تولدی دیگر

سلامتی همه اونایی که هستن اما نه حس خیانت دارن و نه حال عاشق شدن

سلام دوستان ممنون که به این وبلاگ سر میزنید
 لطفا نظر یادتون نره ممنون

[ شنبه 31 اردیبهشت 1390 ] [ 07:04 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


گفت به دنبالم بیا ، هر جا میروم مثل سایه با من بیا

به دنبالش رفتم و گذشتیم از دریا و کویر ، من از خاطر بردم آن دل پیر

گفتم هر جا بروی ، می آیم، با تو و همه چیزت میسازم...

با تو سبز شدم ، جان گرفتم و در دلت حبس شدم

مدتی گذشت....

آتشم زدی و خاکستر شدم ، من سوخته در دلت محکوم به انفرادی شدم

یک فصل دیگر گذشت ...

 نه! این قرارمان نبود

مرا تنها، از انفرادی دلت تبعید کردی به همان کویری که روزی با هم از آن گذشتیم....

گفتی مثل سایه به دنبالم بیا ، یادت هست؟ حالا سایه ام نیز مثل خودم شکسته است!


[ سه شنبه 9 مهر 1398 ] [ 06:09 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


همیشه باش که بودنت عالمی دارد برایم

همیشه داشته باش هوایم ،

که بی تو نفس در سینه ندارم

گاهی وقتها که خسته ام از زندگی ،

مرا رها میکنی از آن حس بی کسی

تو که باشی دیگر دلم نمیگیرد، آرزوها در دلم نمیمیرد،

دیگر غمی جز غم دلتنگی ات در دلم نمینشیند

ای تو که مرا عاشق خودت کردی ، اینگونه که مرا درگیر خودت کردی

اسیرم کن ، مرا در آغوشت بفشار و از عطر تنت سیرابم کن،

کمی درگیر گذشته های تلخ خویشم ، رو به راهم کن.

هر روز طلوع کن برایم تا با تو غروبی زیبا را ببینم...


[ سه شنبه 9 مهر 1398 ] [ 06:09 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


بیهوده میگذرد این روزها،میسوزد در دل آتش چمن ها

رحمی ندارد خورشید ، کاش شرم میکرد و دیگر نمی تابید

تنها آن تکه ابری که در آسمان است میفهمد دلتنگم

دلتنگ پاییز و حال و هوایش ، دلتنگ آن کوچه باغ و نم نم بارانش

مینگرم به درختی خسته ، به یک شاخه شکسته،

میفهمم چه غمی درونش نشسته

از آدمها که بگذرم ، دل خوشی ندارم به این روزها

آن رودی که میگذشت از اینجا ،همانجا  منتظر ایستاده!

پاییز بیا و کوتاه کن این روزهای بیهوده را...


[ سه شنبه 9 مهر 1398 ] [ 06:09 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


وقتی میدانم تمام زندگی ام تویی ، آن لحظه لذت میبرم

از اینکه تمام زندگی را در آغوش گرفته ام

آنگاه دلم میخواهد یک دل سیر زندگی کنم

وقتی میدانم بی تو نمیتوانم ،

 میدانم که میتوانم همیشه در کنارت باشم

من از جنس توام ، تو از روح عشق، که در من دمیده شده ای

و با من یکی شدی

دوستت دارم ، تویی که مثل هیچکس نیستی ،

تویی که فقط مال من هستی

وقتی میدانم که میدانی در دلم چبیست

تو هم مثل من میفهمی که مجنون کیست


[ سه شنبه 9 مهر 1398 ] [ 06:09 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


هم تو را گم کرده بودم ، هم خودم را...

او که مرا به سوی خود کشاند ،

 با خود نبرد این دل بی پناهم را

این آینه تنها ،چهره درهم شکسته مرا

نشان میدهد، نه آن دل شکسته را

این اتاق تاریک فقط تنهایی مرا نشان میدهد ،

نه بی پناهی ام را

تا میخواهم فراموشت کنم ،

یادم میرود که باید فراموشت کنم

تا میخواهم دوباره اشتباه کنم ،

یادم می آید که باید با عشق خداحافظی کنم


[ سه شنبه 9 مهر 1398 ] [ 06:06 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


بعضی وقتها دلم‌ میخواد فقط نگاهت کنم،

در سکوت عاشقی با فریاد درونم صدایت کنم

بعضی وقتها دلم‌ میخواهد دستانت را بفشارم ،

تو را به درون قلبم بکشانم...

ببین اینجا قلب من است

جایی که بارها شکسته شد و باز هم تپید

دست از بازی عشق نکشید

جایی که بارها زخمی شد ولی باز هم طعم

خنجر بی وفایی را چشید

جایی که باز هم عاشق شد و به عشقت همه چیز را به جان خرید

بعضی وقتها دلم‌ میخواهد فقط به قلبم فکر کنم

که تو چه کسی بودی که قلبم اینگونه عاشقت شد...


[ سه شنبه 9 مهر 1398 ] [ 06:05 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


همیشه مرا وقتی میدید،آنقدر نگاهم میکرد که خسته نمیشد

همیشه وقتی دستانم را میگرفت ، رها نمیکرد، مرا از خودش جدا نمیکرد

همیشه با من بود یا به یادم ، حتی در خواب هم می آمد به خوابم

شب تمام شد و بیدار شدم ، انگار که از عشقش بیمار شدم...

نمیدانم خواب بودم یا بیدار ، بعضی وقتها حتی یادش نمی آمد لحظه دیدار...

نمیدانم در یادش ،بودم یا نبودم ، هرچه بود یکی بود ، یکی نبود....

قصه ای بود از دو عاشق ، که اینجا حالا من مانده ام تنها.....

همیشه وقتی مرا میدید ، نگاهش به آسمان بود، دستانش رو به سوی دیگران بود

همیشه بی من بود و .....

بگذریم ، نمیخواهم تکرار شود ، نمیخواهم...


[ شنبه 12 مرداد 1398 ] [ 07:05 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


مگه زیباتر از این میشه ،

که چشمامو باز کنم و تو رو در آغوشم ببینم

مگه شیرین ترین از این میشه ،

که با یه بوسه از لبات بیدار شم

و چه حس قشنگیه که توی آغوشت باز خوابم ببره

با صدای تپشهای قلبت ، با صدای لالایی عشق،

با اون حس آرامش، خوابم ببره

با نوازشهات ، با لطافت دستات،

با نرمی موهات به اوج عاشقی برسم

مگه هست زیباتر از این اتفاق در زندگیم؟

دلم میخواد توی این همین حسی که هستم

دیگه هیچوقت از خواب بیدار نشم...

میخوام دور باشم از هیاهوی زندگی ،

 از همه اون آدمایی که ارزش یه نگاهم ندارن

میخوام فقط با تو باشم ... فقط با تو..


[ شنبه 12 مرداد 1398 ] [ 06:00 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


تکه تکه خاطرات با هم بودن ، نقش سرد چهره ام ،و حسرتی در  اوج بی هم بودن

گاهی بی اختیار می آید و بی صدا میریزد

بی آنکه کسی فهمیده باشد

اشکهایم را میگویم...

بوی عطر بی محبتی ها ، حال گرفته دلم ، بی خیال مهم نیست گلم

در نبودنت هم بودنت را میبینم ، در این شب سرد ، سراغت را از روشنی ها میگیرم

بهانه میگیرد ، همه چیز را به دل میگیرد

وقتی میگیرد ، تمام غمها درونش مینشیند

دلم را میگویم...

گفتم بگذریم از روزیهایی که گذشته ، تو درون آن روزها بودی و نگذشتم از خاطراتت...

جای خالی تو ، نفسهایم که بی حوصله میروند و می آیند...

آری من هنوز زنده ام، در اوج شکستنم ، در لحظه یخ زدنم

زنده ام ، ولی مثل مرده ها ، چون به عشق تو دلخوشم این روزها

عشقی که هست اما نیست ، میدانم دلم اینک دردش چیست

منتظرت میمانم گرچه میدانم نمی آیی

تو میدانی دوستت دارم و باز هم مرا نمیخواهی...

میدانی بی تو میمیرم و با من نمیمانی

یادش بخیر ، هنوز جای آخرین بوسه ات بر روی دستانم مانده....

هنوز صدای آخرین حرفت در گوشم میپیچد که گفتی تا ابد مال منی...


[ شنبه 12 مرداد 1398 ] [ 05:59 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


هر بار بیشتر از این بار که در کنارمی دوستت دارم

اینبار بیشتر از آن بار که تو را دیدم عاشقت هستم

و هر لحظه تکرار آن احساس نیست ،

رفتن به اوج و غرق شدن در عالم عشق است

آنچه مرا مست میکند ، رنگ چشمان تو است ،

این جام شراب در میان ما بهانه است....

تا بروم در حال مستی ، تا بگویم تویی تمام هستی...

دوباره در این حال با بوسه ای از لبانت جان میگیرم،

من در کنار تو زندگی را سخت نمیگیرم ....

وقتی تو هستی ، شبها با یاد تو در آرامش ،

 فردا که می آید که دوباره تو و آغوش تو و نوازش

اینبار بیشتر از آغاز این شعر دوستت دارم...


[ شنبه 12 مرداد 1398 ] [ 05:45 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


همین که صدایم را میشنوی برایم کافیست

هیچکس به اندازه تو به یاد من نیست

هیچکس مثل تو مرا نمیبیند ، یا صدای فریادم را نمیشنود

من تو را میبینم ،همه جا ، صدایت را میشنوم اینجا ،

هر لحظه میکنم دعا ، تا شیرین شود برایم همه لحظه ها

همین که هوایم را داری ، انگار که دنیا را به من دادی

تو همسفر این راه دشواری، بدون شک برایم بی همتایی

تو همان خدا یکتایی، تو تنها امیدم برای فردایی...



[ شنبه 12 مرداد 1398 ] [ 05:45 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


دفترم لبریز شده از احساسات

روز و شب شکر میکنم او را که تو را به من داد

عطر شعری که به عشقت نوشته ام فضای اتاقم را پیچیده

فکر کنم آسمان دیشب آخرین حرفم به تو ،را شنیده

که اینگونه ستاره باران کرده احساسات مرا ،

فدای آن کسی شوم که به این حال و روز انداخته مرا

فدای تو ، عزیزم نگفتی من بیشتر دوستت دارم یا تو؟

گفتی تو مرا بیشتر دوست داری ،

پس هنوز مانده تا باور کنی یک دیوانه را در قلبت داری

از دلتنگی تو ،اشک میریزد آرام آرام این دلم ،

خیالی نیست ، عاشقی دیگر همین است گلم

تو باش ، این اشکهایم فدای تو ، بی قراریها ، انتظار و سختی هایم به عشق یک لحظه در آغوش
گرفتن تو

به عشق یک لحظه دیدنت میگذرانم سالها را ، کسی چه میداند احساس درون قلب ما را ، کسی چه

میداند عشق ما چیست ، یا آن عاشقی که از عشق میمیرد هیچکس جز من و تو نیست!

هوا ، همان هواییست که تو دوست داری ، دلتنگی دیگر معنا ندارد وقتی که همدیگر را در قلب هم
داریم

آن گلی که آورده بودی برایم ، روبروی من است ، در کنار پنجره اتاقم

من که هر روز تو را میبینم کنار پنجره اتاقم

گل من ایستاده است در مقابل چشمانم

عطر تو عاشقانه پیچیده اینجا

احساس آرامش میکنم وقتی تو را میبینم ، تو در کنارمی ، در کنار پنجره، همینجا


[ شنبه 12 مرداد 1398 ] [ 05:45 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


دلم فریاد میخواهد ، پشت همین پنجره ، مانده ام تنها با خیالم

در حال رفتن مرا نمیدید، وقتی درد دل میکردم ، نمیشنید

وقتی اشک میریختم چشمانش را میبست ، به پای دردهایم نمینشست

دلم یک خیال راحت میخواهد، در کنج همین اتاق ، مانده ام در کنار همین چراغ

وقتی سهم من از با تو بودن تنهاییست ، پس چه سود دارد اشک ریختن برایت؟

تو نفهمیدی چه در دلم بود، و برای من چه بودی،وقتی شبها از فکر تو نمیخوابیدم تو کجا بودی؟

تا بوده ، همین بوده ، سهم من از عشق تو فریادی بوده که مدتهاست

در پشت حنجره ام اسیر است....

نمیدانم درونش چیست... نمیدانم!



[ شنبه 12 مرداد 1398 ] [ 05:45 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


همه چیز را از من بگیر ، فقط مال من باش

نزدیکتر باش ، حتی از روحم ، از جانم ، بیا وتو خود من باش

در کنار تو بودن کافی نیست ، من میخواهم با تو یکی شوم

هرگز لحظه ای از یادم نمیروی ، تو تمام نمیشوی، تو همیشه برایم شروع یک

احساس دلنشینی، جز در قلب من جای دیگری نمینشینی

دست من نیست ، دلم تو را میخواهد، این عشق تو است که تنها در آسمان دلم میتابد

نه میخواهم لیلا باشی ، نه مجنونم ، نه دیوانه ام باشی ، نه بیمارم،

تو را همینطور که هستی میخواهم،

فقط یک شرط دارم، بگذار جای تو بمیرم تا در رویای عشقت تا ابد بخوابم...


[ شنبه 12 مرداد 1398 ] [ 05:13 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


شبیه آن پرنده که بالهایش را باز میکند در اوج آسمان ،

لذت میبرم از با تو بودن

مــــثال آن آهو که میدود در دشت و بیابان ،

می آیم به سوی تو را در آغوش کشیدن

شراب سرازیر میشود از جام و تو در جان منی،

باورش سخت است اما تو خود منی...

در وجود من هزاران تو زندگی میکنند،

اما باز هم هیچکس مثل دلت نیست!

مــــثل چشمهایت کسی نمیتواند مرا جادو کند،

دلم جز تو چیزی را نمیتواند از خدا آرزو کند

مثل آن لحظه ای که تماشایت میکنم تا فردا،

دوستت دارم ای عشق بی همتا


[ دوشنبه 7 مرداد 1398 ] [ 12:08 ب.ظ ] [ azita azita ]

[ نظرات() ]


.: تعداد کل صفحات 66 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ]

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات