رسم بی رسمیای زمونه

ای ادمها

دوشنبه 5 اردیبهشت 1390

ای ادمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

بیخیال من شوید

من که در اب میسپارم جان.

بی خیال من که دست و پای شادی میزنم.

من به رسم دلسپردنهایتان

دلبریدم از زمین ِ تیره و سنگینتان.

من به وقت شادی و عیش و غزل خوانی خود

که گمان میبردم این جا ماندنی هستم

دلشکستم از دلی.

از دلی که همه ی لحظایش پای من واهی شد.

از دلی که پای من سوخت و دلم

پی دلهای دگر کوچه گرد و ول و هر جایی شد.

ای ادمها که بر ساحل بساط دل گشا دارید

نان به سفره جامه تان بر تن

یک نفر در اب میخواند شما را

 دست نگه دارید

دست نگه دارید و بر بساط عیش و نوش خود نشسه

ببرید از یاد من که میمیرم در اب..چون گذشته.

من در وجودم بوی نفرت دیدم

بوی بد خود خواهی و دروغ

من به رسم مردن

راه این کهنه جهان را میبرم از یادم.

تا بمیرم از خود

بلکه در روز دگر

همچو ادم, پاک و ادم باشم.

ای ادمها

بنشینید خموش

بنشینید خموش

اب را بلعیدم

کار از کار گذشت

بر لبانم خنده از شادی نشست.

ای ادمها

مبرید از یادم... 


فاحشه هایتان را دوست دارم

یکشنبه 4 اردیبهشت 1390


اهای

ادمها

حالتان که خوب باشد

دلهره ام شروع میشود.

ادمها

حالتان که خوب باشد
 
حالم بد میشود

حالتان که خوب باشد شروع میکنید اراجیفتان را

دردها را نثار هم میکنید

فحش ها را برای هم میخوانید

فاحشه ها را از خود میرانید

و نمیدانید این همان زنیست که 

شب با هزار کلک تنش را عاجزانه میخواهید .

ادمها

فاحشه هایتان را دوست دارم.

تنها انها هستند که حرفشان حرف است 

دردشان درد.

سیگارهایشان هم همیشه مرغوب است 

و گاهی به من تعارف میکنند.

هوای هم را دارند و 
برای هم گاهی جان میدهند.
ابنبات های چوبی که خیلی وقت است د موده شده را میخورند هنوز.
بی انکه توجهی به تو بکنند محکم کیف سفیدشان را که گاهی چرم است 
بغل میگیرند.
ادمها
شاید هر شب خوابشان را با کسی قسمت کنند
اما همیشه یک نفر را عاشقانه میپرستند.
عاشقانه دوست دارند.
گریه هایشان را که نمی بینی..
فقط خندیدنهایشان که غمگین تر از گریه ی تو است را میخواهی.
شرمم میاید از جنس تو باشم.
شرمم میاید با تو راه بروم.
ادمها
تو را به خدایتان رهایم کنید
ادمها
حالتان که خوب باشد
حالم بد میشود.


گلایه

جمعه 2 اردیبهشت 1390

پسرک دلش که هیچ
روحش را 
جانش را
همه ی هستیش را
شعرش را 
به نامت میزند
اگر بیایی.
همه ی روزهایم را صمیمانه با تو شب میکنم.
همه ی شب هایم را عاشقانه با تو صبح میکنم.
اگر بیایی
اما حیف..
حیف نفس نمانده...
حیف دیگر نمیتپد این دل..
حیف چشمانم
چشمانم که سو ندارند,بس که به در زل زدند و 
لعنتی هیچ وقت باز نشد.
ببین نمیدانی
نمیدانی که به قدر قافیه تنهایم
نمیدانی که مردمان چگونه دل میشکنند از هم
بدون انکه حتی خمی به ابرو بیاورند
 و دلشان ذره ای بسوزد.
ببین نمیدانی
نمیدانی چگونه با بی اهمیتی له میکنند برگ خشکیده ی پاییزی را.
بدون انکه حتی بدانند چیزی از راز پژمردگی ان.
ببین نمیدانی
نمیدانی چگونه تنها میگزارند برکه ی عاطفه را,در غروبی دلگیر.
بی انکه بشنوند,تپش قلب و دلش را از ترس تاریکی شب
من تنها مانده ام میان این همه دلتنگی
نمیدانی که حتی روزهایم هم خسته اند از من.
و زمینی که له له میزند برای نبودن من.
ای کاش تو بودی مرا دست میگرفتی با این همه تنهایی.


(پسرک)


پسرک

دوشنبه 29 فروردین 1390

نم نم

میبارد باران.هوا سرد میشود.شیشه ماشین را بالا میبرم و بخاری را روشن میکنم.سیگارم  رو بر لب میگیرم.بدنبال فندکم میگردم در جیبم.

چراغ قرمز میشود و میایستم به انتظار.دستهای کوچکی پنجره را لمس میکند.با بی توجهی بر میگردم و نگاهش میکنم.

پسرکی پنج یا شش ساله ای که فالهایی از حافظ را بالا میاورد.دستان کوچکش را با استین پیراهن ژنده اش پوشانده بود .سرد بود هوا.

خشک میشود نگاهم.بی حرکت و بدون حرفی.

بوق های ماشینهای پشتی به صدا در امد و من ,متوجه سبز شدن چراغ نشدم و پسرکی که دیگر پشت پنجره نبود.

پسرک رفته بود و کلی حرف ناگفته در دلم مانده بود.

میخواستم بگویم...

نه تقصیر من است

نه تقصیر تو

این ریاضیاتیست که جز خود خدا کسی سر در نمی اورد.

میخواستم بگویم...

شرمنده که خشکم زد و فالهایت را نخریدم.

دستهایت..انگشتان کوچکت..محکم فکرم را چسبیده بودند..انقدر که رفتنت را نفهمیدم.

رفت و چند روزیست که شب ها تا صبح به دنبال راهی میگردم برای حل مسءله.


پریشانم...

چهارشنبه 24 فروردین 1390

من عبوری شدم

در باران

تکرار شدم

در اتاق بسته ای که راه به جایی ندارد

نقش میبندد بر لبان خشکم ,خنده های تلخی

تا پنهان کنم حس خواستنت را

تکان میدهم سرم را

تا احساس کنم در تمام وجودم

سر گیجه ای که شراب برایم به ارمغان میاورد هر شب

مهمان ناخوانده ای هستم برای خودم

گیچ و منگ

راه می افتم به ان سوی اتاق

به هوای رسیدن به تخت خواب دو نفره ای

که سالهاست در ان تنها میخوابم

هر چه میروم نمیرسم

انگار کوره راه ی شده است اتاقم

خواب به سراغ چشمانم می اید

اما نمیتوانم بروم

باید بنویسم و تمامش کنم

شک دارم به دستهایم

به چشمهایم

فاصله ها را میبینم و فقط همین

چشمانم را میبندم

به خیال رویا

تا دوباره نقش ببندد در یادم

رویش عشق تو از نو در من

تا ببینم یک بار دگر

صورت زیبایت

اه زیبای من.

اه زیبای من.

احساس ارامش میکنم

سرم هم دیگر گیج نمیرود

تخت هم دیگر دور نیست

رسیدم

با همه ی سختی رساندم خودم را

ای کاش تو را در ان سوی تخت میدیدم

که به من میخندی

به من میخندی از راه رفتن خنده دارم

و گرفتن بر عکس سیگارم بر لب

کاش تو را میدیدم

کاش

 


سکوت

سه شنبه 23 فروردین 1390

تشویق نکن مرا
نه به رفتن
نه به ماندن
این روزها تکرار واژه ای شدم دلگیر و بیحوصله
نه سکوتی میشنوم
نه خیالی میبینم
نه اوازی لمس میکنم
فقط دردیست که میکشم هنوز.
این قافیه ایست برای من
از شعری که سالهاست نیمه کاره مانده است.
یه عالم خاموشی و دریغ از صدایی که شنیده شود.
این روزها حالم رو به سردی میرود
حال خدا را دارم,بعد اغاز زمین.
حال پرنده ای را دارم بعد از استارت در قفس
حال ماهی را دارم
گرفتار به تنگی کوچک و کثیف.
له له میزنم برای رسیدن به پایان
و چشم انتظار مانده ام از همان اغازم ,برای رسیدن به شروعی تازه.
دل خوش کرده ام به حبابی اهنی و منتظر ترکیدن این ناممکن.
این روزها دیگر هیچ چیزم سر جای خودش نیست
همه ی "عین"هایم,نقطه دار شده اند
همه ی "ر"هایم, نقطه دار شده اند
همه ی "آ" هایم, بی کلاه شده اند
فقط همان "د" هایم هست که ثابت مانده اند.
بیا و بگیر و ببر 
انچه ماند ه است از این "من" ی که سالهاست رو به پایان است.
ببین چگونه پوزخند میزنم به مرثیه های شنیدنیت,ای نادیده ی من.!!
ببین چگونه لمس میکنم تنهایی را با این همه شلوغی!!
همین که بی تفاوت رد میشوی عذابیست وصف نشدنی برا من.
ولی خوب میدانم
که روزی از همه ی اینها خسته میشوم.
پژمرده میشوم
و در دنجترین گوشه از خلوت تنهاییم گم خواهم شد.
و تکرار خواهم کرد
بودنی را که ای کاش هیچ وقت نبود

پ.ن:مال من بود,یا مال تو,قلبی که شکست؟؟


وصیت نامه

چهارشنبه 13 بهمن 1389

بعد مردنم:

مرا چشم ببندید,تا نبینم گریه های مادرم را


مرا به دار بزنید,به حرمت همه ی انهایی که به دار زده شدند


مرا شعر کنید,به کودکی بدهید با لکنت شدید,شاید که باز شد زبان کوچکش


مرا قلقلک بدهید,به یاد تمام گریه هایم


مرا نوازش بکنید ,برای تمام دردهایی که کشیده ام


مرا مومیایی کنید و بر میدان شهر بگذارید,تا درس عبرتی شوم برای تمام کسانی که به

 دنیا میایند


مرا سیاه کفن کنید تا مبادا از یاد ببرم مردنم را


مرا با سنگ بزنید,تا بچشم دردی را که گنجشک تحمل میکرد


مرا به قفس بیندازید تا حس کنم تنهایی پرنده را


مرا اب کنید تا زنده کنم ماهی را که در کودکی کشتم


مرا ترانه  کنید...غمگین..به او بدهی تا بخواند با صدایش..تا باز هم بشنوام صدایش را و

 حس کنم غمش را


مرا صدا بزنید,شاید که خواب باشم


مرا به برق بزنید,شاید که زنده شدم...


مرا گردن بزنید,تا خیال برگشت به این دنیا را نداشته باشم

(وصیت پسرکی که با اواز قو عاشق شد به پرستوهای شاد)



پا بر جا

شنبه 20 آذر 1389

پا بر جا

و اسطوار ایستاده ام

بر زمینی

که ارثه ایست از طرف پدرم ادم و مادرم حوا

پدری که صبح ها گله به چرا میبرد

در بهشتی پر از ینجه ها و علف های تازه

مادری که سفید میپوشید و ظرف میشست در اب زلالی از سر چشمه ای نا معلوم

ایستاده ام اسطوار

ولی حیف که گرفتار امدم و اسیر شدم

همچون رود خانه ی ژنو

بین دره ای عمیق و میخروشم به جلو

مثال ماری سیاه که میخزد بین گندمزار به سوی هدفی نا معلوم

گرفتار امدم و اسیر شدم

همچون پلی بزرگ و اهنی

وسط شهری پر از اهن و دود

گرفتار شدم به  میان مردمی مهربان

و مرثیه خوان قبیله ای سیاه پوش شدم

رسم بود میانشان تکرار اشتباهات بزرگانشان

بی چون و چرا

بی حروف و کلام

تکرار میکردم  بچگیشان را

اشتباهشان را

و غصه میخوردم برای مردمم که روح لطیفشان را گرفتار سیاهی میکردند

و عبادت میکردند بتی را

عبادت میکردند نادیده ای را

پس کافر شدم

کافر شدم به هر انچه زشت بود و سیاهی را در من زنده میکرد

ایمان اوردم

ایمان اوردم به زیبایی برگ گلی سرخ وسط کوهستان

به اواز جیرجیرک ها

به تماشای ستارگان در کویری تاریک

به عشق بازی دو کبوتر

به شبنم نشسته بر برگهای سبز

ومیخوانم از نگاه باد,سستی عاطفه را

و میگویم از خود با خود

و مینشینم بر صخره ای عظیم در دامنه ی کوهی سیاه

میان گندمزاری در بهار

که هنوز سبز هستند و انتظار میکشند تابستان را

غروب می کند خورشید

و از میان سبزه ها

پیدایش میشود

دخترکی زیبا

با موهای بلند

سیاه همچون سیاهی چشم عقاب

با فر های قشنگ

که زیر نور قرمز

زیباتر میشود

و خنده هایی که از ته دل است

و رقصی زیبا

با پروانه ها

با پرندهگان

و عاشق میشوم باز

نمیداند جز دلم از خیالش

که در سرم است هر روز

هر شب

و خوشحالم از این رویا

حیف که نمیداند حتی خود دخترک از این عشق از این غوغایی که در من است

نمی گویم با او

حرف دلم را

تا تکرار نکنم بچگیم را

تا اسیر نکنم زیباییش را در دستانم

محدود نکنم رقصش را در چشمانم

زندان نکنم عشقش را در قلبم

پس بسنده میکنم به همین رویا

و شاد ادامه میدهم

روزگارم را...

 


کوچه

سه شنبه 9 آذر 1389

در انتهای همین کوچه 
کسی به انتظار من نشسته است
کسی که اغاز قصه مرا میدانست 
کسی که از پایان قصه ام بی خبر است
باید بروم
بروم و بیابم او را
تا با او به غروب خورشید بنشینم
تا بگویم پایان قصه را
که مبادا با ندانستنش راه را گم بکند
باید بروم
که پیدایش کنم
میدانم دلش گرفته است
میدانم بی من تنها مانده است
در خیال و اندیشه
بی حضور حتی یک یار
میان غریبه هایی که حتی نمیفهمد زبانشان را
سخت است زندگیش بی من
من میدانم
میدانم که سکوتش از روی رضایتش نیست
میسوزد از درون 
و نمی گوید حرفی
بیاد من
بیاد خودی که گم کرده بود در شلوغی دلش
گاهی اشکی میریزد
و زیر لب لبخندی تلخ 
از پاکی دستانش
کسی جز من خبر دار نیست
باید بروم
میترسم برایش
میترسم دیر برسم و دلش مرده باشد
میترسم اشکهایش 
همدمش شده باشند
و مرا فراموش کرده باشد
بارها با ابرهای چشمانش بارید ,چشمانم
بارها با بعض هایش  فریاد زد,گلویم
بارها با دلتنگیش پژمرد,دلم
بارها با خیالش عاشق شد,قلبم
با هم 
همدرد بودیم و یاری 
میرقصیدیم در دل تاریکی 
مینشستیم روی دوش مهتاب
بیخیال بیخیال فردا
ان خود من بودم
ان منی که روزی
خویشتن را جا گذاشت
با کسی غیر از من
روزهای اول تنهایی
حس نمی کردم نبودنش را
سرم گرم بود با دیگران
جایش را برایم پر میکردند
اما حالا
حالا که سالها می گزرد
دلم برایش تنگ شده است
نمیدانم 
مرا میشناسد بعد این همه سال





این همه تکرار ,بحر چه بود؟

جمعه 5 آذر 1389

قافیه شعرهایت 
و وزن سنگین کلمات نگاهت
مرا میخ کوب میکند
میخ کوبم میکند 
به دیواری سفید
دیواری بلند
هم قد خدا
نمی توانم فرار کنم از تنهایی خود
گیر افتادم در 
دایره ی گردی
که خیلی هم گرد نیست
و میچرخد و روز و شبهایی تکراریم را میسازد
نمی دانم..!
می فهمی ایا چه میگویم؟
ما مجبور به تحمل جبری هستیم
که عین خوره می خورد سلولهای مغرم را
قلبمان می تپد
و نگران ان هستیم که نکند روزی نتپد..!!
من تو را ازار میدهم
تو مرا ازار میدهی
و  همواره نگران انیم که سیگار مضر است
و شکر ,زیادش خوب نیست
نه من میفهمم تو را
نه تو می فهمی مرا
و حرف میزیم ساعت ها,
از فلسفه و چیپس
از شعر و پشمک
از هنر و باقالی
داستایفسکی می خوانیم و بدمان می اید
از قمار 
از شراب
از خماری و سیگار
و دختران بی پناهی که برای ساعتی خواب 
ساعتی خواب
خواب زیر یک سقف
کنار اجاق اهنی سیاه نفت سوز
تن خود را به اغوش هر غریبه میسپارند
بار ها قصه ی این بودن را با خودم تکرار کردم
و نمی فهمم
که چرا 
اول و اخرش عین هم است
اصلا 
این همه تکرار ,بحر چه بود؟
این همه تکرار,بحر په بود؟



خنده ای کن بر من

چهارشنبه 3 آذر 1389

بین ابرای سیاه چشمات
که می باره هر روز
میدونم,قدرت یه بخشش هست
میدونم ,فاصله ی دور تو از من
با یه لبخنده تو کم و کمتر میشه
من که بد بین بودم بی تو
به همه عالم و ادم ,
به خدا
به شراب 
به صنوبر ها مان
به دل پر غم یک پیرزن از تنهایی
به سوال پسرک از کنجکاوی زیاد
به خورد شدن یک برگ زیر پای عابر
به بارش باران وسط شهریور
به رقصیدن یک فاحشه در اتاقی خالی,تک و تنها با من
به گل یاسمن و شب بویی
که توی باغچه ی خانه ی ما 
توی فروردین ماه
زیر پای پسرک له میشد
به همه عالم و ادم بد بین بودم
تا تو پیدایت شد...
تا تو پیدایت شد
من شدم پرگار و ,زندگی محور ان
همه چیز زیبا شد
اسمان ابی شد
خدا هم دیگر جبار نبود
مهربان بود و شاد
منم از این شادی ,شاد و سر مست بودم
بی شرب شراب
مثل شعر سهراب
عابد چشم سخنگوی تو شد, دل بی تاب من
فقط از خنده ی تو روی من رنگ فلق یافت
پس بیا بار دگر 
خنده ای کن بر من
تو توانایی بخشش داری
دست های تو توانایی آن را دارد ..
که مرا
زندگانی بخشد


تعداد کل صفحات: (2) 1   2   
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات