جمعه 7 آذر 1399

پایان فعالیت وبلاگ سیناپس!

   نوشته شده توسط: پیام رنجبران    نوع مطلب :شب‌نوشت‌ ،


این هم متن آخر در میهن‌بلاگ که دیگر قرار است به زودی تعطیل شود و در پی‌اش نیز فعالیت وبلاگ سیناپس! برای من که مذاقم با سایر شبکه‌های مجازی جور درنمی‌آمد میهن‌بلاگ فضای مساعدی بود که اینک به پایان کار خود رسیده است و مدیران آن حتما دلیل موجه‌ای برای تعطیلی‌اش داشته‌اند. یک سپاس ویژه دارم از میهن‌بلاگ بابت این سال‌ها؛ همچنین وبلاگ‌نویسان اینجا که گاهی وقت‌ها که می‌خواندم‌شان چه نویسندگانِ دلی مابین‌شان پیدا می‌شد؛ برای همه‌ی شما میهن‌بلاگی‌ها آرزوی بهروزی و سلامتی دارم. برقرار باشید رفقا.

اما تصور داشتن وبلاگ در جایی دیگر کمی برایم دشوار به نظر می‌رسد و زمان کافی هم برای پیچیدگی‌های انتقال مطالب ندارم! یعنی واقعیتش من هم خیلی به این جریانات پیچیده نگاه می‌کنم و بالا رفتن از دماوند به نظرم ساده‌تر می‌رسد تا این ماجراها.

اما با اینحال این آدرس وبلاگ جدید:

http://senaps1.blog.ir/

 

همین‌طور گفتم شاید بد نباشد صفحه‌ای هم در اینستاگرام داشته باشم، گرچه رویهمرفته تا به اکنون بیست دقیقه هم در این فضا نبوده‌ام، اما به هر تقدیر این هم آدرس آنجا:

payam-ranjbran-senaps

 

در پایان سپاسگزار دوستانی هستم که پیدا و ناپیدا گاهی گذرشان به اینجا می‌افتاد و به من سر می‌زدند! نیز دوستان صاحب قلم، اندیشه و مترجمانی که طی این سال‌ها به واسطه‌ی مطالعه‌ی آثارشان در اینجا، پنجره‌ای به لطف از خویش رو به من می‌گشودند و کلامی به گفت‌وگو می‌نشستیم. چه در مجازی باشم چه نباشم، اما می‌دانم تا وقتی زنده‌ام همچنان شما را خواهم خواند و قلبی اگر می‌تپد به یادتان است.

بدرود.


پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


برچسب ها: پایان فعالیت وبلاگ سیناپس ، آدرس وبلاگ پیام رنجبران ، اینستاگرام پیام رنجبران ، وبلاگ سیناپس ، آدرس جدید وبلاگ سیناپس ،

درنگی بر فیلم

The Devil All The Time 2020

کارگردان: آنتونیو کامپوس

پیام رنجبران

شیطان تمام وقت فیلم سرگرم‌کننده‌ای است اما تا نیمه! تکان‌دهنده است اما تا نیمه! داستان جالبی دارد اما تا نیمه! هدف را نشانه می‌رود اما تا نیمه! مختصر اینکه شیطان تمام وقت فیلم نیمه‌ تمامی است که در آن دور خود می‌چرخد. این فیلم یک درام چند شخصیتی است. در چنین داستان‌هایی اغلب یک حادثه‌ی محرک موجب می‌شود شخصیت‌های داستان گرد هم آمده و سپس ما به مرور شاهد سیر تحول شخصیتی‌شان خواهیم بود. یا به شکلی دیگر، روایت‌هایی که موازی هم حرکت می‌کنند اما حول یک مضمون مشترک می‌چرخند. این مضمون مشترک مثل ریسمانی شخصیت‌های داستان و روایت‌هاشان را به همدیگر مرتبط می‌سازد.

اما مشکلی که در شیطان تمام وقت پیش می‌آید در وهله‌ی نخست این است که اصلا این فیلم درباره‌ی چیست؟ مضمونش چیست؟ این فیلم چه می‌خواهد بگوید؟ آیا درباره‌ی زیاده‌روی و افراط‌ است؟ غرق شدن در مفاهیم انتزاعی؟ گم شدن مابین توهمات ذهنی؟ زنجیره‌ و چرخه‌ی معیوب خشونت؟ بلاهت و تعصب؟ نمایش ابعاد و انواع مختلف شرارت آدمی؟ (همه‌ی این‌ها می‌توانست باشد مشروط بر اینکه در یک پیکره‌ی منسجم جمع شوند) خلاصه اینکه مسئله این فیلم چیست؟ و اما این اشکال بیش از همه به شخصیت‌پردازی داستان بازمی‌گردد. واقع اینکه به زعم من شخصیت‌های داستان آن‌سان که باید شکل نگرفته‌اند و به خوبی پرداخت نشده‌اند. از اینرو نمی‌شود تکلیف را به درستی روشن کرد که برای مثال «روی لافرتیه» یا «ویلارد» دچار مشکلات روانی‌اند، یعنی مرض روانی دارند یا فقط غرق شدن در موهومات ذهنی‌شان آن‌ها را در نهایت بدان وضع می‌اندازد؟ درست است که می‌توان این هر دو عارضه را در یک دسته قرار داد اما مابین‌شان مرز باریکی وجود دارد که در خصوص روشن شدن مسئله‌ی فیلم حائز اهمیت است! اینکه کارگردان دقیقا چه چیزی را هدف گرفته است؟ وقتی مسائل این چنینی در یک داستان روشن نمی‌شود در نتیجه آنچه به نمایش درمی‌آید صرفا صورتی غافگیرانه به خود می‌گیرد که این عنصرِ غافلگیری هم تا جایی در داستان کشش خواهد داشت. هنگامی که بستر مناسبی برای آن فراهم نشود بیشتر شکل تصادف و حالتی من‌درآوردی داشته و داستان بر اساس توش و توان خود جلو نمی‌رود بلکه گویی دستی از خارج آنرا به حرکت وا می‌دارد. این شکل از غافلگیری شبیه بعضی فیلم‌های ترسناک است که فقط با ایجاد صدایی ناگهانی یا چنین ترفندهایی تماشاگر را از جا می‌پراند. این داستان نیست که مخاطب را می‌ترساند بلکه او تنها برای چند لحظه از شنیدن صدایی بلند و ناگهانی شوکه شده‌ است. این نوع از غافلگیری سطحی است!

از سوی دیگر، آنچه کارگردان به نمایش درمی‌آورد و توسط آن قصد تکان دادن تماشاگرش را دارد موضوعاتی نیست که ما از آن بی‌خبر باشیم و حالا از دیدن‌شان حیرت کنیم. چه در آثار سینمایی پیشین که به فراوانی بدان‌ها پرداخته شده؛ و چه شبانه‌روز در شبکه‌های مجازی انواع و اقسام‌شان، حتی به شدت وخیم‌ترشان را شاهدیم. اینجاست که وجه تمایز داستان‌گویی با دیدن و شنیدن این اخبار مشخص می‌شود. داستان‌گوی راستین علاوه بر اینکه مخاطبش را با جذابیت داستانش گیر می‌اندازد در عین حال به درون شخصیت‌های روایت و بطن داستانش نقب می‌زند برای آشکار ساختن تمام و کمال واقعیت. وگرنه کارش در حد همان نمایش موقعیت‌ها و تصاویر مرعوب‌کننده و خشن اما خالی از محتوا باقی می‌ماند. انتظار نمی‌رود که او حتما راهکاری برای مشکلات جامعه‌ و امراض نوع بشر در آستین داشته باشد اما در نشان دادن واقعیت نمی‌توان نیمه‌تمام بوده و نسبت بدان بی‌تفاوت باشد. مثلا برای نمایش شخصیت‌های داستانی می‌تواند به گذشته‌‌شان و آنچه از سر گذرانده‌اند پُل بزند تا علت رفتارهای امروزشان قابل درک و شناخت باشد. بدین‌سان تاثیر داستان دو چندان خواهد بود. گرچه هنوز هم جای بحث دارد اما برای نمونه در همین فیلم «آروین» و تا حدودی «لنورا» شاید بیش از سایر شخصیت‌ها قابل درک‌تر باشند چرا که با پیشینه‌ی آن‌ها بیشتر آشنا شده‌ایم و می‌شناسیم‌شان ولی بقیه در همان فرم تیپکال‌ باقی می‌مانند. از اینرو شاید بهتر می‌بود از تعداد شخصیت‌های روایت برای تمرکز بیشتر بر آن‌ها به سود افزایش قدرت و تاثیرگذاری داستان به لحاظ مفهومی کاسته می‌شد. اما با اینحال شخصا علاقه‌ی وافری بدین آثار دارم که به وجهی از انسان می‌پردازد که اغلب پشت نقاب پنهان است و شیطان تمام وقت هم با تمام این تفسیرهای گفته شده اثری‌ست که وقت‌مان را تلف نمی‌کند و ارزش تماشا دارد.

 


پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


برچسب ها: نقد فیلم 2020 The Devil All the Time ، نقد فیلمنامه The Devil All the Time ، نقد فیلم شیطان تمام وقت ، شیطان تمام وقت The Devil All the Time ، آنتونیو کامپوس ، تام هالند The Devil All the Time ، مضمون در سینما ،

 درنگی کوتاه بر  فیلم spider 2002 

عنکبوت روایت ذهن پریشان آقای کلگ است. ذهنی به شدت پریشان. برای کنکاش علت این روان‌نژندی به گذشته‌ی او می‌رویم. اما کراننبرگ که هیچ‌گاه تماشای فیلم‌هایش پشیمان‌مان نمی‌کند ساختار این داستانش بر اساس «عدم قطعیت» بنا نهاده شده است. این عدم قطعیت افزون بر اینکه کاملا قصه‌گوست، نقش خود را در درگیر کردن‌ مخاطب با اثر و تفسیرش به خوبی بازی می‌کند. روایت عنکبوت، داستان جدال حافظه‌ست، حافظه‌ای مخدوش با واقعیت و تفسیری که از آن به دست داده می‌شود. آیا پدر به‌راستی مادر آقای کلگ را در کودکی‌اش کشته است؟ یا بچه توانایی پذیرش مادر و رابطه‌اش با پدر را نداشته و خود، همان بخش از منظر خود ناپذیرفتنی‌اش را به قتل رسانده؟ (اما این تمامیت وجود مادر بوده است) یا شاید هم تمام این‌ها فقط تفسیر‌ی است از واقعیت. تفسیر ذهنی که از جایی به بعد دیگر توانایی درک واقعیت را نداشته است. ذهنی که از جایی به بعد بُریده است. ذهنی که جان می‌کند به یاد بیاورد ولی هیچ دستش را نمی‌گیرد؛ جز تارهایی که چون عنکبوت می‌تند و خود در آن به دام می‌افتد.  

اما از دیگر نکات جالب توجه کار کراننبرگ، تلفیق زمان گذشته و اکنون در فلاش‌بک‌هایش در یک قاب است. جایی که در ذهنیت آقای کلگ و به‌همراه او به گذشته‌‌اش می‌رویم؟ یا به تفسیرش از آن گذشته‌؟ اما تنها چیزی که می‌توانیم بدان چنگ بیندازیم اطمینان از حضور در ذهنیت اوست. ما آنجا حاضریم و شاهدِ این پریشانی‌ها و آشفتگی‌ها و پرسش‌هایی که برای مخاطبِ کراننبرگ جذاب است و از مناظر مختلف قابل اندیشیدن.

 



پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

 

مگس، یادداشت کوتاهی درباره سینمای کراننبرگ(اینجا)



برچسب ها: درنگی بر فیلم عنکبوت 2002 ، سینمای دیوید کراننبرگ ، ذهن ، نقد فیلم spider 2002 ، Ralph Fiennes ، David Paul Cronenberg ، نقد تلگرافی فیلم ،

اگر من فرض نمی‌کردم که او قبلاً خود را با این شعار معروف:«مردم به همه چیز عادت می‌کنند» مطمئن ساخته، مجبور می‌شدم که تقاضاهای او را بی‌نهایت غیردوستانه بدانم. این نظریه نادرست است. من تا آنجا که امکان دارد غیراحساساتی هستم، اما این بی‌تردید درست است که بیشماری از مردم، پیر و جوان، قلبشان از اندوه، از حسرت و از سرافکندگی جریحه‌دار شده است. هر روز گواه تازه‌ای دارد بر این‌که مردم در واقع به همه چیز عادت نمی‌کنند. من هم استثنا نبودم، و اگر مجبور بودم تحمل کنم یا مایوس می‌شدم، یا تحت تاثیر یک دگرگونی غم‌انگیز، از تازگی به کهنگی، از سرزندگی عقلانی به مردگی عقلانی تغییر شکل می‌یافتم. این، بی‌تردید، همان چیزی است که «عادت کردن به آن» خوانده می‌شود، اما به چه بهایی!

 

 

نامه به فلیسه (فرانتس کافکا)

جلد دوم، ص 705

ترجمه: مصطفی اسلامیه


پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


ادامه مطلب

برچسب ها: نامه به فلیسه ، فرانتس کافکا ، بریده از کتاب نامه به فلیسه ، نقد کتاب نامه به فلیسه ، ادبیات نفرین شده ، مصطفی اسلامیه ، مردم ،


I'm Thinking of Ending Things

کافمن در این فیلم باز هم دایره‌ی مخاطبان خود را محدودتر کرده است. گرچه خط داستان به‌شدت ساده است و قابل درک و البته حاوی حظ فراوان؛ ولو در ظاهر گیج و گول و کلافه‌کننده باشد و حوصله سربر. قصه‌ی عمری گوشه‌گیری و انزوا، دلهره و اضطراب بابت عادی‌ترین روابط با آدم‌ها، قصه‌ی فرجام انزوا؛ روایت بدبیاری و حسرت‌ چشمانِ اویی که حضورش جز لحظه‌ای نبوده، حضور کوتاهی که حتی به کلمه درنیامده، اویی که نیست و هیچ‌گاه نبوده اما همچنان شب‌‌ها به تو می‌نگرد ولی در خیال؛ در خیالی واهی. خیالی که حتی در خیال، سرانجامی جز جدایی در انتظار نیست. شکست و فروپاشی در خیال. رویا. جایی که از رنجِ کُشنده‌ی واقعیتِ واقعی بدان گریخته‌ایم اما آنجا هم... 

 



پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)



ادامه مطلب

برچسب ها: نقد تلگرافی فیلم من به پایان دادن به اوضا فکر می کنم ، نقد من به پایان دادن اوضاع فکر می‌کنم ، یادداشت کوتاه درباره فیلم I'm Thinking of Ending Things ، I'm Thinking of Ending Things ، چارلی کافمن ، جسی پلمونس ، جسی باکلی ،

پنجشنبه 3 مهر 1399

فریدریش هلدرلین (آنچه می‌ماند)

   نوشته شده توسط: پیام رنجبران    نوع مطلب :شعر ،


من، سکوت اثیر را می‌فهمیدم.

ولی سخن انسان‌ها را هرگز.

 

 

 

 

فریدریش هلدرلین

ص 65

ترجمه: محمود حدادی

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)



برچسب ها: فریدریش هلدرلین ، کتاب آنچه می ماند ، شعر هنگام که پسرچه ای بودم ، اشعار هولدرلین ، شعر و نقد ، فریدریش هلدرلین آنچه می‌ماند ،

سه شنبه 1 مهر 1399

بینوایان (بخش ششم)

   نوشته شده توسط: پیام رنجبران    نوع مطلب :پارگراف‌های مورد علاقه‌ام ،


مانند کسی که به یک گودال فرو می‌رود، در تاریکی شب فرو می‌رفت.

 

 

 

بینوایان (ص 168)

ترجمه: عنایت

 


پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


ادامه مطلب

برچسب ها: بینوایان ، ویکتور هوگو ، نگاره: والژان به‌همراه ماریوس مجروح در فاضلاب ، ژان والژان ، ماریوس ، رمان بینوایان ، ترجمه عنایت ،

شنبه 29 شهریور 1399

بینوایان (ویکتور هوگو)

   نوشته شده توسط: پیام رنجبران    نوع مطلب :پارگراف‌های مورد علاقه‌ام ،


این کتاب درام غم‌انگیزی است که اولین شخصیت آن ابدیت است.

و انسان شخصیت دوم آن بشمار می‌آید.

 

 

 

«بینوایان» (ص 323)

ترجمه: عنایت‌الله شکیباپور

 



پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


ادامه مطلب

برچسب ها: بینوایان ویکتور هوگو ، رمان بینوایان ، توصیف کتاب بینوایان از زبان هوگو ، ژان والژان ، بینوایان ترجمه عنایت ،

این متن اینجا، ماهنامه «جهان کتاب» فرودین-خرداد 99 منتشر شده!


کتاب: عاشقانه‌های مردانه

(از هزاره‌های قبل از میلاد تا امروز)

نویسندگان: مجموعه شعرا

 گردآوری و ترجمه: فریده حسن‌زاده

نشر:زرین اندیشمند/ سال انتشار: 1398

*

 «مسئله‌ی عشق»

پیام رنجبران

«عاشقانه‌های مردانه» یک گردهمایی باشکوه عاشقانه است. 86 شاعر از مطرح‌ترین و بعضی بزرگترین شعرای مرد تاریخ، از هزاره‌های پیش از میلاد تا امروز در این مجموعه گرد هم آمده‌اند و ما شاهد سروده‌های آنانیم. همان‌طور که از عنوان کتاب و عکس روی جلد آن پیداست این سروده‌ها بیشتر شامل اشعاری عاشقانه ا‌ست؛ گرچه فقط به عاشقانه‌هایی که شاعران برای محبوبه‌ها‌شان سروده‌اند خلاصه نمی‌شود و این عشق بسط یافته به عاشقانه‌هایی شاخص برای وطن، خدا، خانواده، فرزند، آزادی، شعر، گل‌ها، عشق و حتی مرگ! همچنین در خلال این اشعار، عاشقانه‌هایی هست برای محبوبه‌ای اما گویی او فقط بهانه‌ای بوده و در واقع واکنش‌های شاعر است نسبت به وضعیت اجتماعی و سیاسی جهان پیرامونش؛ افزون بر این‌ها شرح جداگانه و گیرایی هم بر زندگی هر یک از شاعران نگاشته شده است. بدین‌سان گلچین ارزنده‌ای به قلم بانو «فریده حسن‌زاده» با ترجمه‌های همیشه درخشانش گرد آمده درباره‌ی یکی از پیچیده‌ترین احساسات آدمی یعنی «عشق»؛ واژه‌‌ای که وقتی وارد فرهنگ لغات شاخه‌های مختلف اندیشه‌ور می‌شود تعریف و تفسیرهای فراوان بخود می‌گیرد.

فیلسوفان هر یک نظرات‌شان را درباره‌ی عشق به انحای گوناگون نقل کرده و آن را به انواع مختلفی نیز تقسیم‌ می‌کنند. برای مثال «آرتور شوپنهاور» شور و شیداییِ مابین عشاق و جاذبه‌ای که آ‌ن‌ها را به سوی هم می‌کشاند صرفا برآمده از اراده‌ی کور طبیعت برای ادامه‌ی بقا می‌داند؛ الگویی که کار عاشقی را برای گریز از این چارچوب به مخمصه می‌افکند. «فردریش نیچه» چون همیشه حول محور موضوع می‌چرخد و از زوایای مختلفی بدان می‌نگرد؛ اندیشه‌هایی که شاید در نگاه نخست حتی با هم تناقض داشته باشند اما در نهایت عشقی والا و آفریننده‌ را ستایش می‌کند که از زاد و رودش «ابرانسان» به بار نشیند. دانشمندان علوم طبیعی عشق را بیشتر ناشی از فعل و انفعلات شیمیایی مغز می‌دانند. نیز روان‌شناسان که هر یک بر حسب رویکرد و نظرگاه‌شان نسبت به روان انسان، تعریف‌های متفاوتی برای عشق و منشاء آن ارائه کرده‌اند. مختصر این‌که آنقدر تعریف‌های عشق و چند و چونش پُر شمار است که آدمی مبهوت می‌ماند که به‌راستی تعریف آن چیست؟ اما آنچه از منظر این نگارنده مابین تمام این آرا فصل مشترکی به نظر می‌رسد همان اتفاق رای بر سر «احساس» است؛ و برخی موضوعات هم فقط توسط احساس بهتر فهمیده می‌شوند و نه چیز دیگری. و چه کسانی از شاعران به احساس نزدیک‌تر؟ از آن مهم‌تر به عشق؟ تا جایی که اگر شاعران را خود، فرزندان عشق بخوانیم و آفریننده‌اش سخن به گزاف نگفته‌ایم. از اینرو سروده‌هاشان که به نوعی زبان اسرارآمیز عشق است که به کلمه درآمده و همچنین تفسیر آن، بسی جای شنودن دارد. آن هم برخی شاعران که اشعارشان به‌راستی دروازه‌هایی‌اند گشوده به جهان دیگری و به قولی «حتی دلبستگی‌های شخصی‌شان جوهره‌ی والای جهانی بخود گرفته است». اما بنگریم بر سطرهایی از لابه‌لای بعضی اشعار مجموعه که در حالت کلی مسئله درباره‌ی «عشق» است؛ «غزلِ غزل‌های سلیمان» سروده‌ی «سلیمان ابن داوود» قرن دهم پیش از میلاد:«و به راستی که عشق/ خداوندِ جهان است». «رابرت برتِن» (1576-1640):«وصف قلم از عشق/ به نورِ شمعی می‌ماند در آفتاب». «جرج هربرت» (1593-1633):«وطن نمی‌شناسد زبان عشق/ به زبانِ نگاه سخن می‌گوید/ در هر گوشه و کنارِ این جهان». «تئودور رتکو»(1908-1963):«به خودم آورد/ عشق!». «شاسلاو میلوش»(1911-2004):«عشق یعنی بیاموزی به خود بنگری/ همانگونه که به چیزهای دیگر/ زیرا هیچ فرقی نیست میانِ تو و چیزهای بسیارِ دیگر». «خایمه سابینس» (1926-1999):«عشق، گرانبهاترین سکوت است/ مرددترین، تحمل‌ناپذیرترین». «سامول هی‌زو» (1926-):«قدرت/ جانشینِ حقیری‌ست برای عشق». «مایکل. آر. بِرچ» (1958-):«چیست عشق جز رهیدن از دست‌های موذیِ مرگ».

همیشه مطالعه‌ی زندگی‌نامه‌‌ی نویسندگان و شاعران جذابیت‌های نهفته فراوانی در خود دارد. در این گلچین ادبی نیز شرحی اجمالی اما مفید و گیرا بر زندگی‌ این شعرا نگاشته شده و رویدادهایی که بر شعرشان تاثیر بسزایی گذاشته و اصلا برای بعضی علت برانگیزاننده‌ای بوده که موجب بیداری جانِ شاعرشان شده است. بخش‌های مربوط به زندگی‌نامه‌ی شعرا و مرتبط ساختن رخدادها و نقاط عطف زندگی‌شان با اشعاری که سروده‌اند از دیگر مناظرِ چشمگیر «عاشقانه‌های مردانه»‌ست تا حدی که گویی افزون بر شعر در حال مطالعه‌ی داستان‌های کوتاه جذابی نیز هستیم. شخصا هر کجا ردی از «چارلز بیکاوسکی» ملک‌الشعرا و صدای فرودستان آمریکا بیابم بی‌معطلی آن را می‌خوانم که در این مجموعه علاوه بر گزیده‌ای از اشعار جذابش، به شرح حالش نیز پرداخته شده و البته شاعران دیگری از جمله «آدام زاگایوسکی» متولد 1945 لهستان با آن آرای قابل تامل و نکات جالب توجه‌ای که درباره‌ی شعر می‌گوید:«شعر در نقش ادبیات و زبان، لایه‌ای از جهان را کشف می‌کند که در واقعیت به چشم نمی‌آید، و با این کشف موجب تغییر و تحولی در زندگی ما می‌شود و نگاه و حضور ما را وسعت می‌بخشد. می‌خواهم بگویم نمی‌شود شعر را بیهوده انگاشت زیرا قدرت احیای زندگی را در این جهانِ هلاکتبار به غایت داراست حتی اگر آمار و ارقام هیچ نشانی از فعالیت آن را بازگو نکنند»(ص 467). اما از فراموش‌ناشدنی‌ترین زندگی‌نامه‌ها در همین مجموعه می‌توان یاد کرد از «میلکوش رادنوتی» (1909-1944) شاعر مجار که به دست فاشیست‌ها به قتل رسید و اشعارش بعد از مرگ در جیب پالتوش در گوری دست جمعی یافت شد و بعدها جزو نقاط اوج شعر مجارستان قرار گرفت؛ او که در مطلع آخرین شعرش برای همسرش سروده است:«از ژرفاهای درون/ سکوتی هراسناک می‌پیچد در گوشم/ که رها می‌کند ضجه‌ام را در گلو/ اما نیست هیچ فریادرسی». دیگری شرح زندگی «جان کلر» شاعر انگلیسی است (1793-1834) که به گمانم آن هم هیچ‌گاه از خاطر خواننده محو نخواهد شد. مردی که به وصال یار خود نرسید، ضربه‌ی روحی هولناکی بدو وارد شد، شعرهایش پیچ و قوس‌های فراوانی بخود دید، امروز دیوان اشعارش همچنان پرفروش است اما او خود رویمرفته بیست‌وهشت سال از زندگی‌اش، یعنی از نقطه‌ای تا پایان عمر را در تیمارستان سپری کرد، از فقر و نداری نوشته‌هایش را با درآمیختن آب باران با رنگ‌های گیاهی می‌نوشت اما در نهایت اشعاری سرود که نام خود و محبوبه‌اش «ماری» را در تمامی منظومه‌های عاشقانه در قرون بعد به یادگار گذاشت. مردی که می‌سراید:«چه خاموش عشق ورزیده‌ام به تو همه‌ی عمر/ بی‌اشارتی، نگاهی یا آهی حتی./ چه می‌دانستی چگونه معنا داده‌ای همه‌ی عمر/ به هر چهره‌ی زیبا که دیده‌ام/ به هر صدای دلنواز که شنیده‌ام/ و به هر شادیِ روینده که در بهاران چشیده‌ام/ چه می‌دانستی شیرین‌تر از جان بوده‌ای برایم همه‌ی عمر/ ای جانمایه‌یِ تلخِ سروده‌هایم.»

 


پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)

 


ادامه مطلب

برچسب ها: معرفی کتاب عاشقانه های مردانه ، مساله عشق ، فریده حسن زاده ، اشعار جان کلر ، اشعار آدام زاگایوسکی ، غزل غزل‌های سلیمان ، مروری بر کتاب عاشقانه‌های مردانه (از هزاره‌های قبل از میلاد تا امروز) ،

چهارشنبه 12 شهریور 1399

دل چه پیر شود، چه بمیرد (آریا آریاپور)

   نوشته شده توسط: پیام رنجبران    نوع مطلب :شعر ،



آشفته کسی‌ست

که سقوط جهان را

در رویای خویش پنهان می‌کند

 

این صداها که می‌شنوی

با گیسوان شب رابطه دارند

و رازی از شناسایی‌ی این ماه را

در سینه‌ی بی‌قرار خویش هجا می‌کنند

 

 

 

برچیده از شعر پانزدهم (ص 18)

کتاب: دل چه پیر شود، چه بمیرد (1359)

شاعر: آریا آریاپور

 



پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


برچسب ها: دل چه پیر شود چه بمیرد ، آریا آریاپور ، شعر ناب ، شعر دیگری ، کتاب چه دل پیر شود چه بمیرد ، شعرهای آریا آریاپور ، گیسوان شب ،


         

کتاب «خیابان یک طرفه» به قلم «والتر بنیامین» است، کتاب خوبی هم هست برای من که به کارهای بنیامین علاقه دارم، گرچه شاید بیش از آن شیفته‌ی ذهنیت جنون‌زده و مالیخولیایی‌اش‌ هستم؛ اما آن چیزی که واقعا تاثیرگذار است نقد «سوزان سانتاگ» در انتهای آن بر بنیامین است، راستی که جزو شاخص‌ترین نقدهایی است که تا به‌حال درباره‌ی فیلسوف-نویسنده‌ای‌ نگاشته شده، سانت به سانت هسته‌ی مرکزی ذهنش را بررسیده؛ واکاوی و توضیح ذهنی که خود در بررسی ذهن‌های بزرگی چون کافکا و پروست ید طولایی داشته و کمتر کسی به گرد پایش می‌رسد؛ حین مطالعه‌‌اش این حس به آدمی دست می‌دهد که گویی ذهن سانتاگ ذهنیت بنیامین را در برگرفته است، احاطه‌اش کرده و حول آن می‌چرخد و از هر زاویه‌ای که دلش می‌خواهد بدان می‌نگرد و به‌سادگی برملایش می‌کند. اینجاست که سانتاگِ واقعی خود را نمایان می‌سازد و سبب آن همه تعریف و تمجید از او دریافته می‌شود؛ از درخشان‌‌ترین آثاری بود که از او خواندم. مرا در این کتاب به یاد «هانا آرنت» می‌انداخت و شرح و تفسیرهای برجسته‌‌اش. چنین قدرت نفوذ در ذهنیت دیگری و بیانش افزون بر مبهوت‌کنندگی‌ به‌راستی احترام‌برانگیز است.


 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)



ادامه مطلب

برچسب ها: کتاب خیابان یک طرفه ، والتر بنیامین ، سوزان سانتاگ ، مالیخولیا ، جنون ، سیمای والتر بنیامین ، یادداشتی درباره نقد سانتاگ بر بنیامین ،

نقد تلگرافی فیلم Mr Jones 2019

هیچ ادبیاتی، هیچ سینمایی، هیچ نقاشی و هیچ قطعه موسیقی یا شعری قادر به بیان رنج انسان به معنای واقعی کلمه و نشان دادن جنایت نیست. تمامی‌شان در مقابل لحظه‌ای درد انسانی به شوخی می‌مانند؛ برای مثال کدام هنر می‌تواند لحظات شکنجه و سلاخی شدن و درماندگی فردی را توصیف کند که قصدی جز زندگی نداشته است! این‌ها تنها نشانگانی‌ ناتمام‌اند برای یادآوری و ثبت آن رویداد و شاید بابت ممانعت از تکرار مجددش در روزگاری دیگر، برای انسان نوتر، برای اینکه شاید انسان بتواند طی فرآیندِ تکاملی‌اش به نسخه‌ی بهتری از خود مبدل شود. آن‌هم شاید! این است که حتی گاهی اوقات روایت خوب و بد هم محلی از اعراب ندارد، چرا که هر روایتی برای نقل آن حادثه‌ ابتر است. «آقای جونز» یکی از همین روایات است که سعی خود را می‌کند؛ داستان واقعیِ زندگی «گرت جونز» روزنامه‌نگاری که وقتی دنیای سودایی به سمت جنگ دوم بزرگ جهانی پیش می‌رود به شوروی سابق سفر می‌کند. جایی که قرار بوده است بهشت از آسمان به زمین منتقل شود و تمامیِ انسان‌ها در برابری کامل در کنار هم زندگی کنند، اما او در عوض سر از «هولودومور» در‌می‌آورد، یعنی شاهد یکی از بزرگترین نسل‌کشی‌های تاریخ انسان توسط حزب کمونیست شوروی و استالین می‌شود که طی آن میلیون‌ها اوکراینی بر اثر یک قحطی مصنوعی قتل عام شدند. داستان با «جورج اورول» شروع می‌کند و در هنگامی نشانش می‌دهد که می‌خواهد معروف‌ترین اثرش یعنی «قلعه‌ حیوانات‌« را بنویسد که با وجود اینکه این روایت فرعی در بستر پیرنگ اصلی فیلم به خوبی ننشسته، لیک مناسبت زیادش با داستان فیلم و آنچه می‌خواهد بگوید جالب خاطر است. افزون بر این‌ها فیلم به روزنامه‌نگار خوب و بد نیز نگاهی می‌اندازد، و جایگاه این حرفه و شرافتی را یادآورد می‌شود که لازمه‌ی آن است. رویهمرفته «آقای جونز» فیلم قابل تحملی‌ست که در ثبت و نمایش یکی از پندآموزترین رویدادها و تجارب فجیع و شکست‌ خورده‌ی تاریخ انسان تلاش محترمانه‌ای انجام می‌دهد.

 


پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)



ادامه مطلب

برچسب ها: نقد فیلم Mr Jones 2019 ، نقد تلگرافی Mr Jones 2019 ، آگنیشکا هولاند ، هولودومور ، گرت جونز ، روزنامه نگاری شوروی ، جورج اورول فیلم ،


یادداشت کوتاه به بهانه فیلم About Endlessness 2019

(درباره بی‌کرانگی)

مجذوب سینمای «روی اندرسون» هستم! علاقه‌ای که هیچ‌گاه طی این سال‌ها ذره‌ای از آن کم نشد، چون جزو معدود کارگردان‌هایی‌ است که جذابیت و سحر قاب‌هایی که می‌بندد برایم تمامی ندارد! به‌ندرت چنین کارگردانی یافت می‌شود که هر نمایی از فیلمش به خودی خود اثری هنری بوده و این چنین نسبتش با نقاشی و شعور والایش برقرار باشد. قاب‌نقاشی‌های اندرسون پاسخی است به آن پرسش همیشگی‌ام که وقتی به یک نقاشی می‌نگریستم با خود خیال می‌کردم اگر آن تصویر شروع به حرکت کند، این حرکت به چه شکل می‌تواند باشد؟ قاب‌هایی که هر کدام هزاران قصه در خود نهفته دارد و دفرمگی و بی‌قوارگی کارکتر‌هایش در تضاد با این فهم غریب پرسپکتیو ترکیب‌های شگفت‌انگیزی می‌آفریند که هر یک به‌راستی طاقتِ ساعت‌ها تماشا را دارند. گرچه هنرمند در اثر متاخرش «درباره‌ی بی‌کرانگی» (2019) تا حدی از دفرمگی محض کارکترها کاسته و به همان نسبت نیز نوری از امید بر اثرش تابیده شده است. می‌شود گفت در نگاهش به زندگی توازنی برقرار کرده است؛ کارگردانی که پیشتر در کنار طنازی مختص به خودش تا حد مرگ پوچی‌ را در سینما به نمایش کشانیده است. گویا پیرمرد هر چه سن و سالش بالاتر می‌رود می‌خواهد امیدوارکننده‌تر به جهان بنگرد. سینمای «ضدپیرنگ» اندرسون- گرچه در گذشته و در «یک داستان عاشقانه‌ی سوئدی» (1970) قدرت بالای داستان‌گویی‌اش را نشان داده است- در واقع قطب مخالف علاقه‌ی من به سینماست، چه به لحاظ اینکه داستان‌گویی همیشه برایم در اولویت قرار دارد و چه ریتم تند و حرکت، اما این اصالت والا و زیباییِ مفرط هیچ راهی به جز ستایش پیش رویم نمی‌گذارد؛ نیز می‌افزایم این علاقه‌ای است شخصی چرا که آثار اندرسون درست مثل رمان‌های «ساموئل بکت» مخاطب خود را دارد و اغلب به مذاق بسیاری خوش نمی‌آید.

 


پیام رنجبران(وبلاگ سیناپس)



ادامه مطلب

برچسب ها: نقد فیلم درباره بی کرانگی ، نقد فیلم About Endlessness ، روی اندرسون ، ابسورد سینما ، پوچی ، یادداشت کوتاه About Endlessness 2019 ، سینمای سوئد ،

یادداشت کوتاهی درباره‌ی فیلم 2008 Departures

(عزیمت‌ها)

فیلمی که روان آدمی را می‌پالاید و جلا می‌دهد؛ هر احساس عمیق انسانی به ظریف‌ترین و زیباترین شکل ممکن در آن یافت می‌شود. «عزیمت‌ها» فیلمی است به‌راستی درباره‌ی انسان و روابط و عواطفش و یکی از مهم‌ترین مسائل و دغدغه‌هایش یعنی مرگ. جایی می‌گوید، مرگ دروازه‌‌ای است به جهان دیگری لیک کمتر فیلمی سراغ دارم که بدین‌سان و اندازه مرگ را جزو زندگی خوانده باشد. اساسا این نگاه ژاپنی‌ها به مرگ است و باز هم کمتر ملتی تا بدین حد با مرگ به همزیستی ارزنده دست یازیده است. جایی خواندم مادران ژاپنی در همان بادی امر، افزون بر زندگی، مرگ هم به فرزندانشان آموزش می‌دهند، در واقع در راستای زندگی مرگ را فهم می‌کنند، این است که نسبت این ملت چنین با شرافت برقرار است. اثری که تماشای آن به معنای دقیق کلمه کاتارسیس را در وجود آدمی احضار می‌کند و بعد از خاتمه‌اش تو گویی در هوای حیات بخش صبحگاهی بر فراز کوهساران در حال قدم زدنی؛ «عزیمت‌ها» مرگ را به نمایش می‌گذارد، لیک با قرینه‌سازی، در ستایش زندگی بدان پیوندش می‌زند؛ و در نهایت تو را در مقابل این جلوه‌ی عظیم و کلیت نشانیده و از هیبت آن، ناگزیر به عمق اندیشه و تغییر رهسپار می‌کند.

 


پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)



ادامه مطلب

برچسب ها: نقد فیلم Departures 2008 ، نقد فیلم عزیمت‌ها ، نقد تلگرافی ، یوجیرو تاکیتا ، مرگ و زندگی ، کاتارسیس ، فیلم زندگی ،

چهارشنبه 25 تیر 1399

ایدئولوژی، هژمونی و رهایی از تصاویر موهوم خود (شب‌نوشت)

   نوشته شده توسط: پیام رنجبران    نوع مطلب :شب‌نوشت‌ ،

ایدئولوژی، هژمونی و رهایی از تصاویر موهوم خود

پیام رنجبران

ایدئولوژی زنجیره‌ی متوالی از تصاویری است که به فرد حقنه شده؛ تصاویری که موجب می‌شود شخصیت فرد بر همان اساس شکل بگیرد. او مبدل به این تصاویر می‌شود و شخصیت به دست آمده مجموعه‌ای از همین تصاویری است که در ذهن او برقرار است. شخصیت و عقایدی که اغلب خود فرد هم نمی‌داند آغازش از کجا بوده و چگونه بدین شکل درآمده است. هژمونی در ادامه‌ی آن است. بدین روال که فرد به جایی می‌رسد که به صورت کاملا داوطلبانه، خودجوش و با رضایت خاطر کامل این کارکتر را می‌پذیرد، یعنی آنچه را بدو تحمیل شده و حتی علیه ابتدایی‌ترین حقوق و منافع‌ انسانی‌اش می‌کوشد و شگفتا گمان می‌برد آنچه صحت دارد همان است که اوست و آنچه می‌پندارد و بر عقایدش سخت استوار است؛ چیزی که از خود می‌شناسد در واقع همان است. لیک آن‌ها تصاویری موهوم‌اند که در هم تنیده شده‌اند. گاه پیش می‌آید که از این چرخه‌ی کاذب می‌رهد و آنجاست که متعجبانه به خود می‌نگرد و می‌پرسد آیا این من هستم؟ پس آن کسی که تا به حال به نام خود می‌شناختم که بود؟ مجموعه‌ای از تصاویر موهوم. یک تجسد متوهم متحرک! و گاه این توهم، این شناخت ناراست از خود، این دورترین فاصله‌ها از خود حتی می‌تواند یک بیماری باشد. خود را بیمار می‌پنداشته‌ای، چرا که این‌طور به تو تلقین شده بوده و حتی سال‌ها با این تصور می‌گذرانده‌ای- برای مثال نسبتی میان تو و مرضی روانی یا انواع و اقسام ترس‌های نبایسته برقرار کرده بوده‌اند- اما واقعیت امر اصلا و ابدا این نبوده است. خوشا جان‌هایی که چنین لحظه‌های شگفت، هولناک، گیج‌کننده و البته بعدتر طربناکِ رها شدن از بند این چرخه‌ها و تصاویر را می‌آزمایند. لحظه‌هایی که آدمی به خود نزدیک‌تر می‌شود و فرد به انسان. گرچه ممکن است به دیده‌ی دیگران چنین نیاید.

 


پیام رنجبران(وبلاگ سیناپس)



ادامه مطلب

برچسب ها: ایدئولوژی ، هژمونی ، تصویر ، شناخت ، پیام رنجبران ، خودشناسی ، رهایی ،

چهارشنبه 11 تیر 1399

ارزش جهان در تفسیر ما نهفته (شب‌نوشت)

   نوشته شده توسط: پیام رنجبران    نوع مطلب :شب‌نوشت‌ ،


(فریدریش نیچه،اراده قدرت،481): ارزش جهان در تفسیر ما نهفته است.

و در جایی دیگر می‌گوید: همه چیز تفسیر است.

پی‌نگار:

و ارزشمندی هر انسانی به تفسیرهایش از جهان پیرامونش؛ تفاوت آدم‌ها در همین‌هاست. و اگر بخواهیم نیچه‌ای به موضوع بنگریم، اینکه این تفسیرها تا چه حد در راستای تقویت میل او به زندگی‌ست، تا چه میزان در آن زیبایی نهفته است، زیبایی به مثابه‌ی نیرو، نیرویی برای زندگی، زندگی به مثابه‌ی هنر، تا چه حد نیرو در تفسیرهای او در جهت هنرمندانه زندگی کردن نهفته است. این تفسیرها تا چه اندازه او را نیرومندتر می‌کند برای خواست زندگی؛ برای انجامش. به قول نیچه برای خطر کردن. برای جسورانه زیستن. برای آزمودن. دلیرانه آری و سلحشورانه نه گفتن. تجربه کردن. برای چیرگی مداوم بر خود. سرکشی علیه خود. شکستن مداوم حصارهای ذهنی‌ات. آزمون‌های تازه‌تر. شناخت مسیرهای جدیدتر. حتی دوباره و چند باره شکست خوردن. و گاهی مجدد آزمودن. این فرق ظریفی دارد با آن گفته‌ی به‌جای آزموده را آزمودن خطاست. گاهی اوقات «تو خود حجاب خود» بوده‌ای. گرفتار در چهارچوب‌های ذهنی‌ات که ممکن است از پس شکستی در گذشته گرداگردت دیوار شده باشد. شاید پاسخ این‌بار در خطر کردن دوباره‌ات نهفته باشد. آنگاه‌ست که از بیماری تندرستی ساخته‌ای. از ضعف قدرت. از فسردگی و ترس، طرب. دریافتی چه می‌گویم؟ مهم حاضر بودن در زندگی‌ست.

 


پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


ادامه مطلب

برچسب ها: اراده قدرت ، زندگی هنر ، زیبایی ، نیرو نیچه ، زیبایی هنر نیچه ، ارزش جهان در تفسر ما نهفته ، آری گویی ،

دوشنبه 9 تیر 1399

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

   نوشته شده توسط: پیام رنجبران    نوع مطلب :شعر ،


گفت که دیوانه نئی، لایقِ این خانه نئی

رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نئی، رو که‌ از این دست نئی

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نئی، در طرب آغشته نئی

پیش رخ زنده‌کُنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی، مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم...

 

 

 

«غزلیات شمس»

«مولانا»

 

پیام رنجبران(وبلاگ سیناپس)



ادامه مطلب

برچسب ها: رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم ، غزلیات شمس ، مولانا ، رومی ،

این متن، در سایت «مد و مه» خرداد 99 منتشر شده!

در حاشیه‌ی کتاب «نامه به فلیسه»

اثر: فرانتس کافکا

ترجمه: مرتضی افتخاری

*

«ادبیات نفرین شده»

پیام رنجبران

1

«فلیسه» اصلا وجود ندارد! البته زنی به نام «فلیسه باوئر» بوده است که کافکا برای او نامه می‌نوشته اما فلیسه‌ای در کار نیست. این زن در واقع نیمه‌ی دورمانده‌ای است که کافکا مدام صدایش می‌زند. «آنیما»یی که برای رسیدن به وحدت شخصی‌اش او را تمنا می‌کند، برای پر کردن دوگانگی و شکاف هولناک درونی‌اش، برای درک و فهمیدن خویش در حالت کلی‌ و تمامیت یافته‌اش. فلیسه‌ای که کافکا برایش نامه می‌نویسد، به باور من در واقع شخصیتی ذهنی‌ست؛ یک کهن‌الگو. به همین سبب هرگاه کافکا به «فلیسه باوئر» می‌رسد، یعنی فردی که واقعیت خارجی دارد، دچار اضطراب‌های بی حد و حصری می‌شود که حتی در قیاس با طبیعت مضطرب خودش غیرعادی است. ناگهان خود نیز موضوع را درمی‌یابد، اینکه دوای دردش دست «فلیسه باوئر» نیست، ولی طفره می‌رود، به همین خاطر جاهایی به چاخان‌سرایی می‌افتد، اشاره‌هایی بدان می‌کند، اما مجدد دوری می‌گزیند و با شدت بیشتری در خود فرو می‌رود؛ و احساس مسئولیت‌اش در قبال عواطف «فلیسه باوئر»، گرچه هیچ‌گاه صادقانه اصل موضوع را با او در میان نمی‌گذارد خود موجب می‌شود اضطرابش فزونی یابد.

فلیسه بُت یا تمثیلی است که کافکا او را به نوعی آگاه و ناآگاهانه قطب‌نما می‌کند تا به درون خود ره بجوید؛ در پی آنیمایش. محبوبه‌ی اصلی‌‌اش آنجاست. مرهمی بر روان تکه‌تکه‌اش. نیز حالا باید بیفزایم تنهایی برای بعضی‌ها ژنی‌ست و این را کافکا به درستی درمی‌یابد، از اینرو می‌نویسد:«آیا من خودم را با سنجیدگی، «مال تو» خطاب کردم؟ نه، هیچ چیز دروغ‌تر از این نبود. نه، من برای همیشه به خودم غل و زنجیر شده‌ام، این است آنچه من هستم و آنچه باید بکوشم با آن زندگی کنم»(ص 80). گرچه تلاش‌ها و آزمون‌هایی هم برای گریز از این تنهاییِ فشرده در زندگی واقعی‌اش دیده می‌شود، گاه گویی دنبال دریچه‌ و مفری می‌گردد، مدام حرف‌های خود را می‌چرخاند، آنچه را گفته پس می‌گیرد ولی در نامه‌ی بعد به شکل دیگر بیانش می‌کند، انگار می‌خواهد از آنچه می‌داند یا هنوز کاملا برایش جا نیفتاده‌ بگریزد؛ اما راهی نیست و چاره‌ای پیدا نخواهد شد. این است واقعیتِ ناگزیر. واقعیتِ تلخِ دشوار. واقعیتی که با آن سینه به سینه می‌شویم. اینکه بعضی‌ چیزها با بعضی‌‌ها هست، در خمیره‌شان سرشته شده. اینجا به یاد صادق خان هدایت می‌افتم که نوشته است:«نه، کسی تصمیم به خودکشی نمی‌گیرد، خودکشی با بعضی‌ها هست. در خمیره و سرنوشت آن‌هاست. نمی‌توانند از دستش بگریزند. این سرنوشت است که فرمان‌روایی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خودم را درست کرده‌ام. حالا دیگر نمی‌توانم از دستش بگریزم، نمی‌توانم از خودم فرار بکنم. باری چه می‌شود کرد؟ سرنوشت پرزورتر از من است». کلام صادقی است، همیشه دنبال آن‌هاست و تمام زندگی‌، در مقاومت مداومی می‌گذرد مقابل این امر به شدت وسوسه‌برانگیز و گاه آرامش‌بخش؛ «نیچه» برخی شب‌های بد با یاد خودکشی آرام می‌گرفت.

2

هیچ نویسنده‌ی دیگری جز کافکا تا به حال اینقدر مرا به چالش نکشیده و تکلیفم با او نامشخص نبوده است. سال‌ها از او بدم می‌آمده اما همان حین رمان «مسخ» و داستان «گروه محکومین‌»اش را ستایش می‌کردم، ولی باقی کارهاش به‌ ویژه داستان‌های کوتاهش آثاری به دیده‌ام می‌آمد ساختگی، تصنعی و در سطح! نویسنده‌ای که خودآگاهانه داستان‌سازی کرده است. در عین حال فلاسفه و اندیشمندانی را می‌دیدم که مورد علاقه‌ام بودند از جمله دلوز و بلانشو و همین‌طور بنیامین که همگی‌ درباره‌ی کافکا دست به قلم برده‌اند و او را به صورت جدی مورد تامل قرار داده‌اند! دیگر بگذریم از منتقدان صاحب نامی که حین کاوش در آثارش سرگیجه گرفته‌اند و داستان‌نویسان بزرگ جهان ادبیات که به شدت تحت تاثیرش بوده‌اند و هستند که تعدادشان نیز کم نیست. این بی‌علاقگی‌ام نسبت به او که حالا بیشتر به نفرت می‌مانست، تا وقت مطالعه‌ی رمان «قصر»ش به طول انجامید؛ آنجا بود که ناگهان پرده برداشته شد و کافکا رخ نمایاند: اینکه او نویسنده‌ای است در عمق- غوطه‌ور در ژرف‌ترین لایه‌های باطنیِ روان آدمی- آنقدر عمیق که دست یافتن بدو به این سادگی‌ها نیست. حالا این یابش مساله‌ی دیگری پیش رویم گذاشت چرا که در سوی دیگر، مابین کسانی که به ادبیات علاقه نشان می‌دادند یا حداقل اینطور به نمایش درمی‌آوردند، افرادی بودند که آن‌ها نیز به کافکا ابراز علاقه می‌کردند و برای‌شان به نوعی حکم پیشوا داشت، لیک آن‌ها از منظر من چیزی نبودند جز موجوداتی مهمل، قشری و علاقه‌‌شان هم هیچ ریشه‌ای در واقعیت‌‌ و بودمان‌شان نداشت؛ مساله‌ای جدی با ادبیات نداشتند و این علاقه چیزی نبود جز احساسات سرسری، اختلال‌های هورمونی، گونه‌ای ژست‌های نیهیلیسم‌وار و افسردگی‌های شیکِ نمایشی برای جلب توجه، بهانه‌ای برای ولنگاری در قبال زندگی از نوع واکنش‌گرانه‌اش، یعنی نفی زندگی اما به طرز موذیانه‌‌ی آن: با دست پس زدن و با پا پیش کشیدن؛ نفی زندگی اما بی درکی از آن و بدون آنکه در آن فرو غلتیده باشند، آزموده باشندش و چیزی از آن دریافته باشند. چیزی نفی می‌شد که هیچ درباره‌اش نمی‌دانستند: نه درباره‌ی واقعیت‌های درنده‌اش، نه حقایق کُشنده‌اش و نه لحظه‌های شیرینش. اما هیچ یک از این‌‌ها، همین‌طور مطالعه‌ی کامل دیگر آثار کافکا، چرا که او نیز جزو نویسندگانی است که نم‌نمک به سراغ تمام آثارش می‌روم، همچنان بر این برداشتم تاثیر نمی‌گذاشت: کافکا بی‌شک نویسنده‌ای است در عمق!

3

اما «نامه به فلیسه» اثری دو جلدی‌‌ست که من جلد نخستش را با ترجمه‌ی روان و شایسته‌ی آقای «مرتضی افتخاری» خواندم. کتابی 487 صفحه‌ای گرچه با فونت چشم‌درارِ مورچه‌ای که بیش از پانصد نامه‌‌ را که کافکا برای فلیسه نوشته در خود گنجانده است. اثری برای من، بسیار نفس‌گیر و کمرشکن از این منظر که با کمتر کتابی چون این، چه حین مطالعه‌ و چه حین فراغت از آن، آنقدر درگیر شده‌ام تا جایی که وقتی به خود می‌آمدم یکباره درمی‌یافتم حاصل این درگیری واقعا به طرز مرموزی وارد زندگی‌ شخصی و روزمره‌ام نیز شده و رفتارم کم‌کم در حال تغییر است. اما سطرهای زیر جملاتی‌ست که حین مطالعه به سرعت از ذهنم می‌گذشت که بعضی‌شان را نوشتم و البته آن‌ها را از صافی تامل و مداقه‌ی بیشتر عبور نداده‌ام یا نخواستم، صرفا چیزهایی‌ست که طی مطالعه در لحظه از ذهنم می‌گذشت و شاید می‌بایست تنها در این مورد به همین شکل ارائه شود:

- کافکا ادبیات را زندگی می‌کند و زندگی را به ادبیات مبدل می‌سازد.

- همین حالاست کتاب را از پنجره پرتش کنم بیرون؛ آقای کافکا چقدر رقت‌آوری تو، خسته‌ام کردی مرد، چقدر التماسِ فلیسه را می‌کنی تا برایت نامه بنویسد، بی‌خیال شو دیگر، کم‌کم دارد حالم ازت به هم می‌خورد...گرچه شاید با این نامه‌ها به نوعی توان لازم برای نوشتن داستان‌هایت فراهم می‌شود. برای زیستن؛ چرا که نوشتن برای تو عین زیستن بوده است.

- هر چه بیشتر این کتاب را می‌خوانم، بیشتر از آن منزجر می‌شوم، همچنین به همان اندازه، بلکه بیشتر، ولعم برای خواندنش و خواندنش و خواندنش بیشتر می‌شود.

- هان! اینجا بیماری قلبی پدرت را بزرگ می‌کنی تا از دست فلیسه در بروی چون بحث ازدواج شده و زندگی زیر یک سقف؛ در کتاب «نامه به پدر» هم بهانه‌ای بود علیه پدر و اظهار عجز و لابه و گلایه به درگاهش؛ زیرا توسط آن حرف آخر را می‌زند و «وسیله‌ای است برای اجرای شدیدتر حاکمیت»‌اش. یاد دوران مدرسه می‌افتم که برای توجیه غیبت‌هایمان چند بار پدربزرگ‌مان می‌مرد.

- یک بچه‌ی نازک‌نارنجی لوس، یک بورژوای واقعی، یک احمق درست و حسابیِ بی درد و دغدغه که از بس مشکلات جدی در زندگی‌اش ندیده برای خود مشکل درست می‌کند، باور کن اگر سِل نمی‌گرفتی و بعد به همین ترتیب از گرسنگی نمی‌مردی چون دیگر نمی‌توانستی غذا بخوری، هیچ احترامی به لحاظ رنج کشیدن برای تو در من برانگیخته نمی‌شد. اما باید اعتراف کنم یکجورایی تو را می‌فهمم! راستی بختیار بودی که زود رفتی! چرا که چندی بعد هیتلر در آلمان به قدرت خواهد رسید. به گمانم در برهه‌ای از تاریخ مردمان بسیاری به واسطه‌ی او رنج کشیدن به معنای واقعی کلمه را فهمیدند. تو نیز یهودی! احتمالا آب‌تان با هم در یک جوی نمی‌رفت.

- کتاب نفرین شده‌ای است! تمام عناصر لازم برای افسردگی را در خود دارد. باید مانند مرسولات پستی که روی آن هشداری می‌نویسند یا برخی اقلام که مثلا می‌گویند دور از دسترس قرار بگیرد، یا جعبه‌های دارویی که روی آن درج می‌شود با فلان و بهمان دارو تداخل دارد، روی این کتاب هم هشداری با چنین مضمونی نوشته می‌شد: خواندن این کتاب برای افسرده‌ها ممنوع است.

- وقتم بابت مطالعه‌ی این کتاب تلف نشد؛ حتی شاید عاملی باشد برای اینکه قدر وقت و زندگی بیشتر دانسته شود، این ظرافت و توجه به چگونگی سپری شدن زمان، جزییات ریز زندگی و پیچ و خم‌های باطن آدمی در آن حیرت‌آور است. وسواس‌گونه هم هست، دیگر مدام مراقبی چه می‌گویی و چگونه و میزان تاثیر آن کلمات را بر خود و دیگری می‌سنجی! آدمی کم‌کم مبدل به فشارسنج واژگان می‌شود.

- هیچ راهی وجود ندارد؛ ادبیات کافکا، ادبیات مرگ است و افسردگی. حد میانه‌ای هم ندارد. اصالت عجیبی که واقعی را از فیک و جعلی جدا می‌کند. غرق شدن در کافکا چنانچه راستین باشد، چنانچه بسترش در خود فرد وجود داشته باشد، به افسردگی‌های حادی منجر می‌شود و غیر از این، چنانچه علاقه به او ادا اطوار باشد، پوچ‌بازی است و افسرده‌نمایی‌های دل بهم‌زن؛ ریخت و رفتار فرد هم داد خواهد زد. اما نوع واقعی‌اش به راستی خطرناک است. آیا یکی از دلایل خودکشی صادق خان هدایت همین نمی‌تواند باشد؟ بنیامین هم که با قرص‌های مرفین خود را خلاص کرد! دلوز هم که از پنجره‌ی آپاراتمانش بیرون پرید. وه! انگار هر که با او جدی مواجه شده در نهایت به نحوی خودش را از میان برداشته؛ من به ادبیات این مرد علاقه دارم!...

- این کتاب مرا دچار خرافات و اوهام کرده است. اگر کتابی واقعا عنوان افسون ‌شده، طلسم‌ شده، نفرین ‌شده یا مزخرفاتی از این دست بر خود داشته باشد همین کتاب است. تنها همین کتاب تا به حال مرا با چنین چیزی مواجه کرده است. ادبیات کافکا، گرداب بزرگی است که چنانچه به راستی تجربه شود، همذات‌پنداری در آن اتفاق بیفتد، آدمی را در خود فرو می‌کشد و به ورطه‌ی نیستی می‌کشاند. بر خلاف میلم و با عرض معذرت از دکتر کافکای عزیز می‌باید ذکر کنم به باور من ادبیات او، ادبیات ناخوشی است؛ ادبیات تیره و تار و انفعال و شکست! تو گویی زندگی و انرژی لازم برای انجامش در آن به صلابه کشیده می‌شود. باز هم حواسم پیش صادق خان هدایت است و قضیه خودکشی‌اش؛ هیچ نویسنده‌ای چون کافکا چنین بلایی به سرم نیاورده است، شاید باید نوشته‌ام را درباره‌ی کتاب «گفتگو با کافکا» پس بگیرم. خطاست او را آنجا آموزگارِ انسان خواندم؛ چرا که آموزه‌اش مرگ است و نیستی! «گوستاو یانوش» هم گول ظاهر این مرد واقعا نجیب، موقر و آرام را خورده است. اما همچنان هیچکدامِ این‌ها دخلی به صورت ماجرا برای من ندارد: کافکا نویسنده‌ی ویران ‌کننده‌ای است که در ژرف‌ترین لایه‌های روان آدمی پرسه می‌زند، یکی از خبره‌ترین نویسندگانی که تاریخِ کتابت به چشم دیده است، او قدرت قلم و اندیشیدن در عمق را به اکران می‌گذارد؛ و عمیق همیشه برایم مسحور کننده و جذابیت ناگزیری دارد. هیچ مقاومتی در کار نخواهد بود، جلد دوم این کتاب کجاست؟




پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


ادامه مطلب

برچسب ها: کتاب نامه به فلیسه ، ادبیات نفرین شده ، ادبیات مرگ ، فرانتس کافکا ، ادبیات خودکشی ، صادق هدایت ، کتاب گفتگو با کافکا ،


زمانی که تنها پدیده‌های درونی را مشاهده می‌کنیم، شاید که با کر و لال‌ها قابل مقایسه باشیم، همان‌ها که از طریق جنبش لبان واژه‌هایی را که نمی‌شنوند حدس می‌زنند. از پدیده‌های مربوط به حس‌ درونی، وجود پدیده‌های نامرئی و متفاوت را نتیجه می‌گیریم، {پدیده‌هایی} که درک توانستیم کرد اگر وسیله‌ی مشاهده‌ی ما مناسب بود، همان‌ها که جریان عصبی خوانده می‌شود.

ما از هیچ اندام حساس و ظریفی برای این دنیای درونی برخوردار نیستیم، پس یک پیچیدگی هزار لایه را همچون وحدتی حس می‌کنیم؛ پس آنجا که هر دلیل جنبش و دگرگونی بر ما پوشیده می‌ماند، نسبت میان علت و معلول را وارد می‌کنیم- توالی اندیشه‌ها و احساسات تنها {ترتیب} مرئی شدن آن‌ها در آگاهی است. این که این توالی ربطی به یک زنجیره‌ی علّی داشته باشد کاملا باورناپذیر است؛ آگاهی هرگز برای ما نمونه‌ای از علت و معلول را فراهم نیاورده است.

 

 

برچیده از کتاب «اراده‌ی قدرت»

نوشته‌: فردریش نیچه / ترجمه: مجید شریف

ص 415

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)



ادامه مطلب

برچسب ها: اراده قدرت ، اراده قدرت نیچه ، مجید شریف ، علت و معلول ، آگاهی ، علیت ، کتاب اراده قدرت ،


«تو را از اندوه آفریدم»

فریدون دنیاتبار

گویا واژگان نمی‌خوابند، پس هر واژه دروازه‌ای از جهانی ناپیدا در ذهن انسان شکفته می‌گردد، به‌سان صاعقه‌ای که در لحظه جهان را روشن می‌کند؛ به همان اندازه پرشکوه و گذرا.

ادبیات اروپای شرقی و به‌خصوص شعر آن برای من تداعی‌ کننده‌ی پارادوکسی عجیب و در عین حال خوشایند و ترسناک است.

نوعی سردی مرگ‌گونه‌ی ترس همراه با شکوه و عظمتی وصف‌ناشدنی، گویی مردمان این دیار برباد رفتگان قرون و اعصارند و در پیچاپیچ تاریخ مرگ‌بارشان آفریدند و آفریدند و چون قربانیان مقدس در هر برهه‌ای از تاریخ ذبح شدند و درد کشیدند و باز ققنوس‌وار از خاکستر خود بلند شدند تا آغاز و زایشی نو داشته باشند.

در این میان بلغارستان کهن با هنرنمایی خیره‌کننده‌ی قوم تراسین و شعر و موسیقی پربارش شاهدی بر بشریت فرورفته در جنگ و تباهی است، زمانی بر درد و رنج نسل‌‌کشی ترکان عثمانی و سلطه‌ی پانصد ساله‌ی آن‌ها گریان بودند و دیرگاهی افیون برابری استالین توش و توان را از این کشور فرهیخته ربوده بود، اما به قاعده‌ای دیرین درد و رنج قدرت و شکوه کلام و خصوصا شعر را دوچندان می‌کند و به قول نیچه این ضرورت حیات است.

شعر بلاگا دیمتیروا طنین شوق و فراق است، نوای اشعارش حکایت از ناخودآگاهی مملو از درد و اشتیاق دارد.

او چونان که خود در شعرش می‌گوید پرومته‌ای‌ست که کلمه را ربوده است، شعر او بسیار تکان دهنده و درخشان است؛ گویی نکته‌سنجی سیلویا پلات، درد و مصیب آنا آخماتوا و خیال خوش رفته در وحشت مارینا تسوتایوا را توامان با هم دارد.

در عین ترس شجاعت است و در عین مرگ زندگانی، به‌سان چشمه‌ای جوشنده از عمق انسان و فاجعه می‌آید، گویی طنینی‌ست که پایان جهان را اخطار می‌کند و در این گوشه دنیا در ایران من بلاگا را با تمام وجودم درک می‌کنم، عمق نگاهش، بی‌باکی روحش و دغدغه‌ی انسانیش برایم آشناست.

بلاگا دیمیتروا را من با ترجمه‌ی درخشان خانم فریده حسن‌زاده خواندم، این بانو در ترجمه سنگ‌ تمام گذاشته است و در زایش دوباره‌ی اشعار بلاگا به زبان فارسی موفق بوده است.

کمتر کتابی آن هم شعر خارجی نظرم را جلب می‌کند اما این کتاب حال دلم را خوب کرد و بعد از مدت‌ها امیدوار شدم به خواندن ترجمه‌های خوب از اشعار خارجی، آن هم به لطف خانم حسن‌زاده.

اولین چیزی که در این کتاب برایم حیرت‌آور بود میزان اندوهی بود که گویی از حد بیرون است، زمانی دوستی گروه موسیقی‌ای را به من معرفی کرد از زنان بلغار، گروه کر زنان که مویه‌هایی چون زنان ایلیاتی خودمان داشتند و آواز پلی فونی آن‌ها بسیار تاثیرگذار بود، ناخودآگاه حس کردم که آن موسیقی با اشعار بلاگا آمیخته است.

کلام و اندوه بلاگا برای زندگی است در پس اندوهش نور و روشنی حیات چنان با صلابت و پیداست که بعد از خواندن انگار سپیده می‌زند و شب از ذهن خواننده می‌رود.

این نقد نبود، نوشته‌ای بود از سر شوق که پایان کلام را خود بلاگا بگوید نیکوتر است.

«چه باک اگر پامالم کنند

همچون علف

سرنوشتِ خاکِ لگدکوب شده

جاده شدن

و رفتن است»

 

 

پی‌نگار:

«این متن، نوشته‌ی دوستم فریدون دنیاتبار است»

«زمستان 98»

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)



ادامه مطلب

برچسب ها: تو را از آندوه آفریدم ، بلاگا دیمتیروا ، شاعر ملی بلغارستان ، شعر بلغارستان ، فریده حسن زاده ، شعر ترجمه ، ادبیات اروپای شرقی ،

چهارشنبه 31 اردیبهشت 1399

گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد گول بخوری!

   نوشته شده توسط: پیام رنجبران    نوع مطلب :شب‌نوشت‌ ،

 

هندی‌ها درباره‌ی چاکراها گفته‌اند یا چینی‌ها چه تفاوتی دارد؛ اصلا آیا حرف‌شان صحت دارد یا این چیزی که من می‌گویم با آنچه آنان گفته‌اند مرتبط است؟ باز هم چه اهمیتی خواهد داشت! من از حفره‌هایی به قطر و طول تونل کندوان حرف می‌زنم در روانت. حفر‌ه‌هایی ژرف. دریافت‌های کُشنده. از حساسیت‌های بیمارگونه‌ات می‌گویم نسبت به رفتار و کلام آدم‌ها که وقتی کنار شکنندگیِ ترساننده‌ی اعصابت می‌نشیند مبدل به فاجعه می‌شود. و اینجا واژه‌ی «فاجعه» محل تاکید است. شاید هم، کسی چه می‌داند، این همان ادبیات باشد. این‌که چونان ایزدی وارد روان آدمی می‌شوی و می‌روی آن‌جا درون ذهنش می‌نشینی و تحلیلش می‌کنی و سپس از چیزهایی می‌گویی که حتی خودش هم از وجودشان بی‌خبر است، و تنها بعد شنیدن حرف‌هایت توجه‌اش بدان جلب می‌شود؛ هر چه هست چه رنجی، چه رنج عظیمی در خود نهفته دارد و چه انزوای هولناکی در پی‌اش؛ به‌ویژه وقتی ناخودآگاه اتفاق می‌افتد که در بیشتر موارد نیز چنین است. به سرعت یک نگاه حادث می‌شود اما به مدت چند روز در ذهنت کش می‌آید. سخت است از ذهنیت آدم‌ها باخبر باشی؛ و مهلک‌تر وقتی از آن‌ها رفتاری می‌بینی، حرفی می‌شنوی و به جای دیدن و شنیدن آن، به آنچه در پسش پنهان شده-یا تا آن زمان مخفی مانده- چشم می‌دوزی. آنچه می‌گوید و ناخودآگاه انجام می‌دهد با آنچه در قفای ذهنش هست متفاوت است! و حتی گاهی کاملا برخلاف. این‌طور آنچه دریافته‌ای چون صاعقه‌ی سهمگینی بر ریشه‌ی روانت فرود می‌آید؛ دردآور است، گونه‌ای شکنجه و در نهایت دوری می‌آورد. گریز و تنهایی...

گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد گول بخوری. دلت تنگ می‌شود برای اینکه سرت کلاه بگذارند و این البته به معنای آن سادگی بی‌حد و اندازه‌ات نیست که از فریب‌های متعدد طی زندگی‌ات آسیب دیده است. گاهی وقت‌ها فقط دلت می‌خواهد گول بخوری؛ آن‌‌وقت چه آسان می‌شد همه چیز...

 

 

پیام رنجبران(وبلاگ سیناپس)



برچسب ها: گاهی وقت‌ها دلت می‌خواهد گول بخوری! ، چاکرا ، تنهایی ، انزوا ، ادبیات ، رنج ،


«واپسین فیلسوف: من خود را چنین می‌نامم، چرا که من آخرین موجود انسانی هستم. هیچ‌کس غیر از خودم با من سخن نمی‌گوید و صدای من همچون صدای کسی که در حال مرگ است به من می‌رسد. ای صدای دوست‌داشتنی، بگذار با تو، با تو، ای واپسین نَفَسِ به‌یاد‌مانده‌ی تمامی شادمانی بشری، سخن بگویم، حتی اگر تنها یک ساعت دیگر مانده باشد. به‌سببِ تو، خویش را از تنهایی‌ام غافل می‌سازم و راه بازگشت خود به چند‌گانگی و عشق را به‌ دروغ هموار می‌کنم، زیرا که قلب من، از باور به مرگِ عشق گریزان است. او نمی‌تواند لرزه‌های یخ‌آلود تنهاترین تنهایی را تاب آورد. او مرا وادار می‌کند که سخن گویم، انگار دو نفر هستم».

 

 

برچیده از کتاب «فلسفه در عصر تراژیک یونانیان»

نوشته: فردریش نیچه

ترجمه: مجید شریف

ص 28


پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)



ادامه مطلب

برچسب ها: فلسفه در عصر تراژیک یونانیان ، مجید شریف ، بهترین ترجمه ها از نیچه ، فلسفه یونان ، واپسین فیلسوف ، فردریش نیچه ،

چهارشنبه 24 اردیبهشت 1399

دوبله نام دیگر آسیب!

   نوشته شده توسط: پیام رنجبران    نوع مطلب :پراکنده ،

برای یک دوست

 

دوبله در هر حالتی آسیب به یک اثر هنری است؛ صدا جزو مهمی از بازی هنرپیشه است، بیخود نیست بعضی‌شان برای خلق صدا و لحن آن نقش ماه‌ها جان می‌کنند. بعد یکی پیدا می‌شود و با مبتذل‌ترین لحن و صدای ممکن هر چه را هنرپیشه آفریده به مضحکه‌ای مبدل می‌سازد. دیگر بماند که دوبله دست بردن در دیالوگ‌ها و قیچی کلماتی‌ست به هر بهانه‌ای، لیک بی‌توجه به این‌که دیالوگ‌ها نقشی اساسی در پردازش شخصیت داستان دارند. «دوران طلایی دوبله!» گرچه دوبله‌های آن دوره حال و روزشان بهتر است و او که صدا درمی‌آورد حداقل برای کارش احترامی قائل می‌شد اما به گمانم مساله از همان ابتدا بد جا افتاده؛ این است که حالا دوبله را هنر خطاب می‌کنند و دوبلور شده هنرمند! بگذریم از مادر و مادربزرگ‌هایی که بعضی‌شان از زیرنویس فیلم‌ها جا می‌مانند اما در حالت کلی این میلِ عجیب جماعت به فیلم‌های دوبله شده، نشان دیگری نیز در پس خود دارد: جدای از کرختی، گرایش مفرط‌‌ است به فِیک! جعلی اینجا همیشه جای اصل را گرفته و به مراتب ارج و قرب بیشتری داشته است.



پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس) 


برچسب ها: دوبله نام دیگر آسیب است ، دوبله ابتذال ، هنر مبتذل دوبله ، فیک و تقلبی ، صدا در سینما ، هنرپیشه ، دوران طلایی دوبله ،

این مقاله، تیرماه 98 در ماهنامه‌ی فیلم‌نگار منتشر شده!


مطالعه‌‌ تطبیقی رمان و فیلمنامه

رمان: به امید دیدار در آن دنیا (2013)

فیلم: به امید دیدار در آن دنیا (2017)

*

جای خالیِ «بازنویسی»

پیام رنجبران

1

همه چیز از یک دلتنگی عمیق آغاز می‌شود. احساسی که صبح روز 11 نوامبر حین پیاده‌روی به «پی‌یر لومتر» نویسنده‌ی رمان «به امید دیدار در آن دنیا» نسبت به هزاران رزمنده‌ی کشته‌شده‌ی کشورش فرانسه در جنگ‌جهانی اول دست می‌دهد. 11 نوامبر سالگرد گرامیداشت جان‌باختگان جنگ بزرگ اول است. آن روز صبح وقتی او از مقابل ساختمانی می‌گذرد که قبلاً به همین مناسبت ساخته شده، شهردار را در حال قرائت اسامی جوانان کشته‌شده در آن جنگ می‌بیند. گرد او چند نماینده ایستاده‌‌اند و تعدادی مرد آتش‌نشان و دیگر هیچ‌کس. آسمان گرفته و مراسم به‌غایت خلوت است و غم‌انگیز. احساس بی‌عدالتی عمیقی سراپای وجود «لومتر» را نسبت به آن جوانان فرا می‌گیرد و دیگر دست از سرش برنمی‌دارد و همین عامل نگارش یکی از مهم‌ترین و درخشان‌ترین آثاری می‌شود که در  قرن حاضر درباره‌ی جنگ‌جهانی اول به رشته‌ی تحریر درآمده است. اثری که تداعی‌کننده آن حس و احترام خاصی‌ است که فقط وقتی در حال مطالعه‌ی رمان‌های بزرگ تاریخ ادبیات هستید، در شما برانگیخته می‌شود. این رمان 500 صفحه‌ای که بعد از 22 بار بازنویسی به اتمام رسیده، برای نویسنده‌اش مهم‌ترین جایزه‌ی ادبی فرانسه، «گنکور» را در سال 2013 به ارمغان آورده است. نوع ادبی محبوب «پی‌یر لومتر» رمان‌های پلیسی است و پیش از این چند جایزه معتبر بابت نگارش آن‌ها نیز دریافت کرده، گرچه رمانی که او را به شهرتی جهانی رسانده، همین اثر مورد نظر است. «به امید دیدار در آن دنیا» جزو آثار پلیسی طبقه‌بندی نمی‌شود، اما در عین حال روح آثار پیشین لومتر در آن دیده می‌شود. اثری که اگر بخواهم به صورت فشرده آن را توصیف کنم بدین‌ قرار است: روایتی جذاب و نفس‌گیر، محزون اما خنده‌دار و طناز به شکلی که یادآور آن عبارت مشهور «نیکلای گوگول» درباره‌ی طنز به معنای واقعی است:«خنده‌ی مرئی آمیخته به گریه‌ی نامرئی»، ساختار داستانیِ ‌پیچیده و منسجم، قطعات و بخش‌هایی که با دقت و تبحر حیرت‌آوری به‌سان معماری یک ساختمان عظیم روی هم چیده شده‌اند، تکه‌های یک پازل که با یکدیگر ارتباط تنگاتنگی دارند و در نهایت چکیده‌ی همه‌ی این‌ها و قدرت تاثیرگذاری‌شان در دو واژه پنج حرفی خلاصه و متمرکز می‌شود:«کشمکش» و «تعلیق»؛ شبکه‌ی گسترده و به‌هم‌پیچیده‌ای از عناصر و شخصیت‌های پرورده‌ی داستانی که در کشمکش مداومی با هم به سر می‌برند. هیچ شخصیتی طی روایت- که با سرعت بالایی هم پیش می‌رود- یافت نخواهد شد که به نوعی با خود، شخصیت مقابلش، فضای پیرامون و دیگر کارکترهای داستان در کشمکش و تضاد و تقابل نباشد، و البته در پی‌اش ناگفته پیداست، زایش و تزریق حجم فراوانی تعلیق در رگ و پی و مفاصل کشمکش‌های مفصلِ این داستان. خواننده همان‌طور که ناگزیر به وسط این معرکه کشانده می‌شود، هیجان‌زده و حتی ممکن است شوکه‌شده مدام از خود می‌پرسد:«قرار است چه بشود؟»، «این ماجرا به کجا ختم خواهد شد؟»، «چه بر سر این آدم‌ها خواهد آمد؟» و...

2

رمان «به امید دیدار در آن دنیا» سال 2017 توسط «آلبر دوپنتل» مورد اقتباس سینمایی قرار گرفت. دوپنتل بازیگر، نویسنده و کارگردان است و ما البته او را بیشتر بابت بازی‌اش در نقش «پیر» در فیلم «برگشت‌ناپذیر» (2002) «گاسپار نوئه» به خاطر می‌آوریم. برگردان سینمایی «به امید دیدار...» حاصل همکاری مشترک «آلبر دوپنتل» و «پی‌یر لومتر» است. پس ما در این مقال که به نحوه و چگونگی این اقتباس- به‌ ویژه‌ از منظر شیوه‌ی داستان‌گویی‌اش- و هم‌چنین ارزیابی‌ آن می‌پردازیم، علاوه بر در نظر گرفتن نقش دوپنتل -چه به عنوان فیلم‌نویس و چه کارگردان اثر (بازیگر نقش اصلی هم اوست)- با دو «لومتر» نیز روبرو هستیم. یکی در مقام رمان‌نویس که منبع اصلی اقتباس را نوشته و دیگری به عنوان فیلمنامه‌‌نویسی که از آن اقتباس کرده است؛ اینکه آیا یک رمان‌نویس چیره‌دست می‌تواند فیلم‌نامه‌نویس موفقی باشد یا بالعکس؟ مبحث دیگری است که پرداخت جامع به آن در این مجال نمی‌گنجد، اما جایگاه دوم لومتر می‌تواند دشوارتر باشد اگر از دریچه‌ی این گزاره‌ی کلیدی درباره‌ی فرآیند اقتباس به آن بنگریم که اقتباس‌گر «هیچ چیزی به منبع اولیه‌ اقتباس مدیون نیست»، آنچه اهمیت دارد وفادار ماندن به جوهر، روح و جان منبع اقتباس است- که البته همین هم جای بحث دارد، زیرا اقتباس‌گر می‌تواند برای وضوح بخشیدن و جهت‌دار کردن داستان اولیه، خوانش و نظرگاه خود را داشته و اعمال کند- حتی «یک اقتباس‌گر می‌تواند به مثابه‌ی قاضی دیوان عالی‌ای باشد که فقط به دنبال اجرای روح قانون است و نه اطاعت بی‌چون و چرا از کلمات قانون». همه‌ی این‌ها بدین معناست که آنچه برای اقتباس‌گر دارای بیشترین اهمیت است و آنچه درباره‌ی اثرش مورد قضاوت قرار می‌گیرد صرفاً نحوه‌ی انتخاب‌های سنجیده و مناسب اوست که شامل جرح و تعدیل، دستکاری داستان اصلی، تغییرات زمان و مکان، کاستن و افزودن هم می‌شود، مختصر این‌که اقتباس‌گر به نفع فیلمنامه‌‌اش می‌بایست شمشیر را از غلاف درآورده و گام به آوردگاه پیکار با منبع اصلی بگذارد! این مساله شاید برای نویسنده‌ای که در نگارش منبع اولیه نقشی نداشته راحت‌تر باشد اما برای لومتر که نوشتن رمان را «عرق‌ریختن و عرق‌ریختن و عرق‌ریختن برای آفرینش یک اثر بزرگ» می‌خواند و حتی اگر بخواهیم نوستالوژیک‌‌ به موضوع نگاه کنیم یا آن عبارت کلیشه‌ای را درباره‌اش به کار ببریم که نوشته‌ها‌ی یک نویسنده به مثابه‌ی فرزندان اوست، دشواری کارش عیان می‌شود؛ آن هم در مورد داستانی که جهت ادای احترام و ابراز احساسات عمیق نویسنده به کشته‌شدگان جنگ نگاشته شده است. داستانی که با این عبارات آغاز می‌شود:«آن‌هایی که گمان می‌کردند جنگ به‌زودی به پایان می‌رسد مدت‌ها بود همگی مرده بودند، و درست به سبب جنگ مرده بودند.»

3


ادامه مطلب

برچسب ها: مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه ، مطالعه تطبیقی رمان و فیلمنامه به امید دیدار در آن دنیا ، اقتباس سینمایی ، اقتباس سینمایی از رمان ، سینما و ادبیات ، نوشتن و بازنویسی ، هنر اقتباس ،

جمعه 22 فروردین 1399

خوابگرد و دیگری (همه چیز راز است)

   نوشته شده توسط: پیام رنجبران    نوع مطلب :شعر ،


تمام شب را نخوابید.

صدای قدم‌های خوابگرد را بر سقف بالای سرش شنید.

هر گامی پژواکی بی‌انتها، سنگین و خفه، در تهی درونش.

در کنار پنجره ایستاد با دستانی باز

تا اگر او افتاد بگیردش.

اما اگر سنگینی‌اش او را هم با خود به پایین کشید چه؟

سایه‌ی پرنده‌ای روی دیوار؟

ستاره‌ای؟ او؟ دستانش؟

صدای افتادنی روی پیاده رو. سپیده دم.

پنجره‌ها باز شدند. همسایه‌ها پایین دویدند. خوابگرد

با عجله از پله‌های اضطراری پایین رفت

تا مردی را ببیند که از پنجره سقوط کرده است.


 

*

برچیده‌ از گزینه شعرها: «همه چیز یک راز است»

سروده: یانیس ریتسوس

ترجمه: احمد پوری (ص 21)

 

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


ادامه مطلب

برچسب ها: کتاب همه چیز راز است ، شعر خوابگرد و دیگری ، یانیس ریتسوس ، شعر یونان ، احمد پوری ، کتابهایی که باید بخوانیم ، اشعار یانیس ریتسوس ،

سه شنبه 12 فروردین 1399

بریده‌ای از کتاب «شب آخر با سیلویا پلات»

   نوشته شده توسط: پیام رنجبران    نوع مطلب :پارگراف‌های مورد علاقه‌ام ،


در سال‌های اخیر، اشخاص ذی‌نفع سعی داشته‌اند متقاعدمان کنند ناگزیر از رانده شدن به سویِ «فرهنگِ اطلاعات» هستیم. به نظر می‌رسد آن‌ها اطلاعات را به عنوانِ عاملی رهاننده معرفی می‌کنند. این مستوجبِ کسبِ اطلاعاتِ خالص است. همه‌ی آن چیزی که اطلاعات می‌تواند به ما بدهد اطلاع است و این آغازِ آگاهی است. و آگاهی برای رسیدن به خِرَد، راهی بس طولانی در پیش دارد...

 


برچیده از مقاله‌ی «هراس ابراز احساس در شعر معاصر»

نوشته‌: ساموئل هازو (ص 129)

کتاب: «شب آخر با سیلویا پلات، مقالاتی در باب شعر و شاعری» ادوارد هرش و دیگران.

ترجمه: بانو فریده حسن‌زاده



 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


ادامه مطلب

برچسب ها: نقد شعر ، شعور و آگاهی ، کتاب شب آخر با سیلویا پلات ، مقالاتی در باب شعر و شاعری ، ادوارد هرش ، آگاهی و خرد ، ساموئل هازو ،

این نوشته‌ام، اینجا ماهنامه صدبرگ اسفند 98 منتشر شده!

 کتاب 

«بلاگا دیمیتروا، شاعر ملی بلغارستان»

مترجم: فریده حسن‌زداه (مصطفوی)

نشر: علمی

*

گریز از یکبار مصرف بودن

پیام رنجبران

وقتی با اشعار بانو «بلاگا دیمیتروا» روبرو می‌شویم این سوال برای‌ ما پیش می‌آید که او دقیقا کجا ایستاده است؟ این اشعار چگونه سروده شده‌اند؟ اشعاری که در تار و پودشان رشته‌های حریر لطیف‌ترین نوع احساسات با سترگ‌ترین جنس اندیشه‌ها در هم تنیده شده‌اند؛ به تعادلی غریب دست یازیده‌اند بدان‌سان که نمی‌توان از هم جداشان کرد. ترکیب شگفتی که در توصیف آن فقط واژه‌ی «هنر» رهنماست. این اشعار هر یک به تنهایی نمونه‌های بی ‌بدیل آثار نابِ هنری‌اند. قطعاتی که هر کدام دست خواننده را گرفته و بر فراز آسمانی به پرواز درمی‌آورند که راه جُستن بدان‌‌ تنها به یاری شعر ممکن است. شاعر به واژگانش روحی بخشیده که گویی از لابه‌لای‌شان پرتوهایی تابیده می‌شود که حاوی طول موج ویژه‌ای است. طول موجی که وقتی خواننده‌ی خوش‌ذوق، ناگزیر با آن به هم‌پوشانی دست می‌یابد وارد فضایی می‌شود که شاعر در آن نفس کشیده است! فضایی به‌ گستردگی اقیانوس و بلندای آسمان. بدین‌سان شعر آن هم از نوع عالی‌اش فضای وسیع‌تری به ذهن می‌بخشد؛ دریچه‌های تازه‌ای در ذهن می‌گشاید که شاید پیش از این مکدر بوده‌اند و بدین‌ منوال بر وسعتش بیش از پیش می‌افزاید. اینجا شعر با تاثیر گذاشتن بر احساسات و به وجد آوردن عواطف انسانی، اندیشه آفریده و زاویه‌ دیدِ دیگرگونی در اختیار می‌گذارد. بانو «بلاگا دیمیتروا» جایی ایستاده در قلب هنر؛ آنجا که هر واژه‌ای برای توضیحش ناتمام است و اشعارش از عمیق‌ترین لایه‌های ذهنی‌اش چونان چشمه‌ای می‌جوشد، جایی که تضادها خاتمه یافته و هر چه هست، شعورِ والاست. اما در گام بعد جابجا می‌باید به سراغ مترجم این اشعار رفت؛ آن ‌هم وقتی می‌دانیم ترجمه شعر چه کار دشوار و چه بسا ناممکنی است؛ اما به‌راستی بانو «فریده حسن‌زاده» در ترجمه‌ی این اشعار کارشان ستایش‌برانگیز بوده است. طوری که حین مطالعه اصلا احساس نمی‌کنیم در حال خواندن اشعاری هستیم که نخست به پارسی سروده نشده‌اند. ترجمه‌ی هنرمندانه‌ی بانو «فریده حسن‌زاده» هیچ کم از کار شاعر ندارد. آن‌هم یکی از بزرگ‌ترین شاعران معاصر جهان ادبیات.

«بلاگا دیمیتروا» متولد 1922 بلغارستان است. زاده در کشوری که چون سرزمین ما نسبت دیرینه‌ای با شعر دارد. او ملقب به «شاعر ملی بلغارستان» است و افزون بر شعر، رمان‌نویس و همچنین مترجم نیز بوده و کارنامه‌ی اشعار پر بارش مضمون‌های مختلفی را در بر می‌گیرد؛ عاشقانه، اجتماعی، فلسفی و سپاسی که در همین مجموعه‌ که به انتخاب مترجم گردآوری شده، نمونه‌های برجسته و بسیار ارزشمندی به دیده می‌آید. قطعاتی که نه به بهانه‌ی گریز از «یکبار مصرف بودن» دست به ترفندهای ناجور زده‌اند و نه از سوی دیگر، در دام سادگی به مفهوم مبتذل و سطحی‌‌نگرانه‌اش افتاده‌اند. از این‌رو اشعاری‌ هستند خواندنی که بارها می‌توان خواندشان و هر بار لذت دو چندان برد. در اینباره بهتر آن‌که از یکی از اشعار همین مجموعه نشانی بیاورم با عنوان «هنرِ شعر»(ص144) که می‌سراید:«هر شعرت را چنان بنویس/گویی آخرین نوشته‌ی توست./ در این قرنِ آکنده از رادیواکتیو/ آمیخته به تروریسم./ و پرواز با سرعتِ مافوق‌ِ صوت،/ مرگ در ناگهانِ هولناکی از راه می‌رسد./ هر یک از کلماتت را چنان به کاغذ بسپار/ گویی آخرین وصیت تو پیش از اعدام است/ پیام کوتاهی کنده شده بر دیوارِ زندان./ حق دروغ گفتن نداری،/ حقِ بازی‌های ظریفِ لفظی./ هیچ فرصتی باقی نمانده/ برای جبران اشتباهت./ هر شعرت را/ بی‌پروا بنویس، بی‌ذره‌ای ترحم، با خون-/ چنان که گویی آخرین نوشته‌ی توست.» و پایان این قطعه چه یادآور آن گفته‌ی فیلسوفِ شاعر «فردریش نیچه» است:«از نوشته‌ها همه تنها دوستار آن‌ام که با خون خود نوشته باشند، با خون بنویس تا بدانی خون جان است»(چنین گفت زرتشت، ص 52، آشوری).

کتاب «بلاگا دیمیتروا، شاعر ملی بلغارستان» در پنج فصل گردآوری شده با عنوان‌های «عشق»، «لالایی برای مادرم»، «هنرِ شعر»، «آزادی» و «توازن ستاره» که هر کدام بخشی از زندگی‌ این شاعر بزرگ را نیز به اکران می‌گذارد. اشعاری که به قول «جان آپایدایک» نویسنده‌ی مشهور آمریکایی «نفس‌بر، کنایه‌آمیز و سرسختانه شخصی»‌ هستند که شاید همین شخصی بودن‌شان به معنای درست کلمه، بدان‌ها ویژگی‌‌های جهان‌شمول بخشیده است. انتخاب یکی از این فصل‌ها درست مانند برگزیدن یکی از اشعارِ مجموعه بسی دشوار است، آنقدر که زیباییِ‌ همگی‌ مانعی‌ست برای انتخاب. اما به باور من، بخش «لالایی برای مادرم» از زیباترین، تاثیرگذارترین و عاطفی‌ترین اشعاری است که شاعری برای مادر خود سروده است. قطعات جاودانه‌ای که از «بلاگا دیمیتروا» به یادگار خواهند ماند. وی سال 2003 چشم از جهان فرو بست اما آثارش همچنان به حیات خود ادامه می‌دهند. شاعری که درباره‌ی خود سرود:«خفته بر ساحل/ با نیزه‌های خورشید در تنم/ پرومته‌ای را می‌مانم/ که از خدایان شجاعانه ربود/ آتش را که نه،/ کلمه را».

 


پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)




ادامه مطلب

برچسب ها: کتاب بلاگا دیمیتروا شاعر ملی بلغارستان ، شاعر ملی بلغارستان ، فریده حسن زاده ، اشعار بلاگا دیمیتروا ، کتابهایی که باید بخوانیم ، هنر شعر ، لالایی برای مادرم ،


بهترین کتاب‌هایی که سال 98 خواندم!

پیام رنجبران

مابین کتاب‌هایی که امسال خواندم بعضی آثار آنقدر ارزشمند و سودمند‌ بودند که چنانچه فرصتی دست بدهد دوباره می‌خوانم‌شان. این فهرست شامل آن‌هاست. گرچه می‌باید بیفزایم برخی از این آثار جزو مجموعه‌ای از کتاب‌های مورد علاقه‌ام قرار گرفتند که زود به زود به آن‌ها سر می‌زنم و البته بعضی‌شان همیشه همراهم هستند به‌ویژه در پیچ‌های باریک زندگی‌ام مانند «چنین گفت زرتشتِ» «نیچه» به ترجمه‌ی جناب «آشوری» که همین چندی پیش دوباره آن را خواندم و شگفت‌زده دریافتم با وجود این‌که این اثر را تا به‌حال چند بار کامل مطالعه‌ کرده‌ام و اغلب هم به سراغش می‌روم، همچنان چه نکات ارزنده‌ای از دیدگانم دور مانده است. ولی اگر بخواهم باز هم از این فهرست فقط دو سه اثر برگزینم، کتاب «بلاگا دیمیتروا» شاعر ملی بلغارستان است که در رگ و پی‌ام ریشه دوانده و همچنین کتاب‌های «خط سوم» و «گفتگو با کافکا»؛ گرچه باقی آثار نیز ارزشمند یا بسیار ارزشمندند...

*

کتاب: «بلاگا دیمیتروا، شاعر ملی بلغارستان»

گردآوری و ترجمه‌ی درخشان: بانو فریده حسن‌زاده

*

کتاب: «خط سوم»

نویسنده: ناصرالدین صاحب الزمانی

من این اثر را پیش‌تر نیز خوانده بودم اما در بازخوانی مجدد گستره‌های دیگری بر من گشوده شد.

*

کتاب: «گفتگو با کافکا»

نویسنده: گوستاو یانوش

مترجم: جناب فرامرز بهزاد

*

کتاب: «اینک آن انسان، آدمی چگونه همان می‌شود که هست»

نویسنده: فردریش ویلهلم نیچه

مترجم: آقای بهروز صفدری

ترجمه عالی‌ست!

*

کتاب: «درسگفتارهایی درباره‌ی فلسفه تاریخ»

نویسنده: میخائیل پاپوف

مترجم: آقای سیاوش فراهانی

چه ترجمه‌ای! واقعا لذت بردم.

*

کتاب: «تخیل خلاق در عرفان ابن‌ عربی»

نویسنده: هانری کُربن

ترجمه: آقای انشاالله رحمتی

*

کتاب: «مردان اندیشه، پدیدآورندگان فلسفه معاصر»

و

کتاب: «فلاسفه‌ی بزرگ، آشنایی با فلسفه‌ی غرب»

نویسنده: برایان مگی

ترجمه: جناب عزت‌الله فولادوند

کتاب‌هایی بسیار ساده و روشن (البته چنانچه تا حدی با بحث‌های فلسفی آشنا باشیم اما رویهمرفته پیش درآمد‌های بسیار خوبی هستند برای علاقمندانی که می‌خواهند با جریان‌های فلسفی آشنا شوند). ترجمه‌‌ هم که دیگر جای بحثی ندارد.

*

کتاب: «فلسفه و جامعه و سیاست»

مجموعه نویسندگان

ترجمه: جناب عزت‌الله فولادوند

*

کتاب: «نیچه»

نویسنده: شتفان تسوایگ

ترجمه: بانو لیلی گلستان

*

کتاب: روانشناسی کمال: الگوهای شخصیت سالم»

نویسنده: دوآن شولتز

ترجمه: بانو گیتی خوشدل

*

کتاب: «نظریه علمی چیست؟»

نویسنده: موتی بن- آری

ترجمه: آقای فریبرز مجیدی

***

معمولا رمان و داستان‌ها را دو بار نمی‌خوانم جز برخی نویسندگان مانند هدایت، داستایوفسکی یا بکت که حساب‌شان برای من از دیگر نویسندگان جداست. اما این هم فهرست منتخب رمان‌ها یا مجموعه‌ داستان‌هایی که امسال خواندم و از مطالعه‌ی آن‌ها بسی لذت بردم.


ادامه مطلب

برچسب ها: بهترین کتابهایی که سال 98 خواندم ، کتابهایی که باید بخوانیم ، معرفی کتاب و رمان ، بهترین کتابها سال 98 ، اینک آن انسان ، کتاب گفتگو با کافکا ، فهرست پیشنهادی کتاب و رمان ،

این نوشته‌ام، اینجا ماهنامه صدبرگ بهمن 98 منتشر شده!

کتاب: گفتگو با کافکا

نویسنده: گوستاو یانوش

مترجم: فرامرز بهزاد

نشر خوارزمی

*

درس‌هایی برای زندگی

پیام رنجبران

دشوار است. درباره‌ی «کافکا» نوشتن دشوار است. درباره‌ی «کافکا» و همانندانِ او نوشتن بسی دشوار است. درباره‌ی این بیکرانگی شعور. مگر می‌توان اقیانوس را در یک قاب محصور کرد؟ یا در چند واژه شرحش داد؟ همیشه بسیار به‌جا می‌ماند. بسیار حرف‌های ناگفته. کلماتی که وقتی بدان‌ها می‌رسند، وقت توصیف گویی راه گم می‌کنند، در خود می‌خمند و می‌شکنند. اینطور نیست که یکی از آثارشان را به دست گرفت، یا کتابی درباره‌شان خواند و موضوع را فیصله یافته قلمداد کرد و درباره‌شان سخن گفت. نیاز به زمان دارد. نیاز به این دارد که به مرور بدان‌ها نزدیک شد. دریافته‌شان. آن‌ها را اندیشید. اجازه داد هسته‌ای از آن‌ها در ذهن شکل بگیرد. هسته‌ای به نام «کافکا». این اصالت عظیم. دریچه‌ی اصیلی رو به زندگی که اگر بتوان از آن به بیرون نگریست، دنیا شکل دیگری در منظر آدمی به خود می‌گیرد. «کافکا» و مانندانِ به او راهنمایند. مشعل‌هایی که به مسیر انسانیت نور می‌تابانند. گرچه هیچ‌گاه خود زیر بار این نسبت نمی‌روند. حداقل درباره‌ی او که چنین است. وقتی رهنما‌یش می‌خوانند دستانش را از شرم جلوی دیدگان خود می‌گیرد. این مرد خجول که مدام از ضعف و زوال خود می‌‌گوید. مردی که مدام از خود می‌گریزد تا دوباره به خود بگریزد. به اعماق درونش پناهیده شود. حقیقت را تنها راه‌گشا می‌داند اما به‌غایت از آن می‌هراسد. خودش می‌گوید:«شاید به همین علت است که هیچ‌نوشته‌ای را نمی‌توانم به آخر برسانم. از حقیقت وحشت دارم. ولی مگر راه دیگری هم هست؟»(ص 198). زیر بار حقیقت خرد می‌شود اما می‌نویسد و می‌نویسد و همان حین نوشته‌هایش را اباطیل می‌خواند. از خود می‌راندشان. شاید اگر «ماکس برود» دوست نزدیکش نبود تا منجی آن نوشته‌ها شود، جهان ادبیات هیچ‌گاه «کافکا» نداشت. کافکایی که آنقدر جهان داستانی‌اش خودویژه و شگفت است. مردی که نوشته‌هایش را خصوصی می‌داند، قصه‌ی رنج‌ها، دردها، ضعف‌ها، درماندگی‌ها و شکست‌هایش اما به جرات می‌توان گفت جزو جهان‌شمول‌ترین نوشته‌های یک ادیب است. داستان‌هایی که از عمق درون راه به بیرون می‌جویند. جهان پیرامون توسط نویسنده درک شده و سپس در درونش نهادینه شده و با عمیق‌ترین لایه‌های ذهنی‌اش آمیخته و آنگاه به شکل کلمات و داستان بیان شده است. جهانی که حتی عینی‌ترین موقعیت‌های آن به رویا یا کابوسی نابهنگام می‌ماند. انگار ضمیر ناخودآگاهت با تو به سخن درآمده است.

شناخت «کافکا» دشوار است. کمتر نویسنده‌ای در جهان ادبیات سراغ داریم که تا بدین حد نوشته‌هایش مورد نقد و بررسی قرار گرفته باشد و جالب این‌که هنوز هم این تفحص و غور در آثارش ادامه دارد و البته همچنان جذاب است؛ و یکی از جذاب‌ترین اسنادی که می‌تواند ما را به این جهان شعور و آگاهی نزدیک کند، کتاب فوق‌العاده‌ی «گفتگو با کافکا»ست. کتابی که تمامی ندارد. هر بار که به سراغش برویم حرف تازه‌ای از آن به گوش می‌رسد. تمامی صفحات آن حاوی نکات تامل‌برانگیزی است که علاوه بر این‌که ما را هر چه بیشتر با شخصیت «کافکا» آشنا می‌سازد، درس‌هایی هستند برای زندگی؛ آموختن از معلمی بزرگ به نام کافکا؛ آموزگاری که آدمی از عمق اندیشه‌ی او حیرت‌زده می‌شود. از این‌که این‌گونه با دقت به جهان پیرامون خود می‌نگرد. از کنار هیچ‌ مساله‌ای به سادگی نمی‌گذرد و درباره‌ی هر موضوعی به نحو بسیار جالب‌توجه‌ای اظهار نظر می‌کند و از آن مهم‌تر این‌که «کافکا» با واژه‌ی «نمی‌دانم» به خوبی آشناست. بارها پیش می‌آید که در مقابل مساله‌ای اظهار ندانستن می‌کند و می‌گوید «نمی‌دانم» یا من هنوز این موضوع را نفهمیده‌ام!

کتاب «گفتگو با کافکا» حاصل گفتگوهای «گوستاو یانوش» با «فرانتس کافکا» است در زمانی که «یانوش» جوانی 17 ساله و از عمر چهل‌ساله‌ی «کافکا» نیز چهار سال باقی مانده بوده است. «یانوش» سال 1920 توسط پدرش با «کافکا» که در موسسه‌ی بیمه‌ی سوانح کارگری همکار بوده آشنا می‌شود. این آشنایی ملاقات‌هایی را در پی می‌آورد و این دیدارها منجر به اثر شگرفی می‌شود که چهل سال بعد منتشر شده و سندیت آن توسط «ماکس برود» دوست نزدیک کافکا به تایید رسیده است. اثری که جدای از تمامی جذابیت‌هایی که مختص شخصیت کافکاست، خود نیز به بهترین وجه ممکن به رشته‌ی تحریر درآمده به گونه‌ای که آنرا به اثری بسیار خواندنی مبدل کرده است. این اثر را وقتی پهلوی سایر نوشته‌های کافکا می‌گذاریم و در کنار هم بدان‌ها می‌نگریم آنوقت با جهان مردی آشنا می‌شویم که تمامی ندارد. مرد حقوق‌دانی که سال‌ها پشت میز اداره‌ای سر کرد، همیشه خود را دست کم می‌گرفت، اما تاثیری که بر جهان ادبیات گذاشت جایگاه یگانه‌ای بدو بخشیده است. 

 

 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


ادامه مطلب

برچسب ها: کتاب گفتگو با کافکا ، گوستاو یانوش ، فرانتس کافکا ، درس هایی برای زندگی ، نگاهی به کتاب بسیار زیبای گفتگو با کافکا ، حقیقت فرانتس کافکا ،

این نوشته‌ام، دی ماه 98 اینجا ماهنامه صدبرگ منتشر شده!

کتاب: در کمال خونسردی

 نویسنده:  ترومن کاپوتی

 ترجمه: پریوش شهامت

*

ماجرای قتل عام یک خانواده

 پیام رنجبران

رمان خواندن تجربه‌ کردن یک زندگی‌ست بدون پرداخت بهایی. هر انسانی فقط می‌تواند یکبار زندگی کند اما طی این دوره در موقعیت‌های دشوار بسیاری قرار می‌گیرد که می‌باید تصیم مناسبی برگزیند ولی چون تجربه‌‌ای در آن‌باره نداشته و با پیامدهای آنچه می‌اندیشد یا قصد انجامش دارد آشنا نیست، درمی‌ماند یا به مسیری گام می‌نهد که مقصدی جز تباهی ندارد. و این البته فقط یکی از محاسن مطالعه‌ی رمان است که اگر در این مقیاس آن را بسنجیم که آدمی توسط مطالعه‌ داستان‌ها و مواجهه با ده‌ها و صدها شخصیتِ مختلف داستانی و آنچه از سر گذارنده‌اند می‌تواند هزاران بار زندگی کند و تجربه بیندوزد ارزش فراوان خود را نمایان می‌سازد. رمان‌نویسان با خلق جهانی اغلب خیالی، دست به شبیه‌سازی دنیای واقعی زده و بدین وسیله داستان‌هاشان پُلی می‌شود مابین خیال و واقعیت. داستان‌ها ما را برای مواجهه با زندگی و دنیای واقعی توسط آنچه به ما می‌آموزند تجهیز می‌کنند. داستان‌های شگفت‌انگیزی که از تخیل بی‌حد و حصر نویسندگان زاییده می‌شوند و گاه آنقدر تکان‌ دهنده‌‌اند که تا مدت‌ها در ذهن‌مان حضور داشته و بر رفتار‌مان تاثیر می‌گذارند. ما از خواندن آن‌ها حیرت‌زده می‌شویم و گاهی هم چنانچه شاهد داستان دردآوری باشیم خود را این‌گونه تسلی می‌دهیم که آنچه با آن روبرو هستیم صرفا یک داستان است و نه چیز دیگری! حال اگر نویسنده‌ای علاوه بر بهره بردن از قدرت داستان‌گویی ما را یک‌ راست با واقعیت عریان روبرو کند چه؟ این‌ کاری است که «ترومن کاپوتی» نویسنده‌ی آمریکایی سال‌ها آرزوی انجامش را داشت- واقع‌گرایی محض در داستان‌گویی- و سرانجام به وسیله‌ی رمان-مستند «در کمال خونسردی» بدان دست یافت. اثری گیرا و تکان‌دهنده، پیشگام در این عرصه و یکی از بزرگترین شاهکارهای ادبی جهان. لیکن اثری که نگاشتن آن شش سال به طول انجامید و آنقدر فشار روحی و روانی به نویسنده‌اش وارد کرد که بعد از خاتمه‌ی آن به‌رغم شهرت فراوانی که برایش به ارمغان آورد، موجب شد او تا آخر عمر هیچ کتاب دیگری را به پایان نرساند. ماجرای نوشته شدن این کتاب و آنچه بر نویسنده‌اش حین نگارش آن می‌گذرد خود قصه‌ی مفصلی است که از چشم سینماگران نیز دور نمانده و آنرا در فیلمی با عنوان «کاپوتی» (2005) با بازی حیرت‌آور «فیلیپ هافمن» فقید به نمایش درآورده‌اند. 

«ترومن کاپوتی» برای نگاشتن «در کمال خونسردی» به سراغ موضوع حساسیت‌برانگیز و پر مناقشه‌ای می‌رود. قضیه‌ی قتل‌عام خانواده‌ی «کلاتر»ها در سال 1959 در هالکم ایالت کانزاس آمریکا. خانواده‌ای که همه‌ی اهالی شهر و اطرافیانشان از آن‌ها به نیکی یاد می‌کنند، به گونه‌ای که هیچ‌کس باور نمی‌کند کسی بخواهد آن‌ها را بکشد. اما این اتفاق توسط «دیک هیکاک» و «پری اسمیت» افتاده است! اما به چه دلیلی؟ در وهله‌ی نخست هیچ علت خاصی بیان نمی‌شود جز این‌که آن‌ها به خاطر چهل، پنجاه دلار به قتل رسیده‌اند که همین امر موجب افزایش عصبانیت مردم می‌شود. قاتلان می‌باید هر چه سریعتر به چوبه‌ دار آویخته شوند! اما «کاپوتی» از ابتدای ماجرا در آنجا حضور دارد؛ یعنی به محض این‌که از قضیه مطلع می‌شود درمی‌یابد که ‌باید در این‌باره کتابی بنویسد و البته که از زاویه‌ی دیگری به موضوع نگاه می‌کند. او توسط کتابش چند و چون این ماجرای ناراحت‌کننده را به اطلاع عموم می‌رساند. برای انجام اینکار می‌توان گفت هر چیزی که به نحوی به این ماجرا مرتبط است وارد داستان می‌شود تا موضوع به خوبی روشن گشته و هر کس نقش خود را در این قضیه پیدا کند. منظور از هر کس تمام افراد یک جامعه و نهادها هستند. از خانواده، مدرسه، مردم شهر تا کلیسا؛ و از همه مهم‌تر این‌که او به سراغ گذشته‌ی قاتلان می‌رود. به راستی برای آن‌ها چه اتفاقی افتاده؟ چه عواملی موجب شده آنان افراد یک خانواده را به قتل برسانند، آن‌ هم «در کمال خونسردی». چه عاملی باعث شده «پری اسمیت» یکی از قاتلان بگوید:«کلاترها باید تقاص بقیه را پس می‌دادند»(ص 395). در عین حالیکه می‌داند و بدان گواهی می‌دهد که آن‌ها هیچ آزاری به او نرسانده‌اند:«آن‌ها هرگز مثل آدم‌های دیگر اذیتی به من نکردند. مثل آدم‌هایی که در تمام عمر مرا اذیت کرده بودند»(ص 395). باری! کم‌کم قطعات یک پازل در روایت کامل می‌شود وقتی ما از چند و چون روحیات و روان شخصیت‌ها کاملا باخبر می‌شویم و بدین‌سان زنگ خطری به صدا درمی‌آید. هشداری که توجه خواننده و جامعه را به مسئولیتی که نسبت به خود و اعضایش دارد جلب می‌کند. وظیفه و مسئولیت مهمی که به عهده دارد و این‌که چه به سادگی ممکن است بی‌توجهی به برخی از رفتارها و انتخاب‌هایش، خود و دیگران را به ورطه‌ نابودی کشاند.


 

پیام رنجبران (وبلاگ سیناپس)


برچسب ها: نقد و معرفی کتاب در کمال خونسردی ، نقد در کمال خونسردی ترومن کاپوتی ، رمان مستند ، ماجرای قتل عام خانواده کلاتر ، فیلم کاپوتی 2005 ، کتابهایی که باید بخوانیم ، چرا رمان می خوانیم ،

تعداد کل صفحات: 15 1 2 3 4 5 6 7 ...
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات