شنبه 14 مرداد 1391
پیشگفتار
به نام آفریدگار و پرورنده ی پاکیها
این جا فکردونیه منه و تمام نوشته هایی که شامل لطف نگاه های عزیزتون شده یا قرار بر شدنه زاییده ی ذهن بیمار و فلج بنده میباشد البته به استثناء مطالبی که منابع آن ذکر شده بنابر این:
هر گونه خطای فکری وکج سلیقه گی را بر من ببخشید
منت میگذارید اگر نگاه های زیبا و ذهن محترمتان را دقایقی چند به بنده اختصاص میدید
نظرات شما سبب رهایی از کج فهمی و رشد فکری من خواهد بود(پس دریغ نکنید)
نظرات شما تمام و کمال و با علاقه خوانده خواهد شد اما هیچ نظری را نمایش نخواهم داد( به دلایل شخصی)
واگر مایلید که به نظراتتان پاسخ بدم لطفا ایمیل یا نشانی وبلاگتان را برایم بگذارید
موفق باشید
م.م
این جا فکردونیه منه و تمام نوشته هایی که شامل لطف نگاه های عزیزتون شده یا قرار بر شدنه زاییده ی ذهن بیمار و فلج بنده میباشد البته به استثناء مطالبی که منابع آن ذکر شده بنابر این:
هر گونه خطای فکری وکج سلیقه گی را بر من ببخشید
منت میگذارید اگر نگاه های زیبا و ذهن محترمتان را دقایقی چند به بنده اختصاص میدید
نظرات شما سبب رهایی از کج فهمی و رشد فکری من خواهد بود(پس دریغ نکنید)
نظرات شما تمام و کمال و با علاقه خوانده خواهد شد اما هیچ نظری را نمایش نخواهم داد( به دلایل شخصی)
واگر مایلید که به نظراتتان پاسخ بدم لطفا ایمیل یا نشانی وبلاگتان را برایم بگذارید
موفق باشید
م.م
پنجشنبه 13 اردیبهشت 1397
restart
نه این که کم آورده باشی نه، نه این که از پا افتاده باشی!
نه این که دلزده و دل مرده شده باشی، ولی گاهی انقدر خسته میشی که دلت میخواد موقتا زندگی رو غیر فعال کنی!
گاهی اوقت میگم شکر خدا که این زندگی ابدی نیست، که یه جا بالاخره نقطه میذارن ته تمام جمله های تمام و ناتمام.
کاش زندگی رو میشد ری استارت کرد!
کاش زمان اینقدر بیرحم عمر آدما رو تلکه نمیکرد
نه که دلم خون باشه ها نه!فقط آدم گاهی دلش زیاد میگیره
یکشنبه 9 اردیبهشت 1397
گفتمان
من از اون دسته از آدمهاییم که زیاد میخندن اما آدم جدیی هستند
لبخند بیخود نمیزنم و وقتی ناراحت یا عصبانی باشم از صورتم پیداست!
از آن آدم هایی هستم که عکس هایم را در اینترنت با دیگران غریبه سهیم نمی شوم و از این که دیگران در زندگیم سرک بکشند متنفرم
من از خلوت خودم خوشم می آید اما از بودن در جمع آدمها لذت میبرم
از آن آدم هایی هستم که چیزها را وقتی دور میاندازم که واقعا بی استفاده باشند(بی هیچ استفاده ای) و با آدم ها هم دقیقا همینطور رفتار میکنم، نه که دورشان بیاندازم اما کنارشان میگذارم وقتی رابطه ها بی معنا شوند، من معتاد رابطه ها و آدم نمیشوم
از نصیحت اگر حرف حساب باشد و چاره ای برای زندگیم کند استقبال میکنم اما دهان حراف های مفتی یاوه گو را میبندم
به نظرم اگر رابطه های طولانی حتی بی استفاده یا آزاردهنده شوند میتوان دورشان انداخت یا کنارشان گذاشت
من از آن آدم هایی هستم که وقتی کسی حالم را بپرسد به دروغ و از روی عادت نمیگویم خوبم!
من از آن هایی هستم که از شبیه هم شدن آدم ها ی این روزها میترسد و به لبخندهای گشادشان جلوی دوربین مشکوک است
دوشنبه 3 اردیبهشت 1397
بهانه
برای عاشقی دنبال بهانه ام
بیا بهانه ای نو به دستم بده
شعر های عاشقانه ، حرف های دلنشین و نگاه های مهربان بی این بهانه چه تو خالی اند
بیا و بهانه ای نو به دستم بده
برای دوختن آسمان به زمین، برای قهقه زدن زیر باران و زیر لب زمزمه کردن بهانه لازم است
بیا بهانه ای نو به دستم بده
بی خواب شدن و رقص ستاره زیر آسمان بی بهانه نمیشود
شعر و قصه هایم بهانه ات را طلب میکنند
اگر میخواهی بیا و بهانه ای نو به دستم بده، قول میدهم حواسم باشد از دستم نیفتد
قول میدهم بی هوا نشکنمش!
پنجشنبه 23 فروردین 1397
جهان پیر
خوب نگاه میکنم از اینجا ، تکرار ناجوانمردانه ی تاریخ را بارها و بارها میبینم انگار!
انگار جهان هابیل و قابیل ها قسم یاده کرده زمین رنگین شود ز خون بی گناهان و از نعره های مستانه ی ظلم در تاریکی فرو رود!
خوب که نگاه میکنم از اینجا، هنوز هم شاه وزیر را حتی فدای بقای خویش میکند، شاهی که فقط مات میشود آخر کار، شاهی که سربازهایش لت پارند!
انگار دنیا همان دنیای قبلی است با مهره هایی تازه که خیال میکنند مهارتشان از قبلی ها بیشتر است.
این روزها مضحک ترین کلمه ی دنیا آتش بس است! به خنده داری کبریت بی خطر!
خوب که نگاه میکنم از اینجا ، چیزهای کهنه که جلد نو به تن دارند زیاد میبینم!
دروغ های کهنه روی زبان آدم های تازه!
پیر به دنیا میاییم انگار، پیر بزرگ میشویم و پیر جوانی میکنیم!
عمرمان در این همه ندانم کاری جمعی، در این غفلت عجیب جهانی هضم میشود و ما به خواب های با ضرب و زور مسکن دل خوش مانده ایم.
همه ی فکرمان در ترس از برزخ هایی که با دست خود ساختیم پیر شد، دریغ از عبرت!دریغ از همت!
نمیدانم اشکال از گیرنده است یا فرستنده، اما از اینجا که من نگاه میکنم همه ی قصه ها تکراری است!
سه شنبه 22 اسفند 1396
سانحه
انگار در یک تصادف مرگبار لعنتی گم شدی زیر خروارها حادثه ی بد
انگار قلبم را آتش میزنند و در سوگ لعنتیی ذوب میکنند
میدانستی خاطرات هم حتی با این همه سخت جانیشان مردنی اند؟میدانستی لبخند های جادویی هم خواهند مرد؟
مثل خاطرات تو که یه شبه مرد!
مثل لبخندی که دیگر اصلا خاطرم نیست چه شکلی بود!
مثل تصویرت و صدایت که یک شبه گویا در نسیان مرگ فرو رفت
تو که یادت نیست اما من قبلا خوابش را دیده بودم
خواب همین اتفاق را در حالتی غم انگیز
خیلی ترسیده بودم و میخواستم هرچه دارم بدهم خاک دهان باز کند و مرا جای تو ببلعد
تو یادت نیست، اصلا از همان ابتدای امر هم هرگز حواست نبود
شاید هم تو بی تقصیر باشی که در دامان فراموشی غوطه خورده ای همیشه
شاید من زیادی حواسم را به همه چیز دوخته بودم
شاید حق با تو است اما حالا که زنده زنده در گور شده ای شاید دیگر مهم نیست
مهم نیست شاید حق با چه کسی است حالا که مثل یک آینه ی شکسته هزار تکه شده ای وسط یک خیابان پر از غریبه های ناشی
حالا که مرده ای به این سادگی، همین حالا که برای تماشای تعبیر کابوس آن شب دعوت شده ام!
خوب که فکر میکنم یادم نمی آید حق را به کداممان باید داد
نمیدانم چطور شد یک دفعه خاطراتم از هم پاشید و انگار چیزی ،دستی ذهنم را از خاطرات تو پاک میکند هر ثانیه
هر ثانیه انگار عمق گورت بیشتر میشود
هر ثانیه آنطور در خاک فرو میروی که دیگر دستم به خیالت هم نمیرسد
هر ثانیه طوری میمیری که انگار هیچ روز زاده نشده ای
انگار دیگر نمی شناسمت حتی، این صورت مرده در عکس ها را، آن صدای غریبه را...
یک جور مرده ای که انگار قیامت هم حتی زنده ات نخواهد کرد
یک جور مرده ای که مرا یاد آن کابوس لعنتی انداختی
به باران قسم که میخواستم نگذارم بمیری به این سادگی، میخواستم طوری زنده شوی که هرگز نمیری!
نفهمیدم چرا خوابت را این همه سنگین کردی! چرا در یک چرت عصر گاهی جوری فرو رفتی که زنده به گور شدنت این همه عمیق باشد، که خاطرات را حتی با خودت ببری
حرف آخر را باید زد
میدانی ، مردنت یادم داد برای هیچ شبحی جان نباید داد
راستی میدانستی اسم ها هم میمیرند؟؟؟؟؟؟
شنبه 19 اسفند 1396
آدم دلتنگ
وقتی دلتنگ میشوم بهانه گیر میشوم، بند میکنم به زمین و زمان
بهانه ی تو را میگیرم، بهانه ی دیروز را
بهانه ی خودم را میگیرم، بهانه ی فردا را
دلتنگ که میشوم مثل همیشه نمیخندم، بلندتر و حساب شده میخندم
یک طور میخندم که جای سکوت های مشکوکم را پر کند تا از بار سوال نا خوشایند، چیزی شده است آدم ها فرار کنم
دلتنگ که میشوم بهانه ات را میگیرم، بیخود، بیجهت، بی آنکه بدانم چرا!
خاطراتم را مرور میکنم تو را، من را و همه ی آدم هایش را خط میزنم
خاطرات دست و پایم را میبندد زمان دلتنگی
و تو مثل تمام نا تمام های جهانی
تمام نا تمام هایی که زمان دلتنگی بهانه گیرت میکنند
دلتنگم این روزا نمیدانم چرا
دلتنگم
بهانه گیرم
و چه بیخود و بیجهت ....
چهارشنبه 14 تیر 1396
خوشا تو، خوشا من گرچه بی تو!
خوش به حال هوا، نفس میکشد از باز دم تو و میان فاصله ی لبانت عاشق میشود هر نفس
هوای خودت را داشته باش، هوای این روزهای برخی آدم ها احتمالا در گرو حال و هوای توست
هوای خودت را داشته باش، نفس برخی آدم ها فردا بسته به هوای توست
خوشا به حال خوابی که در چشمان تو لانه میکند، خوشا آن خیالی که در خاطر تو گذر میکند
هوای خواب و خیالت را داشته باش، مبادا خواب و خیال مرا آشفته کند فردا
یکشنبه 13 فروردین 1396
تنبلانه
کسلم یا بی تفاوت نمیدانم اما احتمالا میل من به زیستن در سیل کلمات به شکل محسوس و قابل توجهی سقوط کرده در سال پشت سر
شاید باید همتی کرد و از نو برخواست و دوباره تصمیم گرفت تا تسلیم نشد
شاید باید تنبلی را نصیحت کرد برای جنبشی تازه
کسی چه میداند چقدر وقت باقی مانده
از همین فردا باید شروع کرد
منتظر هیچ شنبه ای نباید ماند دیگر
یکشنبه 24 بهمن 1395
تو را نادیدن ما غم نباشد
چشم بسته به سراغ من بیا وقتی همه خوابیده اند
پاورچین بیا روی برف های دست نخورده ی دم صبح پا بگذار
برف ها بر خلاف باران ها بی صدا میآیند
من صدای پای تو را در آن سکوت سپید خواهم شناخت
من تو را خواهم شناخت از نگاه عمیقت، از حرف های نزده ات و از صدای قدم هایت
چشم بسته بیا ؛ فاصله را جاده ها اندازه نمیزنند، فاصله ها فرزند زمانند و زمان چه زود میدود!
تا هنوز برف های روی قله آب نشدند بیا
تا هنوز بخار چای داغ روی لیوان میرقصد بیا
تا هنوزی که برای گنجشک های پشت پنجره دانه میریزم...
یکشنبه 21 آذر 1395
خواب در چشم ترم میشکند*
خواب در دیده ی حیران چنان میشکند که سحرگاه هزاران حسرت از گوشه ی پلکم میپرد
من دلم در هوس بیداری است
چیست این خواب پر از عطسه ی مه آلوده در سراشیب زمان عمرم
چیست این رویای نیمه شبی در ته چشمی خفته
دل بگیر از همه ی بخت های نیمه خورده و صدا کن مرا از خواب عمیق
بپران این کسل خفته ی خواب آلوده را از سر چرت سحرگاهان مکرر پای این چشم کبود
تو صدا کن نور را روشنی را
تو صدا کن مژگان تر شبنم زده را
تو صدا کن مرا...
چهارشنبه 5 آبان 1395
نامه
این نامه را نمیتوان از سرنوشت و من چقدر به جنون لحظه دچارم
اصلا چه کسی بود، کجا بود که این همه تردید در من فرو ریخت
بعضی حرفها هرگز کلمه نمیشوند و صدا ندارند
بعضی رازها همیشه مدفون در اعماق چشم ها باقی میمانند
همان هایی که کلمات هم از افشای آن تردید دارند
این نامه را نمیتوان از سرنوشت و من عنکبوتم که میان تارهای تنیده از کلمات خویش خون خاطره را میریزد
هرگز این همه خالی از تفکر نبود حرف های نیمه خورده ام و من هرگز این همه پشت نکرده بودم به خواستن هایم
نامه که همان نامه است و من همان من لعنتی همیشه ام....
پس چرا هنوز من و این نامه غریبه با هم دوشادوش حجرت میکنیم به فردا؟؟؟؟
پنجشنبه 29 مهر 1395
آدمی در عالم خاکی هم می آید به دست
از گوشه ی پلکت پرواز میکنم تا افق آبی نگاهت تا پندار عمیق پیشانیت
چشم های تو دریچه ی ایمان شد آنقدر که نگاهت فهم را در خود میپیچید
از طنین صدایت میرسم به تصنیف شکر به آواز اندوهی حماسی از غربت
تو نیست و هستت چاره میکند، تو بود و نبودت ترجمه ی بودن است
حرف هایت قرینه ی نیاز شنیدن است
تو زیبایی را در پس خواب پروانگی در پیله دیده ای
تو زیبا یی را فهمیده ای
تو زیبایی را ارث گرفته ای
تو امام بودی برای لحظه های پریشانی ام
تو امام بودی اگر چه پشت میله های جبر
تو امام هستی اگر چه پس خروار ها نادیده گرفته شدن
من باور کردم آدمی در زنجیر همین خاک دامن گیر هم به دست میاید
تو مرا نشانه ای برای پریدن
نامت را حتی برای خود نشانه کردم، برای پیله کردن، برای پرواز ،برای صدر شدن
پ ن:
برای امام موسی صدر
جمعه 23 مهر 1395
جمعه نامه
تورا گم کرده ام یا خودم گم شده ام نمیدانم، اما امید دارم به پیدایی
چه تو گم شده باشی چه من توفیقی برای کاستن بار شرم نیست
چه تو را گم کرده باشم چه خویش را گناهش به پای هوس های من است
گناه انتظار چشم های منتظران بی گناهت هم به پای من است
این غروب دلگیر جمعه را ببین، دلگیری های غروب جمعه هم به پای من است
این اشک های منجمدی که حلقه میزند در چشم اما فرو نمی افتد را ببین، تقصیر این جاری نشدن ها هم به پای من است
دست های من مملو از بیهودگی های ممتد و چشم هایم بار گناه تمام مرا بر خویش حمل میکند
بیا پیدا شو اگر گمت کرده ام
بیا پیدایم کن اگر گم شده ام
بیا به حال این همه اراده ی کال چاره ای کن
بیا نظری بر این فاصله های پر تقصیرم کن، نگاه تو خودِ بشارت رویای سپید است
نگاه تو خودِ آغاز سرود رستگاری است
بیا پیدا شو اگر هر لحظه گمت میکنم
بیا پیدایم کن اگر هر ثانیه گم میشوم
بیا درد این غروب های غم انگیز خالی را با مرحم وجودت دوا کن
چه پیدا شوی و چه پیدایم کنی حضورت همان تعبیر زیبای پیدایی است...
چهارشنبه 7 مهر 1395
درمانده منم، دلیل هر ره تویی*
صدایت که میکنم قبل از آنکه صوت از حنجره بیرون رود جواب میدهی
من سر تا به پا تمنا، من سراسر خواهشم
صدایت که میکنم قبل از آنکه صوت در حنجره شکل بگیرد اجابت میکنی
من سرتا به پا نقصم ، من سراسر عذر و بهانه ام
صدایت که میزنم ...
صدایت که نمیزنم باز هم الرحم الرحمینی، باز هم ستار عیوبی ، باز هم غفار ذنوبی
من همینم؛ راه گم و کرده ای جاهل اما دل باخته ام به معرفت نگاهت
زیبا حواست هست و حواسم نیست
زیبا حواسم نیست که حواست هست
زیبا بیشتر دل ببر از من ، من به این شیدا شدن ها محتاجم
بسوزان زیبا تا تو نظر بر عشق داری آتش یکسره گلستان است
صدا کن مرا...
پ . ن
*مصرع عنوان از ابوسعید ابولخیر
سه شنبه 30 شهریور 1395
حالم را بپرس مبادا تاریک شود
زیبا میدانی روزنه های دلم را که تاریکی ها از آن حجوم میاورند
میدانی و باز عاشقانه سرود نور را زیر گوش زندگیم زمزه میکنی
تو عاشقی و من هنوز نمیدانم پای این عشق عجیب چگونه باید جان سپرد
تو زیبایی که زشتی های ممتمدم را میپوشانی و فرصت شکفتن میدهی هر لحظه
این جا حادثه ها برای کشتن عشق کمر بستند و من میدانم دست نازنین تو بالای هر دستی است
جانم فدای همه ی غزل های عاشقانه ی آفرینشت زیبا، بگو دست مرا هم در یکی از همین دوراهی های ممتد بگیرند
بگو قلبم را طوری صدا کنند که خواب بر چشمانش حرام شود
بگو کاری کنند وقت تنگ است و دست خالی، توشه بگذار در کوله بار خالیم
توشه ی نور بگذار برایم شبی از همین شب ها که مردم گمان میکنند تاریک است
حالم را زود به زود بپرس من لعنتی یادم میرود حال خودم را بپرسم
جمعه 5 شهریور 1395
بیا ، تو بیا، تنها تو بیا
میخواهی قهر باشی، باش
میخواهی حرف نزنی، نزن
میخواهی گوش نکنی، نکن
میخواهی دل بسوزانی، بسوزان اما بیا
قهر باش، حرف نزن ، گوش نکن و دل بسوزان اما بیا
بیا و با همه ی این اوصاف نگاهم کن
نگاه کن به عمری که گذشت و دست هایی که خالی ماند و آرزوی یک خواب بلند سپید که روی دستم مانده است
نگاه کن به زخم هایی که شهر را پر کرده و بغض هایی با قهقه های دیوانه وار بیمعنا در نطفه سرکوب میشود
نگاه کن به حسرت پاهایم که انگیزه ی پریدن در میان ساق های نحیفشان خفه شد
نگاه کن به غربت چشم هایم که از فهم ناقص خویش ترسیده است
نگاه کن به آلودگی نفوذ کرده در تار و پود دستانم که با هیچ حیله ای پنهان شدنی نیست
بیا عزیز دلم...
بیا و قهر باش و حرف نزن، بیا و گوش نکن به حرف هایم و دل بسزان اما نگاه کن
بیا عزیزم و نگاه کن به تمام این ها، بیا فقط بیا
میدانی وقتی بیایی، نگاه که کنی همه چیز بهتر میشود
بیا نگاه کن ببینم باز هم میتوانی باشی و ببینی این همه را و قهر بمانی؟
بیا عزیز دلم، تو فقط بیا اگر دلت می خواهد نگاه هم نکن حتی...
چهارشنبه 23 تیر 1395
I'm seven
آرزو هایی هم هست که شاید قرار است همیشه بر دل بماند
نه اینکه دست از دامان طلب شسته باشین ، نه!
بعضی خواستن ها فقط تا زمانی که آرزو میمانند زنده اند، خواستن هایی که اگر راه شدن داشته باشند در هر پله از شدنشان به سوی نخواستن میروند!
بعضی آدم ها را نباید هرگز دانست، باید تنها نگریست
آدمهایی در این زندگی هستند که اگر شروع کنی به دانستنشان، از چشمان خویش حتی برای نگریستن به آنان مواخذه خواهی کرد
این آدم ها مثل همان آرزو ها بهتر است در دور ترین نهایت ممکن جای بگیرند ، مثل بعضی حرف ها که از بس گفته نشد از خاطر همه کس پاک شد کلماتش
بعضی وقت ها بهتر است شبیه فلسفیدن هایم نباشم، بشوم شبین هفت سالگی، شبیه غنچه کردن واژه میان روح.
شبیه فلسفیدن هایم اگر زندگی کنم زنده نمیمانم، برای زنده ماندن باید خندید، برای خندیدن باید هفت ساله شد، باید فراموش کرد که کلمات را به زهر آغشته میکنند، باید کلمه را شبیه هفت سالگی دید...
جایی زیر جلد مضطربم نیمی از هفت سالگیم را نگاه داشتم ، نگاه داشتم که بتوانم زنده بمانم.
دوشنبه 3 خرداد 1395
چتر
به طور کلی چتر ها را دوست ندارم به دلایلی!
چتر ها لذت را میدزند
چترها عبوس هستند و بی حوصله
چترها جا گیرند و صدای باران را تغییر میدهند!
لطفا اگر میایی زیر باران با خودت چتر نیاور
بیا
زیر باران بیا
با اسب بیا
حتی داست را هم بیاور ، اما بدون چتر
بدون چتر بیا تا زیر باران نشانت بدهم که چگونه غم و شادی در آنی یکی میشوند
بدون چتر بیا تا نشانت بدم باران ها محظ خاطر دل های شکسته میبارند
داست را حتی بیاور اما بدون چتر بیا لطفا!
یکشنبه 26 اردیبهشت 1395
ع ش ق
عشق هم چیز عجیبیست!
یک رمیده ای را اهلی میکند و عصیان کرده ای را بنده!
جای دیگر اگر اشتباهش گرفتیم بره ای را میدرد و معصومیتی را بر باد!
اگر دیر به دادش برسیم یادش میرود وظیفه اش اهلی کردن است نه بر باد دادن گندمزار!
عشق هم از آن چیزهای غریب است!
از آن چیزهایی که ته دل هرکسی خاطرش عزیز است، حالا میخواهد از نوع اول باشد یا دوم...
سه شنبه 3 فروردین 1395
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
خدایا مرا آنی ده که آن به!
پنجشنبه 13 اسفند 1394
فاش میگویم و از...
فکر کنم برای هر آدمی یک بار عاشقی کردن حسابی، کافی باشد تا یک عمر به همه جهان عشق بورزد
از همین عشق های زمینی ساده که ضربان قلبت را بالا میبرد و رنگ از رخ آدمی میدزدد
من خیال میکنم اگر عشق عشق بوده باشد حتی اگر نابه جا و کودکانه هم باشد یک جایی تغییر عظیم و زیبایی را در آدمی رقم میزند
از همین عشق های ساده که یک زن و یک مرد در قلب خود حمل میکنند
من خیال میکنم حتی اگر دزدانه و بی اجازه و پنهانی هم عاشق کسی شده باشیم برای مهربان تر شدنمان دوای خوبی باشد
عشق ها دست آدمیزاد نیست و گاهی برای این میایند تا از ما مبارزانی مهربان بسازند برای آدم شدن خویش!
حساب عشق از معشوق های نابه جا و غلط جداست
حساب عشق از عاشق های سینه چاک و ناشی جداست
اصلا میاید تا رسالت خود ادا کند و برود
مثل بهار است و برای شکوفه زدن میاید
قصدش میوه چیدن نیست ؛ جوانه زدن ها نیت اوست
من فکر میکنم یک بار اگر عشق را بوییده باشیم حالمان بهتر خواهد شد
یادمان میدهد از همه دشواری ها میتوان عبور کرد ، همه ی غیر ممکن ها را میتوان ممکن کرد ، از وابستگی هم میتوان گذشت!
یادمان میدهد دعای زیر باران معجزه میکند ، اذان گلدسته ی مسجد را غنیمت بشماریم و برای همه ی آدما آرزوی خیر کنیم!
یادمان میدهد ذوب شویم ، محو شویم ، هیچ شویم و از نو در پنهان متولد شویم
چیز های زیادی یادمان میدهد ؛ معلم است سختگیر و بی انعطاف!
میشوردمان، میسوزدمان و رسالت خود ادا کرده بعد از جوانه زدن هامان، رها میشود در باد.
کاش این جوانه ها را حراست کنیم تا ابد تا روز ثمر....
دوشنبه 19 بهمن 1394
میزند باران به شیشه مثل انگشت فرشته...
همه خوابیده اند و من همه تنم غم گرفته بود که تو باز محبت خویش پیچیدی در باران پشت پنجره صدایم کردی!
تو همیشه همینطور صدایم کردی!
من آمدم زیر همان باران که بوی رحمت تو را میداد مثل همیشه
آمدم گلایه کنم که دست پیش بگیرم پیش تو پس نیوفتم باران چکید بر سر و صورتم از خود گریختم و از گلایه ها
باران زد بر دیوارها و پنجره ها و باغچه ی کوچک خانه ی ما و تو محبت خود در آن پیچیده بودی و انگار فقط مرا صدا میزدی
باران ریز نیمه شب انگار از طرف تو آمده بود صدایم کند تا خوابم نبرده بغض بترکانم آن هم زمانی که همه ی آدم ها انگار یک جا خفته بودند
قطره قطره میچکید بر سر و صورت و دست و پایم و من یادم آمد باید عاشقی کنم!
من یادم آمد هیچ گلایه ای نیست و هیچ ملالی نیست جز دور شدن های خودم!
تو خوب بلدی بدون شرط دوست بداری و خوب بلدی دلبری کنی
زیبا رگ خواب مرا هم که خوب میدانی نیمه شبانه رند میشوم زیر باران سفارشیت که انگار فقط به خاطر من بارید
به خاطر من بارید تا بغض بترکانم و یاد عاشقی کنم
انگار فقط این باران های بی مقدمه را برای من میفرستی تا از این تنهایی های ممتد بشری زنده بگور نشوم
اصلا من دوست دارم خیال کنم این باران ها سفارشی از طرف تو برای من میاید تا مهربانیت را در آن بپیچانی و مرا به اسم کوچکم طوری صدا بزنی که هیچ کس جز خودت نمیتواند
من دوست دارم خیال کنم تو اینطور مرا ندا میدهی تا یادم بیاوری تنها نشدم هنوز!
من دوست دارم خیال کنم برای حرف های عاشقانه زدن است که میسپاری آسمان به پنجره ی اتاق بکوبد...
چقدر باران خوب است
چقدر خوب بلدی حال آدمیزاد را از غصه به لبخند برگردانی در کسری از ثانیه
سه شنبه 13 بهمن 1394
آنچه من توانم نیست بگویم و تو آگاهی!
دقیقا همان زمان که نیاز است بنویسم تا بدانم و یادم بماند نمیشود نوشت!
کلمات یاری نمیکند یا دلم، نمیدانم!؟
زیادی میا آسمان و زمین معلقم زیبا
یک سفال ترک خورده ی بی رنگ ولعاب که جایی روی زمین هنوز هم دل در بند هوای خاکیست!
یک چشم بر آسمان دوخته ی خواب زده!
یک نفر شده ام که زیادی هیچ کس شده است!
نه این است و نه آن!
زیادی خودم را به آن راه میزنم که یادم برود هیچ کس نیستم هیچ کجا
این آدم ها هم اینجا روی این سرزمین انگار نذر کرده اند هر روز یک جوری سهمیه بندی کنند باید و نباید بندگیت را که سهم من از بنده بودن برای تو هیچ شود
من همانی هستم که میترسد آرزو کند
من همانیم که دست های کوچکی دارد ، که نگاهش را از چشم های دیگر گرفت و امید بست سهمش از بندگی را با مهربانی اندازه کنند
همانیم که خواسته های کم ارزشی دارد، نیازهایش مثل همه است و درد هایش سخیفانه
همانی که آرزوهایش بزرگ است و خواب آسمان دیده است در یک الله اکبر!
آنیم که گاهی شاعر میشود برایت گاهی حرف های عارفانه را عاریه میکند و گاه بهانه میکند و داد میکشد
آآآآآخ چقدر سخت است آدم نتواند حرف دلش را بگوید، بنویسد و حتی زیر لب نجوا کند
نه میتوانم دست از آرزوی آسمان بر دارم و نه دل از بند خواهش تن، خواهش خاک ، خواهش این طبیعت اکنون!
یک جا مرا رستگار کن لطفا!
میشود کاری کنی مرا با ترازوی آدم های اینجا برای رستگار شدن وزنه نکنند؟
میشود یک جور حساب کنی که کسی جز من و تو نداند در پس پرده ی من چه گذشته است؟
میشود حساب همه ی ما را با احتساب الرحم الراحمین بودنت فقط حساب کنی؟
زیبا
یک جا ما را رستگار کن
یک جا نقطه بگذار سر خط که ما را بخشانیده باشی،دوست داشته باشی...
سه شنبه 22 دی 1394
شعر میشوند برایت واژه ها بی اختیار...
در حجاز چشم تو هندو مسلمان میشود
فارغ از ترسای خوابش شیخ صنعان میشود
این صدای بال غلمان سراسر مصری است؟
یا قناری روی لبهایم غزل خوان میشود؟
سینه در سینای شعلا شعله ی خود میتپید
پیرهن از آتش عشقت گلستان میشود
طفل چشمم آنقدر لبریز شد سر ریز شد
شوق در پیدایش این اشک گریان میشود
همچنان گردن نمیگردانم از فرمانبری
در دلم هر لحضه اسماعیل قربان میشود
حافظ ایمانی
یکشنبه 20 دی 1394
تگرگ
تنهایی هایم را میبینی و اما باز دلم میخواهد بگویم نگاه کن چقدر دست تنها شده ام روی زمین!
آسمان رعد میزند و من با خود اندیشه میکنم که آیا از شدت شوق لرزه بر زمین میاید یا از شدت ترس
تو همه جای معادلات ذهن من نشسته ای و چقدر معادلات ذهن من دور از تو مانده است!
سهم من قدر آرزوهایم نیست
سهم مرا از آرزوهایم به قدر محبت خویش برسان به دستم
بگو ببارد این آسمان تیره که شاید پاک شدیم از این مساله های بغرنج بشری
بگو آنقدر ببارد که حالمان به شود
بگو این رعدها و این صدای بارش عجیب زمستانه روحمان را صدا بزند
سهم خواهی نمیکنم اما دلم تنگ است زیبا...
چهارشنبه 9 دی 1394
ماییم و صد ضد و نقیض
دلم پر است از این همه شتر سواری های دولا دولا
شده ام خاری در پای ایمان خویش و گیر افتاده ام در یک دور نفرت انگیز
بیزارم از دردهایی که درمانشان را دریغ میکنم از خویش
بیزارم از دردهایم که شرم آورند و جای نالیدن نگذاشته اند
بگو جلوی نفرین های عالم را بگیرند و راه بگذار پیش پایم تا از این شوم شدن های بی وقفه رهایم کنی
دست هایم بسته است به نفرینی که خود ساخته ام
یک مسیحایی دمی را بگذار سر راه گره ها
مرگ بر نقض قرض
مرگ بر خشکانیدن قلب
مرگ بر هر چه مرا وا نهاد و دور کرد
مرگ بر شتر سواری های دولا دولا
پنجشنبه 12 آذر 1394
رها رها رها من...
دلم گرفته ای دوست ،هوای گریه با من
گر از قفس گریزم ، کجا روم کجا من
کجا روم که راهی، به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بسته ام به کس دل، نه بسته کس به من دل
چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من
ز من هر آنکه او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آنکه نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که ترکنم گلویی به یاد آشنا من
سیمین بهبهانی
جمعه 6 آذر 1394
دامن کشان...
باز قرار از تن به در میشود این ثانیه های تب دار را
و باز ذهن باز میماند از فهم خویشتن و درک اضطراب ها
چقدر شب های خاموش سر و شد هیچ چیز به جز این دلهره های انبار شده در وجودم به جا نگذاشت
چقدر از خواب های بیدار و بیداری در خواب میترسیدم و چقدر ترس هایم جسور شد
تو بگو زیبا
تو بگو این خیال عاشقیست که در سر میپرورانم یا ندای بیمار تشویش است که خواب از مویرگ های وامانده ام میرباید؟
اصلا مرا با خیال عشق چه کار است؟ من که همه لرزش اندامم بوی هوس های خاک را میدهد
باز هم من مانده ام روبروی علامت سوال هایی غریبه
تو را به چه قسم بدهم تا مشت زیبای امید را بگشایی؟
زیبا دلم را نمیشناسم دیگر
دلم را نمیشناسم دیگر از وقتی با تو عهد کردم عشق را به تو بسپارم
زیبا دلتنگ شده ام و این دیوار ها و این آسمان سنگین از غبار جهل بشری به دیواره های نحیف دلم چنگ میزند
خواب هایم را...، خواب هاب و خیال هایم را که آشنایی؟!
دست هایم تنگ است،ذهنم مشوش و محجور،پاهایم سست و ناتوان، اراده ام نیمه خورده و صبرهایم کال است
خواب و خیال های عاشقانه هم روی دستم مانده است
تو بگو زیبا
تو بگو این خام انسان خیالاتی و مجنون را طمع وصال جایز است؟
پر از خواستنم و خالی از باور به شدن، تو بگو تیمار این پر از خالی جایز است؟
باز هم قرار از تن به در شد و خواب به چشم نیامد و من آرزوهایم را رو به آسمان برایت میشمارم نکند تاریکی امیدشان را ببلعد
چهارشنبه 4 آذر 1394
مرغ من کجایی؟؟؟؟!!!
نگاه میکنم در آیینه،عمری گذشته است بر من اما باز هم دیر...
اصلا انگار من دیر پا گذاشتم به جهان تا برای هرچه میخوام دیر شود
دیر شده است برای یافتن تجسمی محبوب پر از معرفت و مهر
دیر شده است برای عاشقانه ای آرام ، برای طنین گرم یک صدای محجوب!
آنقدر دیر آمدم تا همه ی چیز های خوبی که میشد داشته باشم را ببرند
برده اند آرمان های پر از امید را، برده اند لبخندهای عاشقانه را و برده اند تمام رویاهای شاعرانه را
شاعر عشق و ایمان را بردند تا این بشود سرآغاز همه ی دیر رسیدن هایم
پشت کدام چراغ قرمز معیوب مانده بود تقدیر من که این همه دیرم، که این همه دورم از خواستنم
شاید دیر نشد فقط من از زمان عقب مانده ام
من آن معلول عقب افتاده از زمانم که زورش به این همه جا ماندن نمیرسد
عمری گذشته بر من اما...
و اینگونه شد که من هرکجایی رسیدم مرغ از قفس پریده بود.
جمعه 29 آبان 1394
مشوشانه
دوست ندارم وقتی جلوی لنز دوربین ها لبخندهای گشاد میزنید
اصلا از آن هایی که جلوی لنزها بشاش و مودب و مهربان میشوند بدم میاید
دلم میخواست همه چیز طور دیگری میشد
دلم میخواهد قبل مرگ مژده ی رستگاری را با وجودم بشنوم
دلم میخواهد یک نفر این لنز های پر مدعا را جمع کند از زندگی
دلم میخواست خندها واقعی باشد، ادب ها همیشگی و مهربانی ها صادقانه
از این تب اضطراب آلوده که مرا به وسواس میکشاند بیزارم
از این مرض شاید و اگر و نکند بیزارم
من محتاج تیمار ها ی اساسیم
من محتاج یک رویای مهربان صادقه هستم
رویایی که تمام کابوس های بیذاری را بکشد
بدم میاید از این خندهای جلوی دوربین های دیوانه
انقریب است که این لبخندهای زیادی گشاد و سرسام آور بشود کابوس
چه حال غریبیست وسواس از شستن و پاک نشدن!!!