سایونارا

چهارشنبه 8 مرداد 1399 12:16 ق.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
های
خب همتون میدونید که میهن چندوقته قاطی کرده
نظرات ناپدید شدند:///
و نمیشه نظر داد یعنی من نمیتونم-.-
دیگه همه دارن کوچ میکنن به بیان
منم باید کوچ کنم
اونجا میبینمتون مینا سان^-^
آدرس وب جدید
http://my-otaku-world.blog.ir/
سایونارا میهن بلاگT^T




دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

Hi (:

شنبه 28 تیر 1399 07:46 ب.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: مطلب ,
کنیچیوا مینا(:
بعد از چندین وقت اومدمD:
راستشو بخواین اصلا حوصله ی اومدن نداشتم/:
همش درگیر انیمه دیدن بودم این چندوقت((:
و تونستم توی یک روز12 قسمت انیمه رو ببینم
و توی 2 روز 26 قسمت یه انیمه ی دیگهD:
اینم از رکورد انیمه دیدن من
توی پست های بعدی معرفیشون رو میزارم^-^
و اینکه میهن واقعا داره میره رو مخم|:
بخش نظرات بدجوری قاطی زده/:
ادرس وب دیگه نمیشه زد
و اینکه تعداد نظرات هست
اما نظرات ناپدید شدن
پست ثابت هم فک کنم نظرات کمتر شده
و همشون رو نشون نمیده
نمیدونم چی شده
اما از این وضع متنفرم-___-
راستی تم وب رو تغییر دادم
الان قشنگتر شده(:
خودم که دوسش دارم*^*
خب میخواستم یه پست بزارم
چون وب دیگه کم کم داشت تبدیل به فسیل میشدXD
خب حرفام تموم شدن
سایونارا میناD:



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 28 تیر 1399 08:00 ب.ظ

~فرشته ی بدون بال~

شنبه 20 اردیبهشت 1399 01:30 ق.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~

Me llamo Shen, pero mi nombre real es EMERGILDA.                     … #humor Humor #amreading #books #wattpad

دوست دارم دقیقه ها در تنهایی خود غرق شوم میخواهم جواب سوال های توی ذهنم را پیدا کنم وگرنه دیوونه میشم...

با توان بیشتری رکاب میزنم میخواهم به جایی بروم که کسی نباشد...فقط خودم باشم و خودم.

رفتن به پارک بهترین جا برای تنها بودن است،اونم وقتی نزدیک ساعتای 1 شب باشه.

از دوچرخه ی مشکی رنگم پیاده شدم و به سمت نیمکت خالی در پارک رفتم.

نشستم و گوشیمو بیرون آوردم هندزفری رو که بهش وصل بود گذاشتم داخل گوشم آهنگ رو پلی کردم.

نسیم خنکی وزید که حالمو کمی بهتر کرد،به آسمون پرستاره چشم دوختم،نفس عمیقی کشیدم.

با تموم وجودم آهنگی که داشت پلی میشد رو حس میکردم،حس آهنگ داشت بهم منتقل میشد.

بازم اون افکار اومدن و ذهنم بازم بهم ریخته شد...افکاری از جمله اینکه من دقیقا کیم؟اصلا برای چی زندگی میکنم ؟ چرا از مرگ میترسم درحالیکه آخر بالاخره میمیرم؟جواب این همه سوال رو از کجا باید پیدا کنم؟

کمی با خودم فکر کردم...من کیم؟جواب این سوال رو خودم باید بدم.

من یه دختر دبیرستانی هستم که دوست دارم درآینده دکتر بشم و خانوادم بهم افتخار کنن عاشق هله هوله و موسیقی هستم دوست دارم لحظاتی زیادی در کنار دوستم باشم و...

این تنها جوابی هست که برای اولین سوال تو ذهن آشفتم دارم.

برای چی زندگی میکنم؟که به درد جامعه بخورم...دوستامو بخندونم...باعث افتخار و دلخوشی خانوادم بشم....

این سوال هم نمیتونم جواب درست و حسابی بهش بدم.

اما بهتره به همین جواب اکتفا کنم،چون کار دیگه ای هم نمیتونم انجام بدم.

چرا از مرگ میترسم درحالیکه آخر بالاخره میمیرم؟

بخاطر اینه که آمادگیشو ندارم...یا خیلی چیزها هست که میخوام تجربشون کنم.... یا شایدم بخاطر اینه که نمیخوام اطرافیانم بخاطر مردنم ناراحت بشن.

جواب دقیق این سوال هارو باید از کجا پیدا کنم؟کاش کتابی بود که جواب این سوالات داخلش بود یا معلمی که میتونست جواب این سوالات رو بهم بگه.

نفس عمیقی کشیدم،هنوزم نسیم درحال وزیدن بود.

صدای آهنگ رو بلندتر کردم و چشمامو بستم،همراه آهنگ میخوندم با صدای نسبتا بلند،حس میکردم آهنگ داره حسمو بیان میکنه.

اشکهام بدون اراده ام درحال ریختن بودن،از گریه کردن متنفر بودم اما متاسفانه ریختنش دست خودم نبود.

دیگه صدای آهنگ نمیومد وقتی چشمامو باز کردم،دیدم هندزفری داخل گوشم نیست.

تا فکرم به این سمت رفت که چرا هندزفری داخل گوشم نیست،وجودم پر از گرما شده بود.

دستی درحال نوازش موهام بود،یکی منو تو آغوشش کشیده بود.

وقتی بوی عطرش رو استشمام کردم درجا فهمیدم این بغل کیه،محکم دستمو دورش حلقه کردم و داخل آغوش گرمش اشک میریختم اونم فقط منو نوازش میکرد.

از آغوشش خودمو بیرون کشیدم و اشکهام رو پاک کردم،خیلی احساس بهتری داشتم.

به چشمهای قهوه ایش نگاه کردم،اونم لبخندی تحویلم داد و شروع کرد به صبحت کردن.

-دیوونه این وقت شب این بیرون چیکار میکنی؟نمیدونی خانوادت الان نگرانتن،خب میخوای بیای بیرون قبلش یه خبر بده.

یدونه به بازوم زد.اون در تمام لحظات همیشه کنارمه اون بهترین دوستی هستش که یه نفر میتونه داشته باشه حس میکردم از همه نزدیکتر بهم اونه،سعی میکنه همیشه درکم کنه.

اون واقعا از یه فرشته غیر از بال هیچی کمتر نداره.

لبخندی تحولیش دادم و شروع کردم به توضیح دادن حسی که داشتم،سوالهایی که توی ذهنم بود و...

اونم بعد از شنیدنم حرفام کمی فکر کرد و...

+میدونی این سوالاتی که تو ذهنت هست هیچوقت این سوالات رو از خودم نپرسیدم چون اصلا اهمیتی نداره برام....میدونی فکر کردن به این سوالات فقط وقت هدر دادنه چون جواب این سوالات نباید زیاد برای ادم مهم باشه...تو همینی که هستی هستی یه دختر خوش قلبی،یه دختر شوخ طبع،شیطون و رو مخ و یه دوست محشر و خیلی صفات خوب دیگه هم داری ولی این جواب منه هرکسی برای این سوالت یه جوابی داره،جواب ها اشتباه نیستن ولی باهم فرق دارن.

برای این زندگی میکنی که هرروز منو حرص بدی و دردسز جدید بسازی این جواب بهتره تا جواب خودت...اینو من خودمم جوابشو نمیدونم اما فک کنم جواب ها بازم با بقیه فرق داره.

ما بیشترمون دوست نداریم بمیریم چون هدفی،امیدی،دلیلی و...داریم که ما رو وادار میکنه که زنده بمونیم.

هیچکدوم از سوالات توی ذهنت جواب قطعی ندارن پس بهتره دیگه این سوالات رو از ذهنت بیرون کنی چون الکی ذهنتو فقط آشفته میکنی،بجای این چیزا بیا بریم یه بستنی بگیریم بعدش باید بری خونه چون مامان بابات نگرانتن من بهشون خبر دادم که پیدات کردم،اگه یکم دیرتر بهشون خبر میدادم میخواستن به پلیس بگن،آخه من از دست تو چیکار کنم دیوونه یه خبر حدقل میدادی،پاشو بریم دیوونه ی من.

لبخندی رو لبم نشست،واقعا چه خوبه که اونو دارم،دیگه ذهنم آشفته نبود،اگه اون نبود نمیدونستم باید چیکار کنم،خدایا شکرت که همچین فرشته ای رو بهم دادی.

+واقعا ازت ممنونم که هستی

نظرتون چیه؟*^*




دیدگاه ها : نظرات*-*
آخرین ویرایش: - -

×~Lasting Dialogue~×

چهارشنبه 6 فروردین 1399 02:20 ب.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: مطلب ,
ســـلامــــ
امـــروز چــندتــا دـــیالـــوگ مـــوندگـــار براتــــون آوردمــــ
همشـــون از...
جــوکــر هستند

You see madness, as you know, is like gravity. All it takes is a little PUSH‌

می‌دونی دیوونگی مثل جاذبه می‌مونه. تنها چیزی که می‌خواد، یه هل کوچیکه!

The only sensible way to live in this world is without rules

تنها راه منطقی برای زنده موندن توی این دنیا، بدون قانون بودنه …!

Smile, because it confuses people. Smile, because it’s easier than explaining what is killing you inside

بخند برای اینکه این کار مردم رو گیج می‌کنه. بخند برای اینکه این کار آسون‌تر از توضیح دادن درباره‌ اون چیزیه که از درون داره تورو می‌کشه.

I hope my death makes more sense cents than my life

امیدوارم مرگ من بیشتر از زندگی من باعث افزایش احساسات در بین مردم بشه.

I used to think that my life was a tragedy, but now I realize, it’s a comedy

من قبلا فکر می‌کردم زندگی من یک تراژدیه، اما حالا می‌فهمم که همش یک کمدی بوده!





دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: یکشنبه 17 فروردین 1399 11:33 ب.ظ

~Happy New Year~

جمعه 1 فروردین 1399 04:56 ب.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: مطلب ,
ArtStation - happy new year, Zitong Liu
کنیچیوا دوستان^-^
سال جدید رو بهتون تبریک میگم*---*
امیدوارم این سال
سال خوبی برای همه باشه
همه به آرزوهاتون برسین
توی هرکاری که میخواین موفق باشین
و اینکه...
من خیلی توی اینکارا افتضاحم-___-
پس گیر ندینD:
شاید سال98
اونقدرا هم خوب نگذشت
اما بالاخره از1سال
چندتا خاطره ی خوب ساخته میشه
 من میخوام امسال خیلی تلاش کنم
تا کلاس نهم همه ی نمره هام20باشه
و بتونم برم دبیرستان
من درکل نمره هام خوبه
یا20هستم یا19و چند صدم
اما میخوام بیشتر تلاش کنم
با جدیت درسهامو بخونم
چون میخوام به هدف هام برسم
از شما هم میخوام همین کارو انجام بدین
هدفی رو که از ته دلتون میخواین بالاتر از همه قرار بدین
و برای رسیدن بهش تلاش کنید
به امید رسیدن به هدفتون سخت تلاش کنید
و هیچوقت نا امید نشید
هرچقدر که اتفاق های بد بیفته
هرچقدر که از هدفتون دورتر میشید
تسلیم نشید
زندگی بدون اتفاق های ناگهانی نیست
همین اتفاقات هستند
که زندگی کردن رو هیجان انگیز میکنند
خب دیگه بسه از حرف زدن
میترسم جوهر کیبوردم تموم بشهP:
خب سالی پر از شادی براتون آرزو میکنم
جانا*0*



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 1 فروردین 1399 05:41 ب.ظ

~My Paintings~

چهارشنبه 28 اسفند 1398 05:28 ب.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: مطلب ,
Hi Friends
اومدم با نقاشی هام
که زیادم خوب نیستند-__-
بالاخره میخوام بزارمشون
میدونین نقاشی های من...
یکم فقط از افتضاح بهتره
فقط در این حد
من دارم راستشو میگم
خب شما با دیدنشون نظر بدین
و خودتون قضاوت کنید
برای دیدنش آثار هنری بندهD:
به ادامه مطلب بروید...

بیا اینجا(:

دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 1 فروردین 1399 04:56 ب.ظ

@~@

سه شنبه 27 اسفند 1398 05:20 ب.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: مطلب ,
^-^های دوزتان
قرنظینه چطور میگذره؟-؟
برای من که هم خوب و هم بد میگذره
بعضی اتفاقاتش خوبه و بعضی بد
بخاطر تعطیلی مدارس
الان معلما توی واتساپ گروه زدن
درس میدن،مشق میدن و امتحان میگیرن
الان کل خانواده توی خونه هستیم
...و خوبیش اینه که
بابام هم هست
الان تنها کارمون شده رفتن تو نت
بابام هم برای وای فای
*---*یه اینترنت با سرعت بالا گرفته
چون نامحدود خیلی ضعیفه
حتی پیامم بزور میره
وقتی میخواستم بیام پست بزارم
هی میهن بلاگ خطا میداد
واسه همین اصلا دوست نداشتم
پست بزارم
ولی الان علاقم به پست گذاشتن بیشتر شده
مثل بچه ای که بخاطر دفتر جدیدش دوست داره مشق بنویسه
من از قرنطینه شدن اونقدرم بدم نمیاد
چون علاقه ی زیادی به بیرون رفتن ندارم
قبل از قرنطینه هم زیاد بیرون نمیرفتم
حالا از اینا بگذریم
کاشکی زودتر این کرونا از بین بره
خیلی ها دارن میگیرن
و میمیرن
خیلی ها نزدیکانشون فوت شدند
خیلی ناراحت کنندست
امیدوارم از بین بره
و دیگه کسی نگیره
میخوام توی پست بعدی
که احتمالا فردا میزارم
طراحی هام باشه
پس تا فردا 
*^*جانا



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 27 اسفند 1398 06:32 ب.ظ

معرفی انیمه ی خادم سیاه

دوشنبه 5 اسفند 1398 08:49 ب.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: معرفى انیمه ,
های های
بالاخره میخوام یه پست درست و حسابی بزارم
چند روزی هست که حوصله ندارم پست بزارم
ولی چون زیادی بیکار هستم میخوام پست بزارم
آخه کل این هفته تعطیلم
امیدوارم تا بعد از نوروز تعطیل بشیم
آخه من دوست ندارم کرونا بگیرم
خب خب از موضوع اصلی منحرف نشیم
میخوام یه انیمه ی فوق العاده رو بهتون معرفی کنم
برای معرفی انیمه
برین به ادامه مطلب

ادامه مطلب

دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: سه شنبه 6 اسفند 1398 04:41 ب.ظ

~Save Me.......From Myself~

شنبه 3 اسفند 1398 12:49 ق.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: مطلب ,
منو نجات بده
.
.
.
.
از خودم



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: شنبه 3 اسفند 1398 12:59 ق.ظ

~Lost In Music~

جمعه 25 بهمن 1398 02:59 ب.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: مطلب ,

~گمشده در موسیقی~



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 25 بهمن 1398 03:03 ب.ظ

~Happy Birthday To Me~

پنجشنبه 24 بهمن 1398 05:06 ب.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: مطلب ,
#happybirthday #tome #bday #stories #balloons #Birthday wallpaper Birthday
×تولدم مبارک×



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: پنجشنبه 24 بهمن 1398 05:11 ب.ظ

~L . I . F . E~

چهارشنبه 23 بهمن 1398 09:02 ب.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: مطلب ,

~زندگی~

زندگی کردن
نیست
لعنتی
آسان



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: چهارشنبه 23 بهمن 1398 09:04 ب.ظ

T^T

یکشنبه 13 بهمن 1398 09:14 ب.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: مطلب ,
سلامT^T
دوستان خیلی ناراحتم
چرا انقدر بازدید وبم کمه
چرا هیچکس نظر نمیده
واقعا دلم میخواد بزنم زیر گریه
ولی از اونجایی که از اون
دخترایی که برای هرچیز کوچیکی گریه میکنن نیستم
گریم نمیگیره
خب چیکار کنم که نظر بدین
مثل ارواح میاین و میرین
چرا نظر نمیدین
یه کلمه نوشتن یعنی انقدر سخته؟
یعنی اصلا عذاب وجدان نمیگیرین
که انقدر دل منو میشکنین
فقط و فقط بخاطر نوشتن یه جمله ی کوتاه
حتی اگه یه کلمه هم بنویسید راضیم
اما همونم نمینویسید
من میخواستم یه رمان بنویسم
و اینجا بزارم
و شما شخصیت بدین
اما از اونجایی که شما هیچ نظری نمیدین
نمیتونم بزارمش
واقعا خیلی از دستتون ناراحتم
به احتمال زیاد اگه اینطوری پیش بره
وبو ببندم
چون خسته شدم
از اینکه هیچکسی نظر نمیده
امیدوارم با خوندن این مطلب
یه نظر بدین
×بای×



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: - -

~Two Welcome Kawaii~

شنبه 12 بهمن 1398 10:33 ب.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: ساخت خودم , كد , انیمه ,
^0^کنیچیوا
*-*اومدم با دوتا ولکام خوجل
مجانیه اما قبلش تو ثابت خبر بدید
کپی از مدلش ممنوعه
*---*جانا



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: دوشنبه 14 بهمن 1398 08:49 ب.ظ

~معرفی کتاب:قبل از فراموشی~

پنجشنبه 10 بهمن 1398 03:19 ب.ظ

نویسنده : ~Otaku Crazy~
ارسال شده در: معرفى كتاب ,
*0*های مینا سان
*^*یادتونه چندتا کتاب خریده بودم
^-^یکیشو تموم کردم
^___^میخوام معرفیشو بزارم
کتاب قبل از فراموشی
اثر لیندزی استودارد
تعداد صفحات221
میخواستم خودم عکس بگیرم
اما به دلایلی نمیتونم
خب بگذریم
این عکسشو از اینترنت آوردم
اینم از خلاصش:
از زمانی که رابی یادش می‌آید، در مکانیکی پدربزرگش وردست او بوده؛ به‌خاطر همین هم به ماشین خیلی علاقه دارد، مثل بیسبال! رابی از این‌که نمی‌داند
 پدر و مادرش کی و کجا هستند، خیلی ناراحت است؛ او حتی رنگ پوستش هم با پدربزرگش فرق می‌کند. اما پدربزرگ به او یاد داده که راجع به گذشته
 صحبت نکنند، حتی با این‌که می‌داند دارد آلزایمر (فراموشی) می‌گیرد و ممکن است در آینده‌ی نزدیک هیچ‌چیز از گذشته‌اش به یاد نیاورد. رابی می‌داند که اگر در مدرسه دردسر درست نکند، حال پدربزرگ بهتر می‌شود، اما مگر هم‌کلاسی‌هایش، مخصوصاً «الکس کارتر» می‌گذارند؟! حالا این وظیفه‌ی رابی است که به هر 
قیمتی جلوی عصبانیتش را بگیرد تا تنها خانواده‌ای که دارد را حفظ کند. اما گذشته‌اش...بالاخره چیزی راجع به پدر و مادرش می‌فهمد؟
pdfاز نظر من خوندن کتابش بهتره تا
اما شاید همین چند وقت پیش رفتین کتابفروشی
و دیگه تا چندوقت نمیتونین برین
یا کتابش رو پیدا نکردین
بهترین گزینستpdf
اگه میخواین pdfاش رو دانلود کنین
کلیک کنید
من که از کتابش واقعا خوشم اومد
واقعا کتابی خوبی بود
برای اونایی که نمیتونن عصبانیتشون رو کنترل کنند
واقعا عالیه
و بهشون کمک میکنه
اما درکل بخونینش
کتاب جالبیه
تا پست بعدی
جانا مینا سان



دیدگاه ها : نظرات
آخرین ویرایش: جمعه 1 فروردین 1399 04:55 ب.ظ



تعداد کل صفحات : 2 1 2
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات