همین الان تازه از پیش بابام برگشتم خونه.میخوام برم باشگاه.الان پای لپ تاپمو دارم آهنگ لحظه ها از فرزاد فرزینو گوش میدم.گوشه چشمام پر اشکه.آخه به خدا نمیتونم بهش فکر نکنم.اما با خودم عهد بستم که هیچ وقت نزارم بفمه که عاشقشم.از ی طرف اینو هم میدونم که اگه زیاد بخوام سمتش آفتابی بشم ممکنه دستمو بخونه و بفهمه که عاشقشم.
فقط از خدا میخوام ی روزی برسه که اونم همین حسو به من داشته باشه.نمی دونم ...
تمام فکر و ذکر من شده.شبی نیست که بهش فکر نکنم.هر شب دارم خوابشو میبینم.
ی حسی ته دلم بهم میگه که ممکنه اون هنوز عاشقت نشده باشه اما مطمعن باش خیلی دوستت داره.اینارو از خودم نمیگم چون از طرز برخوردش کاملا مشخصه.
تنها آرزوم اینه که دست تو دستای قشنگش بزارم و باهام بریم ی جای دنج .روبروش وایسم و به چشمای سیاه مغناطیسیش زل بزنم و همون جا عشقمو بهش اعتراف کنم.خیلی رمانتیکم.نه؟
من آدم نا امیدی نیستم و اینکه شاید روزی برسه که بتونم در کنارش خوشبخت باشمو بهش ایمان دارم.
چند روز پیشا که پیشش رفته بودم رنگ و رخم پریده بود دستام به لرزش افتاده بود طوری که ازم پرسید: چیزی شده؟منم خیلی به زحمت خودمو کنترل کردم گفتم نه ی خورده استرس برا امتحاناته و خلاصه پیچوندمش.مشکلم اینجاس وقتی به چشاش زل میزنم دیگه نمیتونم به چیز دیگه ای فکر کنم.ی حالتی بهم دست میده که انگار هیپنوتیزمش شدم.
نمی دونم باید چه شکلی باهاش برخورد کنم که نفهمه.اما همین که خودمو کنترل میکنم و هر روز برای دیدنش نمیرم خودش کلیه.
با مادرم راجع به عشق خیلی صحبتمون میشه همیشه بهم میگه که معتقده که تموم عشق ها (مخصوصا اگه ی طرفه باشن)سرانجام و آخرش میسوزه و تموم میشه و از بین میره.
بازم نمیدونم.دارم دیوونه میشم.امروز تصمیم دارم اصلا نبینمش.اما فردا حتما باید ببینمش.
حالا بحثو از عشق بکشم بیرون میدونم کسلتون کردم
ببخشین
همین الان باید کم کم آماده شم برم باشگاه .بعدشم دوباره پیش ددی و همین.امشب هم باید زود بخوابم نه 4صبح
فعلا