• [cb:post_like]
  • نظرسنجی

    » این وبلاگ رو از چه نظر میپسندید؟(در صورت داشتن توضیح بیشتر نظر بزارید)

    [cb:post_like]

    [cb:post_like]

    [cb:post_like]

    [cb:post_like]

    [cb:post_like]

    [cb:post_like]طراح قالب صفحه اول

  • این منم

    درباره من

    این وبلاگ یک چهار دیواری است...
    یک چهار دیواری که حرفهایم را ، فکر هایم را ، نوشته هایم را و خودم را توی آن خالی میکنم!
    این چهار دیواری جای امنی است برای من .حداقل از دنیای واقعی خیلی بهتر است.
    امیدوارم خوشتون بیاد
    سبز باشید
    Amir.alone5508@yahoo.com

    صفحه اصلی وبلاگ من
  • نویسنده: Amir | دوشنبه 8 مرداد 1397 ساعت 01:21 ق.ظ

    هنوز هم باورم نمیشود بعد از سه سال زندگی انقدر عوض میشود که گاهی شک میکنم این نوشته هارا من نوشته ام .
    عجیبه ، خیلی عجیب
    حتی ادبیات ادم زیر و رو میشود
    هنوز خواننده دارد ؟
    ایمیل من : Amirbiuseh@gmail.com

    نویسنده: Amir | سه شنبه 17 آذر 1394 ساعت 01:51 ق.ظ

    نوشتن را ترك میكنم و میروم... این روزها را طی میكنم كه روز من نیست! اهای روزگار، روز های ما هم می ایند دیگر ترجیح میدهم نوشته هایم را فقط خودم بخوانم!نقطه سر خط.

    نویسنده: Amir | سه شنبه 26 آبان 1394 ساعت 12:59 ق.ظ

    با یک او جدید حرف میزنم! او از عشق قدیمی اش میگوید ، من هم از عشق رفته ام! هردو گریه میکنیم و به خیال خودمان همدیگر را دوست داریم!

    به خیال اغوشت ، اورا بغل میکنم ، اورا با طعم قدیم میبوسم و نوازش میکنم ،چشمهایم را میبندم و تورا میبینم ، دستهایش را میگیرم ، ناگهان به جای اسمش ، اسمت را صدا میزنم ! او خودش همه چیز را میفهمد و گریه میکند ، دستهایش را از من میگیرد و می رود، میداند هنوز هم قلبم را تسلیم زندگی نکرده ام!

    بیست سال پیش ، با دستهای یک مامای پیر به دنیا امدم ، پدرم بخاطر پسر دار شدنش قربانی کرده بود ! او که نمیدانست روزی پسرش رژ لبی شبیه رژ لب تورا میخرد و با طعم لبهایت ، سیگار میکشد!

    مادرم دستهایم را حنا گرفت تا ترک بر ندارد ،او اگر میدانست قرار است دلم ترک بردارد قلبم را هم حنا میگرفت!

    خواهرم از همان اول حسودی اش میشود ، یک پسر هووی تمام خنده هایش شده است ، هرکاری میکند خودش را عزیز کند و من را بشکند، سه سال بیشتر نداشت ،او که نمیدانستبرادر کوچکش یک روزی آنقدر پیر میشودکه همه بگویند از خواهرش بزرگتر نشان میدهد.

    بیست سال گذشت ،چشمهایم سرخ میشود و من همچنان خودم و خاطراتم را دود میکنم ، او ها را بغل میکنم و هنوز هم فراموشی برایم یک واژه است ، لاشی صدایم را میزنند و میخندند به دستهای لرزانم ، توی تاریکی اتاقم خود ارضایی میکنم و با روزنامه های کثیر الانتشار دستهایم را تمیز میکنم و اشکهایم را پاک میکنم ، به من چه که داعش تا کجا رفته است ، یا رکود اقتصاد ایران هیچوقت برای یک مرده  مهم نیست!.

    صدای دوره گرد محل را میشنوم ، صدای آشنایش چه تکراری است : دستمال سفره اعلا ، حشره کش برای سوسک بلا ،رنگ و روغن برای جلا...

    تنها او این روزها من را میخنداند با آن شعرهای بی مفهومش . از پنجره داد میزنم سم نداری ؟ هول می شود و می گوید برای چه حشره ای میخواهی ؟ سوسک ، مورچه ؟ گفتم سم ات انسان را هم لال میکند؟ خشک میشود و کوله بارش را جمع میکند،زیر لب فحش می دهد و به راهش ادامه می دهد ، او که نمی داند گاهی یک انسان مثل من ،برای خانه از سوسک و موش هم مزاحم تر است !

    سوت میزنم و سکوت اتاق را میشکنم ، حرف هایی هست که نباید بنویسم ، خوب میدانم هنوز هم نوشته هایم را میخواند و به حالم میخندد!

    بی شک او هنوز هم میخندد و اینجا یک نفر چقدر دلتنگ خنده هایش است...

     

    پ.ن : روسری کردی که برایش خریده بودم را  روی سرش را دیدم ، چقدر بهش می آید ! دلم برای همین گرفته!

     

    نویسنده: Amir | شنبه 28 شهریور 1394 ساعت 09:18 ب.ظ


    تصمیمم را گرفته ام ، امسال روز تولدم ، می روم یک کیک سفارش میدهم با چند تا شمع رنگی! سفارش میکنم رویش بنویسند "تولد تنهایی ات مبارک".

    تصمیم را گرفته ام، اول ابان امسال کیک را روی میز اتاق خوابگاهم میگذارم و رویش شمع ها را میچینم ! یک اهنگ ارام میگذارم و برقهارا خاموش میکنم ، از اتاق بیرون میروم و هوایی میخورم ! وقتی به اتاق برمیگردم و برقها را روشن میکنم ، سورپرایز میشوم برای این تنهایی باشکوه! برای خودم دست میزنم و جشن میگیرم ! از خودم میخواهم که شمع هارا خاموش کنم، شمع ها را با ان هوای سرد داخل ریه هایم ،خاموش میکنم و شعر میخوانم از درون! دست میزنم و می رقصم. حتی تصمیم گرفته ام برای خودم رقص چاقو را اجرا کنم و چند بار چاقو را به خودم ندهم! آخر سر که راضی شدم چاقو را بدهم یک پولی از خودم میگیرم!

    باران می بارد و یک غریبه لای همه ی مردم این شهر، در ان اتاق سرد چقدر باشکوه خوشحال است. کیک را میبرم و از خودم عکس میگیرم ! چنگالم را روی کیک میگذارم و برقها را خاموش میکنم ، روی تخت خوابگاهم آن کیک شیرین را میخورم و اشک میریزم! بی شک این تلخ ترین شیرینی عمرم میشود که خورده ام...

    بلند میشوم و صدای اهنگ را زیاد میکنم ، دست خودم را میگیرم و با آن اهنگ غمگین، شاد میرقصم! صدایم را بلند میکنم و با اهنگ همخوان میشوم ، میخواهم ثابت کنم تنهایی سکوت نیست!

    به قسمت همیشه شیرین یک تولد می رسم ، برای خودم کادو گرفته ام، خیلی هیجان دارم که بدانم چه جیزی لای ان کاغذکادوی خوشرنگ پیچیده شده است! با عجله آن را باز میکنم و پیراهن سفیدی را که برای خودم گرفته ام می پوشم! جلوی آینه خودم را ورانداز میکنم و برای این همه خوبی از خودم تشکر میکنم! مطمئن هستم که هیچوقت ،اینقدر خودم را تحویل نگرفته ام!

    تصمیمم را گرفته ام ، امسال ، اول ابان ، روز تولدم بدون چتر زیر باران میروم ، چشمهایم را میشورم و با خودم قدم می زنم ! او که رفت ، تو که رفتی ، همه می روند! فقط من ماندم و خودم! شاید وقتش رسیده بیشتر عاشق خودم باشم! شب ها خودم را بغل کنم و حرف های عاشقانه بزنم! شاید ، باید بیشتر به خودم برسم و احوال خودم را بپرسم! شاید قدم زدن روی برگهای پاییزی با خودم، بیشتر از قدم زدن با او خوشحالم کند!...

    تصمیم خودم را گرفته ام، بی شک باشکوه ترین تنهایی دنیا را تجربه خواهم کرد..

    نویسنده: Amir | شنبه 7 شهریور 1394 ساعت 05:10 ب.ظ

    چند قدم از این رابطه دور میشوم ! اینبار روی یک صندلی می نشینم و به خودم و او نگاه میکنم . برای خودم متاسفم که سرم را زیر گرفته ام و فکر میکنم دارم کار درستی میکنم. اورا میبینم میخندد و به رفتن ادامه میدهد و من را لای التماس های پوچم خفه میکند.

    حالا شکی ندارم این التماس هاست که اورا مغرور کرده است. او که ادم بزرگی نبود ، این خود من بودم که زیادی زیر ذره بین گرفتمش! این خود من بودم که فکر میکردم یه زن ، خدای من است. این من بودم که با حماقت های بچگانه ام به او پر و بال دادم وگرنه او که کسی نبود ، یک ادم عادی مثل تمام ادم های این شهر که با یک نگاه سرد از کنارشان عبور میکنی و گه گاه میخندی به تمام کارهایشان.

    نه ، اینبار به بقیه نیشخند نمیزنم ، به خودم نیشخند میزنم ، اینبار به خودم تابلو ایست را نشان میدهم! اینبار به جای بیدار کردن بقیه میخواهم اول خودم بیدار شوم ! اینبار این منم که میروم و دیگران باید دنبالم کنند! شاید وقت آن است که به خودم احترام بگذارم..

    کسی که حرمت یک سال خاطراتو نگه نداشت مطمئنا کمتر از انیست که بخواهی برایش اشک بریزی ، یا شبها نخوابی و چس ناله کنی.

    پتو را روی سرم میکشم دستهایم را زیر سرم میگذارم و به مهندس شدنم میبالم و به گذشته احمقانه ام باز هم میخندم! شاید باید باز هم از اول شروع کرد! شاید تا الان مقدمه زندگی شیرین و کوتاه ام را دیده باشم ! شاید داستان اصلی لای همین سال ها اتفاق بیوفتد! خاطراتشو دور ریختم! او ارزش زندگی با من را نداشت و خودش هم خوب میدانست که رفت..

    برقها را خاموش میکنم ، از روی صندلی پایین می آیم ، خوشحالم که شاید بیدار تر شده ام ، اینبار خودم را میبینم که سرم را بلند گرفته ام و راه را طی میکنم ! زیر لب یک اهنگ را تکرار میکنم و از این روزها لذت میبرم.:

    یادته همش بهم میگفتی، که فراموش کردن خیلی اسونه

    حالا بشین و تماشا کن، از تو هیچی تو خاطرم نمیمونه

    دیگه هرچی بینمون بود تمومه ، دیگه شونه هات جای من نیس

    توی مسیر سرنوشتت ،از این به بعد رد پای من نیس

    تو منو به خاطرت بسپار ، این منی که روبروته

    تماشا کن رفتن کسیو که از این به بعد دیدنش ارزوته ، اره دیدنش ارزوته

    تو خودتو به خواب زدی و نمیتونم از این خواب زمستونی بیدارت کنم

    تو بزرگترین اشتباه زندگیم بودی که دیگه نمیخوام تکرارت کنم

    .....

    پ .ن : این اهنگه مال محسن یگانس به اسم یادته..

     

    نویسنده: Amir | جمعه 30 مرداد 1394 ساعت 04:11 ق.ظ

    نیمه های شب است ، هنوز هم به آن فکر های احمقانه ای فکر میکنم که حتی نمیشود به دیگران گفت ، میدانی آخر مسخره ات میکنند ، مثل آن مردی که به من گفت مجنون دیروز ، شکاک امروز و من از شدت خجالت تا بیخ زمین رفتم...

    عکسهایش را میبینم و نامه هایش را میخوانم ، با خودم میگویم او اگر عاشق بود نمی رفت بعد در حالی که میخواهم خاطراتش را دور بریزم با دیدن آن انگشتر لعنتی همه تقصیر هارا گردن میگیرم ..

    وقتی بهم گفتند همه حرفهایش بهانه است پای یک نفر دیگر در میان است ، دوست داشتم پاهای نفر سوم را قطع کنم تا بفهمد رابطه یعنی دو نفر اما باز هم یادم می افتد که جفتم برای نفر سوم بیشتر دست و پا میزند تا من ، پس شاید من نفر سوم این رابطم...

    او که بد نبود ، او برای سلامتی من غصه میخورد ، نمیگذاشت قلیان بکشم ، اما نمیدانست وقتی برود چشمهایم خون بالا میاورد ، اگر میدانست بی شک برای سلامتی من هم که شده میماند.سلامتی من را یاد اون روزی می اندازد که راه دوری را برای دیدنش رفته بودم، سرما خوردم کلیم درد گرفت ، به خودش نگفتم تا ناراحت نشه ، وقتی فهمید چمدانم را تا مقصد حمل کرد و دستهایم را گرفت ، مطمئنا بهترین دوای کلیه هایم همان دست هایت بود و بس...

    همه جا توی لیست سیاهش نفر اولم ، او حتی مزاحم هایش را بلاک نمیکرد اما بلاک کردن من برایش آب خوردن بود..

    عکس هایش را نگاه میکنم ، به این فکر میکنم که چه مردی اورا بغل خواهد کرد ، عطر نفسهایش را کدام مرد به ریه میبرد ، شبها کدام مرد به موهایش دست میکشد تا او آرام بخوابد ، کدام مرد برایش لاک میزند ، او لاک زدن را خیلی دوست داشت ، کدام مرد حاضر است ساعت ها مسافرت برود تا چشمهایش را ببیند . دلم میخواهد آن مردی را بشناسم که از من بهتر بود و من نتوانستم مثل او باشم.

    دلتنگ قهرهایی شده ام که یک دقیقه بیشتر طول نمیکشید ، بعدش اگر آشتیش نمیکردم گله میکرد ، اما حالا روزهاست که رفته است و گله نمیکند که آشتیش نمیکنم ! قرار ما قهر های طولانی نبود ، نکند ساعتت را گم کرده ای.:-(

    وقتی اشکاشو پاک کردم و دستاشو گرفتم ، این او بود که قول داد دستامو ول نکنه ، بی مرام دست گرم تر پیدا کردی ؟  بیا برایم تعریف کن ،از خوبی هایش بگو، بیا و بگو اخلاق هایش چطوری است ، بیا قول میدهم دیگر غیرتی نشوم و گوش کنم ، قول میدهم دیگر بهت گیر ندم و حرفاتو بشنوم و بخندم! بیا برایم از این روزهات بگو ، بی من زندگیت ارومه ؟ تو گفتی شبها بی بغل نمیخوابی ، راست گفتی چیزی که زیاده بغله ، بغل که قحط نیست ، مرد عاشق که قحط نیس ، قحطی عشق پاک که نیومده ، اما تقصیر من بود که بغل رو خلاصه کردم تو اغوش کسی که همه دنیام بود..

    رفیق نیمه را بودی ، دستمو گرفتی کشوندی بیراهه ولم کردی ، بی وفا قرارمون این نبود ، قرار ما این نبود وسط راه دل بکنی ، قرار ما این نبود سرتو پایین بندازی بری . از تلفنی حرف زدن با من نترس ، از بغض های پشت تلفنم نترس ، من همان مردیم که روزی قربون صدقه صدای خنده هات میرفتم. از من نترس ، این مرد عقب افتاده که بلد نیست راه بره! نترس پشیمونت نمیکنم برگردی !

    این کار هر شب من است ، اتاق من لبریز است از تو و تو نیستی.. هر شب این سوال های تکراری خط خطی میکند احساسم را و من بی جواب میخوابم..

    تو که نیستی جواب بدی ولی حال ما خوب است اما تو باور نکن...

     

    نویسنده: Amir | دوشنبه 31 فروردین 1394 ساعت 03:24 ب.ظ


     ... سالها بعد اما امیر را توی یک اتاق تاریک و خالی در حالی که چشمهایش هنوز باز ولی ثابت است و ریش بلند و بد ریختش قیافه او را تغییر داده است و یک قلیان از کار افتاده در چند سانتی متری جسدش و یک پاکت نامه و یک گوشی ساده در جیب هایش است ، پیدا میکنند . لباس هایش از چند جا پینه رنگی خورده است دکمه های پیراهن رنگ و رو رفته اش پاره شده است. پاکت نامه ای که زرد شده است را با ترس و لرز باز میکنند و در ان فضای بد بو و مشمئز کننده یک نفر ان را با صدای بلند میخواند :

    ((سلام

    شاید قبل از خواندن نامه من مرده ام ، این سخت ترین نامه ای بود که نوشتم .بعد از سالها دست وپا زدن لای زندگی شاید هنوز هم نوشتن یک وصیت نامه، غمگین ترین کاری است که میکنم .

    آدمها تا وقتی امید دارند زنده اند ، منی که سالهاست نا امیدم ، سالهاست مرده ام. سالهاست که دیگر نای داد زدن ندارم ، سالهاست که نوشتن را ترک کرده ام. سالهاست که ارزو هایم را فروخته ام و از همه چیز و همه کس فرار میکنم.

    بعد از فروختن کتاب های کنکوری که هیچوقت قبول نشدم ، فهمیدم زندگی پوچ ترین چیز است حتی پوچ تر از عشق های دوران نوجوانی، پوچی که سالها دلم را به آن خوش کردم برایش تلاش کردم، پوچ تر از ماکارونی هایی که سرش دعوا میکردم و بعد از سیری میفهمیدم که ارزشش را ندارد؛ شما که غریبه نیستید از زندگی هم سیر شدم !

    زندگی پوچ بود ، پوچ تر از خستگی های خود ارضایی و خواندن کتاب های مذهبی!پوچ تر از عقربه های ثانیه شمار که همیشه به من القا میکردند که خیلی دیر است و من سالهاست که دیگر ساعت ندارم.

    حالا که رفته ام ، هیچوقت به آن عشق رشتی ام نگویید که نیستم ، بگذارید تا آخر فکر کند که من هم مثل او زندگی تازه ای دست و پا کرده ام و زن و بچه هایم را بیشتر از او دوس دارم. بگذارید فکر کند من هم فراموش کردن بلدم و آن همه قول و ادعا شعاری بیش نبوده است. بگذارید فکر کند شماره اش را پاک کرده ام و از اسمش متنفر شده ام.

    بعد از رفتنم عکس هایم را بسوزانید ، نمیخواهم مادرم مرا ببیند و دلخور شود که سالها تربیتش آخر سر چه شد. او اگر میدانست از همان روزهای اول مرا به پرورشگاه محل میداد تا حتی اسمم را هم بقیه انتخاب کنند.

    .......))

    خواننده نامه که از چرت بودن نامه حوصله اش سر میرودبقیه حرفها را بیخیال میشود و خط آخر را بلند تر میخواند:

    (( زندگی پوچ بود ، پوچ تر از این نامه لعنتی...)).

    بعد در حالی که نامه را توی سطل آشغال سرکوچه میگذارند ، خودم را هم کیسه میکنند و بدون سرو صدا توی یکی از گورستان های بیرون شهر دفن , اینگونه یک لکه بزرگ را از جامعه پاک میکنند.

    نویسنده: Amir | چهارشنبه 27 اسفند 1393 ساعت 01:07 ق.ظ

    من که بمیرم چیز زیادی عوض نمیشود، فوق فوقش یک پارچه سیاه بزنند  در خانه دزد زده مان و رویش با خطی زیبا درگذشت هالوی جوان را تسلیت بگویند.چند زن سیاه پوش درحالی که اتاقم را تمیز میکنند با پیدا کردن وسایل شخصی و جنسی ام حتما از خنده غش خواهند کرد. 

    باید چند نفر بیاورند از خوبی های نداشته ام بگویند و اشک تمساح بریزند و پدرم تا اخر عمر حلالیتم را از مردم بگیرد. من که بمیرم مادرم از درست کردن ماکارونی معاف میشود.

    من که بمیرم به راحتی میانگین معدل کلاسی دو نمره بالا می رود و دیگر معلم ها میتوانند به دانش اموزان درس هم بدهند. شاید هم مادر مخترع کنکور نفسی بکشد که دیگر از من فحش نمیخورد .

    من که بمیرم دیگر این دختر همسایه پدر سگ از پشت پنجره کنار میرود و دلش را به یک نفر هالو تر از من خوش میکند . من که بمیرم شاید سیفون دستشویی از شر الیاف های ساخته شده از نافم خلاص شود.

    من که بمیرم دیگر این بالش سیاه هم از دیدن ان همه بغض و اشک و این پتو از  گرم کردن این بدن سرد و بی احساس راجت می شود و شاید یک روز فنر های این تخت از دست سنگینی خودم و درد هایم و ان همه تلو تلو خوردن های دوران بی خوابی ام خلاص شود.

    من که بمیرم آن دختر زیبا و مهربان شاید از دست غیرت نارسم راحت شود و بعد از من بتواند زندگی خوبی برای خودش دست و پا کند . من که بمیرم او دیگر شب ها زود خواهد خوابید و دیگر کسی نخواهد بود تا با دیدن عکس هایش ذوق مرگ شود. من که بمیرم تمام دغدغه او درس و دانشگاهش میشود و دلش دیگر به این کرد پسر خوش نمیشود.

    من که بمیرم کاغذ ها و دفترهای این خانه از شنیدن حرف ها و درد هایم دست میکشند و دفتر نقاشی ، نقاشی های خواهرم میشوند . من که بمیرم کاکتوس یادگاری بچگیم خشک میشود.

    من که بمیرم یک نفر از امار کسانی که طلوع افتاب را با چشم خود دیده اند کمتر میشود و شاید این لامپ ها دیگر مجبور نشوند تا صبح اتاق را روشن نگه دارند.

    من که بمیرم مسجد محل به جای خرما شیرینی پخش میکنند که شاید یک بی دین کمتر دنیا راحت تر! من که بمیرم شاید پای خرافات باز به این اتاق باز شود!

    من که بمیرم چیز زیادی عوض نمیشود ، شاید مردنم خنده دار ترین مردن تاریخ شود ، شاید هم بعد از مردنم خیلی ها بیدار شوند!

    اصلا من زنده ام اما تو باور نکن..

    نویسنده: Amir | شنبه 25 بهمن 1393 ساعت 12:02 ق.ظ

    گلویم خشک شده ، شاید از نعره های دیشب است ، شاید عرق زیاد و لباس خیسم از دست و پا زدن های خواب دیشب است . حالا که بیدار شده ام و آن همه ناخوشی تمام شده است خوشحالم ، خوشحالم که خواب هر چقدر هم تلخ و طولانی باشد باز هم تمام میشود ، خوشحالم که خوابم فقط چهار سال طول کشید.

    منی که به امید ارامش و سرحال شدن خوابیدم ، لای خواب تلخ و احساسی  ام فنا شدم و این وسط هیچکس نبود بیدارم کند. دست و پا زدن های نیمه شب ، بین راه همه اش برای نرفتن بود ، من نمیدانستم اوکه برود بیدار میشوم!

    از رفتنش افسانه ای بزرگ ساختم و به دنبال واقعی شدنش خیلی دویدم ، به امید خیانت نکردن او به من ، به خودم خیانت کردم !

    هق هق های نیمه شب هم بیدارم نکرد ، آنقدر خسته بودم که از بیداری می ترسیدم . از تکرار غریبانه اسمش بیزار شدم ، اسمش را گذاشتم بانو ، همه چیز را از سر گرفتم ، فکر میکردم بیدار شده ام و بانوی دنیای واقعی با دنیای خواب فرق دارد غافل از اینکه من هنوز هم خواب بودم و از گذشته عبرت نگرفتم .

    چهار سال گذشت ، این خواب که بقیه به آن واقعیت میگویند تمام ارزو هایم را فروخت و من دیگر میلی به بیداری نداشتم .

    یک "او" جدید هست که شاید تعبیر تمام خواب های تلخم باشد ! شاید این "او" تمام خواب هایم را جبران کند. شاید که دنیای این او با او فرق داشته باشد، شاید که زیبایی تو فقط ظاهر نباشد، شاید که بتوانم باور کنم تو خواب نیستی و واقعیت شیرین برای اولین بار اتفاق بیوفتد!

    ای کسی که شاید واقعیت زندگی من هستی ، اگر تا حالا خواب مانده ام ، اگر تا حالا الکی فریاد زده ام ، اگر تلاش هایم مسخره ترین تلاش دنیا بوده ببخش. شاید که این بار منطقی تر ، عاقلانه تر و واقعی تر باشد.

     

    نویسنده: Amir | دوشنبه 15 دی 1393 ساعت 10:14 ب.ظ

    خیر سرم دلم را شب و روز به امید یک اینده شیرین صابون میزنم ،بعدش ساعت ها می نشینم روی یک چهار پایه سفت و به سرنوشت نرم و رمانتیکم فکر میکنم : وقتی که از سر کار برگشتم ماچش میکنم یا شب عروسی تا صبح برایش حرف میزم. موهایش را خودم شانه میزنم ، خودم برایش لاک میزنم ، در کارها کمکش میکنم ، بچه دار که شدیم کلی میگردونمشون ، کلی براش پاستل و پفک میخرم ، میبرمش خرید ... که ناگهان صدای دعوای زوج همسایه افکار ادم را قهوه ای میکند و لبخند ناشی از ذوق تخیلات را به اخم چند ساعته تبدیل میکند.

    ادم خسته میشود از زندگی های دو نفره و دلش میخواد تا ابد با همین فکر ها سر کند. فحش هایی که زن همسایه به مردش میدهد ، و کتک هایی که مرد برای زنش تدارک دیده ، عرب برای عجم تدارک ندیده بود!

    ملا علی همیشه حق را به مرد میداد و میگفت زن ناقص العقل است ، اما وقتی مرد همسایه زنش را کتک زد به عاقل بودن مرد ها هم شدیدا شک کردم.

    روزی که از کنار دادگاه عبور کردم ، با دیدن آن همه زن و مرد و مشاجره هاشون فهمیدم آدمها برای طلاق گرفتن ازدواج میکنند. هنوز هم معنی یک زندگی دونفره با ارامش در این سرزمین گنگ است ، این سرزمین به شوری ها عادت کرده است و شور کردن یک زندگی را با دعواهایشان ، جزء رسمی ازدواج میدانند.

    یادم باشد دفعه بعد که روی چهار پایه نشستم به زندگی مجردی ابدی بیشتر فکر کنم . 

    نویسنده: Amir | چهارشنبه 10 دی 1393 ساعت 11:00 ب.ظ

    امشب من به جای ستاره ها خاطراتو میشمارم 

    تو هم پولک های لباس عروسی که برات خریده....


    نویسنده: Amir | شنبه 17 آبان 1393 ساعت 12:21 ق.ظ

    گیرم که پرچم به دست حنجره ام را پاره کنم و داد بزنم کوبانی تنها نیست. گیرم که عکس اواره هارا توی مجازی پخش کنم و لایک و کامنت های زیادم را بشمارم. گیرم که چند نوشته برای کرد بنویسم و روز ها و ماه ها سیاه پوش شوم.

    فوق فوقش بتوانم حرکت جمعی مردم را کنترل کنم و به چند تا از دخترای شرکت کننده شماره بدم! یا شاید هم تلویزیون را روی کانال های اخبار کوبانی قفل کنم و تاسف بخورم برای همه چیز. یا یک تابلو را بگیرم توی دستم و رویش با چند زبان بنویسم (( کوبانی تنها نیست)) ، بعد از چند زاویه عکس بگیرم و منتشر کنم تا همگان بفهمند که ما طرفدار انسانیت و حقوق بشر هستیم و اثبات کنیم که ما مردم کرد را دوست داریم!

    کسی که شعله های بخاری را نگاه میکند هیچوقت نمیتواند سرمای سخت تپه های کوبانی را تجسم کند. تنهایی را کسی میفهمد که دیگر خانواده ای ندارد. تنهایی را کسی میفهمد که حتی دیگر خانه اش امن نباشد .تنهایی را پدری فهمید که در چند متری به دخترش تجاوز کردند.تنهایی را زنی فهمید که برای پاک بودن خود کشی کرد . چیزی که برای ما یک واژه است را آنها با خون و استخوانشان درک کرده اند.

    دیگر وقت آن رسیده است که فریاد های حقوق بشرتان را بخورید و  لال شوید . کوبانی به نوشته های دنیای مجازی و میهن پرستی مجازی شما نیازی ندارد! شعارهای انسان دوستانه شما در مرزهایتان خفه میشود و هیچوقت به کوبانی نمیرسدو هیچوقت دست بچه های ایزدی را گرم نخواهد کرد!

    یا شاید هم وقتش رسیده که ضرب المثل هارا عوض کنیم : (( حق به حقدار نمیرسد)). و یا شعارهایتان را عوض کنید : کوبانی خیلی وقت است که تنهاست...

    نویسنده: Amir | جمعه 9 آبان 1393 ساعت 12:36 ق.ظ

    ابان ماه سال 1390:

    روی تخت خوابگاه لم داده ام و پیامک های عشقم را میخوانم . ذوق کرده ، افتخار میکنم که من هم توانسته ام مخ یک دختر خوشگل را بزنم. پول های تو جیبی ام را گذاشته ام برای شارژ تلفن و از ساعت ها حرف زدن پشت تلفن خسته نمیشوم!

    مدرسه را از روی حوصله می روم و گریه های پشت تلفنم بیشتر برای دوری از عشق با کلاسم است، خودم را رمانتیک صدا میزنم و نفس هایم را لای دوستت دارم هایش میکشم. به کسی اجازه نمیدهم حرف بدی در موردش بزند و از ته دل اورا میپرستم.

    دغدغه بزرگم خرید کادو برای روز تولدش و استرس لب گرفتن لای آن همه جمعیت است.

     

    ابان ماه سال 1391:

    به تازگی فهمیده ام که آن دخترک فقط عشق من نبوده است ، بلکه شب ها همزمان صد پیامک شب بخیر از دوست پسر های رمانتیکش از سرتاسر نقاط کشور دریافت میکرده است. تصمیم گرفته ام قرص بخورم ، نه نه ، اصلا میروم از پشت بام خودم را پایین میندازم ، یا شاید هم رگم را بزنم ! افسرده شده ام و نمیتوانم غذایم را بخورم . دکتر میگوید باید ارام بخش بخورم! هر شب به گوشی خاموشش زنگ میزنم ، شاید گوشی را بردارد و معذرت خواهی بکند.کادو هایش را بغل میگیرم و شب تا صبح گریه میکنم.

     

    ابان ماه سال 1392:

    نبود عشق من را سخت نویسنده کرده است ، با دیدن چهارتا برگ زرد روی زمین حس شاعرانه بهم دست داده است و از وصف جمال عشق تا به سحر شعر می بافم. وبلاگم را سیاه پوش یک رفتن دوساله کرده ام و درد دل هایم را برای کس و ناکس میگویم. خودم را مجنون لیلی مشترک پسرهای شهر میدانم . دور خودم دیواری کشیده ام تا دخترها با احساس پاکم بازی نکنند. من سخت شکسته شده ام.

     

    آبان ماه سال 1393:

    روی تخت دراز کشیده ام و تخم هایم را اندر باب حل المسائل میخارانم، ریش پروفسوری گذاشته ام و جلوی اینه با ترکاندن جوش های نوجوانی کف میکنم. دخترهارا گذاشته ام زیر تخم هایم و به شدت به دنبال یک هرزه پولی میگردم! 

    دست نوشته هایم را میخوانم ، خنده هایم متوقف میشود. من چه بودم ، چه شدم! نمیدانم پیشرفت کرده ام یا پس رفت اما میدانم که در مقابل جنگ های کردهای کوبانی یا مرگ کودکان گرسنه ، شکست عشقی من فقط یک جک بی مزه بود. زندگی من پر بود از شکست های مسخره و بچگانه و من زیادی به آنها بها داده بودم!

    روی برگ های زرد پاییزی قدم میگذارم و از تنفس این هوای بی دغدغه لذت میبرم! حالا شک ندارم که پیشرفت کرده ام.

    به جای واژه عشق ، این روز ها به شدت از چس ناله متنفرم....

    مرگ بر چس ناله ها

    نویسنده: Amir | یکشنبه 30 شهریور 1393 ساعت 05:28 ب.ظ

    شاید روزهای زیادی گذشته است ، شاید سالهای زیادی را پشت سر گذاشته ام ، اما باید بدانم که هنوز سالهای زیادی در انتظار من است.

    این یک نامه است برای خودم ، منی که مدتها با احساس زندگی کردم.این یک نامه سرگشاده است به تمام کردم هایی که نمیبایست میکردم.این یک اتمام حجت است برای تمام زمین خوردن هایم ، برای تمام زخم هایم.

    حداقل خودم را خوب میشناسم ، میدانم که ته هر امیدی ،یک گذشته تلخ گیر کرده است ، میدانم که لای هر بودنی ، یک نبودی همیشه برای آزردن من بوده است ، میدانم که بعد از خنده های پشت تلفنم گریه کرده ام ! من خودم با چشمهای خودم دیدم که شکسته شدم ، و دیدم که فقط خودم بودم که دست خودم را گرفتم و بلند شدم .

    شاید وقت آن رسیده که به جای دیدن ، خودم را بفهمم ، شاید وقت آن رسیده که سرم را بلند کنم و ببینم دوستانم را که از من جلو زدند ، شاید وقت آن رسیده که واقعیت هارا قبول کنم ، شاید وقت آن رسیده که بفهمم عشق هیجده ساله چیزی نیست جز یک حماقت دونفره ، شاید وقت آن رسیده که خودم دستهای خودم را بگیرم و گه گاه با خودم یک لیوان شیرکاکائو داغ بخورم ! شاید دیر است ولی امید هیچوقت از من نمیرود.

    وقت آن رسیده که بگویم من متعلق به آیندم ، باید روی گذشته ،با تموم خوبی ها و بدی هاش پا بذارم و از کنار تمام خاطرات با یک لبخند پر حرف بگذرم ، وقتش رسیده که به خودم توکل کنم ! این خودم هستم که میتوانم خودم را موفق کنم!

    گریه هام ، اشک ها و لبخند هام بماند برای بعد ، من امروز از تمام تلخی میروم! باز هم از ته دل میخندم ! باز هم بدون نگاه به گذشته به فرداهایی که در انتظارمه نگاه میکنم!

    از هیچی پشیمون نیستم ، حالا من برای خودم کوله باری از تجربه دارم، روی دوشم میگذارم و سر بالا به هر جایی که بخوام می رسم .

    این خط ، اینم نشون

    نویسنده: Amir | جمعه 31 مرداد 1393 ساعت 12:46 ب.ظ


     این روز ها لای هر آزمون و تست و سوالی، میلیون ها آرزوی بزرگ خوابیده است . لای هر گزینه ای که انتخاب میکنم یک رویای تمام نشدنی خاموش است.

    یکسال باید تمام احساس و لذت و زندگی را بگذاری کنار تا شاید بتوانی در اینده دوباره به آنها برسی.

    یکسال باید گلویت را بگیری و خفه شدنت لای کتابهای چرت را با چشمهای خسته از صفحه سفید کتاب نگاه کنی.

    یکسال باید تمام شکست و بی اعتمادی هایت را بسازی و به تنهایی با تمام رقیب های خسته تر از خودت رقابت کنی.

    یکسال باید قید تمام خنده ها و شادی هایت را بزنی، و به جای خواندن جک و داستان، تاریخ دین را بخوانی.

    باید به لذت های بیرونی سردی کنی و عاشق اتاق پر از کتابت باشی.

    باید از تمام ارزش هایت بگذری و به عدد فکر بکنی.از تمام ارزش ها و زحماتت فقط یک عدد چند رقمی باقی میماند که به آن میگویند رتبه کنکور و بقیه از روی آن قضاوت میکنند.

    یکسال از زندگی این جوان ها درد دارد و ما فقط شکسته شدنشان را میبینیم...

    ما که مجبوریم و ادامه میدیم اما

    هزار سال طول میکشد تا این یکسال تمام شود...


    برچسب ها: کنکور ، تست ، زندگی ، خسته ، وقتی که تمام آِینده ات چند تا تست باشد . ،
    تعداد کل صفحات ( 6 ) 1 2 3 4 5 6
[cb:post_like]
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات