حکایت های کوتاهی از مولانا - حكایت درخت بی مرگی
دانایی به رمز داستانی می گفت: در هندوستان درختی است كه هر كس از میوه اش بخورد پیر نمی شود و نمی میرد. پادشاه این سخن را شنید و عاشق آن میوه شد، یكی از كاردانان دربار را به هندوستان فرستاد تا آن میوه را پیدا كند و بیاورد. آن فرستاده سالها در هند جستجو كرد. شهر و جزیره ای نماند كه نرود. از مردم نشانیِ آن درخت را می پرسید، مسخره اش می كردند. می گفتند: دیوانه است. او را بازی می گرفتند بعضی می گفتند: تو آدم دانایی هستی در این جست و جو رازی پنهان است. به او نشانی غلط می دادند. از هر كسی چیزی می شنید. شاه برای او مال و پول می فرستاد و او سال ها جست و جو كرد. پس از سختی های بسیار، ناامید به ایران برگشت، در راه می گریست و ناامید می رفت، تا در شهری به شیخ دانایی رسید. پیش شیخ رفت و گریه كرد و كمك خواست. شیخ پرسید: دنبال چه می گردی؟ چرا ناامید شده ای؟
نوع مطلب :
برچسب ها: درخت بی مرگی، حكایت درخت بی مرگی، حکایت آموزنده، حکایت های کوتاه، حکایت های آموزنده، حکایت های آموزنده از مولوی، حکایت هایی از مولانا،