پا بر جا
و اسطوار ایستاده ام
بر زمینی
که ارثه ایست از طرف پدرم ادم و مادرم حوا
پدری که صبح ها گله به چرا میبرد
در بهشتی پر از ینجه ها و علف های
تازه
مادری که سفید میپوشید و ظرف میشست در
اب زلالی از سر چشمه ای نا معلوم
ایستاده ام اسطوار
ولی حیف که گرفتار امدم و اسیر شدم
همچون رود خانه ی ژنو
بین دره ای عمیق و میخروشم به جلو
مثال ماری سیاه که میخزد بین گندمزار
به سوی هدفی نا معلوم
گرفتار امدم و اسیر شدم
همچون پلی بزرگ و اهنی
وسط شهری پر از اهن و دود
گرفتار شدم به میان مردمی مهربان
و مرثیه خوان قبیله ای سیاه پوش شدم
رسم بود میانشان تکرار اشتباهات
بزرگانشان
بی چون و چرا
بی حروف و کلام
تکرار میکردم بچگیشان را
اشتباهشان را
و غصه میخوردم برای مردمم که روح
لطیفشان را گرفتار سیاهی میکردند
و عبادت میکردند بتی را
عبادت میکردند نادیده ای را
پس کافر شدم
کافر شدم به هر انچه زشت بود و سیاهی
را در من زنده میکرد
ایمان اوردم
ایمان اوردم به زیبایی برگ گلی سرخ
وسط کوهستان
به اواز جیرجیرک ها
به تماشای ستارگان در کویری تاریک
به عشق بازی دو کبوتر
به شبنم نشسته بر برگهای سبز
ومیخوانم از نگاه باد,سستی عاطفه را
و میگویم از خود با خود
و مینشینم بر صخره ای عظیم در دامنه ی کوهی سیاه
میان گندمزاری در بهار
که هنوز سبز هستند و انتظار میکشند تابستان را
غروب می کند خورشید
و از میان سبزه ها
پیدایش میشود
دخترکی زیبا
با موهای بلند
سیاه همچون سیاهی چشم عقاب
با فر های قشنگ
که زیر نور قرمز
زیباتر میشود
و خنده هایی که از ته دل است
و رقصی زیبا
با پروانه ها
با پرندهگان
و عاشق میشوم باز
نمیداند جز دلم از خیالش
که در سرم است هر روز
هر شب
و خوشحالم از این رویا
حیف که نمیداند حتی خود دخترک از این عشق از این غوغایی که
در من است
نمی گویم با او
حرف دلم را
تا تکرار نکنم بچگیم را
تا اسیر نکنم زیباییش را در دستانم
محدود نکنم رقصش را در چشمانم
زندان نکنم عشقش را در قلبم
پس بسنده میکنم به همین رویا
و شاد ادامه میدهم
روزگارم را...