روزهای بی تکرار

"خداوند جاودانه پناهگاه توست و با بازوان جاودانی خود از تو حمایت می‌کند."

هرروز ک برای نماز بیدار میشم معمولا تا ساعت 7 بیدارم بعدش دوباره خوابم میبره دیروز وقتی خوابیدم بابا رو تو خوابم دیدم
نمی دونم تولدش بود یا روز پدر توی اتاق روی تخت خوابیده بود رفتیم کنارش نیم خیز شد ب مامانی گفت دوست داری وقتی خوابی این طوری بیدارت کنم مامانی گفت آخه امروز تولدته.کمی پایین تر از تختش نشسته بودم یهو اشکام سرازیر شد گفتم اااااااااا نمیدونم چرا چند روزه از چشمم هی آب میاد گفت بیا تو بغلم رفتم کنار تختش بغلم کرد صورتش صاااااااااف بود انگار همون لحظه شیو کرده بود خیلی بوسیدمش خیلی دست کشیدم روی صورتش بهش میگفتم چقدر دلم میخواست ببوسمت چقدر دلم برات تنگ شده بود.تو دلم میگفتم چ خوب ک بابام هنوز هست
وقتی بیدار شدم دلم خیلی گرفت براش قرآن خوندم و صدقه دادم ان شا لله بهشت نصیبش باشه

نوشته شده در 9 شهریور 94 ساعت 09:44 توسط ال هام نظرات |

بسم الله الرحمن الرحیم


پناه برخدا انقدر سر نزدم اینجا ک زار و زندگیمو خاک گرفتهدلم واسه وبلاگم ی ریییییییییییییییزه شده بود و همین طور واسه نوشتن
هرچند این مدت اتفاق خاصی هم نیفتاد ولی وقتی دیدم ک آخرین پستم مال اسفند 93 هست کلی ناسزا بار خودم و تنبلیم کردم ک البت تلگرام بانی اصلی این موضوع میباشد و همگان بر این امر واقفند
خب میبینم ک بازم شهریور رسیده و عطر پاییز ینی من عاااشششقققشششممم مخصوصا اون قسمت ک 22 روز مونده ب باز شدن مدرسه هاعاغا استیکرای اینجا چقدر غریب شدن
تصمیم داریم بریم سفر اما نمی دونیم کجا

نوشته شده در 9 شهریور 94 ساعت 09:34 توسط ال هام نظرات |

کمتر از 36ساعت مونده ب پایان سال 93دقیقاسی و پنج ساعت و چهل دقیقه دیگه
بچه ک بودم دم عید خیلی ذوق داشتم واسه عوض شدن سال تغییر اون عدده ی حس خوب بهم میداد اما سال هاست ک دیگه از اومدن عید خوشحال نمیشم.حال و هوای قبلشو خیلی دوست دارم اما دل کندن از عددی ک یک سال باهاش بودم برام سخته کلا این روزا و این سالا نمیتونم از هیچی دل بکنم نسبت ب همه آدما وسایل روزا هرچی ک دوروبرم هست ی تعلق خاطری دارم ک جدایی رو برام سخت میکنه.بگذریم
شکرخدا سالی ک گذشت روزای شیرینش بیشتر بود تلخی هم داشت اما خوبی هاش نذاشت ک بدی ها موندگار بشن .از خدا میخوام سال جدید هم برای همه پر از خیر و برکت باشه قهر از دلا دور بشه فقط دوست داشتن باشه و شادی
امسال هیچ برنامه خاصی نداریم برای سفر هرچند سال های قبل هم نداشتیم کلا اهل سفر تو عید نیستیم.شهر خودمون هم چند روز اخیر ب قدری شلوغ شده ک اصلا رغبت نمیکنم از خونه بیرون برمهنوز  خرید عیدمون تکمیل نشده البته پیوست همون کسالت پایان سال انگیزه ای ندارم برای خرید اما پسری ک این چیزا سرش نمیشه اصلا عید مال بچه هاست بنابراین اگه خدا قسمت کنه بخت یاری کنه عاغامون همکاری کنه امشب زود تشریف بیاره منزل شاید غروب رفتیم خریدسبزم هنوز کچله نمیدونم چیکارش کنم تا فردا شب قد بکشه تم سفره هفت سینم هم بنفش هست تو همون گیلاسای همیشگی.خیلی دل دل کردم سفال بگیرم اما نگرفتم ینی حیفم اومد برای یک بار استفاده کلی هزینه کنم کلا هم اهل سفال و این حرفا نیستم.الان تو خونمون بمب در کردن هرچیز ی طرفه منم همش میگم حالا وخت دارم .تاببینم کی قسمت میشه از جام ی تکونی بخورم
فعلا همینا...


نوشته شده در 28 اسفند 93 ساعت 14:37 توسط ال هام نظرات |

آپلود عکس
نوشته شده در 26 بهمن 93 ساعت 13:31 توسط ال هام نظرات |


ینی ی حالی ام هاااااااااااا خراااااااااااااااااااب داااااااااااااااااااغون اصن ی وضی
48 ساعت دیگه با بیست خدافظی می کنم دیگه هم نمیشه برگردم بهش که نمیشه که نمیشه
البت ک این خاصیت شروع هر دهه از عمره ک ی جورایی دل آدم میگیره
 خوشحال نیستم بخاطر تولدم خوب یادمه هرسال چقدر از شروع بهمن ذوق زده بودم کلی بالا پایین میپریدم هیاهو میکردم اما امسال حتی برگه های بهمن ماه تقویم رومیزی رو هم پاره کردم ک نبینم تموم شدن روزا رو
خدا جونم حالمو عوض کن من این حالو دوست ندارم

نوشته شده در 26 بهمن 93 ساعت 13:23 توسط ال هام نظرات |

انقدر زمان گذشته از آخرین باری ک نوشتم ک احساس میکنم وبلاگم حسااااااابی نیاز ب گردگیری داره
و الان دقیقا نمی دونم از چی باید بگم در واقع هیچ اتفاق خاصی هم پیش نیومده ک قابل تعریف باشه جز این که
* پسری درسش خوبه و معلم ازش راضیه و هزار ماشالله روز ب روز تپل تر میشه و نمی تونم کنترلش کنمروزی ی بار میره رو وزنه و اگه مثلا 100 گرم اضافه شده باشه میگه اشتباه شد اول باید برم مثانه مو تخلیه کنم
*اصصصلا با هم نمی سازیم من ی مامان دیکتاتور هستم ک مرغم یک پا داره و مسلما ایشونم ب خودم کشیده و هردو منیم ک نیممنی نداره
*ی روز ک رفته بود حموم با فریاد صدام کرد ماماااااااااااااااااااااااااان ،ی خبر خوش دارم سیبیلام درومده
*من هنوز کلاس زبان نمیرم هر روز میگم از هفته بعد اما هفته بعد میرسه و ب خودم هفته بعدترش رو وعده میدم
*هفته ای یکی دوروز تو خونه ورزش می کنم هفته ای دوروز هم استخر میرم رژیم هم مجدد شروع شده باید تا عید 10 کیلو کم بشه از وزنم ،البت ک هیچ بشری باورش نمیشه من 10 کیلو اضافه وزن دارم هاااااااااااااااا
*این مدت ب قدری خرید اینترنتی انجام دادم ک اگه پولاشو میذاشتم کنار تا الان ی ماشین خریده بودم
*ب شدت افتادم تو خط  ادکلون و این روزا میس چری و مادمازل دو یار جدانشدنی من هستن
*تمام لباسای نی نی ک خریده بودم رو ردشون کردم چون داشتن ذهنم رو میبردن ب روزای شیرین مادرانگی و من واقعا آمادگیش رو نداشتم واسه همینم از خودم دورشون کردم
***چ خوب ک حس نوشتن برگشته دوستش دارم


نوشته شده در 5 بهمن 93 ساعت 15:56 توسط ال هام نظرات |



نوشته شده در 29 آذر 93 ساعت 08:42 توسط ال هام نظرات |

اگر خدا بخواد جمعه تولد پسری میباشد و من هنوز هیچ کاری نکردم هیچی براش نخریدم تم تولدش رو اوکی نکردم فقط چند تا ترانه جهت حرکات موزون دانلود کردم

نوشته شده در 29 مهر 93 ساعت 15:48 توسط ال هام نظرات |

پیشتر سی سالگی را پایان شادابی مرز پیری و جوانی و شروع قوام زندگی می دانستم .سی ساله ها را جاافتاده می دیدم دنیا دیده خوب و بد چشیده
اوووووووووووووووووو حالا کو تا من سی ساله شوم
سی ساله شدم
نه دقیقا بیست ونه سال و هشت ماه و بیست و پنج روز
شوخی که نیست عمر است زندگیست سه ماه و پنج روز است ...
به چالش کشیده ام سی سالگی ام را
یا نه به چالش کشیده است سی سالگی ام مرا!!!


عیدی همسری به مناسبت عید غدیر



نوشته شده در 23 مهر 93 ساعت 14:02 توسط ال هام نظرات |

و خدایی که در این نزدیکیست...

1.دلم خواست پستم این طوری شروع بشه همین طوری بی دلیل
میخوام از آخر شروع کنم برم اول از امروز ساعت8:30 صبح که وقتی تو تختم جابجا شدم نور تند و داغ خورشید رفت تو چشمم بعدش منم چشمامو محکم روی هم فشار دادم درست عین تو فیلما اما فرقش این بود که تو فیلم یارو پتو رو میکشه روش و محکم تر میخوابه اما من جلدی پریدم بیرون از تخت و حاضر شدم رفتم بیرون ینی اصلش این بود که پسری اومد گفت مامان توروخخخخخخخخخخدا برو بازار من میخوام برم خونه مادرجون تهرانی اون وقت همچینم اصرار می کرد هرکی نمیدونست فکر می کرد بچه مادرجون ندیدس خوووو همین پریروز خونه مادر جون بودیم.خلاصه هیچی زنگ زد به مادرجون اون طفلکم خواب بود انگار بعدش رفتیم پایین من رفتم روی تاب نشستم تا پدرشمالی بیاد دنبالم پسری هم رفت خونه مادرجون .وقتی برگشتم خونه زنگیدم ب پسری گفتم بیا من اومدم گفت نه میخوام بمونم بعدش مامانی گوشی رو گرفت گفت هرچی بهش میگم من (دیگه خسته شدم بقیش باشه واسه بعد)



پپپپپپپپپنج روزززززززززز بععععععععععععد(93.7.22)
عاغا این نوشتنم بگیر نگیر داره یهو حسش از سر آدم میپره بیرون دیگه هم برنمیگرده
داشتم میگفتم که اون روز پسری که کلی خوش تیپ کرده بود و با وسواس عطر انتخاب کرده بود و اینا رفت خونه مادرجون و بعدشم اصرار و اصرار که من تا شب همین جا میمونم مادرجون بنده خدا هم از اونجایی که ناهار نتونسته بود آماده کنه بهش گفته بود برو ناهارتو بخور عصر دوباره بیا خلاصه پسری برگشت خونه و عصرم تند و تند مشقاش رو نوشت که بره خونه مادرجونش چرا چون مادرجون مهربون با عصا(به قول پسری با دستش) و کمرو پای داغون با پسری قایم موشک بازی میکنه.مامانی براش کتلت هم آماده کرده بود عصری اما غروب دعوت شدیم خونه فاطیما دیگه فقط رفتیم کتلتمون رو گرفتیم و برگشتیم.



2.پنج شنبه ای که یکشنبش عید قربان بود رفتیم تهران خونه خواهری2 در واقع میشه گفت بعد از یک سال و نیم همسرجان افتخار داد و باهامون همسفر شدجمعش هم صبح رفتیم خرید کنون عصر هم باغ وحش و پارک ارم و جیغ  و داد و تخلیه آدرنالین
شنبه صبح بهشت زهرا پیش بابایی عصر هم ادامه خرید کنون



3.خداروهزاران مرتبه شکر پسری درسش خوبه کمی واسه نوشتن تکالیفش غروغمیش میاد اما شکر بازم خوبه معلمش رو هم دوست داره



4.تولد پسری دقیقا مصادف شده با عاشورا به همین خاطر اگه خدا بخواد 11روز جلوتر میگیریم یعنی دوم آبان تم تولدش رو هم دوماه پیش سفارش دادم و آماده هست فقط باید ریسه ها رو به هم وصل کنم.برای هدیه هم آقازاده اول سفارش ی پرنده خونگی ترجیحا طوطی سخنگو رو داد که با مخالفت360درصدی من مواجه شد بعدشم ماهی پرنده بعدشم ی کارت عابربانک


5.دلم نی نی می خواد اما هنووز  اون کارایی که یک سال پیش همین جا دربارشون نوشته بودم هیچچچ کدومش انجام نشده تا من بتونم با فراق بال به اومدن نی نی فکر کنم


6.پایان

نوشته شده در 17 مهر 93 ساعت 17:51 توسط ال هام نظرات |

1.اولین شنبه مهرماه رسید و مدرسه آقا پسری هم رسما شروع شد.امروز خیلی پاییزه





نوشته شده در 5 مهر 93 ساعت 07:42 توسط ال هام نظرات |

این روزا حالم خوبه خوبتر از تمام روزای قبل
هرچی مهر نزدیک میشه حس و حال من قشنگ تر میشه .چند روزه اون تیکه ابرای کبودی که عاشقشونم آسمونو پر کردن نمیبارن اما خیلی سنگینن اینو میشه از رنگشون فهمید رنگ درختا هم به تیره ترین حد خودش رسیده دیگه از این به بعد یا میریزه یا زرد میشه حتی این روزا خونمون رو هم بیشتر از همیشه دوست دارم
دلم میخواد مدرسه ها شروع بشه صبح ها پسری با باباش که رفت بیرون من پرده اتاقمو بدم کنار در تراسم باز کنم بپرم رو تخت لحافمم تا زیر گلوم بکشم بعدش غرق بشم تو عطر پاییز و اون حس قشنگه از نوک پا تا سرمو پر کنه.دلم چیزای دیگه هم میخواد
مثلا هرروز برم تو فضای مجتمع پیاده روی کنم بعدش بیام بالا ی دوش بگیرم صبحانه بخورم برم کلاس زبان یا نقاشی
خلاصه که پاییز بیا که کلی حرف داریم باهم...

جمعه93.6.28
1.چند هفته پیش که خواهری 2 اومده بود خونه مامانی و ما هی میرفتیم خرید و گردش ی روز که رفته بودیم فروشگاه چیکو اینو واسه نی نی آینده خریدم







.اینارو از توی چمدون پسری یافتم



.خریدای مدرسه پسری



نوشته شده در 2 مهر 93 ساعت 19:21 توسط ال هام نظرات |

سیصد و شصت و پنج روز گذشت ی عالمه خنده و شادی ی عالمه بغض و دلتنگی
هفتصد و سی تا طلوع و غروب سپری شد
رسیدم ب یک سالگی وبلاگم   چقدر دوستش دارم چقدر بهش انس گرفتم چ روزا که دلم از غصه پر بود نشستم توش خودمو خالی کردم اما نتونستم ثبتش کنم چ وقتا که از فرط شادی تندوتند مینوشتم و نه یکبار بارها پستمو میخوندم و از خوندنش غرق لذت میشدم
نمی دونم چرا اسمشو گذاشتم روزهای بی تکرار اما دوست دارم اسمشو
الان ی غروب نیمه دلگیر تابستونیه که آسمونش رو ی عالمه ابر پوشونده و نم نمک بوی پاییز از لای پنجره ها داره میاد تو و من با تمام وجودم دارم حسش میکنم منتظرشم عاشقشم عاشق پاییز ...پاییز فصل منه
.
.
.
.
.
.
.
.
.
1.هفته ای که گذشت ی هفته ی خاطره ساز بود کمی تلخی هم توش بود اما شیرینیاش بیشتر بود
خواهری 2و خانوادش اومدن شمال خونه مامانی در نتیجه من و خواهری 1 هم باروبندیلمون رو بستیم و عازم خونه مامانی شدیم البته خواهری 1 فقط نی نی رو آورد چون دختری و پسریش باید مدرسه میرفتن.خیلی روزای خوبی بود همه خانواده دور هم کلی شادی کردیم خرید و گردش رفتیم ی روز همگی اومدن مهمونی خونه ما دوشب هم همگی رفتیم خونه خواهری 1
دیروز هم هرکی برگشت سرخونه زندگی خودش
2.تقریبا همه ی خریدای مدرسه ی پسری رو انجام دادم بوی مدرسه هم از همین دیروز آشکارا داره به مشام میرسه و من شادم و پسری دپرس خخخخخ



نوشته شده در 15 شهریور 93 ساعت 18:33 توسط ال هام نظرات |

*سابقه نقاشی ساختمونم برمیگرده به وقتی پسری 2ساله بود توی خونه قبلی نزدیک عید به سرم زد اتاقا رو رنگ کنم .فضای داخلی چیزی حدود 120 متر بود و من به تنهایی تو یک هفته تمومش کردم
البته که تهش مث چییییییییییی از کارم توبه کردم ها
درراستای نقاشی یکی از دیوارای اتاق خودم پسری گیر سه پیچ میده که باید اتاق منم رنگ کنی اونم چه رنگی(قرمزززززززززززز)
خلاصه به هزار مکافات از خر شیطون پیادش می کنم و دو سه روز پیش کمر به همت میبندم و میرم رنگ میخرم دوکیلو سفید یک کیلو مغز پسته ای و با خودم دودوتا چارتا می کنم به احتساب اینکه ی دیوار سه در چار اتاق خودم ی کیلو کفایت کرد اینم بسه
رنگ پایه سه دیوار آبی کم رنگ ی دیوار کمی پررنگتر
دیوار اول رو شروع می کنم هنوز به آخر نرسیده دوکیلوی من تموم میشه .پس چرا من فکر کردم این کل دیوارو جواب میده ؟؟؟
همین جاهاست که دیگه به خودم ناسزا میگم آخه تورو چه به این کاراااااااااااااااا
زنگ می زنم همسر برام ی کیلو دیگه میگیره میگه مطمئنی کافیه ؟میگم آره بابا زیادم میاد
دیوار دوم شروع میشه ی دیوار نصف دیوار قبلی.بازم رنگ کم میاد اونو بی خیال میشم می رم سراغ رنگ سبز
هنوز دوتا ستون رو نزدم که اونم تموم میشه زنگ می زنم به همسر میگم آقا حق باشما بود از هرکدوم ی کیلو دیگه بگیر
ینی من هر دیوارو چهار دست رنگ زدم به اضافه ی چک کلی
بماند که چهارروز از وقتم هدر رفت و یک هفته فرصت دارم برای انجام کل کارای خونه
*دو ماه پیش از همسر خواستم برام ی سفارشی بده به ی کابینت کار
ی میز آرایش با ی طرح من دراوردی که تو خیالم بد عاشقش شده بودم برای همون دیواره که رنگشو عوض کردم همسرم گفت بذار تو ماه رمضون پیگیرش میشم چند روز پیش بهش میگم سفارش من چی شد میگه ای بابا هنوز یادت نرفته؟من فکر کردم فراموش کردی که عیاللللللللللل
پیرو اون سفارش ی یکی دیگه هم بود
تخت پسری رو واسه عید جمع کردم و قرار بود که براش بخریم هی امروز فردا کردیم تاالان کمداش کاملا سالمه میخوام روکششو عوض کنم ی رنگ دیگه بزنم همون موقع ها که خواسته بودم میزآرایشمو سفارش بده خواستم بپرسه که امکان تغییر روکش کمدا هست یا نه
چند مااااااااااااااااااه بعد
هنوز قراره بپرسه


نوشته شده در 30 مرداد 93 ساعت 07:42 توسط ال هام نظرات |

خب به نظر میاد که بنده تصمیم گرفتم ی چیزایی بنویسم
1.ماه رمضون امسال رو خیلی دوست داشتم حال معنوی که امسال بهم دست داده بود رو کمتر سالی تجربه کردم هرچند که با روزه های بی سحری بابای معدم درومد ولی خوب بود هرروز تا ساعت یازده ظهر تو رختخوابم غلت میزدم همسر هم مراعات حالمو می کرد ناهار نمیومد .عصرا زمان زودتر می گذشت برنامه ماه عسل رو شدیدا بیننده بودم .مثل هرسال نوبتی مهمونی داشتیم مهمونی من آخرین جمعه ماه رمضون بود خوب برگزار شد

2.این روزا پسری بیشتر وقتشو با باباش میگذرونه و خلوتای من بیشتر شده همسر متشکرم
همچنان کلاس فوتبال میره دوست داره شنا هم بره اما درست درمون پیگیری نکردن
روزی یک ساعت با هم درسای کلاس اولو دوره میکنیم
با مشاوره بزرگترا به این نتیجه رسیدیم که پسری بره کلاس دوم چون این طوری بهتره
دیروز هم رفتیم سنجش بینایی همه چی اوکی بود بعدشم رفتیم مدرسه برای ثبت نام
ریزه ریزه دارم خریدای مدرسشو انجام میدم و کاملا مشهوده که بنده بیشتر از ایشون شوق ظهور ایام درس رو دارم
الانم رفته فوتبال امروز قرار بود که یکی از بازیکنای پیشکسوت تیم استقلال بره دیدنشون

3.این روزا که نیستم و نمی نویسم تقریبا 120%تایم آزادم تو نی نی سایت لاب لای کلوبای بارداری و فروشگاههای لباسش میگذره برای خودم لیست تهیه می کنم از ی عالمه بادی و سرهمی و اینا و همین که می خوام سفارشمو اوکی کنم ی نیشخندی می زنم و پاکش می کنم آخه فاصلم تا نی نی دوم خیلی زیاده
گاهی می مونم تو افکار خودم .چند ماه نمیگذره از اینکه مامانیم گفت کم کم شروع کن به خرید و من خشمگین گفتم بنده به ریش نداشتم میخندم که بخوام بچه دومی راه بندازم (البته همون موقع هم تو دلم میگفتم خدا حرفمو نشنیده بگیر خواستم نه نگو)و امروز رسیدم به جایی که تشنه ام برای رسیدن به سن داشتن ی نی نی دیگه من بهش میگم سن قانونی و نمی دونم این سن قانونی دقیقا چند سالگی هست .بااین حال دوست دارم خرید کنم واسه نی نی که ی روزی قراره کنج دلم خونه کنه
از وقتی پسرعموی پسری آبجی دار شده اشتیاق ایشونم چندبرابر شده و چقدر سخته قانع کردن ی بچه ی هفت ساله با عدله بزرگانه

4.همسر خیال داره مارو ببره سفر ی کشوری همین دور و برا اما من دوست ندارم برم هنوز خیلی جاها تو ایران هست که نرفتم دلم نمیاد چند میلیون پول بی زبونو هدر بدم و برم ی کشور دیگه درحالی که هنوز  حسرت قدم گذاشتن به حافظیه و شاهچراغ تو ی عصر  اردیبهشتی رو دلم مونده .خب فعلا قضیه اوکی نیست ولی قضیه هم اوکی بشه من اوکی نمیشم

5.فکر کنم پارسال همین موقع ها بود که ی نیم ست پروانه ای خریدم اما گوشوارش سوزنی بود گوشمو درد میاورد انگشترشم هی گیر میکرد به لباسم این بود که زیاد استفاده نمی کردمش .چند روز پیش به سرم زد که ببرم عوضشون کنم و خب ازونجایی که ید طولایی تو تعویض طلا و ضررهای ریز و درشت دارم و از طرفی وقتی فکری بیاد تو سرم بیرون کردنش با حضرت فیله رفتم عوضش کردم و با چندصدهزار تومنی که روش گذاشتم اینو خریدم



 به اضافه ی دوتا النگوی دیگه در نتیجه الان 7تا شدن النگوهام و دیشب هم گوشی رو دادم دست همسر که راه ما تا دوازده تا ادامه دارد و زهی خیال باطل اگر فکر کردی بنده به این هفت عدد بسنده خواهم کرد

6.همه ی روزای تعطیلمون به دستور پسرجان لب دریا میگذره گاهی میره تو آب بازی میکنه گاهی هم با جت اسکی ی ویراژی لب ساحل میده
جمعه قراره که پسرعموهاشو مهمون کنه جت اسکی سواری



7.نداریم تموم شد

نوشته شده در 21 مرداد 93 ساعت 08:10 توسط ال هام نظرات |


Design By : Pichak