به نام خدا
.
عاشقمان کردی...
یک روز همین جا..و بعد
گرداندی و گرداندی و گشتیم و گشتیم تا
رسیدیم به باور نرسیدن...
و حال ما را آوردی اینجا؛ باز
هم همین جا...در حالیکه رسیده ایم و سرمست...
و هر سه اینبار دست بر روی
سینه به سمت آستان پر مهرت می گوییم: " السلام علیک یا علی بن موسی الرضا (ع)
"
پ ن "تو" : احساس مهربان "تو" عطریست که هر لحظه به مشامم می رسد..
طبقه بندی: دستنوشته،
به نام خدا
دلتنگ که می شوی، بغض که می کنی، هر چیزی؛ هر حرفی یا خاطره ای اشکت را در می آورد.
آنزمانهایی که از سردی نگاهی آتش گرفته ای حتی شانه های استوار عزیزترین کست هم نمی توانند آرامت کنند...
می گذرد
چند روز یا هفته
باز به سمتت می آید. همو که آتشت زده بود و تو " نمی توانی" نپذیریش. به خاطر عزیزترین کست و به حرمت موهای سپید مادری مهربان
می گذرد
چند روز یا هفته
و باز این دور مزخرف تکرار می شود. همان نگاههای سرد سوزان، همان پشت کردن های بی دلیل، همان قهرواره های کودکانه! و تو می مانی چه کنی با آدمی اینچنین «روانی»...
پ ن "تو" : احساس "تو" چون طراوت باران است/ بر زخم شکوفه های دل درمان است
هر بار که در هوای "تو" می چرخم/ انگار نفس کشیدنم آسان است.
طبقه بندی: دستنوشته،
به نام خدا
.
انگار همیشه "12 آذر نوشت" های "تو" باید بمانند و مستی من از خواندن آن ها...چیزی برای نوشتن امروز ندارم بجز "12 آذر نوشت" "تو" برای من:
لبخند بزن خانه ی لبخند تو زیباست
این خانه به اندازه ی یک قصر دل آراست
در بین سرای می و مهمانی این قصر
ویرانه ی لبهای من عمریست که برپاست
از قصر لبان خودت ای کاش نرانی
این کلبه ی ویرانه که یک وصله ی بیجاست
لبخند بزن تا که چراغان شود این بزم
زین ماه که از روزن لبخند تو پیداست
این ماه هلال لب تو مست کرشمه
این برکه ی چشمان منم غرق تماشاست
انگشت سپید تو شهابی شده انگار
بر طره ی موهات که همچون شب یلداست
تا در غزلم ماه و شب و قصر به راه است
در برکه و این کلبه ی ویران شده غوغاست...
طبقه بندی: سروده های همسرم -یونس-، مناسبت ها،
به نام خدا
جز هوای حرمش آتشی اندر دل نیست
او که هستی به جهان جز به غمش حاصل نیست
عشق؛ رنگین شده از خونِ خدایِ دلِ من
هر که مجنون حسینم نشود عاقل نیست
پ ن تاسوعایی:
.
آن دمی که کودکم بی صبر بود
تشنگی بر اهل خیمه جبر بود
آسمان، تف بر تو و بر غیرتت
کاش سال شصت و یک این ابر بود...
طبقه بندی: سروده های همسرم -یونس-، مناسبت ها،
به نام خدا
.
سخت است
خیلی سخت است.
اینکه من و "تو" هر دو بغض داریم اما هر کس جداگانه غصه می خورد. اینکه می دانیم در دلهامان چه خبر است اما وقتی به هم می رسیم لبخند می زنیم! یا نه اصلا با صدای بلند می خندیم و سر و صدا می کنیم که مبادا بغضمان رخ نماید...ولی در سکوت می رسیم؛ می رسیم به همان درد مشترک. می رسیم به خدا و زیبایی هایش و حکمت هایش و خواستنش و تقدیرش...دوستش داریم هر دو مان. خدایی که محال ها برایش معنایی ندارد. خدایی که من و "تو" را آفرید و عاشق کرد.اما مگر عاشق بدون درد معنی دارد؟ باید می رسیدیم به درد مشترک و رسیدیم. بازهم کوره پیش پای من و "تو". درست مثل شش سال قبل! با این تفاوت که در این مدت نه تنها ما بزرگ شدیم که غممان نیز.
اما شادم! خیلی شادم.شادم از این رو که هر لحظه با "تو" هستم.
من و "تو" می رسیم به آرزویمان. مگر نه؟
پ ن: این ذکر را دوست دارم: لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
پ ن "تو": "تو" مهربانتر از آنی که فکر می کردم/ درست مثل همانی که فکر می کردم
شبیهِ ... ساده بگویم کسی شبیهت نیست/ هنوز هم "تو" چنانی که فکر می کردم
طبقه بندی: جاده ی احساس، دستنوشته،
به نام خدا
نفسم می گیرد اما چه فایده ای دارد وقتی تو نیامده ای؟ به شماره می افتد اما چه سود؟ خسته ام! اما از این خستگی چه حاصل وقتی حضور تو نیست؟!
کاش بودی و کمی، ذره ای از خستگیم را به دوش می کشیدی! کاش بودی و به شماره افتادن نفس هایم را می دیدی! آنوقت من و "تو" فدای آخرین نفس ها می شدیم و تمام خستگی راه را به جان می خریدیم...
کجایی؟ کجایی تا دانه دانه ی حسرتهای دلم را یکباره از جا برکنی؟ کجایی تا به برکت دیدنت خودم را فراموش کنم و دیگران و حرفهاشان را نیز. کاش می دانستم سراغت را از که باید بگیرم؟! از خدا ؟! یا از همان قدیسی که من و "تو" را در حرمش اینچنین دیوانه وار عاشق تو کرد؟! یا از دل نالایقم؟!
پ ن1: عاشق این ذکرم: " لا اله الا انت؛ سبحانک انی کنت من الظالمین"
پ ن2: "تو" پدر بزرگی داشت مهربان؛ خیلی مهربان... و من دوستش داشتم زیاد؛ خیلی زیاد... اما دیگر بین ما نیست. دلم خوش است که شاید گاهی دل نازکش را به صلواتی شاد کنم. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...
پ ن احساس: نمی دانم بنویسم؟! " عاقبت در یک شب از شبهای دور..."
نه! زود است!!!!
پ ن "تو" : آشوب، همان حس غریبی ست که دارم/ وقتی که به لب های "تو" لبخند نباشد...
طبقه بندی: جاده ی احساس، دستنوشته،
به نام خدا
.
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
با رنگ های تازه مرا آشنا کند
پاییز می رسد که به مانند سال پیش
راز درخت باغچه را بر ملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوه های تازه بیارد، خدا کند
او می رسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است و باید وفا کند
او نیز عاشق است و راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند و خداوند فصل ها
یک فصل را بخاطر او جابجا کند
خش خش صدای پای خزان است یک نفر،
در را بروی حضرت پاییز وا کند..
پ ن1: ندارد!
پ ن تو: "تو" هر وقت که می آیی همه ی دنیای من آرام می گیرد، و من عاشق همین ماه بودن "تو" هستم...
طبقه بندی: جاده ی احساس، مناسبت ها،
به نام خدا
.
آن روز خدا را دیدم! حس کردم. در گنگی یک پدر؛ در لکنت یک مادر که به سختی متوجه کلامش و درددلش می شدم؛ در شیطنت های کودکانه ی پسرکی که در مسیر بستری شدن در بیمارستان برای عمل جراحی بود؛ دلم لرزید و اشکم بیشتر؛ دلم ریخت و اشکم بیشتر...
پ ن1: خوب است که هستی. خوب است که "تو" هستی. می دانم اینجا نمی آیی، نمی خوانی! اما نمی دانم اگر نبودی چگونه این روزها را می گذراندم..
پ ن2: گاهی چه لذتی دارد استقلال!نه گفتن! با اینکه کسی نمی دانست پشتم به کوهی چون "تو" گرم است!
پ ن احساس: من صبورم اما...
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب و چراغی که "تو" را
از شب متروک دلم
دور کند می ترسم
پ ن "تو": دست و بالم از حرف خالیست. هر چه هست "تو"یی، و "تـــــویی "که حرف نداری..
طبقه بندی: جاده ی احساس، دستنوشته،
به نام خدا
گفته اند که نمی آیی! یا امیدوارانه ترش اینست که بگویم حالا حالاها نمی آیی...اما من می ترسم، دلهره دارم، مانده ام مات و مبهوت؛ آمدن و نیامدنت! می ترسم از اینکه روزی بیایی که چشمم به راهت سفید شده باشد؛ روزی که پیر شده باشم و ناتوان...
دلم تنگ است! به اندازه ی وسعت تمام آبهای جهان اشک دارم اما چه فایده ای دارد وقتی تو نیستی؟! وقتی روزهایم تکراریست و بی تو؟! وقتی آرزو دارم ببینمت و از داشتنت فقط "آرزو"یش سهم من است...و بازهم معنی تک تک حروف انتظار با ذره ذره ی وجودم آمیخته می شود...
پ ن1: دعا کنید بیاید مسافری که نیامد...
پ ن2: گاهی چه مهربان و گرمند دستانی که حتی تصورش را هم نمی کنی...
پ ن3: اینکه برای چه کسی می نویسم مهم نیست اما "تو" خودت خوب می دانی که بیاد "تو" می نویسم. می دانی که تا "تو" هستی تنها نیستم. می دانی که حکم نفس را داری، لحظه ای بدون "تو" چیزی از من نمی ماند. اما چه کنم؟! گاهی وقت ها عجیب نوشتن می آید...
پ ن "تو": بعد از این منتظر هر که باشم فکر می کنم "تو" باید بیایی.
طبقه بندی: جاده ی احساس، دستنوشته،
به نام خدا
اگر این جمعه هم اینگونه حزین است تو می آیی باز
غربت هر دو جهان سهم زمین است تو می آیی باز
اگر اینگونه جفا خانه اش آباد شده
خوبی و عدل و صفا گوشه نشین است، تو می آیی باز
اگر اوضاع خراب است تو برمی گردی
حق مشبّه شده و شبهه یقین است، تو می آیی باز
اگر عمریست که آن نام قیامت کن تو
روی انگشتر دل سنگ نگین است، تو می آیی باز
قصه از اولش اینگونه نبوده ست عزیز
مشکل از ماست که این قصه غمین است، تو می آیی باز
می رود تلخی ایام وَ می آید باز
روزهایی که جهان بهتر از این است، تو می آیی باز
می رسد صبح حضور تو پس از شام سیاه
نکند فکر کنی قصه همین است، تو می آیی باز
غیبت طول و درازت محک باور ماست
بد به دل راه مده، نکته اش اینست، تو می آیی باز
طبقه بندی: سروده های همسرم -یونس-، تا ظهور،
به نام خدا
دلم می خواست یک روز اینجا پستی بگذارم که " دوستان
خوبم حلال کنید اینجا واگذار شد" و بعد از یک هفته دوباره خودم با یک اسم
جدید مستعار الکی بیایم و مثلا بنویسم "مرضیه اینجا را به من واگذار کرده و
من چون دوستش دارم مطالبش را حذف نمی کنم" و بعد با اسم جدید جعلی بنویسم...
بنویسم از همه ی آنچه درونم است..
بنویسم از همه ی آنچه اینجا به دلیل ازدحامش نمی شود نوشت!
اما دلم راضی نشد. اصلن شاید مصلحت بوده که اینهمه افراد این جا تردد کنند...
تا نشود ناشکری کرد...
تا فکر شده بنویسی...
این پست را گذاشتم تا از همه ی آنهایی که خودشان نمی دانند
و حدس هم نمی زنند و باعث ناامنی اینجا شدند تشکر کنم.
خیلی از شما ممنونم. خداوند اجرتان دهاد..
طبقه بندی: جاده ی احساس، دستنوشته،
به نام خدا
دوستت دارم عزیزکم!
با اینکه نیستی!
با اینکه این روزها فقط در خاطرم تجسمت می کنم...
حیف اینجا رفت و آمد و سر و صدا زیاد است. نمی توان از تو
گفت... از تو نوشت... اگر بیایی حتما کلماتم را در گوشت نجوا خواهم کرد... راستی
نگفتی کی خواهی آمد؟!
من و ...
نمی شود حرف زد، گفتم که اینجا زیادی شلوغ است. خودمان
دوست داشتیم که شلوغ باشد که مثل امروزی جایی برای نفس کشیدن نداشته باشیم. چه می
گفتم؟!
هان یادم آمد:"ما چشم براه توایم"
پ ن: دوستان خوبم؛ محتاج دعایتان هستم. خیلی خیلی زیاد...
طبقه بندی: جاده ی احساس، دستنوشته،
به نام خدا
سلام
دل گرفته بودم. از کسی یا حرفی ...
از دورویی و نفاق، از بوقلمونی بودن، از "او" دل گرفته بودم.فکر کنم چیزی جز مطلب سایت "شهرشب" نمی توانست دلم را خنک کنند. عیننا برایتان می نویسمش:
"انقلاب ایران، انقلاب مظلومان و مستضعفان بود، انقلاب پابرهنگان و سیلی خوردگان بود، انقلاب ایران، انقلاب توده های امت زجر کشیده ی ایران بود، انقلاب عاشقان فرزند زهرا (س) که قرن ها از عاشورا جامانده بودند، انقلاب منتظران مهدی (عج) بود.
انقلاب ایران، هنوز هم انقلاب مردم ایران است، حتی اگر عده ای از آن ها که نان انقلاب را می خورند و به برکت انقلاب امام (ره) و مردم ایران شکم هاشان را گنده کرده اند به انقلاب فحش بدهند و به امام (ره) و آرمان های امام دهن کجی کنند و مردم را شهروند درجه 2 بدانند.
انقلاب ایران هنوز هم انقلاب مردم ایران است، حتی اگر آن ها که داعیه ی انقلابی دارند، و از پرتو انقلاب برای خودشان نامی دست و پا کرده اند، خانواده هاشان نیمی از سال را در سواحل هاوایی و آنتالیا در ویلاهای شخصی شان خوش بگذرانند و بچه هاشان را برای درس خواندن به کمبریج و هاروارد بفرستند.
انقلاب ایران هنوز هم انقلاب مردم ایران است، انقلاب مردمی که با شهیدانشان هم پیمان شده اند که تا آخرین نفس، تا آنجا که خون در رگ دارند به پای انقلاب و آرمان های بلند آن بایستند حتی اگر عده ای شکم سیر با رانت بازی و گردن کلفتی همه ی پست های کلیدی را بگیرند و از همه ی امکانات مملکت استفاده کنند و پول بیت المال را دارایی شخصی خود بدانند.
انقلاب ایران انقلاب ملت ایران است، از اول هم انقلاب ملت بوده، نه سهمیه دار ها و رانت خوار ها و آقا زاده ها، انقلاب ایران از اول هم انقلاب آزادی خواهان و عدالت جویان و ظلم ستیزان بوده نه انقلاب آنهایی که با سالوسی و چاپلوسی برای خودشان اعتبار گدایی کرده اند و آروق روشنفکری می زنند.
انقلاب ایران هنوز هم انقلاب آنهایی است که شاهرگشان برود نمی گذارند سید علی تنها بماند."
طبقه بندی: ﺳﻴــــ ﺎﻩﺳ ﻔ ﻴـــــ ﺪ، جاده ی احساس،
به نام خدا
01-
مردک با بچه ی سه چهار ساله اش لب جاده ایستاده بود. هر ماشین مدل بالایی که نزدیک
می شد فرزندش را تشویق می کرد: " بدو بابا! حالا وقتشه.." کودک تا نزدیک
وسط جاده می دوید و از ترس بازمی گشت. چشمان پدر حتی از تصور دیه ی فرزند هم برق می
زدند...
02-
زن جوان نمی خواست! دوست نداشت از آن محرمیت موقت دوماهه چیزی برایش باقی بماند.
مانده بود چه کند با جواب آزمایشی که در دست داشت...
03-
سیما دوباره دوستانش را در ذهنش مرور کرد: لیلا، زهرا، مریم، کبری! هر کدام به
دلیلی فرزنددار نمی شدند. نمی توانست نام خودش را در کنارشان تصور کند. بارها و
بارها برای دوستانش دعا کرده بود اما نمی دانست می رسد به جایی که با دیدن شکم برامده ی
زنان باردار اشک در چشمانش حلقه بزند...
پ
ن: خدایا به همه ی عزیزانم بهترین فرزندان را عطا کن. سالمترین و صالحترینشان را.
طبقه بندی: دستنوشته،
به نام خدا
قرار نبوده تا نم باران زد، دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم که مبادا مثل کلوخ آب شویم
قرار نبوده این قدر دور شویم و مصنوعی، ناخن های مصنوعی، دندان های مصنوعی، خنده های مصنوعی، آوازهای مصنوعی، دغدغه های مصنوعی ...
هر چه فكر میکنم میبینم قرار نبوده ما این چنین با بغل دستی هایمان در رقابت های تنگانگ باشیم تا اثبات کنیم موجود بهتری هستیم!
این همه مسابقه و مقام و رتبه و دندان به هم نشان دادن برای چیست؟
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم، از دم دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم.بعید می دانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک های ما رد بشود. باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند، دراز بکشد نی لبک بزند با سوز هم بزند.
قرار نبوده این همه در محاصره سیمان و آهن، طبقه روی طبقه برویم بالا!
قرار نبوده این تعداد میز و صندلیِ کارمندی روی زمین وجود داشته باشد
بی شک این همه کامپیوتر و پشت های غوز کرده آدم های ماسیده در هیچ کجای خلقت لحاظ نشده بوده ...
تا به حال بیل زدهاید؟ باغچه هرس کردهاید؟ آلبالو و انار چیدهاید؟ کلاً خسته از یک روز کار یَدی به رختخواب رفتهاید؟ آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست.
این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر، برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان، برای خیره شدن به جاریِ آب شاید، اما برای ساعت پشت ساعت، روز پشت روز، شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشدهاند.
قرار نبوده خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند و ساعت های دیجیتال به جایشان صبح خوانی کنند.آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتماً، که شاید لالایی طبیعت باشد برای به خواب رفتن ما تا قرص خواب لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپیدمی نشود.
من فکر میکنم قرار نبوده کار کردن، جز بر طرف کردن غم نان، بشود همه دار و ندار زندگی مان، همه دغدغه زنده بودن مان.
قرار نبوده کنار هم بودن و زاد و ولد کردن، این همه قانون مدنی عجیب و غریب و دادگاه و مهر و حضانت و نفقه و زندان و گروکشی و ضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم و سی سال بگذرد از عمرمان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم.
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را با زمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا، صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن و دوست داشتن برای هم بفرستیم ...
چیز زیادی از زندگی نمیدانم، اما همین قدر میدانم که این همه قرار نبوده ای که برخلافشان اتفاق افتاده، همگی مان را آشفته و سردرگم کرده !
آنقدر که فقط میدانیم خوب نیستیم، از هیچ چیز راضی نیستیم، اما سر در نمیآوریم چرا ...
پ ن: نرجس جان ممنونم.
طبقه بندی: جاده ی احساس، تلنگر،
به نام خدا
.
مولا دوباره آمده ام در جوارتان
تا من کجا و کِی شوم آقا دچارتان؟
اینبار مشهدی شدنم جور دیگریست
آوردی یم شهادت بی بی کنارتان
هر سال فاطمیه همینطور می شود؟
بوی بقیع می رسد از آستانتان؟
آنقدر گریه می کنم اینجا مقابل ِ
حال عجیبِ امشبِ اِیوان طلایتان
تا از غم مصیبتِ پهلوی مادرت
جان بر لبم رسد بشوم جان فدایتان
از آنهمه دعا که به دل بود ابتدا
تا در میان گریه بگویم برایتان
گویی فقط یکی به دلم مانده حسرتش
چون کفتر حرم بشوم همجوارتان
حاجت بهانه است، تو خود، اصل حاجتی
مولای خوب من! آقا!... فدایتان
من، فاطمیه، حرم، صحن انقلاب
مولا عنایتی بشوم مبتلایتان
طبقه بندی: سروده های همسرم -یونس-، مناسبت ها،
به نام خدا
میان اینهمه تاریکی
پاییز
خاک سرد
و کلمات مهجور
شادی تا چای عصرانه ادامه پیدا نمی کند
حتی اگر مثل روزهای نخستین صدایم کنی
باید خیلی ساده باشم که سراغ باغ را از باد بگیرم
می دانم
می دانم لازم نیست نام رودی را بدانم تا بتوانم گریه کنم
و تو
هیچ وقت نمی خواهی باور کنی که مرگ سلطنتی ابدی دارد
و ما
حضور همیشه ی مرگ نگذاشته است تا میان شب و روز فرق
بگذاریم
باشد
این هم بهانه ی دیگری برای نیامدن صبح از روزنه ی چشم های تو
به خانه ی من
حالا اشک هایت را پاک کن
تا برایت از نسلی بگویم که کلید خانه اش را گم کرده است
از پاییز
که در روزهای دنیا راه می رود
و از مادرم
که شب را زیر سپیدی گیسوانش پنهان می کند
تا من نترسم...
طبقه بندی: جاده ی احساس،
به نام خدا
.
بهار آمد تو آقا جان کجایی؟
دوباره روزی دنیا جدایی
بهار آمد گل روی تو را کو؟
عجب دنیای بی نان و نوایی
برای ما وصال توست نوروز
نباشی تو چه نوروزی؟ چه مایی؟
تمام روزهای سررسیدم
دلم شد منتظر تا رخ نمایی
به روی برگ برگ انتظارم
نوشتم «آمدن» شاید بیایی
هزاران سال شد ماندیم بی تو
"تو" و گمگشتگی "ما" بی وفایی
دلم از این و آن دیگر گرفته
گل زیبای نرگس پس کجایی؟
طبقه بندی: سروده های همسرم -یونس-، تا ظهور،
به نام خدا
1- اگر من كسی باشم كه به علت ضعف در وضعیت مالی، توان خرید آجیل شب عید را نداشته باشم، از اینكه شمای نوعی هنگام پذیرایی از من مقابلم آجیل می گذارید، اما من در پذیرایی متقابل چنین توانی ندارم، خجالت نخواهم كشید؛ اما از اینكه ببینم شما بخاطر نداشتن من، می خواهید آجیل نخرید و این را هم در بوق و كرنا كرده اید، خجالت می كشم... من سال هاست آموخته ام وقتی به قدر وسعم زحمت می كشم، دیگر دلیلی ندارد برای نداشتن های مالی ام خجالت بكشم.
2- دبستانی كه بودم، اگر خوراكی ویژه ای در منزل بود، مدرسه نمی بردیم؛ نمی خواستیم بچه هایی كه نداشتند، حسرت این نداشتن را بخورند. بچه بودند دیگر؛ فكر می كردند بخاطر پول نداشتن باید حسرت بخورند و شاید حتی خجالت بكشند! خوراكی مان را نمی بردیم؛ از طرفی هم نمی رفتیم زل بزنیم در چشم های هم كلاسی مان و بگوییم ما فلان خوراكی را داشتیم، اما چون خانواده ی تو توان خریدش را ندارند، نیاوردم! چون این گفتنش بیشتر او را تحقیر می كرد. حالا بزرگ شده ایم و مطابق تربیت اسلامی یاد گرفته ایم كه پول نداشتن موجب خجالت نیست و بزرگان دین ما هم هیچگاه از ثروتمندان نبوده اند و از فقرشان هم خجالت نمی كشیدند.
3- آجیل را امسال نباید خرید؛ اما نه برای خجالت نكشیدن آنهایی كه نمی توانند بخرند؛ بلكه برای خجالت دادن آنهایی كه كنترل قیمت ها دست آنهاست و خودمان رأیشان دادیم و حالا انگار حواسشان به بی ثباتی بازار نیست و مشغول دعواهای سیاسی هستند! آجیل را نباید بخریم؛ برای دادن این پیغام به مسئولین امر كه قرار نیست قیمت اقلام هر قدر بالا رفت، ما بخریم! عدم خرید آجیل در شب عید از سوی مردم ایران یعنی نوعی حركت اعتراضی به متولیان امر كه یا قیمت آجیل را پایین بیاورند یا ما این اراده ی جمعی را داریم كه در اوج زمان خرید آجیل، آن را از سفره ی هفت سین مان حذف می كنیم. باید چنین اراده ای در میان مردم شكل بگیرد كه بتوانند همین قدر آرام و صرفاً با نخریدن و گذاشتن اجناس روی دست فروشنده ها اعتراض خودشان را بیان كنند. فروشنده حتی اگر بعدتر به نحوی دیگر جبران این ضرر مالی را بكند (همچون فروش به خریدار خارجی) اما دولت نمی تواند از كنار این حركت اعتراضی جمعی بی تفاوت بگذرد...این مدل حركت اعتراضی بهتر از بدوبیراه گفتن در تاكسی و اتوبوس و بعد هم ایستادن در صف خرید آجیل است! دو نمونه از اخلاق های زشت ما ایرانی ها همین است كه اولاً «خریدن» آنقدر برایمان اصالت پیدا می كند و آن را موجب فخر می دانیم و سر آن چشم و هم چشمی می كنیم كه قیمت اجناس غیرضروری هم هر قدر بالا می رود، باز آن را می خریم! ثانیاً به حرف كه می رسد كلی به قیمت ها و بی ثباتی بازار معترضیم و بدوبیراه هم می گوییم؛ اما در عمل حتی از آجیل شب عیدمان هم صرف نظر نمی كنیم!!
شنیده بودم مردم یكی از كشورهای اروپایی با بالا رفتن قیمت بی رویه ی شیر، در صف خرید شیر می ایستادند، اما شیر نمی خریدند؛ یعنی نیاز داریم، اما به هر قیمتی نمی خریم.
4- اینكه آجیل نخریم، چون اویی كه ندارد خجالت نكشد، خیلی مرا یاد جامعه ی بی طبقه ی غیر اسلامی انداخت...بگذریم؛ صرف نظر از آنچه كه گفته شد، امسال بیشتر ایام نوروز، مصادف با ایام فاطمیه هست و بسیاری از مومنین از این باب، امسال آجیل نخواهند خرید.
طبقه بندی: ﺳﻴــــ ﺎﻩﺳ ﻔ ﻴـــــ ﺪ، مناسبت ها، تلنگر،
به نام خدا
خـــــــــدایا
من را ببخش بخاطر همه ی درهایی
که زدم و هیچ کدام خانه ی تو نبود...
پ ن: این روزها که سرگرم
خریدیم یادی کنیم از اونهایی که از خرید فقط حسرتش را به دل دارند. با اندکی کمک
بهشون یا ساده تر خرید کردن. کاش بتونیم امسال به حرمت شخصیت فقرا عید را خیلی
خیلی ساده برگزار کنیم.
.
طبقه بندی: جاده ی احساس، تلنگر،