صـــــدای ســـــکوت.مـــیهــــن بــــلـــاگ.کـــــام
فریاد را همه می شنوند.سکوت را اگر شنیدی هنر کردی...
نویسندگان

به قدری این حادثه زنده است كه از میان تاریكی‌های حافظه‌ام روشن و پرفروغ مثل روز می‌درخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظه‌ام باقی است.
تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خیال می‌كردم عینك مثل تعلیمی و كراوات یك چیز فرنگی‌مأبی است كه مردان متمدن برای قشنگی به چشم می‌گذارند. دائی جان میرزا غلامرضا ـ كه خیلی به خودش ور می‌رفت و شلوار پاچه تنگ می‌پوشید و كراوات از پاریس وارد می‌كرد و در تجدد افراط داشت، به طوری كه از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت ـ اولین مرد عینكی بود كه دیده بودم. علاقه دائی جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فكرم تقویت كرد. گفتم هست و نیست، عینك یك چیز متجددانه است كه برای قشنگی به چشم می‌گذارند.

ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: صدای سکوت داستان رسول پرویزی صدای سکوت ها
نوشته شده توسط : محمد . ( دوشنبه 28 فروردین 1391 ) ( 04:51 ب.ظ )

لب ایوان، زیر برق آفتاب نشسته بودند. بفرینه (1) به سینه‎ی مادر تكیه داده بود. زن او را محكم در میان زانوان خود گرفته بود. موهای طلایی بفرینه، در زیر دندانه‎های شانه، نرم و صاف بر پوست مهتابی گردن و دوشش پاشیده می‌شد. با هر شانه موها، پیاله پیاله روی هم چین می خوردند:

"آی گوشم! گوشم را كندی"


ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: صدای سکوت داستان داستان بفرینه بزرگترین وبلاگ داستان داستان و شعر صدای سکوت اصلی
نوشته شده توسط : محمد . ( چهارشنبه 16 فروردین 1391 ) ( 03:56 ب.ظ )

سخن تازه از نوروز گفتن دشوار است. نوروز یک جشن ملی است،‌جشن ملی را همه می‌شناسند که چیست، نوروز هر ساله برپا می‌شود و هر ساله از آن سخن می‌رود. بسیار گفته‌اند و بسیار شنیده‌اید؛ پس به تکرار نیازی نیست؟ چرا، هست. مگر نوروز را خود مکرر نمی‌کنید؟ پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید. نوروز

ادامه مطلب


برچسب‌ها: صدای سکوت نوروز 1391
نوشته شده توسط : محمد . ( شنبه 27 اسفند 1390 ) ( 03:00 ب.ظ )

معلم هر روز از نبودن چیزی خبر خواهد داد . همیشه می خواهد بداند بعد از آن كه چیزهایی گم شوند چه چیزها یی باقی می مانند . عینكش را روی بینی اش جا به جا می كند و می پرسد : حالا چند تا؟ من چیزی می گویم و از پنجره به ردیف درختان بلوطی كه موازی دیوار مدرسه سر به آسمان كشیده است نگاه خواهم كرد. معلم هم چنان پرسش های بی پایانش را ادامه می دهد و می پرسد : حالا به اندازه انگشتانی كه هستند آدم ها و بلوط ها و گنجشك ها و اسب هایی را كه آنجا در حیاط یا آسمان یا پشت دیوار می بینی نشان بده و من چیزهایی را كه می بینم نشان خواهم داد .
ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان تفریق خاک ابوتراب خسروی صدای سکوت
نوشته شده توسط : محمد . ( دوشنبه 1 اسفند 1390 ) ( 01:26 ب.ظ )

تابستان تمام می‌شود. مدرسه‌ها راه می‌افتند. یك كلاس بالاتر می‌روم. خانه‌مان را برق می كشیم. زیر چراغ گردسوز می‌شد روی مشق‌ها چرت زد، ولی زیر چراغ برق نمی‌شود. نمی‌دانم مشق‌ها زیاد است، یا من مداد را زیاد فشار می‌دهم. بند اول انگشت سوم دست راستم پینه بسته.
ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: رمان
برچسب‌ها: داستان رمان صدای سکوت
نوشته شده توسط : محمد . ( سه شنبه 11 بهمن 1390 ) ( 11:49 ق.ظ )

قتی مادربزرگم، با آن لهجه‌ی غلیظ اصفهانی‌اش می‌گوید: "الهی مرده‌شو چاكیسفكی رو ببره"، اول فكر می‌كنم حرف خیلی خیلی بدی زده. ولی بعد خیالم راحت می‌شود. او را خوب می‌شناسم. مرا بزرگ كرده. زن بد دهنی نیست. فقط یك چنته لغت معنی مخصوص خودش دارد. در كلماتی كه گفتنش سخت است، تغییرات كوچكی می‌دهد. بعضی وقت‌ها هم برای دست انداختن این كار را می‌كند. به "دلكش" می‌گوید "روده‌كش" به "روحبخش" می‌گوید "مرده‌بخش"
ادامه مطلب

نوشته شده توسط : محمد . ( سه شنبه 11 بهمن 1390 ) ( 11:48 ق.ظ )

در شبان غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی توام
من در این تاریكی
من در این تیره شب جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی توام
گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
گیسوان تو شب بی پایان
جنگل عطرآلود
شكن گیسوی تو
موج دریای خیال
كاش با زورق اندیشه شبی
از شط گیسوی مواج تو من
بوسه زن بر سر هر موج گذر می كردم
كاش بر این شط مواج سیاه
همه عمر سفر می كردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه من
گرم رقصی موزون
كاشكی پنجه من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشك
گونه ام بستر رود
كاشكی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر

ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: حمید مصدق شعر معاصر صدای سکوت
نوشته شده توسط : محمد . ( دوشنبه 3 بهمن 1390 ) ( 04:51 ب.ظ )

ما شاعر بودیم و خاطره‌ای نداشتیم. هر روز بعدازظهر، شاید از ساعت چهار توی آن خیابان، جلوی كتابفروشی می‌ایستادیم حرف می‌زدیم، شعر می‌خواندیم و بحث می‌كردیم. هر روز همین بود كه بود. كلمات دیگر حقیقی نبودند، فقط انگار مثل دسته‌ای مگس رد ما را می‌گرفتند و تا به كتابفروشی می‌رسیدیم وزوز، بالای سرمان پرواز می‌كردند. و بعد خسته اگر می‌شدیم قهوه‌خانه‌ای بود كنار كتابفروشی كه می‌نشستیم، چای می‌خوردیم و باز صدای وزوز مگس‌ها در قهوه‌خانه می‌پیچید تا آرواره‌هایمان خسته می‌شد و ما بلند می‌شدیم.

ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: صدای سکوت داستان رمان
نوشته شده توسط : محمد . ( پنجشنبه 29 دی 1390 ) ( 12:10 ب.ظ )


ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: شعر
نوشته شده توسط : محمد . ( پنجشنبه 22 دی 1390 ) ( 11:22 ق.ظ )

گوشه ی چشمم ستاره یی ست
 دیده ای آن را ؟
 ندیده ام
حبه ی انگور از آسمان
 دست فرا برده ، چیده ام
 حبه ی انگور از آسمان ؟
 پس تو زمین را ندیده ای
بستر خون است و آتش است
 این که در او آرمیده ام
 گوشه ی چشم مرا ببین
خنجر بهرام سرخ ازوست
 روی زمین از چکیده هایش
 نقشه ی دریا کشیده ام
گریه ی خونبار توست ؟
 نه
 بحر گدازان دوزخ است
من همه شب در گدازه هاش
 همچو حبابی تپیده ام
 دود جسد ها ز روی خک
تا دل افلک می دود
رقص کنان در فضای آن
 سایه ی ابلیس دیده ام
پیش نگاهم تمام شب
 چشم ز وحشت دریده یی ست
از دل آوار هر سحر
 جیغ جنون زا شنیده ام
 دست تو انگور چیده است
 از دل من خون چکیده است
 گر تو بهشت آفریده ای
 من به جهنم رسیده ام

ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: سیمین بهبهانی صدای صدای سکوت شعر
نوشته شده توسط : محمد . ( شنبه 17 دی 1390 ) ( 01:05 ب.ظ )

پیر ماه و سال هستم
 پیر یار بی وفا ، نه
 عمر می رود به تلخی
 پیر می شوم ،‌ چرا نه ؟
 پیر می شوی ؟ چه بهتر
 زود می رسی به مقصد
 غیر از این به ماحصل هیچ
 بیش ازین به ماجرا ، نه
هان ،‌ چگونه مقصد است این ؟
 مرگ ؟
 پس تولدم چیست ؟
آمدیم تا بمیریم ؟
 این حماقت است ، یا نه ؟
زاد و مرگ ما دو نقطه ست
 در دو سوی طول یک خط
هر چه هست ، طول خط است
ابدا و انتها نه
در میان این دو نقطه
 می زنی قدم به اجبار
 در چنین عبور ناچار
 اختیار و اقتضا نه
نه ،‌ قول خاطرم نیست
 می توان شکست خط را
می توان مخالفت کرد
با همین کلام : با نه
زاد ما به جبر اگر بود
 مرگ ما به اختیار است
زهر ، برق رگ زدن ، دار
هست در توان ما، نه؟
نه ، به طول خط نظر کن
 راه سنگلاخ سختی ست
 صاف می شود ، ولیکن
جز به ضرب گام ها ، نه
 گر به راه پا گذاری
 از تو بس نشانه ماند
 کاهلان و بی غمان را
 مرگ می برد تو را ، نه
گر ز راه بازمانی
هر که پرسد از نشانت
 عابر پس از تو گوید
 هیچ ، هیچ ، کو ؟ کجا ؟ نه

ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: سیمین بهبهانی تازه ها
نوشته شده توسط : محمد . ( شنبه 17 دی 1390 ) ( 01:03 ب.ظ )

در پهن دشت خاطر اندوهبار من
برفی به هم فشرده و زیبا نشسته است
برفی که همچو مخمل شفاف شیر فام
بر سنگلاخ وی ، ره دیدار بسته است
آرام و رنگ باخته و بیکران و صاف
یعنی نشان ز سردی و بی مهری ی من است
در دورگاه تار و خموش خیال من
این برف سال هاست که گسترده دامن است
 چندین فرو نشستگی و گودی ی عمیق
 در صافی ی سفید خموشی فزای اوست
می گسترم نگاه اسفبار خود بر او
 بر می کشم خروش که : این جای پای اوست

ادامه مطلب


موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: سیمین بهبهانی شعر
نوشته شده توسط : محمد . ( پنجشنبه 15 دی 1390 ) ( 11:49 ق.ظ )
تعداد صفحات :5 1 2 3 4 5
درباره وبلاگ

Sound Of Silence
آمار وبلاگ
کل بازدید :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید این ماه :
بازدید ماه قبل :
تعداد نویسندگان :
تعداد کل پست ها :
آخرین بازدید :
آخرین بروز رسانی :
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات