کوئیپر

شماها حالتون چطوره؟ خوبین؟ خوشین؟ منم فکر نمیکردم یهویی این همه برم :/ اما شد و بد هم نشد. من خوبم. امیدوارم شما هم خوب باشید و روزی گذرتون اینجا بیفته و اینجا کامنت بذارید از خودتون و از حالتون و از اینکه چیکارا میکنید این روزا. من قطعا از خوندنشون خوشحال خواهم شد! واقعا.



[ یکشنبه 9 شهریور 1399 ] [ 22:49 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]

هیچوقت نمیشه همه رو راضی نگه داشت. شعاره؟ یا واقعیت؟ من فقط میدونم یک جمله ی خالی، هیچوقت معنای کاملی نداره. همیشه خودت باید فکر کنی به کارات. جمله ها فقط برای قشنگی اند. و نهایتا ایده گرفتن.



[ دوشنبه 27 مرداد 1399 ] [ 00:20 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]

کرونا آمده بود و بسیار مردم آلوده نموده، تعدادی کشته و الباقی ترسان و نگران به قدری دست و روی خود میشویند، که رنگ به رخساره ها نمانده. علی ای حال، نوروز نزدیک است و دستبوسی و روبوسی بسیار. نوروز امسال نوروز ما نیست، جشن کروناست انگار. عجب باشد که ذره ی بدان کوچکی و بدان بی جانی و بی مقداری که حتی خود به وجود خویش آگاه نیست، چنین ولوله در عالم افگنده باشد نگاشته شد به تاریخ نیمه اسفند ۹۸ در مطب، خالی از مردم صرفا جهت ماندن به یادگار تا مگر سالها بعد خواندن این خطوط مایه مسرت خاطر گردد.



[ پنجشنبه 15 اسفند 1398 ] [ 18:35 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]

بلاگ های رها شده همیشه ناراحتم میکردن. حالا بیا. کوئیپر خودمو! گمونم زندگی همینه. رها کن. رها کن. رها کن تا شاد باشی. گذشته ها رو. خاطره ها رو.هر چیزی غیر از شادی رو. شاد بودن تنها هدف و رسالت زندگی آدم هاست از نظر من. هدیه ی کمیاب کمیاب کمیاب کمیاب زندگی بهت داده نشده که هفتاد سالش رو هدر بدی و بعد هم بری. اگر برای تو اتفاقات بد پیش اومده، برای خیلی ها خیییلی بیشتر از تو بد بوده زندگی. رها کن. شاد باش. زندگی کن. تجربه کن. جسور باش. ریسک کن. چرا که تنها یک زندگی شاد و جسورانه، حق توئه!




پنجشنبه- هشت و پنجاه دقیقه


زنی که نمیشناختم اسلحه اش را رو به صورتم نشانه گرفته بود. 'بلند شو... بلند شو... تو کی هستی؟'
مصمم به نظر می آمد. زن سالخورده ای بود شاید پنجاه شصت ساله. لباس هایش همه کهنه اما تمیز بودند. اسلحه توی دستش میلرزید.
'گفتم تو کی هستی؟'
داد میزد.
سرم درد میکرد. شدیدا ترسیده بودم. دهانم خشک شده بود. چند بار سعی کردم چیزی بگویم. دهانم بسته شده بود. حروف از دهانم خارج نمیشد. همه چیز سرد و تاریک و مرطوب بود و من ابدا به خاطر نمی آوردم کی هستم و چطور از آنجا سر در آورده ام.
'شلیک میکنم. به خدا شلیک میکنم. بگو کی هستی؟'
و بعد بنگ. صدای خیلی بلندی آمد. نور سفید دهانه ی اسلحه را دیدم که لحظه ای درخشید و بعد صدای برخورد گلوله به زمین و بعد صدای شکافتن هوا و بعد دوباره همه چیز ساکت شد.
عرق سرد روی سینه ام نشست. ناخودآگاه دست هایم روی گوش هایم نشست و برای یک لحظه احساس کردم مرده ام.
' من من... اااا.... من'
تند تند نفس میکشیدم. 
'نزن'
'من... من... نمیدونم... نزن'
نفس نفس میزدم.
سکوت شد. 
هنوز اسلحه اش را رو به من نشانه رفته بود. لب هایش را میگزید. کمی فاصله گرفت. دوباره نزدیک آمد. 
'تو اینجا چیکار میکنی؟'
'چه جوری اومدی اینجا؟'
چشم هایم را بستم. فهمیدم که دیگر شلیک نخواهد کرد. دست هایش کمتر میلرزید و نفس هایش شمرده تر شده بود و آرام تر صحبت می‌کرد.
سعی کردم افکارم را جمع کنم. یادم نمی آمد چه کسی هستم و چرا آنجا بودم. با دست راستم روی پیشانی ام را لمس کردم و متوجه شدم بر آمدگی دردناک بزرگی سمت راست پیشانی ام دارم. 
'اینجا کجاست؟'
'من اینجا چیکار میکنم؟'
همه چیز ساکت شده بود.
به چشم های هم نگاه کردیم.
چیزی توی جیب پیراهنم تکان خورد. صدای زنگ موبایل بود. نیم خیز شدم. دستهایم سراسیمه روی سینه ام لغزید تا گوشی را توی جیبم پیدا کردم. 
'موبایلمه، باید جواب بدم... باید جواب بدم'
کلید سبز را فشار دادم. 
'بکشش... بکشش... تو میخوای اونو بکشی '
صدای خودم پشت تلفن بود. وحشت زده به پیرزن اسلحه به دست نگاه کردم. 
چیزی نمی‌گفت. در یک لحظه ی آگاهی، فهمیدم فقط من صدای پشت تلفن را شنیده ام.
'خب؟ چیزی یادت اومد؟'
چشم هایش تنگ شده بود و با دقت به من نگاه می‌کرد.
صدای توی گوشی هنوز می آمد. 'بکشش... بکشش...'

'من...ظاهرا... اومدم اینجا که... شما رو بکشم'

اسلحه اش را پایین آورد.
'اره'
دستش را به سمتم دراز کرد. 
'اون گوشی رو بده به من'
گوشی تلفن را توی دستش گذاشتم. آن را نزدیک گوشش گرفت. مدتی به صدای ضبط شده گوش کرد. 
'من که گفتم با گوشی هم فایده نداره'
چیزی توی ذهنم تکان خورد. حافظه ام برگشت. او را به خاطر آوردم. میخواستم او را بکشم. به این خاطر آنجا بودم. آنجا توی حیاط آن خانه ی بزرگ روستایی. گفتم 'چرا زدی توی پیشونیم؟'
گفت'ببخشید'
'اخه هر کاری کردم یادت نمی اومد کی هستی.'
'درد داشت'
'میدونم. باید قبل اینکه بری حافظه ات رو پیش اون احمق ها عمل کنی فکر اینجاهاشو میکردی'
'میدونم... میدونی که مجبور بودم... حالا خوبه که هنوز نقاشی کردن رو یادم نرفته'
'بیا بریم'
وسایل نقاشی ام آن طرف تر روی زمین افتاده بود.
'تو میدونی که من از اون اسلحه ی لعنتی میترسم'
'میدونم.به همین خاطر شلیک کردم'
دستم را دراز کردم و وسایلم را برداشتم.
از جایم بلند شدم و گرد و خاک لباس هایم را تکاندم. 
'گفتی برای چی میخوای بکشمت؟'
'ده بار بهت گفته ام. برای هیچی. برای اینکه نمیخوام بذارم نقاشی کردن هم یادت بره.'
***************** + این اولش قرار بود داستان جدی باشه، بعد از وسطاش دیگه حوصله ام سر رفت :))) :/ گفتم بذار اینطوری شه دی:

[ پنجشنبه 24 آبان 1397 ] [ 20:50 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]

به پاهایش خیره شده و به طور متناوب انگشتانش را تکان میدهد

شیر گرسنه در یک آن از جا میپره. گورخری چند متر اونطرف تر داره میچره. علف ها تکون میخورن. صدای حرکتشون به گوش میرسه. گورخر سرش رو بالا میاره و گوش هاش تیز میشن. شیر با سرعت فوق العاده ای به نزدیکی گورخر رسیده. گورخر با یک حرکت انفجاری شروع به فرار میکنه. شیر از فاصله چند متری روی گورخر میپره. چنگال های شیر روی پشت گورخر خط میندازن. گورخر پاهاش رو در یک لحظه جمع میکنه و بعد با هردوپا لگد محکمی به سینه ی شیر میکوبه. الکترون دور مدار خودش میچرخه. الکترون دیگه ای کنارش و در مدار خودش. و الکترون های دیگه. همه به دور هسته. چند اتم کنار همدیگه ساختاری رو شکل دادن. و بعد بی شمار اتم دیگه، با هسته ها و الکترون ها، کنارشون. اتم های کنار هم همدیگه رو جذب و دفع میکنن. واکنش های شیمیایی و فیزیکی رخ میدن. الکترون ها همونطوری بی تفاوت به چرخیدن خودشون ادامه میدن. سیاره ی کوچکی، با سرعتی فوق‌العاده زیاد، دور یک ستاره ی نورانی بزرگ میچرخه. ستاره ی بزرگ با سرعت سرسام آوری توی فضا به سمت نامعلومی حرکت میکنه. یک کهکشان. میلیون ها کهکشان. یک خوشه کهکشانی. میلیاردها کهکشان. تعداد غیرقابل تصوری اتم. الکترون. هسته و ذرات درون هسته ای. همگی در حال حرکت توی یک فضای نامعلوم (شاید) نامتناهی. گورخر شکار میشه. اتم هاش طعمه شیر میشن. مجموعه ای از اتم هاش جزئی از بدن شیر میشن. شیر سالها بعد میمیره. کفتارها و کرکس ها و کرم هایی که تک تک ذرات تنشون سالها پیش هرکدوم در یک قسمت این سیاره بود لاشه ی شیر رو مصرف میکنن. اتم های بدن شیر، اتم های بدن گورخر و بی‌شمار اتم های دیگه وارد قالب بعدی میشن. حیوانات بعدی هم روزی میمیرن. الکترون ها کماکان بی تفاوت، به چرخش خودشون ادامه میدن. کهکشان ها هنوز حرکت میکنن. ستاره ها به دنیا میان. نابود میشن. به هم برخورد میکنن. از هم دور میشن. زمان میگذره. الکترون ها کماکان به گردش خودشون ادامه میدن. گورخر لحظه ای قبل از حمله ی شیر، با چند ساقه ی علف لای دندون هاش، توی آرامش خودش فکر میکرد؛ "آیا من واقعا زنده ام!؟"

[ جمعه 21 اردیبهشت 1397 ] [ 19:50 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]

کوتاه مینوشتیم وقتی کوتاه نویسی مد بود

اون اوایل، خیلی اول ها، فقط پیگیر بلاگ های کوتاه نوشت بودم. چندخطی نوشت ها . روزانه نویس ها . متن های بلند فراری ام میداد. میدیدم که طولانی نویس ها هم خواننده ها و دوستان خودشونو دارند، اما باز احساس میکردم کی میخونه آخه یه پست انقد طولانی رو؟ چطور مینویسن اصلا؟! نمیخوندم. خیلی کم. حوصله ام نمیکشید. نه به خوندنش، نه به نوشتنش. 
الان، یک آن چشمم افتاد به پست های آخری که اینجا منتشر کرده ام. همه طولانی. چندصفحه ای. انگار حرف ها هم ارزششون رو از دست داده باشن. انگار قدیما با سه چهار خط حرفمون گفته میشد. حالا برای همون حرفا انگار کمتر از سه چهار صفحه آدمو راضی نمیکنه. شایدم دل هامون پر تر شده. شاید قبل ترا زودتر سبک میشد. حالا نمیشه. انگار حتما باید حرف خیلی قلمبه سلمبه ای داشته باشی برای نوشتن. بنویسی و بنویسی و بنویسی تا یه جمله بگی. انگار حرفای کوچیک رو، جمله های کوتاه رو ازمون گرفتن. گرفتن دادن به آسون گیر ترها. والا ماها گاهی - همه اش - الکی سخت میگیریم. 



+
jocuri mario

"مهم نیست که آیا برخی از آنها به دنبال چیز اصلی خود هستند
او / او می خواهد در جزئیات در دسترس باشد، در نتیجه این چیزی است
اینجا نگهداری می شود"

++یه چند ماهیه هی از این دست کامنت های گوگل ترنسلیتی (مثل این بالاییه) میگیرم پای بعضی پست های قدیمی :/ عجب. تبلیغات داخلی هامون کم بود تبلیغ کننده مزاحم خارجی هم گرفتیم :/


[ جمعه 20 بهمن 1396 ] [ 03:42 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]

لطفا شما برای ما تصمیم بگیرید

لطفا برای ما تصمیم بگیرید

برای ما که طاقت آزادی نداریم

برای ما که حتی بین انتخاب چای و قهوه عصرانه هم مانده ایم

لطفا برای ما تصمیم بگیرید

برای ما که دائم در اشتباهیم

برای ما که اگر آزاد باشیم

ممکن است

- خدای ناکرده-

برای خودمان چایی های قرمز پررنگ بریزیم

قرمز!

چه رنگ جلف تحریک آمیزی!


لطفا برای ما تصمیم بگیرید

شما که درسش را خوانده اید

شما که برگزیده اید

که تصمیم بگیرید

لطفا برای ما نفهم ها، برای ما فریب خورده ها، برای ما رعایای خود، تصمیم بگیرید

چه رنگی امروز باید بپوشیم؟ حد شرعی آستین های لباس من چه مقدار است؟ آیا میتوانم امروز در خیابان بلند بخندم؟


لطفا برای ما تصمیم بگیرید

مرد گرسنه ای امروز، گوشه ی خیابان، بین دو سطل زباله مردد مانده بود

شما بگویید

شما که برای ما تصمیم می گیرید

آیا باید به سمت کدام سطل برود؟ آیا به سمت سطل زرد؟ یا آبی؟ کدام رنگ سیرترش خواهد کرد؟


لطفا برای ما تصمیم بگیرید

پشت کدام چراغ قرمز؟ پشت کدام چراغ سبز؟

«پشت کدام چراغ گلها را بهتر می‌خرند؟»

کودکی امروز از من پرسید، با شاخه های گل سرخ در دستش

گفتم سبز

کودک میان گلها بود. وسط خیابان. میان گل های پاره ی قرمز، وقتی آمبولانس رسید


لطفا برای ما تصمیم بگیرید

برای ما که همیشه در اشتباهیم. برای ما بی بصیرت ها، بی اندیشه ها، لطفا شما تصمیم بگیرید

زن جوانی، با شالی بر سر چوب، ایستاده کنار خیابان

از او میپرسم. خانم؟

آیا شما تصمیم میگیرید؟

حرفی نمی‌زند. شالش در باد تکان می‌خورد. موهایش هم.

لطفا شما کمک کنید

شما آقا! شما خانم! لطفا شما به من بگویید

آیا شما تصمیم میگیرید؟

شما آقا؟ شما؟ خانم شما؟

آیا در این شهر کسی نیست برای من تصمیم بگیرد؟

لطفا کمک کنید

چایی یا قهوه؟ چایی یا قهوه؟ امروز با کدام یک باید سهم روزانه غصه ها را فرو دهم؟

لطفا شما برای من تصمیم بگیرید

لطفا شما برای من تصمیم بگیرید

لطفا شما...





+ 96/11/10



[ سه شنبه 10 بهمن 1396 ] [ 21:25 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]

جعبه

از پله ها پایین آمد. توی راهرو، سمت راست، در انباری کوچک را باز کرد. سرد بود. کف انباری نشست. این چه بویی بود که همیشه این اتاق داشت؟ سرش را پایین آورد و با چشم زیر صندوق بزرگ را کاوید. توی صندوق چه بود؟ یک مشت پارچه. لباس. یادگاری. خرده ریز. جعبه کارتنی را از زیر صندوق کشید بیرون. وسط پیچ و مهره ها، کارت های بازی قدیمی، تیله ها، تکه سنگ های رنگی قشنگ... دستش قسمت مشخصی از کارتن را کاوید. سردی فلز انگشتش را راهنمایی کرد. جعبه ی فلزی کوچکی را کشید بیرون.


***


در انباری را بست. پله ها را آمد بالا. با جعبه ی کوچک فلزی توی دستش. توی اتاق، نشست کنار تخت. از زیر تخت کوله اش را بیرون کشید. جعبه را توی کوله گذاشت. خالی بود. به اطراف نگاه کرد. ژاکتش را در آورد. مچاله کرد و گذاشت کف کوله. دست دراز کرد و ملافه ی روی تخت را برداشت. ملافه را به دقت تا کرد. جعبه ی فلزی را لای ملافه پیچید. ملافه را گذاشت داخل کوله.


***


مترو شلوغ بود. با یک دست کوله را به آغوش و با دست دیگر میله را گرفته بود. قطار تکان می‌خورد. مردم می آمدند و میرفتند. چند ایستگاه گذشت. قطار ایستاد. احساس گرما کرد. از لای جمعیت پرید بیرون.


"سلام"

از جا پرید. برگشت. "سلام! سلام! خوبین؟ من اه... من داشتم دنبالتون میگشتم" دست پاچه بود.


"بریم؟"


"بریم آره. آره." صدای برخورد فلزی از توی کوله آمد.


کوله را محکمتر فشرد.


"میشه ببینمش؟"


"هوم؟ اینجا؟"


"ها راست میگی ببخشید. نه بذار بریم بیرون"


"تو... اوممم... تو با خودت آوردیش؟"


"اهوم آره. آره تو کیفمه" هیجان زده بود.


حتی توی چشم های هم نگاه نکردند. پله برقی بالا رفت. راننده تاکسی ها دم در داد زدند. تاکسی حرکت کرد. دوتایی عرق کرده بودند. گرم نبود. تاکسی ایستاد.


"همینجاس؟"


"اهوم"


پارک را دور زدند. روی چمن، رو به روی هم نشستند. دستی توی کیف و دستی توی کوله رفت. یک جعبه ی چوبی و یک جعبه ی فلزی. "مطمئنی؟" دهانش خشک شده بود: "آره"


جعبه ها را گذاشتند کنار هم. از توی جعبه ها صدا می آمد. جعبه ها را با هم معاوضه کردند. دست ها همزمان به سمت در جعبه ها رفت. توی چشم های هم نگاه کردند.


***


صدای خش خش جارو نزدیک و نزدیک تر شد. اول صبح بود. پارک خلوت بود و پاکبان پارک جارو میزد و جلو می آمد.کنار یک کپه برگ خشک ایستاد. جارو را رها کرد. توی چمن ها دنبال یک پاکت آبمیوه خالی رفت. کمی آنطرف تر، چشمش به دو جعبه ی خالی افتاد. یک جعبه چوبی و یک جعبه فلزی. روی جعبه ی چوبی ناشیانه با آبرنگ شکل یک قلب کشیده بودند. جعبه ها خالی بود.


***




[ دوشنبه 2 بهمن 1396 ] [ 11:27 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]

مردی از یک تابلوی نقاشی

زیبا بود؟ مادرش همیشه میگفت هست. روزی که به دنیا آمد، پرستارها با انگشت نشانش میدادند. دکتر توی اتاق عمل گفت: آه. طفلکی.

پدرش نگران پشت در اتاق عمل قدم میزد.

وقتی اولین بار بچه را به مادرش نشان دادند، برای یک لحظه همه چیز سکوت شد. مادر از پرستار پرسید: میتونم بغلش کنم؟ و جواب شنید : اوه البته! بچه تون خوب و سالمه! و همانطور که بچه را توی بغل مادر میگذاشت ادامه داد : فقط... و مادر حرفش را برید: خاصه! بچه ام خاصه! و بعد بچه را مادرانه به سینه فشرد. پدر شانه ی مادر را گرفته بود. لبخند میزد.


سالها از همه ی اینها گذشته بود. آقای خربزه قطعه عکسی را کج، مقابل صورتش نگه داشته بود. توی عکس مادرش روی تخت بیمارستان بغلش کرده بود. پدر نشسته بود لبه تخت. کنار مادر. هردو رو به دوربین لبخند میزدند. لبخندی روی صورت آقای خربزه نشست. از پنجره ی اتاق، از توی کوچه صدای بگو بخند می آمد.


تمام عمرش همه جا نگاه های سنگین دیگران را احساس می‌کرد. اغلب سعی میکردند مستقیما نگاهش نکنند. توی خیابان از مسیرش کنار میرفتند. اهمیتی نمی‌داد. اما میفهمید که صدای قدم ها پشت سرش متوقف می‌شود. میفهمید که قدم های ایستاده - احتمالا با تعجب - نگاهش میکنند. و احتمالا گاهی با انگشت او را به همدیگر نشان میدهند.


توی آینه به لکه های تیره ی کوچک و بزرگ پراکنده روی سرش نگاه می‌کرد. گردنش را می‌چرخاند - تا جایی که میشد - و پوست چروکیده و نرم سرش را وارسی میکرد. بچه ای با سر سیب، توی بغل مادرش، امروز در صف اتوبوس، او را با انگشت نشان داده بود و بعد زده بود زیر گریه. بچه ی دیگری، با سری کدویی خندیده بود. و بعد همه توی صف. زنی با سر پرتقالی. مردی با سر هندوانه. و او آنوقت برای بچه ها شکلک در آورده بود. با کمری خمیده و دست و پاهایی لرزان عصا زنان تا آخر صف آمده بود پیش مادرِ با سر سیب و برای طفل گریانش شکلاتی از جیب در آورده بود. دختری با سرِ انار توی اتوبوس برایش جا نگه داشته بود.


روزی که مُرد باران می آمد. او را در سکوت به خاک سپردند. دو مرد سیاه پوش با سر خربزه. احتمالا فامیل هایی دور. یک مرد با سر سیب. زنی با سری فلفل دلمه ای. مرد قدبلندی با سر هویج. پیرزنی با سر انار. یک انار ترک خورده.

روزنامه‌های محلی آگهی فوتش را چاپ کردند. یکی از روزنامه ها عکسی از او ضمیمه کرده بود. مردی بود معمولی. مثل همه ی مردم که سرهایشان شکل میوه های مختلف بود. او سرش یک خربزه بود. یک خربره زاده. یک خربزه زرد با راه راه های قشنگ. فقط یک تفاوت با هم خانواده هایش داشت. سرش جای اینکه روی گردنش صاف نشسته باشد، زاویه دار بود. نه افقی، مثل افقی سران. نه عمودی مثل عمودی سران. و نه حتی گرد مثل گرد سران. سری کج، با زاویه ی 45 درجه. سری شبیه هیچ کس.

=======

+ بعد خیلی وقت -نمیدونم چرا خیلی وقت- بلاگ هاتونو خوندم. کامنت با اجازه تون باشه برا یه وقت دیگه. اما یه چیزی بعد این همه سال برام خیلی غیرمنتظره به نظر اومد. آدما چقد گاهی با بلاگ هاشون فرق دارن!

+ به این متنه سخت نگیرید. حس نوشتی ویرایش نشده اس. من البته از سخت گیری به متن ها به شدت استقبال میکنم ها ! همیشه! حتی به حس نوشت های ویرایش نشده! به خاطر خودتون گفتم سخت نگیرید :)) دی:



[ دوشنبه 27 آذر 1396 ] [ 23:14 ] [ کوئیپر ] [ نظرات() ]

.: تعداد کل صفحات 17 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]