کوئیپر
لطفا برای ما تصمیم بگیرید
برای ما که طاقت آزادی نداریم
برای ما که حتی بین انتخاب چای و قهوه عصرانه هم مانده ایم
لطفا برای ما تصمیم بگیرید
برای ما که دائم در اشتباهیم
برای ما که اگر آزاد باشیم
ممکن است
- خدای ناکرده-
برای خودمان چایی های قرمز پررنگ بریزیم
قرمز!
چه رنگ جلف تحریک آمیزی!
لطفا برای ما تصمیم بگیرید
شما که درسش را خوانده اید
شما که برگزیده اید
که تصمیم بگیرید
لطفا برای ما نفهم ها، برای ما فریب خورده ها، برای ما رعایای خود، تصمیم بگیرید
چه رنگی امروز باید بپوشیم؟ حد شرعی آستین های لباس من چه مقدار است؟ آیا میتوانم امروز در خیابان بلند بخندم؟
لطفا برای ما تصمیم بگیرید
مرد گرسنه ای امروز، گوشه ی خیابان، بین دو سطل زباله مردد مانده بود
شما بگویید
شما که برای ما تصمیم می گیرید
آیا باید به سمت کدام سطل برود؟ آیا به سمت سطل زرد؟ یا آبی؟ کدام رنگ سیرترش خواهد کرد؟
لطفا برای ما تصمیم بگیرید
پشت کدام چراغ قرمز؟ پشت کدام چراغ سبز؟
«پشت کدام چراغ گلها را بهتر میخرند؟»
کودکی امروز از من پرسید، با شاخه های گل سرخ در دستش
گفتم سبز
کودک میان گلها بود. وسط خیابان. میان گل های پاره ی قرمز، وقتی آمبولانس رسید
لطفا برای ما تصمیم بگیرید
برای ما که همیشه در اشتباهیم. برای ما بی بصیرت ها، بی اندیشه ها، لطفا شما تصمیم بگیرید
زن جوانی، با شالی بر سر چوب، ایستاده کنار خیابان
از او میپرسم. خانم؟
آیا شما تصمیم میگیرید؟
حرفی نمیزند. شالش در باد تکان میخورد. موهایش هم.
لطفا شما کمک کنید
شما آقا! شما خانم! لطفا شما به من بگویید
آیا شما تصمیم میگیرید؟
شما آقا؟ شما؟ خانم شما؟
آیا در این شهر کسی نیست برای من تصمیم بگیرد؟
لطفا کمک کنید
چایی یا قهوه؟ چایی یا قهوه؟ امروز با کدام یک باید سهم روزانه غصه ها را فرو دهم؟
لطفا شما برای من تصمیم بگیرید
لطفا شما برای من تصمیم بگیرید
لطفا شما...
+ 96/11/10
از پله ها پایین آمد. توی راهرو، سمت راست، در انباری کوچک را باز کرد. سرد بود. کف انباری نشست. این چه بویی بود که همیشه این اتاق داشت؟ سرش را پایین آورد و با چشم زیر صندوق بزرگ را کاوید. توی صندوق چه بود؟ یک مشت پارچه. لباس. یادگاری. خرده ریز. جعبه کارتنی را از زیر صندوق کشید بیرون. وسط پیچ و مهره ها، کارت های بازی قدیمی، تیله ها، تکه سنگ های رنگی قشنگ... دستش قسمت مشخصی از کارتن را کاوید. سردی فلز انگشتش را راهنمایی کرد. جعبه ی فلزی کوچکی را کشید بیرون.
***
در انباری را بست. پله ها را آمد بالا. با جعبه ی کوچک فلزی توی دستش. توی اتاق، نشست کنار تخت. از زیر تخت کوله اش را بیرون کشید. جعبه را توی کوله گذاشت. خالی بود. به اطراف نگاه کرد. ژاکتش را در آورد. مچاله کرد و گذاشت کف کوله. دست دراز کرد و ملافه ی روی تخت را برداشت. ملافه را به دقت تا کرد. جعبه ی فلزی را لای ملافه پیچید. ملافه را گذاشت داخل کوله.
***
مترو شلوغ بود. با یک دست کوله را به آغوش و با دست دیگر میله را گرفته بود. قطار تکان میخورد. مردم می آمدند و میرفتند. چند ایستگاه گذشت. قطار ایستاد. احساس گرما کرد. از لای جمعیت پرید بیرون.
"سلام"
از جا پرید. برگشت. "سلام! سلام! خوبین؟ من اه... من داشتم دنبالتون میگشتم" دست پاچه بود.
"بریم؟"
"بریم آره. آره." صدای برخورد فلزی از توی کوله آمد.
کوله را محکمتر فشرد.
"میشه ببینمش؟"
"هوم؟ اینجا؟"
"ها راست میگی ببخشید. نه بذار بریم بیرون"
"تو... اوممم... تو با خودت آوردیش؟"
"اهوم آره. آره تو کیفمه" هیجان زده بود.
حتی توی چشم های هم نگاه نکردند. پله برقی بالا رفت. راننده تاکسی ها دم در داد زدند. تاکسی حرکت کرد. دوتایی عرق کرده بودند. گرم نبود. تاکسی ایستاد.
"همینجاس؟"
"اهوم"
پارک را دور زدند. روی چمن، رو به روی هم نشستند. دستی توی کیف و دستی توی کوله رفت. یک جعبه ی چوبی و یک جعبه ی فلزی. "مطمئنی؟" دهانش خشک شده بود: "آره"
جعبه ها را گذاشتند کنار هم. از توی جعبه ها صدا می آمد. جعبه ها را با هم معاوضه کردند. دست ها همزمان به سمت در جعبه ها رفت. توی چشم های هم نگاه کردند.
***
صدای خش خش جارو نزدیک و نزدیک تر شد. اول صبح بود. پارک خلوت بود و پاکبان پارک جارو میزد و جلو می آمد.کنار یک کپه برگ خشک ایستاد. جارو را رها کرد. توی چمن ها دنبال یک پاکت آبمیوه خالی رفت. کمی آنطرف تر، چشمش به دو جعبه ی خالی افتاد. یک جعبه چوبی و یک جعبه فلزی. روی جعبه ی چوبی ناشیانه با آبرنگ شکل یک قلب کشیده بودند. جعبه ها خالی بود.
***
زیبا بود؟ مادرش همیشه میگفت هست. روزی که به دنیا آمد، پرستارها با انگشت نشانش میدادند. دکتر توی اتاق عمل گفت: آه. طفلکی.
پدرش نگران پشت در اتاق عمل قدم میزد.
وقتی اولین بار بچه را به مادرش نشان دادند، برای یک لحظه همه چیز سکوت شد. مادر از پرستار پرسید: میتونم بغلش کنم؟ و جواب شنید : اوه البته! بچه تون خوب و سالمه! و همانطور که بچه را توی بغل مادر میگذاشت ادامه داد : فقط... و مادر حرفش را برید: خاصه! بچه ام خاصه! و بعد بچه را مادرانه به سینه فشرد. پدر شانه ی مادر را گرفته بود. لبخند میزد.
سالها از همه ی اینها گذشته بود. آقای خربزه قطعه عکسی را کج، مقابل صورتش نگه داشته بود. توی عکس مادرش روی تخت بیمارستان بغلش کرده بود. پدر نشسته بود لبه تخت. کنار مادر. هردو رو به دوربین لبخند میزدند. لبخندی روی صورت آقای خربزه نشست. از پنجره ی اتاق، از توی کوچه صدای بگو بخند می آمد.
تمام عمرش همه جا نگاه های سنگین دیگران را احساس میکرد. اغلب سعی میکردند مستقیما نگاهش نکنند. توی خیابان از مسیرش کنار میرفتند. اهمیتی نمیداد. اما میفهمید که صدای قدم ها پشت سرش متوقف میشود. میفهمید که قدم های ایستاده - احتمالا با تعجب - نگاهش میکنند. و احتمالا گاهی با انگشت او را به همدیگر نشان میدهند.
توی آینه به لکه های تیره ی کوچک و بزرگ پراکنده روی سرش نگاه میکرد. گردنش را میچرخاند - تا جایی که میشد - و پوست چروکیده و نرم سرش را وارسی میکرد. بچه ای با سر سیب، توی بغل مادرش، امروز در صف اتوبوس، او را با انگشت نشان داده بود و بعد زده بود زیر گریه. بچه ی دیگری، با سری کدویی خندیده بود. و بعد همه توی صف. زنی با سر پرتقالی. مردی با سر هندوانه. و او آنوقت برای بچه ها شکلک در آورده بود. با کمری خمیده و دست و پاهایی لرزان عصا زنان تا آخر صف آمده بود پیش مادرِ با سر سیب و برای طفل گریانش شکلاتی از جیب در آورده بود. دختری با سرِ انار توی اتوبوس برایش جا نگه داشته بود.
روزی که مُرد باران می آمد. او را در سکوت به خاک سپردند. دو مرد سیاه پوش با سر خربزه. احتمالا فامیل هایی دور. یک مرد با سر سیب. زنی با سری فلفل دلمه ای. مرد قدبلندی با سر هویج. پیرزنی با سر انار. یک انار ترک خورده.
روزنامههای محلی آگهی فوتش را چاپ کردند. یکی از روزنامه ها عکسی از او ضمیمه کرده بود. مردی بود معمولی. مثل همه ی مردم که سرهایشان شکل میوه های مختلف بود. او سرش یک خربزه بود. یک خربره زاده. یک خربزه زرد با راه راه های قشنگ. فقط یک تفاوت با هم خانواده هایش داشت. سرش جای اینکه روی گردنش صاف نشسته باشد، زاویه دار بود. نه افقی، مثل افقی سران. نه عمودی مثل عمودی سران. و نه حتی گرد مثل گرد سران. سری کج، با زاویه ی 45 درجه. سری شبیه هیچ کس.
=======
+ بعد خیلی وقت -نمیدونم چرا خیلی وقت- بلاگ هاتونو خوندم. کامنت با اجازه تون باشه برا یه وقت دیگه. اما یه چیزی بعد این همه سال برام خیلی غیرمنتظره به نظر اومد. آدما چقد گاهی با بلاگ هاشون فرق دارن!
+ به این متنه سخت نگیرید. حس نوشتی ویرایش نشده اس. من البته از سخت گیری به متن ها به شدت استقبال میکنم ها ! همیشه! حتی به حس نوشت های ویرایش نشده! به خاطر خودتون گفتم سخت نگیرید :)) دی:
.: تعداد کل صفحات 17 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]