تخته سیاه

دوستان عزیز در این وبلاگ مطالب متنوعی را خواهید دید . با گذاشتن نظرات خوشحالم خواهید کرد .

لطفا برای مسابقه ی وبلاگ برتر و دادن امتیاز به این وب ، بر روی لوگوی وبلاگ برتر کلیک فرمایید.

لطفا در نظرسنجی هم شرکت نمایید.


خوشامد گویی...

                                       

                                                            

 

                                                           روزگارا ،که چنین 

 سخت به من می نگری،

باخبر باش که پژمردن من آسان نیست،

گرچه دلگیرم از دیروزم ،گرچه فردای غم انگیز مرا می خواند،

لیک باور دارم ، دلخوشی ها کم نیست!

زندگی باید کرد....!

 

 


جمعه 14 تیر 1392 توسط شهناز | نظرات ()

مولانا..



نی من منم و نی تو تویی نی تو منی

هم من منم و هم تو تویی هم تو منی

من با تو چنانم ای نگار ختنی

کاندر غلطم که من توام یا تو منی


چهارشنبه 27 خرداد 1394 توسط شهناز | نظرات ()

سو ء تفاهم ها...

زندگی ما آدما پر از سوءتفاهم هاست. بیشتر اوقات بدون اینکه بتونیم به همدلی و یک دلی برسیم دیگه کار از کار گذشته و اون افکار منفی و تنش زا و مملو از سوء تفاهم کار خودشون رو کردند و تمام محبت رو به طور اکمل پاک کردند. بعد از اون نتها چیزی که می مونه یک مشت خاطرات ریز و درشتی است که دو طرف حالا یکی زود و یکی دیرتر فراموش می کنند. شاید بگم باید فراموش کنند. کم کم روزگار هم به اونا تو این کار کمک می کنه مثلا ْ یه وقت می بینی رستورانی که زمانی رفتی بودی و ازش خاطره داشتی حالا دیگه جمع شده و تبدیل به یک کتابخانه شده یا سینمایی که یکروزی می رفتی درحال تعطیل شدنه . البته طبعی است قرارنیست که همه چی همانجورکه بهت احساس خوبی می داد باقی بمونه مگه احساس خوبی مونده که بخواد با وجود آثارش قوت بگیره . اگه که این احساسات طرفین قوت داشت که قطعا به وصل می انجامید.  کجای کار غلط بوده یا اشتباه رو باید از آدما پرسید . از آدمایی که خیلی راحت هر اتفاقی رو سبب می شوند و هر نتیجه ای رو هم به روی خودشون نمی آرن و قاطی گرما گرم زندگی عادیشون می شن. تا فرصت دیگه که باز موضوع سرگرم کننده دیگه ای پیدا بشه. تو این شرایط دیگه مهم نیست حال که از دیگری بهتر یا بدتره . چون اگه این موضوع و نگرانی احوال کسی مهم بود که اصلا چین وقایع بی حساب و کتابی شروع وپایان نمی یافت. خلاصه که آدمای این روزگار خودخواهی هاشون بیشتره و دوست داشتن هاشون معمولی و پیش پا افتاده . نتیجه اینکه زندگی رو جدی نگیرید و فقط سعی کنید آنچه که خدا پسندانه است انجام بدید چون قطعا این جوری اقلا اگه این دنیا رو نداشتید خوشبختی و شادی تو دنیای باقی رو خدا براتون تضمین می کند.

 

AAA


پنجشنبه 17 اردیبهشت 1394 توسط شهناز | نظرات ()

دنیا خلوت تر از اونی بود که فکرش را می کردیم.....

وقتی به سن جوانی می‌رسی با آدم‌های زیادی در زندگیت آشنا می‌شوی، آدم‌های خوب و بدِ زیادی می‌بینی، دنیا برایت شلوغ می‌شود و پر هیاهو.

اما کم کم که زمان می‌گذرد، می‌بینی تمامِ آدم‌ها، حتی آن‌هایی که عاشقانه دوستشان داشتی، آن‌هایی که سخت تحت تاثیرشان قرار گرفته بودی، آن‌هایی که دلت را شکستند، آن‌هایی که به تو محبت کردند، آن‌ها که دوستت داشتند و آن‌ها که دوستت نداشتند مثلِ گوی‌های سرگردان از زمینِ زندگی‌ات خارج می‌شوند. به خودت که می‌آیی می‌بینی دنیا خلوت‌تر از آن چیزی است که فکرش را می‌کردی، دلگیرتر از آنی است که فکرش را می‌کردی.

گاهی آدم نمی‌فهمد این خودش است که دارد دل می‌کند از آدم‌ها یا آدم‌هایند که از او دل بریده‌اند


سه شنبه 21 بهمن 1393 توسط شهناز | نظرات ()

سخن روز


برای کشفِ اقیانوس های جدید باید؛ شهامتِ ترکِ ساحلِ آرامِ خود را داشته باشید.
این جهان، جهانِ تغییر است نه تقدیر.

"
لئو تولستوی"


دوشنبه 29 دی 1393 توسط شهناز | نظرات ()

" تخته سیاه"

دریافت ما از تخته‌سیاه(یا مدل سبزش)چیست؟ یک چوب صاف به رنگ سیاه؛ نمادی است از آموزش، یادگیری و فراگرفتن.

نمادی است از مدرسه _ مکان آموزش. تخته‌سیاه و گچ واسطه‌ای‌ هستند و پویایی‌شان در فرآیند یاددهی/ یادگیری نمایان می‌شود.

تخته‌سیاه از چوب ساخته می‌شود، چوب از نظر حسی و فرآیند تولید زیستی‌اش به بدن _ پوست بدن_ نزدیک‌تر است تافلز _تخته سفید(Whiteboard).
تخته‌سیاه_ جسمی که روزی زنده بوده و وقتی در فرآیند یادگیری شرکت می‌کند همچنان زنده است _ همچون تن: تن روایت، تن نوشتاری، تن دیالکتیکی، تنی به نمایش گذاشته شده اما مشروع.
نوشتن بر روی تخته؛ آنچه که من از نوشتن‌اش لذت می‌برم محتوا و ساختار نیست، بلکه سایش‌هایی است که من در آن سطح صاف پدید می‌آورم. من از تماس گچ با تخته _ از نوشتن _ محظوظ می‌شوم. نوشتن با ضرباهنگی که شور و شعف‌ می‌بخشد. سفت نوشتن و کوبیدن _ در نوشتن نقطه‌ها: اقتدار، صلابت.
روزگار فرا می‌رود، مفاهیم رشد می‌کنند. تخته‌سیاه به تخته‌سفید تبدیل می‌شود. تنی فلزی که قابلیت تغییر لذت‌بخش ندارد _ خلاقیت‌های مدرن تغییر‌پذیر نیستند _ چوب می‌پوسد و ذره ذره زندگی‌اش را از دست می‌دهد، فلز زنگ می‌زند. گچ می‌آفریند به بهای نابودی‌اش، ماژیک می‌آفریند به بهای زائد شدن‌اش (خشک شدن). آهنگی که ماژیک از تماس با تخته‌سفید ساطع می‌کند لذتی نمی‌آفریند.واژه‌ها بر روی تخته‌سفید نسخه‌ای است بدلی، تنها انعکاس است و سطحی _ به سرعت پاک می‌شود. اما واژه‌ها بر روی تخته‌سیاه به منزله‌ی امری متصل با تخته، غایت اصل خویش‌اند.تکنولوژی جدید فراتر از بدن ما پیش می‌رود، و به این ترتیب بدن _ بدنی منفعل، بدنی محدود شده _ درگیری و تماس‌اش _ لذت‌اش _ با اشیاء کمتر می‌شود.


جمعه 12 دی 1393 توسط شهناز | نظرات ()

پیدایم کن...

در سرزمینی زندگی می کنم که وقتی گم میشوم به جای اینکه دنبالم بگردند فراموشم می کنند . سنگ قبری فرضی درست می کنند و بر آن گریه می کنند . فاتحه می خوانند و خیرات می کنند. طلب بخشش برایم می کنند . در مراسم شب هفتم شام می دهند و بعد انتقاد می کنند که چرا کبابش بو می داد و جوجه اش سوخته بود. برایم زندگی نامه می نویسند و از من قهرمان می سازند....
باور کن من فقط گم شده ام هنوز نمرده ام !
باور کن که باید کاری کرد!
باور کن که باید دنبالم بگردی!
باور کن اگر مرده باشم نیازی به سنگ قبر و فاتحه و خیرات ندارم!
باور کن پهلوان زنده را عشق است
باور کن!
ولی چیزی که باور می کنی رفتن من و مردن من است!
چزی که باور می کنی این است که چون مرا نمیبینی پس مرده ام!
آهای خدا پرستان خدای شما گم شده است


پنجشنبه 4 دی 1393 توسط شهناز | نظرات ()

زن بودن

از قول یک خانم محترم ؛

سالهاست زن بودن را فراموش كرده ام! در عوض راننده خوبی شده ام! حسابدار خبره، مأمور خرید زرنگ، مدیر توانمند، باربر قوى، استراتژیست باهوشى شده ام!
اما دیگر خودم نیستم!

مدت زیادی است که در خودم گم شده ام!
چه كسی مرا به عرصه های مردانه کشاند؟! در حالی که شانه هایم، بازوانم و زانوهایم هنوز زنانه اند!
هنوز برای مرد شدن ساخته نشده ام!

افسوس كه ناآگاهانه مدتهاست به مرد بودنم افتخار می کنم!

فراموش کرده ام که زن بودن اوج افتخار است!
صبرم، عواطفم، هنرم ارزشمندتر از چیزهایی است كه به دست آورده ام!

دلم برای نوه هایم می سوزد، چه كسی می خواهد به دخترانم مادر بودن را بیاموزد!

خانه ها بی مادر شده اند!
مردان دیگر نگران هزینه های زندگی نیستند! نگران خرید، دیر رسیدن بچه ها، آینده خانواده و ... نیستند!
به لطف مرد شدن ما آنها فرصت زیادی برای سرگرمی پیدا کرده اند!

بهشت زیر پایمان بود! ولی اکنون در جهنم دوگانگی می سوزیم؟!
دلم خیلی برای زن بودنم تنگ شده است.

تقدیم به بانوان سرزمینم


شنبه 24 آبان 1393 توسط شهناز | نظرات ()

kisses 2000


من روبه‌روی آینه‌ام، خواهرم کنار من. همان‌طور که کم‌کم لب‌هام گل‌بهی می‌شوند، خواهرم مارک رژلب را می‌خواند و می‌گوید «2000 kisses» یعنی‌ می‌شود با این رژلب دو هزار تا بوسه داد بی‌آن‌که رنگ لب‌هات برود. می‌خواهم بپرسم تو فاصله‌ها را می‌شناسی؟ نیم‌فاصله‌ها را چی؟

 اما یاد افسانه‌ی دختری می‌افتم که در هیچ قالبی جا نمی‌شد. هی می‌رفت از این شکل به شکل دیگری اما هیچ‌وقت خودش نبود. گنجشک می‌شد؛ از خاکستری هوای پاییزی کوچ می‌کرد به زیرطاقی خانه‌های ویلایی، باز می‌رفت توی قالب ماهی‌ها، سرد و لغزنده. از فلس‌های ظریفش می‌خزید در قالب درخت کاج. روح‌اش درد می‌گرفت، ریش‌ریش می‌شد، بافت‌های چوبی‌اش مثل لولای در زنگ‌زده‌ای قیژقیژ صدا می‌کرد. می‌رفت. باز می‌رفت. صندلی ایستگاه مترو، آویزهای رنگی‌ اتاق نوزادان، کلاه پشمی پیرمردها، حتا سیب قرمز پلاسیده‌ای شده بود اما خودش نبود.
عاصی و خسته شده بود که خدای رازها بهش گفت؛ «روح تو در اسارت دو هزار بوسه است. بوسه‌هات را بده به پسر اقیانوس‌های ناآرام تا خودت شوی.» دختر در قالب پری‌دریایی درآمد. شنا کرد تا پسر را پیدا کند. می‌دانم که همه‌ی این‌ها را از خودم درآورده‌ام اما خبر ندارم دختره بالاخره پسر اقیانوس‌های ناآرام را پیدا کرد یا نه. می‌دانم توی این دنیا پیدا کردن چه سخت است و گم شدن چه آسان. شاید دختره ترجیح داده پری‌دریایی بماند، ترسیده خودِ واقعی‌اش بهتر از پری‌دریایی بودن، نباشد. شاید دوتا اقیانوس گریه کرده تا دل پسره به‌رحم آمده و روحش را بی‌هیچ بوسه‌ای آزاده کرده. سرنوشت دختره توی تخیّل من گم می‌شود و من هر روز با خیال‌هام چند‌ درجه دروغ‌گوتر می‌شوم، مرزها را فراموش می‌کنم و یادم می‌رود چی واقعی بوده و چی توی سرم اتفاق افتاده. خواهرم به تصویرم توی آینه نگاه می‌کند: «خیلی به‌ت می‌آد». فکر نمی‌کنم به‌این‌که آینه‌ها هم فریب‌کارند، گونه‌اش را می‌بوسم بی آن‌که رنگ لب‌هام کم‌رنگ‌تر شوند!


یکشنبه 18 آبان 1393 توسط شهناز | نظرات ()

یادمون ندادند

بچه که بودیم یادمون دادن:
که شروع هر کاری با نام خداست و فقط این اسمه که گره های کور زندگی مونو باز می کنه.

بزرگ که شدیم یادمون رفت :
که آنقدر پیچ خوردیم تو گره های زندگی که کور شدیمو نمی بینیم کسی رو که فقط اسمش کافیه تا هر در بسته ای باز بشه .

بچه که بودیم یادمون دادن:
رسم خط و پاره خط و اینکه یه خط از کجا شروع می شه و به کجا ختم.

بزرگ که شدیم یادمون رفت :
خط هایی که رو صورتمون رسم شد، ردپای کدوم درد به جا مونده رو قلبمون بوده و از کجا شروع شد و اصلا به کجا ختم؟

بچه که بودیم یادمون دادن :
چطور مدادرنگی هامونو به بغل دستی مون که یادش رفته بیاره یا اصلا نداشته که بیاره، شریک شیم تا نقاشیش بی رنگ نمونه.

بزرگ که شدیم یادمون رفت :
سفره ی خالیه همسایه مونو، و هیچ تلاشی برای شریک شدن تو رنگی شدنش نکردیم.

بچه که بودیم یادمون دادن :
برای کمک به بابای مدرسه، هفته ای یه بار خودمون آشغالای حیاطو جمع کنیم.

بزرگ که شدیم یادمون رفت :
به رفتگری که تو چله ی زمستون آشغالای کوچه رو جارو می زنه ،حتی سلام بدیم.

بچه که بودیم یادمون دادن :
که وقتی تو بازی یکی خورد زمین، چطور دستشو بگیریم و کمکش کنیم تا دوباره بایسته.

بزرگ که شدیم یادمون رفت:
بزرگترین صحنه ی زندگی، دنیاست و ما کمک به ایستادن کسی که نکردیم هیچ، باعث زمین خوردن خیلی ها شدیم.

بچه که بودیم یادمون دادن :
به بزرگترامون احترام بذاریم و با تمام وجود به عزیزانمون محبت داشته باشیم.

بزرگ که شدیم یادمون رفت :
بزرگتر - کوچکتری و حرمت و ، حتی خجالت کشیدیم بهشون بگیم"دوستت دارم"

بچه که بودیم یادمون دادن...

ای کاش بچه که بودیم یادمون می دادن چطور وقتی بزرگ که شدیم یادمون نره همه ی اون چیزهایی رو که:... بچه که بودیم یادمون دادن....


سه شنبه 29 مهر 1393 توسط شهناز | نظرات ()

تو

........



تو یوسف نیستی
ولی در من یعقوب غمگینی استـــ
که هر شبـــ بوی پیراهن تـو
پیغمبرش می کند



پنجشنبه 24 مهر 1393 توسط شهناز | نظرات ()

دلی که تنها تو خداشی

ﮔـﻴـــﺮﻡ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻣﻌﯿﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﺎﻋﺖ ،ﺑـﺮﺍﯼ ﻋﺸﻖ ﺯﻳـﺮ ﻳـﮏ ﺳـﻘﻒ ﺭﻓﺘﻦ ﺑــﺎﺷـﺪ ...!

 ﮔـﻴـﺮﻡ ﺩﻭﺳـﺖ ﺩﺍﺷـﺘـﻦ ﺑـﺪﻭﻥ ﺳـﻨـﺪ ،ﺣـﺮﺍﻡ ﺑـﺎﺷـﺪ ...!

 ﻋـﺠـﻴـﺐ ﺑـﺎﺷـﺪ ...! ﺑـﺎﻭﺭ ﻧـﮑـﺮﺩﻧـﯽ ﺑـﺎﺷـﺪ ...

ﻣـــــﻦ ﺍﻣـﺎ ٬ ﮔـﻴـــﺮ ﺍﻳـﻦ ﮔـﻴـــــﺮﻫﺎ ﻧــﻴـﺴـﺘــﻢ ... ! 

ﻣﻦ ﺗــﺎ اﺑـﺪ ﮔـﻴـﺮِ ﭼــﺸـﻤـﺎﻥ ﺗــﻮﺍﻡ ... ﮔﻴﺮِ ﺩﻭﺳــﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺖ ...


چهارشنبه 29 مرداد 1393 توسط شهناز | نظرات ()

ستایش...

قابل ستایش اند دستانی که آهنگ محبت را به زیبایی می نوازند و دل هایی که ترانه عشق و امید را در عالم می سرایند. 

کسانی که از مهربانی ثروتمندترین هستند و در بخشش این موهبت سخاوتمند ترین. آری! قابل ستایش اند

 انسان هایی که بهشت را بر روی زمین بنا و جلوه های کوچکی از بزرگی خداوند را تداعی می کنند.

 و یقین دارم هنوز هم می شود ایمان داشت به چشمانی که قداست دارند ...


چهارشنبه 29 مرداد 1393 توسط شهناز | نظرات ()

بیا و مرا معنی کن

بیـــا مرا معنــی کن 
دست های ِتو میتواند فقط 
نت های ِگمشده ام را 
پیــدا کند 
و چشــم های ِتو میتواند فقط 
مزامیر ِدرون مرا 
بیــدار کند 

بیا مرا معنــی کن 
مـرا که بی تکلّف ترین اعتـراف ِعشــقم 
و بی شک ترین اتــفاق بودن 
مرا که پس میزند انتشــار مدام ِ‌امیـــد 
و رنگ میزند خاکـسترین نگاه 

بیـا مرا معنــی کن 
من به ترجمــان ِسرانگشت های ِتو 
محتــاجم 
که مرور شوم ، دوباره از شعــر 
بلوغ شوم ، دوباره از عشــق 
رها شــوم ، دوباره از بنـــد 
و نسخه ای دیگر از من 
تـداعی ِبی تو بودن نبـاشد 

بیا مرا معنــی کن 
که تو تمامت ِمعانی مرجع ِاحســاسی 
و شرافت واژه های نجیــب 
در سررشته ی ِهرچه کلام 

برگ های سفیــد مرا 
دوباره ورق بزن 
دوباره بنــویس 
دوباره با جوهر ِعشــق ِخود 
رنگی کن 
بیــا فقط تو مرا ، معنــی کن ...


جمعه 27 تیر 1393 توسط شهناز | نظرات ()

عاشقت شدم



 اشتباه نکن

نه زیبایی تو 
نه محبوبیتِ تو 
مرا مجذوب خود نکرد،
تنها آن هنگام که روح زخمی مرا بوسیدی... 
من عاشقت شدم !

"
شمس لنگرودی"


 


شنبه 21 تیر 1393 توسط شهناز | نظرات ()

دعا

- برای خودم دعا می کنم تا آرام باشم ،وقتی توفان می آید، همچنان آرام باشم تا توفان از آرامشم آرام بگیرد.

 - برای خودم دعا می کنم تا صبور باشم ،آنقدر صبور باشم تا بالاخره ابرهای سیاه آسمون کنار بروند و خورشید دوباره بتابدبرای خودم دعا کنم تا خورشید را بهتر بشناسم.

- برای خودم دعا می کنم تا سر سفره ی خورشید بنشینم و چای آسمانی بنوشم.

- برای خودم دعا می کنم تا همه ی شب هایم ماه داشته باشد،چون در تاریکی محض راه رفتن خیلی خطرناک است.

- برای خودم دعا می کنم تا همیشه جلوی پایم را ببینم و خسته نشوم، باید درست نفس بکشم و حواسم به قلبم باشد هر چند وقت یک بار قلبم را به فرشته ها نشان دهم و از آنها بخوام قلبم را معاینه کنند تا هیچ چیزی در هیچ ناکجایی سینه ام را آلوده نکند.

باید پشت پنجره آسمونی ام بنشینم تا خداوند رد بشود، و صدایش کنم، بگویم خدایا هر وقت می بینمت از درد رها می شوم ،من آغوش گرم تورا می خواهم ،نگاه مهربانت را از من دریغ نکن ،از او می خواهم به من نفس ، دعا، دست، اشک، راه، روشنایی، لبخند، مهر، شعر، کلمه، شادمانی و عشق بدهد.

 


سه شنبه 10 تیر 1393 توسط شهناز | نظرات ()

حالم خراب است!

سخت است غرق شدن در روزهای پر از تکرار و تفکراتی که جز خستگی چیزی برایت ندارد...
آنقدر خسته، که فقط می توانی بنگری به دردهایی که نمک به زخم لحظه های تنهاییت می زنند...!
و گاهی در حسرت لحظه ها، آنقدر آه می کشی و بغض می کنی تا آشکار نگردد عمق دردهایی که در دلت پنهان مانده...
خسته از عبور ثانیه ها که به دلخواه خود می گذرد و تو هیچ نقش و سهمی در ثبت و گذر این لحظه ها نداری...!
و همچنین، خسته و دردمند از روزهای خوبی که با یک دنیا امید، رسیدنش را به انتظار می کشیدی...
میدانی!
گاهی، فقط باید چشم دوخت به مهربانی و نگاه خداوندی که خودش خوب می داند حال دلت اصلا خوب نیست

!


سه شنبه 3 تیر 1393 توسط شهناز | نظرات ()

بزرگ شدیم!

 بزرگ شدیم ... و فهمیدیم که دارو آبمیوه نبود
بزرگ شدیم ... و فهمیدیم بابابزرگ دیگر هیچگاه باز نخواهد گشت همانطور که مادر گفته بود ..
بزرگ شدیم ... و فهمیدیم چیزهایی ترسناک تر از تاریکی هم هست ...
بزرگ شدیم ... به اندازه ای که فهمیدیم پشت هرخنده مادرم هزار گریه بود .. و پشت هر قدرت پدرم یک بیماری نهفته بود ...
بزرگ شدیم ... ویافتیم که مشکلاتمان دیگر با یک شکلات،یک لباس یا کیف حل نمی شود ...
و اینکه والدیمان دیگر دستهایمان را برای عبور از جاده نخواهند گرفت ، ویا حتی برای عبور از پیج و خم های زندگی ...
بزرگ شدیم ... و فهمیدیم که این تنها ما نبودیم که بزرگ شدیم،بلکه والدین ماهم همراه با ما بزرگ شده اند ، و چیزی نمانده که بروند
ویا هم اکنون رفته اند ...
خیلی بزرگ شدیم ...
وفهمیدیم سخت گیری مادرم عشقش بود،
وغضبش عشق بود وتنبیه اش عشق بود
عجب دنیایی است ، و عجیب تر از دنیا چیست و چه کوتاه است عمرمان...


جمعه 30 خرداد 1393 توسط شهناز | نظرات ()

عمر

عمر انسان ، کمال عمر انسان را می ربایند و می روند. رخنه می کنند ، رخنه  میکنند در وجود تو ، همراه و همسفر می شوند و در نیمه راه ناگهان همان جایی که نباید  ناپدید می شوند . نشد ، باز هم نشد...

تو را در گرانمند ترین ایام عمر از خود می کنند ، با تو یکی می شوند ، نیمه دیگر تو . سراپا اعتماد و باور . چنان که تو خود را در او می بینی و او نشان داده است که خود را در تو دیده است ؛و درست آن لحظه ای که غرقی در او و از پشت مردمک چشمان او به دنیا نگاه می کنی ، ناگهان تو را کور می کند ، تو را تهی می کند و می رود؟

 چگونه ممکن است ؟ تو نمی خواهی باور کنی ، نمی خواهی باور کنی که " آن تو، آن در تو " این گونه چوب حراج به تو ، به خود ، و به عمر ربوده شده تو زده باشد در چار سوی بهانه های پوچ و موجه ! همان جایی و بهانه ای که ندانسته بودم که قرار بوده قربانگاه من باشد . پیش از این شاید خواب قربانی شدن خود را دیده بوده ام ؛ اما نه بدین سهولت. چنین آسان نبود آن کابوس .

اما چنین شد و چنین شده است و چشمان به حیرت وا گشوده من هنوز دارند به گام های خونینی می نگرند که از من عبور کرده اند. پس آیا همه آنچه را که گذشت باید کابوسی آمیخته به فریب ارزیابی کنم؟ چگونه می توانم ؟ چگونه بتوانم ؟

با هر بار رخنه او در من، در سکوت عبوس من پوست می افکندم و نو می شدم.

که بس او بود که سکوت من ، سکوت مرا ، و خشم جوان آسای مرا ، و اندوه به سالیان مانده در چشمان مرا می فهمید .

تنها او بود که می توانست ، که حق یافته بود و من پنداشته بودم شایستگی آن دارد تا روح مرا عریان و بی شائبه بنگرد ؛  زیرا در نظر من ، بس او بود که خودم بود و آدمی هرگز روح خود را پنهان نمی دارد از نگاه خود اگر با دل در ریا نباشد؛ و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند خود را، روح خود را ، بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد؟ و من اذعان می دارم که نگاه آن انسان به من کفایت می کرد برای سرمستی  وصف ناپذیری اگر چشم عالمی حتی نسبت به من کور می شد ، و نزد خود اعتراف می کنم که فقط به نگاه او  نگاه او به خودم  نیا زمند بودم و بس . آری .... او ، پنداشته بودم از جوهر وجود من است و هنوز هم نمی دانم چگونه گم و ناپدید شد در لایه  لایه های غش و قلب . سکوت مرا ، خشم مرا، و اندوه هزارها در چشمان مرا .... سفر میکرد در روح من و می نگریست در من ،و دیگران اکنون چه می دانند و چرا باید بدانند که از چه چنین خاموشم؟ و چرا در خناق خموشی ، ناگهان چنان به خود می لرزم که گویی رعشه گرفته ام ؟.....

 


یکشنبه 25 خرداد 1393 توسط شهناز | نظرات ()

خیلی وقت ها


خیلی وقتها دوست داری توی زندگیت

کارهایی را انجام دهی که

نمی شود

و یا نمی گذارند

یا نمی توانی 

چهارچوبهای دور و اطراف ما بسیار محدود کننده اند

ما برای در امان ماندن ،

قوانینی را تصویب کرده ایم تا بتوانیم زندگی کنیم

حکومتها هم همینطور قوانینی دارند

تا بتوانند جامعه را با نظم و انضباط

و بر طبق میل خودشان اداره کنند

خیلی وقتها خیلی کارها هست

که آدم دوست دارد انجام دهد اما نمی شود …

دوست داری بلند گریه کنی یا از ته دل بخندی ...

اما نمی شود

دوست داری در جاده ۱۸۰ کیلومتر در ساعت رانندگی کنی

و پلیس جلویت را نگیرد ، اما نمی شود

دوست داری سر جلسه امتحان پایان ترم،

بلند شوی و سئوالهایی را که نمیدانی از دوستانت بپرسی

اما نمی شود ...

دوست داری در دوستی و رفاقت

تا همیشه پایدار باشی اما نمی شود 

دوست داری همیشه عاشق شوی اما نمی شود ...

دوست داری عاشق بمانی اما نمی شود ...

دوست داری

اما نمی شود !

 

خودخواهی گاهی هم خوب است اما نه همیشه ...

همیشه هم نگران آدم نمی شوند ...

زیرا آنقدر کمرنگ می شوی

که حتی خودت هم خودت را از یاد می بری ...

چه برسد آنهایی که دوست داری

به یادت باشند ولی نیستند ...

خرده مگیر وقتی در حصاری خود را

در کنار عقایدی خوش آب و رنگ اما سمی محبوس کرده ای ...

 


شنبه 24 خرداد 1393 توسط شهناز | نظرات ()

تنها...


تنها که باشی..

...........

شطرنج در تمام زندگی ات رسوخ می کند..

تا یادت بماند هرگز

پایت را از بی کسی هایت دراز تر نکنی..

شطرنج یعنی

طوری محاصره می شوی

که با هر قدم،

خودت را یکبار از دست می دهی..

 

... باور کن...

... باور کن...

 

که این عشق های نصفه نیمه،

آنقدر نمی ارزند که با تقلا زدن های الکی

غـرورت را کیش و مات کنی...

و از بین ببری ارزشمندترین چیزت را.

 


چهارشنبه 21 خرداد 1393 توسط شهناز | نظرات ()



دوستان عزیز در این وبلاگ مطالب متنوعی را خواهید دید . با گذاشتن نظرات خوشحالم خواهید کرد .

لطفا برای مسابقه ی وبلاگ برتر و دادن امتیاز به این وب ، بر روی لوگوی وبلاگ برتر کلیک فرمایید.

لطفا در نظرسنجی هم شرکت نمایید.


مولانا..
سو ء تفاهم ها...
دنیا خلوت تر از اونی بود که فکرش را می کردیم.....
سخن روز
" تخته سیاه"
پیدایم کن...
زن بودن
kisses 2000
یادمون ندادند
تو
دلی که تنها تو خداشی
ستایش...
بیا و مرا معنی کن
عاشقت شدم
دعا
حالم خراب است!
بزرگ شدیم!
عمر
خیلی وقت ها
تنها...
دوست داشتن...
چه قدر...
سعدی...
می شود...
سخن
تقدیم
زندگی من ...
برای خودم ...
تو...
سخن ...

خرداد 1394
دی 1393
آبان 1393
مهر 1393
مرداد 1393
تیر 1393
خرداد 1393
اردیبهشت 1393
فروردین 1393
اسفند 1392
بهمن 1392
دی 1392
آذر 1392
آبان 1392
مهر 1392
شهریور 1392
مرداد 1392
تیر 1392
خرداد 1392
اردیبهشت 1392
فروردین 1392
اسفند 1391
بهمن 1391
دی 1391
آذر 1391
آبان 1391
مهر 1391
شهریور 1391
مرداد 1391

شهناز

گیکفا(محسن)
دوست باز
هفت آسمان
بیترین
دکوراسیون
سایت تفریحی وسرگرمی همه چی، همه جا(آرش)
بازدید کننده=پول
سایت تفریحی روتیک
جام ورزش
سایبون
آوازک
بهاریست (کد موزیک)
وبیها
سیریش
دنیا در یک نگاه
سایت تفریحی فانی فاز
نما دانلود
مجله ایران من
تبادل لینک

آوای فاخته(م.ع فاخته)
مجله اینترنتی استوا
تکرار خاطره ها( مهلا)
ایران شاد
تاریخ و دانستنی های ایران(زاد چهر)
علمی
دیونه
امشبم گذشت و کسی نکشت مارا(رضا)
همه چیز...(بنیامین)
به جرم جدایی(دریا)
کرم ابریشم
کوچه پنجم
من و دلتنگی هام( م.ر)
دلنوشته های یک ذهن خطرناک
درکوچه پس کوچه های پاریس(النا)
عطش(محمد)
ادبستان ( سعید)
نقطه...
دوست(شاهین)
عاشقانه(پرستو)
The night sky ( محمد)
بی عشق (داداش سجاد)
بی نهایت
معراج
وبلاگی برای امروزی ها ( احمدی)
تنهایی (سحر)
یک استکان چای( فاطمه )
عشق زیر باران (عاشق)
خنده
زندگی بدون سختی نمیشه (دیبا)
طبیعت روستای اواشانق(حسین)
غزلی که شیطان برای من سرود(زهرا)
پسرک پیر
وبلاگ شخصی بهمن کیماسی
پسر اسفند 68(آرش)
تعبیر خواب
بدو بیا فضولی
تنهاترین همسفر(اشکان)
فریاد خفه(حسین)
هرچی که بخوای هست (علی)

دوستان عزیز به نظر شما چه آهنگی برای این وب مناسب است :






بازدیدهای امروز : نفر
بازدیدهای دیروز : نفر
كل بازدیدها : نفر
كل مطالب : عدد


قالب وبلاگ
گالری عکس

// setTimeout(function () { // GetMihanBlogShowAds(); // }, 1000);