تنهاترین همسفر
|
این روزها....
ﺧﻮﺩﮐﺸﯽ ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﮐﺲ ، ﻣﻨﺤﺼﺮ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺷﻪ !... ﯾﮑﯽ ، ﺩﯾﮕﻪ ﺷﯿﮏ، ﻧﻤﯽ ﭘﻮﺷﻪ .. ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ، ﺁﺭﺯﻭﯾﯽ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ .. ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻧﻤﯿﺪﻩ .. ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺏ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﻤﯿﺮﺳﻪ ... ﯾﮑﯽ ﻣﺪﺍﻡ ﺗﺮﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﻩ .. ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ، ﻋﮑﺲ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﻤﯿﮕﯿﺮﻩ !... ﯾﮑﯽ ﻣﺤﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ !... ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺤﺒﺖ ﻧﻤﻴﭙﺬﻳﺮﻩ !... ﻭ ..... ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﮎ ﺍﮐﺜﺮ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺩﺭ ٣٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ٨٠ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺩﻓﻦ ﻣﯿﺸﻮﻧﺪ !... [ جمعه 17 بهمن 1393 ] [ 11:45 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] شکست....
شکستـه ، دوباره قلبم ندیدی ، نفهمیدی واست می مُردم تموم زندگیم رفت ، منی که رو اسمت قسم میخوردم وقتی دلم خوش نیست دنیام چه آشوبه وقتی ازم دوری،قلبم نـــمی کوبه وقتی دلم خوش نیست حس میکنم مردم یه عمر از احساسم فقط شکست خوردم
[ پنجشنبه 16 بهمن 1393 ] [ 10:41 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] دلم ..............؟!
دلم برای کسی تنگ است که گمان میکردم
می اید......
می ماند......
و به تنهاییم پایان می دهد....
امد......
رفت......
و به زندگیم پایان داد.......
[ شنبه 9 آذر 1392 ] [ 04:13 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] این لحظه ها....
ایـــن لحظه هــا تنــــم یــه آغــوش گرم می خواهــــد با طـــعم عشــق نه هوس……. .. … ایــن لحظـــه هــا لبــانم رطوبــت لبــهایی را می خواهـــد با طعم محبت نه شهوت… … این لحظــه ها گیسوانـــم نوازش دستی را می خواهــد با طعم ناز نه نیـــاز… این لحظـــه ها تنی می خواهم که روحــــم را ارضـــا کند نه جســـمم را
[ شنبه 9 آذر 1392 ] [ 04:05 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] دل.......
جاگذاشته ام دلی
مژدگانی اش تمام “زندگی ام” [ چهارشنبه 30 مرداد 1392 ] [ 10:02 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] غریب ترین شهر عالمم...
من
بی تو
در غریب ترین شهر عالمم...
بی من
تو در کجای جهانی
که نیستی؟!... [ سه شنبه 29 مرداد 1392 ] [ 01:02 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] کاش..
کاش مردان حرمت مرد بودنشان را بدانندو زنان شوکت زن بودنشان را؛کاش مردان همیشه مرد باشندو زنان همیشه زن!آنگاه هر روز نه روز “زن”،نه روز “مرد” بلکه روز “انسان” است…...عمریستــ خـ‗__‗ــودم را به خریتـــــــ زده ام ….دلــم برای آن روی سگــ‗__‗ـــم تنگــــــــ شده…...چه اســــارت بی افتخــــاری است در بنــــد حــــرف این و آن بــــودن . . .... [ سه شنبه 22 مرداد 1392 ] [ 04:50 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] مانند تو دل شکستن بلد نیست.
اما هر چه باشد این روزها جایت را عروسکی پر کرده همانند توست، میدانی؟ احساس ندارد. مرا دوست ندارد مانند تو دل شکستن بلد نیست
[ پنجشنبه 27 تیر 1392 ] [ 03:09 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] وای باران باران حمید مصدق....
شیشه پنجره را باران شست ....
از دل من اما چه کسی نقش توراخواهد شست؟
آسمان سربی رنگ من درون قفس
سرد اتاقم دلتنگمی پرد مرغ نگاهم تا دور وای باران باران
پر مرغان نگاهم راشست.....
در میان من وتو فاصله هاست
گاه می اندیشم میتوانی تو
به لبخندی این فاصله را برداری
ادامه شعر حمید مصدق...
تو توانایی بخشش داری
دست های تو توانایی آن را دارد که مرا
زندگانی بخشد
چشم های تو به من آرامش می بخشد ...
وتو چون مصرع شعری زیبا سطر برجسته ای
از زندگی من هستی
دفتر عمر مرا
با وجود تو شکوهی دیگر
رونقی دیگر هست
می توانی تو به من زندگانی بخشی
یا بگیری از من آن چه را می بخشی.........
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبرمرگ مرا از کسی می شنوی
روی تو را کاشکی می دیدم
شانه بالا زدنت را-بی قید-
وتکان دادن دستت که -مهم نیست زیاد-
وتکان دادن سر را که-عجیب!عاقبت مرد؟
-افسوس
-کاشکی می دیدم!
من به خود می گویم :
"چه کسی باور کرد جنگل جان
مرا آتش عشق تو خاکستر کرد؟.....
....با من اکنون چه نشستن ها خاموشی ها
با تو اکنون چه فراموشی ها
چه کسی می خواهد من وتو ما نشویم
خانه اش ویران باد"
(حمید مصدق)
[ پنجشنبه 27 تیر 1392 ] [ 12:33 ق.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] سرنوشت.....
تو اشتباه من نبودی.. سرنوشت من بودی.. دوست دارم بدانم دیگرچه چیزهایی درسرنوشت دارم… بعدازتو،نوبت کدام بدبختیم است… اشکالی ندارد،خدا داناست.. شایدکسی صبرش بیشترازمن نبوده… [ دوشنبه 24 تیر 1392 ] [ 10:52 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] تو کجایی سهراب؟؟؟؟؟
آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند ... وای سهراب کجایی آخر ؟ ... زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند ... تو کجایی سهراب ؟ که همین نزدیکی عشق را دار زدند ، همه جا سایه ی دیوار زدند ... ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است! .... دل خوش سیری چند ؟ صبـــــــــــــــــر کن سهـــــــــــــــراب...! [ شنبه 22 تیر 1392 ] [ 11:23 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] الو سلام منزل خداست؟؟؟؟؟؟؟
الو سلام منزل خداست؟ این منم مزاحمی كه اشناست هزار دفعه این شماره رو دلم گرفت ولی هنوز پشت خط در انتظار یك صداست شما كه گفتید پاسخ سلام واجبه حالا كه به ما رسید حساب بنده هاتون جداست؟؟؟؟؟!!!!! [ شنبه 22 تیر 1392 ] [ 10:50 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] خدای من...
خدای من ! نه آن قدر پاکم که کمکم کنی و نه آن قدر بدم که رهایم کنی … میان این دو گمم ! هم خود را و هم تو را آزار میدهم … هر چه قدر تلاش کردم نتوانستم آنی باشم که تو خواستی و هرگز دوست ندارم آنی باشم که تو رهایم کنی … آنقدر بی تو تنها هستم که بی تو یعنی “هیچ” یعنی “پوچ” ! خدایا هیچ وقت رهایم نکن ! شبی از شبها ، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کند ! استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی ؟ شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند ! استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده ؟ شاگرد گفت : با کمال میل ! استاد گفت : اگر مرغی را پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست ؟ شاگرد گفت : خوب معلوم است استاد ؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم. استاد گفت : اگر آن مرغ برایت گریه و زاری کند ، آیا از تصمیم خود منصرف خواهی شد ؟ شاگرد گفت : خوب راستش نه ! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ برای خود تصور کنم ! استاد گفت : حال اگر این مرغ برایت تخم طلا دهد چه ؟ آیا باز هم او را خواهی کشت تا از آن بهره مند گردی ؟ شاگرد گفت : نه ! هرگز استاد ، مطمئنا آن تخمها برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود ! استاد گفت : پس تو نیز برای خداوند چنین باش ! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها ، هستی و کائنات خداوند مفید و باارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد ! او از تو حرکت ، رشد ، تعالی و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را … [ دوشنبه 17 تیر 1392 ] [ 06:42 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] وفاداری....
خدایا تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم ! تو را بخشنده پنداشتم و گناهکار شدم ! تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم بازگشتم ! تو را گرم دیدم و سردترین لحظه ها به سراغت آمدم ! تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی ؟؟!! [ دوشنبه 17 تیر 1392 ] [ 06:40 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] گم شدم...
می روی و در بیراهه ی خیانت گم میشوی می روی و هر قدمت آفتی است و هر نگاهم شکایتی ست هراس بر وجودم چنگ می زند مرغ شوم بر ویرانه ها می خواند سیاهی جان می گیرد و سایه چرکین خیانت تمامی سطح آبی قلبم را می پوشاند باتلاق رذالتها تو را می بلعد و تو نیز تمامی روشنی ها را ومن تنهاتر از هر غروب دیگری دست بر تن خاک می کشم و بنگر بر زبانه های آتش درونم که به کبریت تو جان گرفت و جانم سوزاند..
[ جمعه 14 تیر 1392 ] [ 05:25 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] سکوت...
خدایا ! راهی نمیبینم ! آینده پنهان است ... اما مهم نیست ! همین كافیست كه تو راه را می بینی و من تو را ... گاهی خدا آن قدر صدایت را دوست دارد ،
خدا آن حس زیباییست که در تاریکی صحرا
زمانی که هراس مرگ می دزدد سکوتت را یکی همچون نسیم دشت می گوید: کنارت هستم ای "تنها" و دل آرام می گیرد ...
[ جمعه 14 تیر 1392 ] [ 05:23 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] فرق عشق و ازدواج....
شاگردی از استادش پرسید: عشق چست ؟
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد
داشته باش كه نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی...
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت.
استاد پرسید: چه آوردی ؟
با حسرت جواب داد:هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به
امید پیداكردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم.
استاد گفت: عشق یعنی همین...!
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست ؟
استاد به سخن آمد كه : به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش
كه باز هم نمی توانی به عقب برگردی...
شاگرد رفت و پس از مدت كوتاهی با درختی برگشت .
استاد پرسید كه شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین
درخت بلندی را كه دیدم، انتخاب كردم. ترسیدم كه اگر جلو بروم، باز هم دست خالی
برگردم .
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین...!
و این است فرق عشق و ازدواج ...
[ پنجشنبه 13 تیر 1392 ] [ 10:02 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] عجب روزگاری شده......
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟
خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟ خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟ اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید! بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد. روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت... شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....! دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند... دردش گفتنی نبود....!!!! رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن... چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد... خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!! دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد... امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..! انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد! احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود! یک لحظه به خود آمد... دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته [ پنجشنبه 13 تیر 1392 ] [ 09:45 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] .........
چگونه دست دلم را بگیرم ودر كنار دلتنگیهایم قدم بزنم در این خیابان كه پر از چراغ و چشمك ماشینهاست
مسیر من با شما یكی نیست از سرعت خود نكاهید من آداب دلبری را نمی دانم [ پنجشنبه 13 تیر 1392 ] [ 09:34 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ] خدا حافظ گل سوری
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من سرود سبز می خواهند من آهنگ سفر دارم من و غربت من و دوری خدا حافظ گل سوری! سر سردره های بهمن و سیلاب دارد دل بساط تنگ این خاموشی این باغ خیالی ساز رویای مرا بی رنگ می سازد بیابان در نظر دارم دریغا، درد! مجبوری! خدا حافظ گل سوری! هیولای، گلیم بددعایی های ما بر دوش چراغ آخر این کوچه را در چشم های اضطراب آلودۀ من سنگ می سازد هوای تازه تر دارم از این شوراب، از این شوری خدا حافظ گل سوری! نشستن استخوان مادری را آتش افکندن به این معنی، که گندمزار خود را بستر بوس و کنار هرزه برگان ساختن از هر که آید از سرافرازان نمی آید فلاخن در کمر دارم برای نه به سرزوری! خدا حافظ گل سوری! ز حول خاربست رخنه و دیوار، نه! از بی بهاری های پایان ناپذیر سنگلاخ آتش به دامانم بغل واکردنی رهتوشۀ خود را جگر زیر جگر دارم ز جنس داغ، ناسوری! خدا حافظ گل سوری! جنون ناتمامی در رگانم رخش می راند سیاهی سخت عاصی، در من آشوب آرزو دارد نمی گنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم تما شا کن چه بی بالانه می رانم! قیامت بال و پر دارم به گاه وصل، منظوری حدا حافظ گل سوری! نشد بسیار فال بازگشت عشق را از سعد و نحس ماه بگرفتم مبادا انتظارش در دل آساهای من باشد مبادا اشتران بادی اش را، زخمه های من بدین سو راه بنماید کسی شاید در آن جا عشق را، با غسل تعمید از تغزل های من، اقبال آراید من و یک بار دیدار بلند آوازگان ارتفاعات کبود و سرد تماشای اگر هم می نیفتد دست و دامانی هنر دارم نه چوکاتی، نه دستوری! خدا حافظ گل سوری! [ پنجشنبه 13 تیر 1392 ] [ 06:16 ب.ظ ] [ اشکان ]
[ نظرات() ]
.: تعداد کل صفحات 15 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ] [ 7 ] [ ... ] |
|