند 1393 ] [ 01:37 قبل از ظهر ] [ ح. صداقت ]

از خواب می پرید ، از گریـه ی شدید ، اما کسی نبود ، اما کسی ندید..

از خواب می پرم، از گریه ی زیاد ، از یک پرنده کـه خود را به باد داد

از خواب می پری از لمس دست هاش، گریه می کنی زیر پتو یواش

از خواب می پرم می ترسم از خودم ، دیوانه بودم و دیوانه تر شدم

از خواب می پری سرشار خواهشی ، سردرد داریو سیگار می کشی

از خواب می پرم از بغض و بالشم ، که تیر خورده ام، که تیر می کشم

از خواب می پری عمرت رفت در...گنجشک پر... کلاغ پر... پره پرنده پر...

از خواب می پرم خوابی که درهم است ، آغوش تو کجاست؟ بدجور سردم است

از خواب می پری از داغی پتو ، بالا می آوری... زل می زنی به او...

از خواب می پرم تنهاتر از زمین ، با چند خاطره، با چند نقطه چین

از خواب می پری شب هات ساکته ، مجبورعاشقی ، محکوم رابطه

از خواب می پرم از تو نفس نفس.. ، قبل از تو هیچ وقت... بعد از تو هیچ کس...

از خواب می پری از عشق و اعتماد ، از قرص کم شده، از گریه ی زیاد

از خواب می پرم رؤیای ناتمام ، از بوی وحشی ات لای لباس هام

از خواب می پری با جیر جیر تخت ، از گرمی تنش، سخت است ، سخت، سخت...

از خواب ها پرید در تخت دیگری ، از خواب می پرم... از خواب می پری...

چیزی ست در دلت، دردی ست در سرم ، از خواب مــی پری... از خواب می پرم...


[ پنجشنبه سی ام بهمن 1393 ] [ 11:37 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

دیروز روز خوبی نبود...

از من گذشت و من حالا این جا دارم خاطرشو می نویسم.....

چه قدر تمام لحظه هایی که با عشقم بودم زود گذشتن...

چقدر زود لحظه هایی که دست گرمش تو دست سردم بود تموم شدن و من تنها شدم.

کاشکی می شد برای همیشه بمونه کنارم اما....

وقتی هر خاطره ای ازش تو ذهنم میاد دلم می لرزه ...

هر روز بیشتر از دیروز می خواستمش.

اصلا تو این چند روزی که ترک کرده به نظرم صد برابر خواستنی تر شده.

اونقدر که دلم می خواد محکم بغلش کنم.

آخ که چقدر دلم برای آغوش گرمش لک زده اما ...

همش فکر می کنم پیشمه دارم تو چشمای قشنگش که آرومه نگاه می کنم ولی مثل همیشه زیاد باهام حرف نمیزنه ...

ساعت ها کنارش می شینمو دستاشو نوازش می کنم بدون این که حتی نگاهم کنه.

خوب، من حالشو درک می کنم می فهممش ... انتظاری ندارم که ازش ...

به خدا قسم دیگه هیچی ازش نمی خوام.

بهد از چند دقیقه یهو برمی گرده و نگام می کنه و لبخند می زنه.

واییییییییی.....همین بخدا برام کافیه. همین بهم دلگرمی میده.همین عاشق ترم می کنه.

بهش می گم این روزا چقدر خواستنی تر شدی اما چقدر ازم دوری....

دلم لک زده برای یک ساعت بی دغدغه بغل کردنتو تو شهر چشمات گم شدن.

آخ که من روی ابرا راه می رفتم انگار....چقدر زود گذشتن اون روزا.....

وقتی دستتو گذاشته بودی روی دستم چقدر اروم بودم....

فقط نگاهت کردم بدون هیچ حرفی....

می دونم که تو شرایطی نیستی که حوصله ی حرف زدن منو داشته باشی.

خوب منم فقط نگاهت می کنم .

چون می دونم به زودی از پیشم میری می خوام یه دل سیر نگاهت بکنم.

می خوام رنگ چشمای قشنگت یادم بمونه.

کاش می شد نری...کاش می شد بمونی....

من که تورو هیچ وقت تنها نذاشتم.کاش می شد توام منو تنها نذاری و منو تو ما بشیم.

اما حیف حیف که مجبوری برای رفتن.

اگر بمونی منو تو با هم خوشبخت میشیم.اینو بهت قول میدم.

چون دوستت دارم پای همه چیز می مونم.تو فقط بمون.بذار خوشبخت بشیم ...

می دونم اینارو دارم بی خودی اینجا می نویسم...

چون تو به هر حال مجبوری برای رفتن.

فقط بدون همیشه من دوستت دارم.


[ سه شنبه بیست و هشتم بهمن 1393 ] [ 11:55 قبل از ظهر ] [ ح. صداقت ]

ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ

ﺧﻴﻠﻲ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ

ﻧﮕﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻩ

ﺩﺳﺖ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ

ﺁﻏﻮﺵ ﺑﺎ ﺁﻏﻮﺵ

ﺑﻮﺳﻪ ﺑﺎ ﺑﻮﺳﻪ

ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ

ﺍﺯ ﺯﻣﻴﻦ ﺗﺎ ﻧﺎﻛﺠﺎ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ ....

ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﻲ ﺍﻓﺘﺪ ....

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻛﻪ

ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ

ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻛﻪ ﺩﻟﺖ ﺭﺍ ﻣﻲ ﻟﺮﺯﺍﻧﺪ ....

ﻓﺮﻕ ﻫﺎ ﺩﺍﺭﺩ ...

ﺁﻏﻮﺷﻲ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻫﺴﺖ ﺑﺎ ﺁﻏﻮﺷﻲ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﺣﺘﻲ

ﺩﻳﮕﺮ ﻧﺒﺎﺷﺪ

ﻭﻟﻲ

ﭘﺮﺍﺯ ﻃﻤﺄﻧﻴﻨﻪ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ ...

ﻓﺮﻕ ﻫﺴﺖ ﺑﻴﻦ ﺍﻳﻨﻜﻪ

ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻲ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﻱ؟

ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ ﺁﺭﻩ ...

ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻲ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ

ﻭ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ : ﺑﻲ ﻧﻬﺎﻳﺖ ...

ﺑﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ

ﻣﻲ ﭘﺮﺳﻲ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺩﺍﺭﻱ؟

ﻭ ﺳﻜﻮﺕ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ...

ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻣﻲ ﻛﻨﺪ ...

ﻟﺒﺨﻨﺪﻱ ﻣﻴﺰﻧﺪ ...

ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻲ ﻓﻬﻤﻲ ...

ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻲ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ؟

ﻣﻲ ﮔﻮﻳﺪ : ﻳﻪ ﺩﻭﻧﻪ ﻭﻟﻲ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ....!

ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ ....

ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪﻱ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺭﺩ ...

ﻓﻘﻂ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻲ ﺍﻳﻦ ﺗﻔﺎﻭﺗﻬﺎ ﺭﺍ ﻛﺠﺎﻱ ﺩﻟﺖ ...

ﻛﺠﺎﻱ

ﺯﻧﺪﮔﻴﺖ ...

ﺑﮕﺬﺍﺭﻱ؟...


[ سه شنبه بیست و هشتم بهمن 1393 ] [ 08:05 قبل از ظهر ] [ ح. صداقت ]

می ری ...؟

حرفی نیست ...

یعنی دیگه حرفی نمونده ...

اما لااقل یک ثانیه...

نه...

یک لحظه نگاهی به پشت سرت کن ...

انگار که من روزی تمام تو بودم...

بی انصاف


[ دوشنبه بیست و هفتم بهمن 1393 ] [ 03:04 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

امشب سروریست در دلم انگار دیدار یار حتمیست

قرارمان قرار همیشگی کنار گلهای مریم و ختمیست

سرگذشت دل را به تو گویم ای زیبا نگارم

در پی عشق تو بود که خزان شد بهارم

دل خطا کرد و دل خطا کار راه اشتباه رفته بود

پا به راهی نهاد که اخرش اهریمن خفته بود

شکار تک صیاد شدم و کشتم طعمه صد صیاد

اخر قصه تو نبودی اخر قصه ام  شد تکیه بر باد

کنون که تو را یافتم دگر پا ننهم بر ثریا

نبودی دل تو را می کرد از این و ان تمنا

بدانند ستارها که مرا نیازی نیست به نورشان

بگذار تصویری از تو بنشانم بر سر راه عبورشان

تا بدانند گذشت آن روزها که همنشین با آه شدم

مغرور نشوید به ذره نورتان من همنشین ماه شدم


[ یکشنبه بیست و ششم بهمن 1393 ] [ 10:32 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

از عشق می نویسم از صفایش، از محبت می نویسم از وفایش، از دلش می نویسم، از نگاهش.

در همان لحظه اول که تو را دیدم عاشقت شدم، عاشق آن چهره ماهت شدم ، عاشق آن قلب تنهایت شدم.

عاشق حرفهای پر مهرت شدم، عاشق چشمهای زیبایت شدم.

در همان لحظه بیادماندنی دلم به دست و پایم افتاده بود که بیایم با تو دردو دل کنم . چیزی در دلم مانده و غوغا به پا کرده که موقع درد و دلهایم به تو خواهم گفت

می خواهم بگویم دوستت دارم، عاشقت هستم.

درهمان لحظه اول که تو را دیدم احساسی در دلم داشتم

احساس می کردم چشمانت به من می گویند بیا باهم باشیم ، از هم بگوییم ، بادل باشیم.

چشمانت به من می گویند بیا و با عشق همسفر باش

ای هستی ام ، ای یاورم ، ای دلدار زندگی ام زودتر بیا و در قلبم خانه کن. بیا و قلبم را آرام کن. بیا تا دلم خون نشده ، تا گل خونمون همش پرپر نشده! بیا سر قرارمان ، قرار هر روز و هر شبمان.

نامه ام را برایت بر روی بهترین کاغذ زندگی می نویسم با جنس اعلا.

اما نامت را بر روی دیواره سرخ قلبم تا ابد نگه خواهم داشت.


[ شنبه بیست و پنجم بهمن 1393 ] [ 05:44 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

همه ی آرزوهایم

قاصدکی شد و رفت...

رفت تا آرزوی دیگران باشد

رفت تا دوباره دیدنش رویای من شود

رفت  تا همیشه بسوزم

در آتش جهنمی

که هنوز نیامده


[ پنجشنبه بیست و سوم بهمن 1393 ] [ 04:24 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

پنجره ای باز می شود رو به سکوت و تنهایی من

همان پنجره ای که روزگاری تو را شاد در آن می دیدم

و تو دیگر نیستی و من هم...

و کاغذهایی که پاره می شوند...

قصه ی من و تو را همه سپیدارهای لب جو

می دانند و همه گنجشک های لب بام

از بر دارند قصه ی من و تو

قصه ی روزهاییست که عاشقانه سپری شد

و بی رحمانه زیر لگدهای زمان پژمرد

قصه ی من و تو قصه ی همه غصه های عالم است


[ پنجشنبه بیست و سوم بهمن 1393 ] [ 11:21 قبل از ظهر ] [ ح. صداقت ]

دلم هوای باران دارد

بارانی بی بهانه

کاش یک بار باران بی بهانه می بارید

کاش میبارید تا گونه های خیسم زیر بارش قطره هایش پنهان شود

تا خیس اشک هایش شوم

تا خیس نگاهش

تا حس کنم تنهاییش را

حس کنم سکوت پر از فریادش را

دلم بارانی بی بهانه می خواهد

ببار.تا من بدون چتر به زیرت قدم بزنم تا خیس خیس شوم

ببار تندترو تندتر ببار


[ چهارشنبه بیست و دوم بهمن 1393 ] [ 03:08 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .

روزی که کمترین سرود بوسه است .

و هر انسان برای هر انسان برادری است

روزی که دیگر در خانه هایشان را نمی بندند .

قفل افسانه ایست و قلب

برای زندگی بس ..

روزی که معنای هر سخن

دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف

به دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف زندگی است

تا من به خاطر آخرین شعر

رنج جستجوی قافیه نبرم

روزی که هر لب ترانه ایست

تا کمترین سرود بوسه باشد .

روزی که تو بیایی

برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما برای کبوترهایمان

دانه بریزیم ..

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی اگر روزی که دیگر نباشم ...


[ سه شنبه بیست و یکم بهمن 1393 ] [ 03:08 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

ای مسافر

ای جدا ناشدنی

گامت را آرام تر بردار از برم آرام تر بگذر

تا به کام دل ببینمت

بگذار از اشک سرخ ، گذرگاهت را چراغان کنم .

آه که نمیدانی ... سفرت روح مرا به دو نیم می کند ...

و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید ...

بگذار بدرقه کنم واپسین لبخندت را و آخرین نگاه فریبنده ات را

مسافر من ...


[ سه شنبه بیست و یکم بهمن 1393 ] [ 12:27 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

روز میلاد تو بود که هوا بوی نیلوفر و شقایق می داد

و خدا می خندید

عطر یاس از در و دیوار هوا می پاشید

و نسیم از تو بشارت می داد

باد بر پنجره پا می کوبید

زلف افشان را بید ، در مسیر تو پریشان می کرد

هر کجا سروی بود ، به تواضع سر راه تو بر پا می خواست

تاکها با تو تبانی کردند

غوره ها از تپش قلب تو انگور شدند

سرکه ها را خبر آمدنت شیرین کرد

برگ ها از سر تعظیم تو می رقصیدند

و خزان در قدم شاد تو نقاشی کرد

و به تر دستی استاد ازل ، شعبده ای بر پا بود

گوشها منتظر اولین گریه ی شیرین تو بود

چشمها منتظر اولین ساغر سیمای تو بود

روز میلاد تو باز ، مثل همواره خدا حاضر بود

آسمان جشن گرفت ، ابر ها مژده ی دیدار تو را می دادند

رعد در حنجره از شوق تماشای تو غوغا می کرد

طبل آغاز تو را می کوبید ، برق آغاز تو را می تابید

مه فضا را به هوای تو در آغوش گرفت

آن سوی پیله ی مه ، ماه تا فرصت دیدار تو بیدار نشست

در جهان از قدم مهر تو مهمانی شد

شعر از مرکب فرخنده ی احساس تو الهام گرفت

واژه ها در شعف وصف تو شادی کردند

و غزل قالب همواره ی توصیف تو شد

روز میلاد تو باز آسمان جشن گرفت

و به یمن قدم سبز تو باران بارید

ای تسلای خزان سینه ی پر عطشم

که ز گرمای حضور خشکی تاول زده است

از عبور نفس خیس تو بارانی

ای تمنای بهار سینه از برکت میلاد تو نورانی باد

در دل خسته ام از عشق چراغانی باد

غزل سرنوشت من و دل آنچه تو می دانی باد

همای عشقم از بیم رقیبان تو پنهانی باد


[ دوشنبه بیستم بهمن 1393 ] [ 04:32 بعد از ظهر ] [ ح. صداقت ]

همه چیز را یاد گرفته ام

یاد گرفته ام که چگونه بی صدا بگریم

یاد گرفته ام که هق هق گریه هایم را با بالشم .. بی صدا کنم

تو نگرانم نشو

همه چیز را یاد گرفته ام

یاد گرفته ام چگونه با تو باشم بی آنکه تو باشی

یاد گرفته ام نفس بکشم بدون تو ... و به یاد تو

یاد گرفته ام که چگونه نبودنت را با رویای با تو بودن

و جای خالی ات را با خاطرات با تو بودن پر کنم

تو نگرانم نشو

همه چیز را یاد گرفته ام

یاد گرفته ام که بی تو بخندم..

یاد گرفته ام بی تو گریه کنمو بدون شانه هایت.

یاد گرفته ام که دیگر عاشق نشوم به غیر تو

یاد گرفته ام که دیگر دل به کسی نبندم .

و مهمتر از همه یاد گرفتم که با یادت زنده باشم و زندگی کنم

اما هنوز یک چیز هست که یاد نگر فته ام

که چگونه..

برای همیشه خاطراتت را از صفحه دلم پاک کنم

و نمی خواهم که هیچ وقت یاد بگیرم .

تو نگرانم نشو

فراموش کردنت را ...

هیچ وقت یاد نخواهم گرفت .


[ دوشنبه بیستم بهمن 1393 ] [ 11:12 قبل از ظهر ] [ ح. صداقت ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

تعداد کل صفحات : 8 :: 1 2 3 4 5 6 7 ...

درباره وبلاگ


آن روز پشت پنجره گلدان گذاشتی
فردا در آن دو شاخه گل ِ سرخ کاشتی
گلدان پشت پنجره گلواژه ای نداشت
اقرار کن خودت که مرا دوست داشتی
در چارچوب پنجره تا من نیامدم
از شانه های طاقچه سر بر نداشتی
هر هفته پشت پنجره می ایستم
خودت من را به کار پرده نشینی گماشتی

آمار سایت
بازدیدهای امروز : نفر
بازدیدهای دیروز : نفر
كل بازدیدها : نفر
بازدید این ماه : نفر
بازدید ماه قبل : نفر
تعداد نویسندگان : عدد
كل مطالب : عدد
آخرین بروز رسانی :
امکانات وب

Online User


شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات