وبلاگ شخصی راحله رضائی

درباره من


توجه توجه جه جه جه جه
راحله رضائی
دوستان سلام
من راحله رضائی هستم 
ضمن عذر خواهی برای وقفه طولانی در پست کردن مطالب
اومدم اعلام کنم که 
وب سایت جدیدم رو راه اندازی کردم 
از تمام دوستانی که پیگیرانه خواهان مطالب جدید بودن
و به وبلاگ هر روز سر زدن و نظر دادن ممنونم
اینم آدرس وب سایت
با کلی مطالب جدید در خدمتتون هستم



طبقه بندی: وبلاگ، 
برچسب ها: درباره، وبلاگ، راحله، رضائی، من، راحله رضائی، موفقیت،  

تاریخ : چهارشنبه 7 اسفند 1398 | 12:20 ب.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

شکر گذار باشید اما قانع نباشید

شکر گذار باشید اما قانع نباشید

شکرگزار باشید اما قانع نباشید

از خداوند برای چیزهایی که به شما داده تشکر بکنید اما راضی و قانع نباشید چون اگه باشید محکوم به زندگی در شرایط فعلی هستید .

اگه می خواید بیشتر بدونید ، ادامه مطلب و بخونید.



ادامه مطلب

طبقه بندی: انگیزشی،  سبک زندگی، 
برچسب ها: شکرگزاری، شکرگزار، خدا، قانع، راضی، رضایت، انگیزشی،  

تاریخ : جمعه 15 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

خود خواهی سالم چیست؟

خود خواهی سالم چیست؟

خودخواهی سالم

حتماً می پرسید: ((مگه خود خواهی هم سالم و نا سالم داره ؟))

بله که داره اگه کنجاوید بدونید که این خانم جوان( خودمو می گم) داره درباره چی حرف می زنه ادامه مطلب رو بخونید.



ادامه مطلب

طبقه بندی: انگیزشی،  موفقیت ، رشد و توسعه فردی، 
برچسب ها: انگیزشی، موفقیت، خودخواهی، خودخواهی سالم، سالم، عزت نفس، اعتماد به نفس،  

تاریخ : پنجشنبه 14 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

طنزنامه عیدانه نحصی سیزده ما رو گرفت

طنزنامه عیدانه

نحسی سیزده ما رو گرفت

بله از کابینت که بگذریم ، سخن سیزده بدر خوش تر است.

با خاله ام اینا رفتیم دم دریا ، اون موقع ها هم مثل الان مردم ایران از فرهنگ زیبای آشغال ریزی دم ساحل برخوردار بودن، به خاطر همینم جون ما در اومد تا یه جای تمیز پیدا کنیم و زیلو بندازیم .

وقتی نشستیم ، فقط نشستیم . فقط تا یه ساعت داشتیم همینجوری دریا رو نیگا می کردیم . بالاخره بابام صداش در اومد و رو به باجناقش گفت: خب دیگه ... بچه ها هم حوصله شون سر رفته و هم فکر کنم گشنشون باشه ...- رو من به من با لبخندی مهربون که تا حالا ازش ندیده بودم گفت- مگه نه بابا-به علامت مثبت سر تکون دادم و بابام ادامه اداد- از اونجایی که ما مهمون شماییم...

شوهر خاله ام وسط حرفش پرید: و تو این یکی دو روز ما ازتون پذیرائی کردیم .‌..بهتره دیگه الان دست تو جیبتون کنید باجناق جان.

بابام گفت: من که از پول خرج کردن ترسی ندارم... اما واسه شما بد میشه... همینجوریشم تو فامیل بهتون می گن خسیس.

- شما نگران نباشید... چون من شنیدم که اینو به شما می گن.

بابام که کم کم داشت عصبانی می شد گفت: به من نمی گن به شما می گن.

شوهر خاله ام هم دست کمی از اون نداشت: حداقل من خسیسم نه گدا.

عصبانیت هر دو طرف شدت گرفته بود و ما بچه ها و مادرامون منتظر یه انفجار بزرگ بودیم که به سلامتی بابام آغاز کننده اش بود.

وایساد و یا عصبانیت گفت: به من می گی گدا؟؟؟... بد بخت هیچی ندار.

شوهر خاله ام هم ایستاد تا کم نیاره: به من می گی هیچی ندار؟...من اگه چیزی نداشتم چطوری شیکم شما رو تو این دو روز تا خرتناق پر کردم؟

- با آب.

- ای از چشت بیاد ... اومدی تو خونه من ... آرامشمو بهم ریختی ... عیدمو خراب کردی آخرشم قفل کابینتو از جاش در آوردی هیچی بهت نگفتم.

- هیچی بهم نگفتی؟...کم مونده بود بابای خدا بیامرزمو بیاری جلو چشمم...الانم می دونی چیه... یه دیقه اینجا نمی مونم...می رم.

بله از ساحل خاله ام اینا رفتن ویلا شونو ما هم راه افتادیم تو جاده پر ترافیک شمال-تهران. تو راه کسی جرات نکرد به بابا بگه گشنشه و تا شب همینجوری گرسنه موندیم و نحسی سیزده ما رو گرفت.

راستی ،سیزده تون به در ... این ویروس کرونا در به در 




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: سیزده بدر، سیزده، 99، شمال، کرونا، ساحل، دریا،  

تاریخ : چهارشنبه 13 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

طنزنامه عیدانه آجیل و شیرینی کجاست!

طنزنامه عیدانه

آجیل و شیرینی کجاست؟

یعنی از تصمیم بابام تعجب کردم، تصمیم گرفته بود که بریم ویلای شوهر خاله ام ، اونو که یادتونه، همونی که نذاشت کسی اونسال عیدی بگیره.

وقتی رفتیم تو ویلاش همون‌طور که از اولم معلوم بود به جز چایی و آب چیزی جلومون نذاشت.

غروب که شد مادرم و خاله ام تصمیم گرفتن برن خرید، منو دختر خاله ام هم اصرار اصرار که ما رو بهم ببرین ، ولی مگه گوش دادن. شوهر خاله ام پیشنهاد داد که اون برسونتشون بازار. همین کارم کردن. آخرشم منو دختر خاله ام و بابام نشستیم تو خونه . دختر خاله ام رفت اسباب بازی هاشو آورد تا باهام بازی کنه اما من چون ازش بزرگتر بودم ، فقط کنارش نشستم و داستان هایی که به هم می بافتو گوش کردم. یک ساعت همینطوری گذشت ، منم خسته شدم و گفتم: ببینم... بابای تو آجیل و شیرینی و اینا واسه عید نگرفته؟

بابام که کنار ما نشسته بود گفت: زشته دخترم.‌‌..

-بابا مردیم از گشنگی ... از ظهر تا حالا به شیکممون آب بستیم.

دخترخاله ام گفت: خریدها... ولی از اول عید تاحالا به خودمونم نداده.

بابام با کنجکاوی پرسید: کجا گذاشته؟

- تو کابینت

-خب برو بردار بیار...

-نمیشه

پرسیدم: چرا نمیشه؟

-چون درش قفله.

با دلخوری گفتم: بچه گول می زنی ... مگه در کابینتم قفل میشه.

بابام گفت: حتما از این در قدیمی قفل داراست... بهش می گفتن گنجه - رو کرد به دخترخاله ام و پرسید- می خوای یه کم آجیل و شیرینی بخوری.

دختر خاله ام با خوشحالی گفت: آره.

بابام گفت: پس ما رو ببر اونجا.

هر سه تاییمون رفتیم سراغ اون کابینت ، عزممون رو جزم کردیم که بازش کنیم ، اول من سنجاق سرم رو به بابام دادم ، اما بابام نتوست بازش کنه، بعد بابام با کلید خودش چند بار به بقل قفل ضربه زد ، اما اونم جواب نداد . بابام رو کرد به دختر خاله ام و پرسید: ببینم ... می دونی پیچ گوشتی و چکش کجاست؟

-آره.

-پس بدو بیارش

وقتی بابام پیچ گوشتی و چکش رو ازش گرفت ، هی باهاشون به بقل و اینور و اونور قفل ضربه زد، بالاخره قفل با جاش قلپه در اومد اما درِ کابینت اصلا باز نمی شد‌.

بابام که حسابی دستپاچه شده بود قفل رو گذاشت سر جاش و رو به دختر خاله ام گفت: اگه پرسیدن ما هیچ کاری نکردیم خب؟

- باشه.

وقتی خاله ام اینا برگشتن ، فهمیدم شوهر خاله ام نه به زنش و نه به مادرم اجازه نداده خیلی خرید کنن. شوهر خاله ام وسالیو برد بذاره تو کابینت ، کلیدشو درآورد و تا توی قفل زد ، مغزی قفل قلپه افتاد تو دستش:اِ... این چرا خراب شده؟

دخترخاله ام گفت: اصلا تقصیر ما نبوده...

شوهر خاله ام رفت سراغ بچه اش و گفت: چی تقصیر شما نبوده؟...درست بگو.

دختره بی چاره با ترس گفت: ما اصلاً واسه خوردن آجیل و شیرینی سراغ اون کابینت نرفتیم و عمو هم قفلش رو با سنجاق سر و پیچ گوشتی و چکش دستکاری نکرد.

شوهر خاله ام هم چپ چپ یه نیگا به بابام انداخت، پدرم هم سرشو انداخت پایین.

 




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: طنزنامه، عیدانه، 99، گنجه، قدیمی، آجیل، شیرینی،  

تاریخ : سه شنبه 12 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

طنزنامه عیدانه جاده های شمال محاله یادم بره

طنزنامه عیدانه

جاده های شمال محاله یادم بره

جاده های شمال محاله یادم بره.

اون همه کشت و کشتار محاله یادم بره‌

می دونی الان کجایم؟ می دونی توی چه حالم؟

تو ترافیکه شمالم ، تو ترافیکه شمالم

بله تو جاده شمال بودیم . سر بر می گردوندیم یه تصادف می دیدیم. اگه پیاده می رفتیم زودتر می رسیدیم ، چون همه اش تو ترافیک بودیم.

قبل از اینکه تو ترافیک گیر کنیم دعا می کردم کاش بابام آروم تر رانندگی کنه تا بهتر بتونم طبیعت رو ببینم . خدا وکیلی فکر نمی کردم خدا به این سرعت دعای منو رو بر آورده کنه. این ترافیک باعث شده بود سانتیمتر به سانتیمتر طبیعت رو با دقت تموم ببینم و حالمم ازش بهم بخوره. رو به خدا گفتم: خدایا ‌... به خدا من اونقدرام که فکر می کنی بچه خوبی نیستم...نمیشه این دعا رو رد کنی و بیشتر از این مستجابش نکنی.

باور نکردنیش ایجاد بود که به محض اینکه اینو گفتم ترافیک برطرف شد و راحت رفتیم.

فکر کنم خدا می خواست بگه: خودم می دونم که بچه خوبی نیستی ... فقط دلم می خواست به غلط کردن بیوفتی.

 




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: طنزنامه عیدانه، طنزنامه، عید، طنز، ترافیک، جاده های شمال، شمال،  

تاریخ : دوشنبه 11 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

طنزنامه عیدانه قرعه کشی بانک

طنزنامه عیدانه 

قرعه کشی بانک

دو سه روز مونده بود به سیزده بدر ، اما به جز خونه بزرگترا جای دیگه ای نرفته بودیم . خدا بگم اداره بابامو چی کار نکنه با این عیدی دادنشون. تو همین فکرها بودم که یهو بابای همیشه عبوس من با یه لبخند دندون نمای گنده رو صورتش ، وارد خونه شد. چند لحظه به من و مامان خیره شد و منتظر بود تا ازش بپرسیم چی شده.

منم که فضول،جلو رفتم و سریع پرسیدم : چیه بابا؟ خوشحالی.

- بایدم خوشحال باشم ...شانسمون زده... تو قرعه کشی بانک برنده شدیم.

مامانم با خوشحالی از جا پرید و گفت: چی بردیم؟ خونه؟

- نه.

ماشین؟

- نه بابا

- سکه؟

- اونم نه...پول بردیم خانم ... پول بردیم .

داشتم بال در می آوردم: پس می تونیم بریم مسافرت.

- آره... فقط باید فکر کنیم کجا بریم.

هر سه تا دور هم نشستیمو شروع کردیم به نظر دادن.

من گفتم: پاریس.

- نه دخترم..پاریس نمی شه.

مامانم گفت: چرا اتفاقا منم تا حالا پاریسو ندیدم...خوب میشه ها.

- نه پولمون اونقدر نیست.

- خب بریم ترکیه.

- نه اونقدرم پول نداریم.

- قشم چطور؟

- نمیشه.

- کیش چطور.

- اصلاً

مامانم با عصبانیت گفت: مرد مگه تو چقدر پول بردی که هر جا رو می گیم ، می گی پولت نمی رسه؟...نگو به خاطر ۱۰۰ چوب اینقدر ذوق مرگ شدی که باور نمی کنم.

- نه ۱۰۰۰ چوب بیشتر نبردیم ... با این پولم نهایتاً یکی دو روزی بریم شمال...اما کاچی بعض هیچی.

اولش لب و لوچه ام آویزون شد، اما پیش خودم فکر کردم می تونست بدتر از این باشه و اصلاً هیچ‌جا نریم،نه؟

 




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: طنز، طنزنامه عیدانه، طنزنامه، عید، قرعه کشی، قرعه، بانک،  

تاریخ : یکشنبه 10 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

طنزنامه عیدانه پیک نوروزی

طنزنامه عیدانه

پیک نوروزی

آره اون موقع ها ما پیک نوروزی داشتیم ، بعضیا هم بهش می گفتن پیک بهاری .

وسط عید بود و من یه سر رفته بودم خونه دختر همسایه، وقتی برگشتم خونه دیدم مامانم دوباره دستپاچه اس: علیک سلام...زود باش... رود باش لباساتو دربیار...ناهارتو بخور...

وسط حرفش پریدم: بابا چه عجله ایه...این همه استرس و دستپاچگی به خدا سکته ات می ده ...آخرش می کشتت.

مامانم با عصبانیت گفت: اگه تا دو دقیقه دیگه نری سراغ پیک نوروزی کاری می کنم تو زودتر از من بمیری... یالا .

باورتون نمیشه، سی صفحه  خود پیک بود ، هر معلمی هم ۴۰ صفحه ۴۰ صفحه بهمون مشق عید می داد.

فکر نمی کردم اینو بگم ، اما خدا رو شکر که اون سال خیلی وضعمون خوب نبود، نه خونه کسی رفتیم و نه گذاشتیم کسی بیاد خونه مون، وگرنه اگه تا بیست فروردین هم می نوشتم تموم نمی شد.

خلاصه رفتم سراغ پیک نو روزی که بابام گفت: دختر کجایی؟...خجالت نمی کشی؟...مامانت باید ظرفا رو بشوره؟

بله؛ بابا و مامانم خیلی هوای همو دارن.

یه (باشه) گفتم و رفتم سراغ ظرف ها و دوباره برگشتم سر پیک ، که دوباره بابام داد زد: خجالت نمی کشی؟ رفتی تمرگیدی تو اتاقت ، مامانت باید اتاقو جارو کنه؟

بعد از جارو اتاق بار اومدم سراغ پیک نوروزی که اینبار مامانم گفت: خجالت بکش دختر...بابات با این پا دردش باید بره بیرون خرید کنه ؟

بله؛ خیلی هوای همو دارن، اصلاً زیاد از حد.

رفتم خرید مردمو برگشتم . غروب شده بود و من حتی یک صفحه رو هم تکمیل نکرده بودم.

مامانم گفت: پاشو بیا شامتو بخور.

بعد از شام دوباره رفتم سراغ پیکم که بابام دادا زد: باید بهت بگم بیا سفره رو جمع کن؟ خودت عقلت نمی رسه؟

بعد از اینکه سفره رو جمع کردم از ترس اینکه یه بارم واسه ظرفا صدام کنن ، ظرفا رو هم شستم و اومدم سراغ پیک ، بالاخره تونستم دو صفحه از پیک رو بنویسم که یهو بابام چراغو خاموش کرد: ساعت نه شبه... برو بگیر بخواب .

چراغو روشن کردم و گفتم: ولی من فقط دو صفحه نوشتم.

بابام چشم غرّه ای بهم رفت و گفت: پس از ظهر تا حالا داری چه غلطی می کنی؟

شروع کرد به باز کردن کمربندش ، گفتم: بابا زشته ... جلو من می خوای شلوارتو در بیاری؟

بابام کمر بند رو از شلوارش آزاد کرد و با عصبانیت گفت: نه... می خوام کاربرد کمربندو نشونت بدم.

 




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: طنز، طنزنامه، عیدانه، عید، طنزنامه عیدانه، پیک نوروزی، پیک،  

تاریخ : شنبه 9 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

طنزنامه عیدانه عیدی هم نگرفتیم

طنزنامه عیدانه

عیدی هم نگرفتیم

درسته که مامان بابام گفتن قرار نیست عید دیدنی جایی بریم ، اما خونه پدر و مادر خودشونو که باید می رفتن. وقتی رسیدیم خونه مادر بزرگه مادریم ، دیدیم همه فامیل اونجا جمع شدن. ما سلامتی روز دوم عید بود دیگه. منم شیکمَمو صابون زدم که چقدر قراره از این و اون عیدی بگیرم.

همه نشسته بودن. مرد و زن همینجوری گل می گفتن و گل می شنفتن ما بچه ها هم از ترس اینکه پدر و مادرمون دعوامون نکنن، همینجوری سیخ زده بودیم کنارشون و گاهی یه لبخندی به هم می زدیم هر بچه ای به هم سن و سالش می گفت: هی...بیا اینجا با هم حرف بزنیم.

طرف مقابل هم می گفت: نمیشه ... تو بیا.

مثل اینکه پدر و مادر اونا هم مثل پدر و مادر من بهشون سپرده بودن که از کنارشون جم نخورن.

خلاصه چند دقیقه ای همینطوری گذشت که یهو بابا بزرگم گفت:خب حالا بچه ها بیان عیدی شونو...

شوهر خاله ام که آدم خسیسی بود به شدت احساس خطر کرد و برای اینکه یه وقت اونم مجبور نباشه عیدی بده وسط حرف بابا بزرگم پرید و اینجوری شروع به صحبت کرد که: آقاجون ...حرفت یادت نره...بذار من یه چیزیو بگم...دیدی اوضاع اقتصادی مردم چقدر بد شده...همه واسه خودشون بدهی بالا آوردن...هر کسی یه جوری بدهکاره و کلی قرض و قوله داره...تو این اوضاع واقعا خریته که آدم بخواد وقتی عید میشه عیدی هم بده.

بابا بزرگم که داشت پولو آماده می کرد که به ما بده با شنیدن این حرف مردد شد و پولا رو برگردوند تو جیبش و گفت: درسته...درسته.

من و همه بچه های فامیل با نگاهی که کینه ازش می چکید به شوهر خاله ام خیره شده بودیم ، بقیه رو نمی دونم اما من داشتم تو دلم کلی فحش بارش می کردم.دِ آخه مگه از جیب اون داشت می داد.

از اونجایی که من گوشای تیزی دارم ، شنیدم که خاله ام آروم در گوش شوهر خاله ام گفت : حداقل می ذاشتی دخترمون عیدیشو بگیره بعد می گفتی.

شوهر خاله ام آهسته گفت: بله ... دخترمون یه چوب عیدی می گرفت اما من باید بیست چوب می دادم...نیگا کن ببین چند تا بچه اینجا هست

بله اون روز همه از عیدی دادن قصر در رفتن، باورتون نمیشه اما بابام از اون ایده گرفت و وقتی رفت خونه مادر خودش جلو فامیل همین حرفا رو زد اونجا هم چیزی به نام نماسید اما من تا آخر عمر این کینه رو نسبت به شوهر خاله ام خواهم داشت.

 




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: طنزنامه، عیدانه، طنزنامه عیدانه، طنز، عید، عیدی، پول،  

تاریخ : جمعه 8 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

طنزنامه عیدانه کی روز اول عید میاد عید دیدنی؟

طنزنامه عیدانه

کی روز اول عید میاد عید دیدنی؟

همینجوری دور سفره هفت سینی که هیچی توش نبود به جز سماق و یه پرتقال لهیده ، نشسته بودیم که توپ در کردن و یارو مجریه تو تلوزیون گفت : آغاز سال یک هزار و سی صد و هشتاد و ...

مابقی حرفاشو نشنیدم چون یهو یه جیغ بلند کشیدم و یه کف جانانه ای زدم ، مامان و بابام هم چون دیدن من با وجود نداریمون اینقدر شادم کف زدند. بعد یهو صدای زنگ در به گوشمون خورد. فوری دویدم جلوی در و از تو چشمی نگاه کردم . صدای پای مامان و بابام رو از پشت سرم شنیدم ، پس گفتم: همسایه طبقه پایینیه.

-        در رو باز کن ببین چی می خواد.

در رو باز کردم : سلام... سال نوتون مبارک.

زن همسایه طبقه پایینی در حالی که چادرشو دور کمرش بسته بود و دست به کمر زده بود گفت: هیچم مبارک نیست بچه ... خیر سرتون فرهنگ آپارتمان نشینی داشته باشین... این سر و صدا ها چیه در میارین؟

-        آخه سال نو...

-        به جهنم که سال نوئه ...شما باید گوش ما رو کر کنی؟

-        به خدا توپو ما در نکردیم.

با عصبانیت گفت: توپ چیه؟... صدای تو از صد تا توپ بد تره...بار آخرت باشه سر و صدا می کنیا.

این رو گفت و رفت . لب و لوچه ام آویزون شد . بابا  و مامانم هم دیدن . خوب می دونستن اسم عیدی خوبی نیست و این همسایه همین خوشحالیم رو هم ازم گرفته.

دوباره صدای زنگ در به گوشمون خورد. زیر لب گفتم: نرفته برگشت- از توی چشمی نگاه کردم- عمو علی اینان...

بابام دستپاچه شد و آهسته گفت: درو باز نکن.

صدای عمو علی اومد: صاحب خونه...

بلند گفتم: سلام عمو...

عمو گفت: سلام ساناز جون...دروباز کن.

بلند گفتم: بابام میگه باز نکن.

بابام با ایما و اشاره آهسته گفت: هیسس ... ما خونه نیستیم.

عمو پرسید: چرا میگه باز نکن.

-        آخه ما خونه نیستیم.

بابام دو دستی زد تو سرش . صدای خنده ی عمو اومد و گفت: داداش این همه راه اومدیم خودتو ببینیم ... یه لقمه نون و پنیرم جولومون بذاری حلّه.

بابام زیر لب گفت: حداقل بگو من نیستم.

بلند گفتم: بابام میگه خونه نیست.

-        بابات میگه خونه نیست؟! ...داداش خیلی زشته... درو باز کن بابا...گفتم یه لقمه نون و پنیرم باشه عیب نداره.

بابام تقریباً داشت به صورتش چنگ می زد . واقعاً نمی دونم چرا اون روز اینقدر خنگ شده بودم . هرچند اون پس گردنی که بابام بهم زد حقم بود، اما بالاخره در و باز کردیم و بابام گفت که داشته باهاشون شوخی می کرده. هرچند اون شب یه خورده سماق پاشیدیم رو تنها پرتقالمونو و با عمو اینا با هم خوردیم ؛ اما من از این ماجرا درس گرفتم که هر وقت خواستم دروغ بگم، بچه رو قاطی ماجرا نکنم.




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: طنزنامه عیدانه، طنزنامه، عیدانه، مهمون، ناخونده، مهمون ناخونده، مهمانی،  

تاریخ : پنجشنبه 7 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

طنزنامه عیدانه خرید روز اول عید

طنزنامه عیدانه

خرید روز اول عید

بابام مجبورم کرد با پس اندازی که تو حساب بانکیم داشتم برم میوه بخرم . یه خورده از پولو داد دستم و راهیم کرد. خودش نمی دونم چرا حوصله شو نداشت پاشه بره . به من گفت: (( دخترم تو بزرگ شدی بهتره خرید میوه رو هم یاد بگیری))

خلاصه مثل خانم ها اومدم تو میوه فروشی باور نمی کنید که بگم با چه دقت و طرافتی میوه ها ور جدا کردم ، بهتریناشو برداشتم . با وجود اینکه خیلی طول کید اما ارزش تعریف و تمجید های بابا رو داشت.

همینجوری با کیسه های میوه داشتم بر می گشتم خونمون که دیدم بچه ها تو محله دارن توپ بازی می کنن. یهو توپشون قل خورد جلو پای من. یکی از اون پسرا که خیلی بی تربیت بود گفت: هی دختر خانم ... اگه النگوهات نمی شکنه اون توپو شوت کن این وری .

بله اون فکر می کرد من یه دختر ضعیفم. اصلاً کی گفته دخترا ضعیفن . خواستم بهش نشون بدم که به عنوان یه دختر چه شوت قوی دارم و چقدر حرفه ایم یه شوت بلندی براشون کردم که کفشون برید . بله. اما یکی از پرتقالا از تو پلاستیک افتاد رو زمین، زمین سرازیری بود پرتقاله داشت می رفت واسه خودش. می خواستم بی خیالش بشم که یهو یاد بابام افتادم، هر وقت مامانم میوه می خرید ترازوشو میاورد جلو و وزن می کرد و حتی اگه یه گرم کم بود حسابی به مامانم غر می زد که ((چرا سرتو کلاه گذاشتن؟... چرا کم خریدی و زیاد پول دادی ))و...

پس به خودم اومد و سریع کیسه میوه ها رو به نازی دختر مظلوم و مودب و مهربون همسایه که نشسته بود و داشت فوتبال پسرا رو نگاه می کرد- سپردم و خودم رفتم دنبال اون پرتقال . نمی ارزید به خاطر یه پرتقال مهارت من برای جمع کردن بهترین میوه ها زیر سؤال بره.

با اون هیکل چاقم ،راه افتادم دنبال پرتقاله . ماشاالله خیلی هم خوش  شانس بود، از زیر چرخ ماشینای در حال حرکت رد می شد اما له نمی شد و می رفت اون طرف خیابون ، بعد راست شیکمشو می گرفت و از لای پاهای عابرای پیاده ویراژ می داد. میوفتاد تو جوب و همینطوری قل می خورد و حتی به آشغالای تو جوب هم گیر نمی کرد. من بد بختم با اون هیکل راه افتاده بودم دنبالشو هی نفس نفس می زدم.

اما یالاخره یه جا متوقف شد . باید بگم خدا پدر و مادر کسی که دمپاییش رو تو جوب جاگذاشته بود بیامرزه که کار منو راحت کرد.

بله من هم پرتقالو نجات دادم و هم جون خودمو از دست بابام.

برگشتم پیش نازی تا کیسه میوه ها رو پس بگیرم که دیدم همون پسرا کیسه میوه ها رو به زور از دست نازی گرفتن و بی انصافا همه شو خوردن دنبالشون کردم اما بهشون نرسیدم . هر کدوم از یه طرف فرار کردن . من که دیگه نفس واسه دویدن دنیال اونا نداشتم ، سر جام وایسادم. نازی اومد جلو و گفت: ببخشید به خدا ... به زور ازم گرفتن.

یه نیگا به نازی و یه نیگا به تنها پرتقالی که واسم مونده بود کردم . مجبور بودم با همون پرتقال برم خونه بدیش اینجا بود که پرتقاله چون قل خورده بود تو کوچه وخیابون، حسابی لهیده و گِلی و کثیف شده بود.




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: طنزنامه، عیدانه، طنز، طنزنامه عیدانه، میوه، پرتقال، لهیده،  

تاریخ : چهارشنبه 6 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

طنزنامه عیدانه عجب چهارشنبه سوری شد

طنزنامه عیدانه

عجب چهارشنبه سوری شد

سه شنبه، یعنی شب چهارشنبه سوری، یه حال گیری واقعی بود برام.

اون روز وقتی برگشتم خونه...می دونم الان دارید به چی فکر می کنید (( هفته ی آخری کی میرسه مدرسه که توی خودشیرین رفتی؟)) باید خدمتتون عرض کنم که زود قضاوت کردید چون من اصلاً مدرسه نبودم.صبح تا غروب خونه یکی از رفیقام بودم. باورتون نمی سه فقط تا خود غروب داشتیم واسه هم قمپز در می کردیم که کدوم مون مراسم چهار شنبه سوری باحال تری قراره داشته باشیم. مثلاً.

می گفتم: نمی دونی چه شاخه های خشکیده ای جمع کردیم تا آتیش بزنیم .

می گفت: شاخه...دِکی...ما تنه درخت می سوزونیم.

می گفتم: اینم واسه دست گرمیمونه...وگرنه ما هم تنۀ درخت می سوزونیم.

از ترس اینکه اون بگه ما جنگل آتیش می زنیم بحثو عوض کردم: ترقه مرقه چی؟

می گفت: نارنجک می ندازیم.

می گفتم: مگه جنگه؟

می گفت: بی خطره...مثل اینکه اطلاعات نداریا...

می گفتم : خیلی هم خوب اطلاعات دارم...ما دینامیت پرت می کنیم تو سرو چشم مردم...خودمون مردمو می سوزونیم و زغالی می کنی ...حالا تو می خوای به من یاد بدی

خلاصه از اینجور حرف‌ها . بله می دونم دارید به چی فکر می کنید:(( مگه دخترها هم از این کارا می کنن...یا اینطوری حرف می زنن؟))باید بگم کُری خوندن فقط مخصوص پسرا نیست.

خلاصه وقتی برگشتم خونه مامانم با همون حالت دستپاچگی همیشگیش گفت: علیک سلام...زودباش ... زودباش...

وسط حرفس پریدم: نگو ناهارتو بخور که الان اصلاً وقت ناهار نیست.

گفت: نه خیر... نمی خواستم اینو بگم...خواستم بگم زودباش بیا که می خوایم مراسم چهارشنبه‌سوری رو شروع کنیم.

من دویدم دنبال مادرم تو هال . دیدم بابام با همون قیافه عبوس همیشگیش رو مبل نشسته و هیچ خبری از هیچ وسیله خاصی نبود. بابام تا منو دید گفت: بیا بشین حرف بزنیم .

وقتی نشستم مامانم گفت: ببین ... می دونی که ما پول ترقه و اینجور چیزا رو نداریم.

بابام گفت: تازه خطرناکم هست.

فهمیدم که از نارنجک و اینجور چیزا هم خبری نیست.

مامانم گفت: می دونی که ما تو آپارتمان زندگی می کنیم و حیاط هم واسه همه است...نمی تونیم تو محوطه آتیش روشن کنیم.

بابام گفت: تازه با سوزوندن چوبا به محیط زیست هم آسیب می زنیم.

مامانم گفت: چون تو آپارتمانیم و امکان داره همسایه ها ناراحت بشن خبری از رقص و آوازم نیست.

بابام گفت: آلودگی صوتی هم ایجاد نمی کنیم.

من حسابی کفری شدم و گفتم : پی قراره دقیقاً چی کار کنیم؟

وقتی قیافه عصبانی بابامو دیدم هیچی نگفتم. مامانم یه دونه از اون شمع تولدا که پدر آدمو در میارن تا خاموش بشن داد دستم و یه فشفشه هم داد اون یکی دستم.

خودشون وقتی داشتن شمع و فشفشه می چرخوندن خیلی خوشحال بودن. اما من داشتم به این فکر می کردم که قراره به دوستم درباره چهار شنبه سوری چی بگم. البته خدا پدر بهروز خالی بند رو بیامرزه که کار یادمون داد.خالی بندی رو گذاشتن واسه این موقع ها دیگه.

 




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: طنزنامه عیدانه، طنزنامه، عیدانه، طنز، چهارشنبه، سوری، چهارشنبه سوری،  

تاریخ : سه شنبه 5 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

طنزنامه عیدانه عیدی دادن یا پول خرد؟

طنزنامه عیدانه

عیدی دادن یا پول خرد؟

هیچ وقت فکر نمی کردم ، ما بچه ها هم وارد مسائل بزرگترا بشیم؛ اما من شدم دیگه.

مثلاً اون روز که رفته بودم خونه دیدم مامانم بازم دست پاچه است؛ بله مامان من همیشه دست پاچه است. خلاصه گفت: علیک سلام... زود باش...زودباش لباساتو دربیار ناهارتو بخور کارت داریم.

یه جوری که انگار گریه ام گرفته گفتم: دوباره چی کار دارین؟

- گریه نکن... گریه نکن...تو بزرگ شدی می خوایم باهات حرف بزنیم ...

بعد از اینکه ناهارمو خوردم مامان و بابام نشستن جلوم بابام که معلوم بود عصبانیه گفت: دخترم تو بزرگ شدی ...باید ما رو درک کنی.

یه جوری نیگاشون کردم که خودشون فهمیدن باید بیشتر بهم بگن تا حالیم بشه.

مامانم گفت: ساناز جان دخترم...امروز بابات عیدیشو گرفت...اما بیشتر از ۳۰۰ هزار چوب بهش ندادن...که اسمشو نمی سه گذاشت عیدی...باید بگیم پول خرد.

گفتم: خب ( که یعنی برید سر اصل مطلب و بگید از جونم چی می خواید)

بابام گفت: دخترم تو باید درک کنی که با این پول نمی سه عیدو گذروند.

گفتم: خب

بابام با عصبانیت گفت: خب که خب.

مامانم اونو آروم کرد و رو به من گفت: دخترم ...شاید امسال نتونیم بریم خونه فک و فامیل ...درک می کنی که؟

- درک می کنم ( راستش خودمم همچین خوشم نمی اومد برم)

بابام گفت: شاید امسال آجیل و شیرینی سر سفره مون نباشه...درک می کنی که؟

- درک می کنم ( هرچند برام سخت بود که درک کنم، آخه کل کیف شب عید به آجیل و شیرینیشه ، اگه خونه خودمون نخوریم ، خونه فک و فامیل هم نخوریم پی کی بخوریم ؟)

مامانم گفت: شاید امسال نتونیم مسافرت بریم...درک می کنی که؟- لب و لوچه ام آویزون شد و مامانم ادامه داد- دخترم تو بزرگ شدی ... مطمئنم که درک می کنی.

زیر لب گفتم: درک می کنم.

بابام گفت: شاید امسال هیچ غلطی نتونیم بکنیم...حتی تا پارک سر کوچه هم نتونیم بریم...چون هله هوله ها هم گرون شده...درک می کنی که؟

من بزرگ شدم، پس کاملاً مطمئن گفتم: درک می کنم.

بابام گفت: حالا که خیر سرت درک می کنی... پاشو... پاشو برو اون دفترچه ات رو بیار از پی اندازت یه خورده برداریم ... بلکه بتونیم به ناهار و شامی بخوریم... پاشو.

معترضانه گفتم: دِ آخه بابا...

بابام با عصبانیت گفت: حرف نباشه...رو حرف من حرف نزن بچه...پاشو برو اون دفترچه ات رو بیار.

درسته که بالاخره من دفترچه ام رو دادم دستش . اما آخر نفهمیدم من بچه ام یا بزرگ شدم.

 




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: طنزنامه، عیدانه، سال 99، طنز، طنزنامه عیدانه، عیدی، پول،  

تاریخ : دوشنبه 4 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

آجیل بخریم یا بخوریم

طنزانه عیدانه

آجیل بخریم یا بخوریم

از مدرسه برگشتم خونه؛ بله من همیشه از مدرسه بر می گشتم خونه ؛ کلاً تو مدرسه اتفاق خاصی نمی افتاد اما تو خونه مون دم عیدی کلی ماجرا داشتیم .از مدرسه اومدم خونه دیدم مادرم با اون دستپاچگی های همیشگیش وایساده و منتظر منه.

_ علیک سلام...زودباش ...زودباش لباساتو دربیار ناهارتو بخور باید زودتر مشقت رو بنویسی ...بعد از ظهر باید با بابات بری آجیل و شیرینی بخری.

_ وا...چرا من باید باهاش برم؟

_ خب واسه اینکه کمکش کنی و آجیل ها رو بگیری دستت ساناز خانم.

بله ، من نمی دونم دخترشونم یا حمّالشون. می خواستم اعتراض کنما، اما حوصله نوازشای مامان ، به شیوه چماق به دستان برره رو نداشتم.

داشتم به همین چیزا فکر می کردم که یهو مادرم گفت: خاک وچوک ...چه جسارتا...

نمی دونم از کجا فهمید دارم به چی فکر می کنم اما چماقش رو در آورد ‌و افتاد دنبالم .

بلاخره عصر شد و من و بابام رفتیم از در خونه بیرون ؛ البته پدرم برای خرید شب عید و من برای باربری.

بابام وقتی وارد شیرینی فروشی شد یه مقدار شیرینی خرید و دید مغازه دار داره خیلی تعریف آجیل هاشو می کنه ، پس گفت: از کجا معلوم که این آجیلا خوب باشه؟

مغازه دار گفت : خب امتحانش کن...البته باید پول هر یه دونه که امتحان می کنی رو بدی.

بابام گفت: بهتره پول یه دونه رو بدم و امتحان کنم تا اینکه یک کیلو بخرم و آخرم خراب از آب در بیاد.

خلاصه بابام یه دونه پسته و داشت خورد و گفت: اَه... اینکه تلخه

_ اِ...حتما اون یه دونه اینجوری بوده ...یکی دیگه وردار.

پدرم یکی دیگه ورداشت .اینبار لای یه بادوم زمینی رو باز کرد و دید کرم داره توش می لوله.

مغازه دار گفت: حتماً این گونی اینطوریه...از اون یکی گونی بردار.

باورتون نمی شه بابام از همه کیسه ها آجیل خورد و امتحان کرد اما یا خراب بود ، یا سیاه بود ، یا تلخ و یا کرمو.

آخر که می خواستیم بریم ، بابام پول شیرینی ها رو حساب کرد ، اما مغازه دار گفت: پول آجیل چی؟

بابام گفت: اونا که همه اش خراب بود.

_ بالاخره شما خوردی...کاری نداریم خراب بود یا سالم...حالا چون شمایی کمتر بده.

بابام حسابی کفری شده بود، چون ۳۰_۴۰ هزار چوب بابت آجیل های تلخی که خورده بود پول داد و آخرم آجیل نخرید‌.

از مغازه که اومد بیرون یه یارویی تحت تأثیر برره جلو اومد و یقه بابام رو گرفت: هی...پول وَده...

_چی؟!

_ پول زور وَده.

بابام که یه نفر رو نیاز داشت تا حرسشو سرش خالی کنه ، با یه بادمجون پای چشم طرف از خجالتش در اومد.

 




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: طنزنامه عیدانه، طنز، طنزنامه، عید، آجیل، تنقلات، خراب،  

تاریخ : یکشنبه 3 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

طنزنامه عیدانه خرید لباس شب عید

طنزنامه عیدانه

خرید لباس شب عید

نمی دونم شماهام مثل من هستین یا نه ولی من واقعاً از خریدن لباس شب عید متنفرم . می پرسید چرا؟!حالا می گم بهتون.

اون روز وقتی از مدرسه برگشتم خونه دیدم مامانم دوباره مثل آدمای دستپاچه حرف می زد. خیال کردم دوباره می خواد واسه خونه تکونی کمکش کنم ، اما مثل اینکه خبر دیگه ای بود.

علیک سلام...زود باش ...زودباش لباساتو در بیار ناهارتو بخور.

حالا چه عجله ایه؟

دِ آخه زودتر باید مشقتو بنویسی.

خب حالا ... می نویسم... تا شب کلی وقت دارم.

نخیر نمی شه...باید زودتر از ساعت 4 مشقتو بنویسی تموم شه. وگرنه نمی بریمت خرید.

پرسیدم: خری واسه چی؟

ای بابا... تو واسه شب عید لباس نمی خوای بخری؟

نه به خدا اگه بخوام.

حرف بی خود نباشه ... باید بخوای...آبرو حیثیتمو که از سر راه نیاوردم که بچه مو با لباسای کهنۀ پارسالش پای سفره هفت سین بشونم.

همچین حرف می زنی انگار دخترِخان باشم.

هرچند در هر صورت مجبورم کرد زود همه کارهامو انجام بدم و خلاصه که منو در حالی که از گیسام گرفته بودن و رو زمین می کشوندن بردن خرید.البته اینجا ر اغراق کردم . اما الان می فهمید برای چی دلم نمی خواد برم خرید شب عید.

اولین مغازه ای که پا توش گذاشتیم لباس اندازه من نداشت. راستش من یه کم، فقط یه خرده، اندازه یه نخود، یه مقداری زیاد از حد چاقم. بله ...دومین و سومینمغازه هم لباس اندازه من نداشتن. بابام کفرش در اومد و وسر بازار فریاد زد : ای کارد بخوره به اون شیکمت ... چقدر بهت گفتم نلمبون؟...چقدر بهت گفتم جلوی اون شیکم بی صاحاب مونده رو بگیر خیکی نشی؟...قناص شدی ... قناص ...حالا کل این بازار رو هم بگردیم لباس اندازه اون شیکم هندونه ایت پیدا نمی کنیم.

وای خدا، همه مردم داشتن بهم نگاه می کردن. داشتم از خجالت آب می شدم. خودم میدونم که استعداد چاقی دارم ، اما مردم که نمی دونن؛ پس بلند ، جوری که بقیه هم بشنون گفتم: بابا... خودت که می دونی من استعداد چاقی دارم...آب هم بخورم چاق می شم.

بابام عصبانی تر شد و بلندتر داد زد: ای درد...ای مرض...خدایا... این همه استعداد تو این دنیا وجود داره ... اون وقت تو باید به این دختره ی خنگ ما استعداد  چاقی بدی؟

بالاخره با کلی زحمت مامانم ، بابام رو آروم کرد و رفتیم دنبال مغازه ی دیگه ای بگردیم . بالاخره هم یکی پیدا کردیم که لباس اندازه من داشت از مغازه دار قیمت پرسیدم و اونم گفت: این مانتو قیمتش 50 چوبِ ... اما اگه اندازه این دختر خانوم بخواید میشه 100چوب.

بابام کفری شد و گفت: 50 چب گرون تر ؟!...آخه واسه چی؟

-        پارچه های اضافه... دگمه ها اضافه ... گلدوزی های اضافۀ پایین مانتو ... این بیشتر از اون پارچه و گلدوزی و دگمه برده.

بابام عصبانی یه نیگا به من کرد و گفت: نمی دونم از اوضاع تو کفری بشم یا از اوضاع این مملکت.

خواستم بگم (( اصلاً مگه واجبه کفری بشی؟)) اما جرأت نکردم. درسته که بابام اون مانتو رو خرید؛ اما خیاط های عزیز ، به خدا همه مردم مانکن نیستن؛ به خصوص ایرانی ها ؛ یه کمی هم به فکر اون 90 درصد ایرانی باشید که اضافه وزن دارن.




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: طنزنامه عیدانه، طنزنامه، عیدانه، خرید لباس، شب عید، عید، خرید،  

تاریخ : شنبه 2 فروردین 1399 | 06:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

طنزنامه عیدانه خونه تکونی شب عید

طنزنامه عیدانه

خونه تکونی شب عید

تازه از مدرسه برگشته بودم و داشتم پاورچین پاورچین می رفتم سمت اتاقم که یهو .

-        ساناز...

ای داد بی داد ؛ مامانم منو گیر آورد. چرا هیچ وقت نمیشه از دستش در رفت . رفتم سمتش .

-        سلام

مامانم یه جوری رفتار می کرد که انگار دنبالش کردن ، برگشت گفت: علیک سلام ... زود باش ... زودباش لباساتو در بیار ناهارتو بخور باید شروع کنیم.

-        چیو شروع کنیم؟

-        خودتو نزن به اون راه ... باید کار کنی... خونه تکونی داریما... خوبه دیشب بهت گفتم.

معترضانه گفتم: آخه من خسته ام.

-        منم خسته ام ... از صبح تاحالا داشتم تمیزکاری می کردم... خودمو که باد نمی زدم.

نمی دونم شماها هم اینطوری بودین یا نه ، ولی اون موقع ها سریال شب های برره رو پخش می کرد  و منم تحت تأثیر اون ، گاهی برره ای حرف می زدم: ای بابا... اصلاً من چی کارهَ بیدَم ...من محصل بیدم موآ ... می فهمی چی چی بِشِت وَگواَم ... من که نباید کار وَکِنَم ...

مامانم دست به کمرش زد و گفت: که کار نمی کنی هان؟...

گفتم: ها... کار نَوَکِنَم.

یهو نمی دونم مامانم از کجا چماق در آورد وگفت: خاک وَچوک ... چه جسارتا...

باور کنید یا نه ولی تا نیم ساعت داشت دور اتاق دنبالم می کرد و درست حدس زدید . بالاخره مجبورم کرد هر چی ظرف تو کمد چینی ها داشتیم رو بشورم. دِ آخه من موندم مگه ماها چند نفریم که این همه ظرف و ظروف داریم . نمی دونم واسه شما هم همینطوره یا نه ولی ما شب عید ظرف هایی رو می شوریم که سال به سال نمی بینیمشون. من که اصلاً نمی دونستم  همچین ظرف هایی هم داریم.

وقتی داشتم سری بشقاب های سفید چینی رو می شکوندم ، ببخشید ؛ می شستم یکیش افتاد و از دستم شکست . رو به مامانم گفتم: مامان ببخشید سریت خراب شد.

مامانم گفت: عیب نداره... قضا بلا بوده ... تازه این مدل بشقاب قبلاً سریش به هم خورده... یکیش قبلاً شیکسته.

-        وا... ما که تاحالا ازش استفاده نکردیم ... پس چطوری شیکسته؟

-        پارسال وقتی خودم داشتم می شستمش شیکست.

پیش خودم فکر کردم که چه جالب ، ما بشقاب های چینی می خریم که سال به سال بشوریمشو هر سال هم یکیشو بشکنیم و بعد بگیم قضا بلا بوده.

حالا فهمیدم که این بشقاب های چینی رو واسه چی خریدیمو به چه درد می خورن.




طبقه بندی: طنزنامه عیدانه 99، 
برچسب ها: طنزنامه عیدانه، طنز، عید، نوروز، خونه، تکونی، خانه،  

تاریخ : جمعه 1 فروردین 1399 | 07:30 ق.ظ | نویسنده : راحله رضائی | نظرات

تعداد کل صفحات : 21 ::      1   2   3   4   5   6   7   ...  



  • paper | فروش رپورتاژ آگهی | رپرتاژآگهی
  • buy رپورتاژ | خرید backlink
  • شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات