پیج ام را در اینستاگرام دنبال کنید     

User: sahar_naserinezhad

 با ( #سحر_ناصری_نژاد ) به راحتی من را پیدا می کنید


تاریخ : دوشنبه 17 خرداد 1395 | 10:20 ق.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظر بدید دیگه!!!
در باغ میخندم که پژواکش
گوش جهان را کر کند شاید
آشوب از اینجا دست بردارد
حال مرا بهتر کند شاید

باید شبیه کودکی هایم
این بادبادک را نگه دارم
با یک نخ باریک و بازیگوش
این جسم کوچک را نگه دارم

من اشتباهی سر زدم از خود
این لاشه قرنی پیش آدم بود
ول کن نخ این بادبادک را
این جسم را آوارگی کم بود

از مرزها بیرون زدم اما
چیزی تنم را میمکد در خود
میخواستم با جیغ با فریاد...
پستانکی سد دهانم شد!

این زندگی سوء تفاهم بود
هر چکه اش بر کام من افتاد
بی عشق از پستان و پستانک
هر شیر خامی از دهن افتاد

از من نخواه از مرگ ننویسم
این دردها عکس العمل دارد
وقتی جهان را بغض میگیرد
بغضش فقط یک راه حل دارد

میخواستی من را بخندانی
این دخترک افسوس کودک نیست
این بار هم از درد زاییدم
این شعر میلادش مبارک نیست


تاریخ : جمعه 29 تیر 1397 | 03:10 ب.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
کولی ام توی کوچه می رقصم
کولیان با کرشمه همزادند
توی گوشم به وقت زاییدن
نه اذان ، بوسه یاد می دادند

یاد دادند توی دفترمان
خط به خط واژه واژه کِل بکشیم
در کف دست مردمان غریب
فالی از جنس درد دل بکشیم

یاد دادند یادمان برود
روزهایی که چشم جاده گریست
یاد دادند دست و پا نزنیم
زندگی باتلاق باکره ای ست

بیش از اینها فرو نباید رفت
تا که آبستن بلا نشویم
چشم بر زندگی ببندیم و
توی این تخت خواب جا نشویم

کارمان رقص وپایکوبی تا
دستمان به دهانمان برسد
هلهله جای اشک وقتی که
کارد تا استخوانمان برسد

دست در جیب روحمان کردند
خنده را از دهان درآوردند
خنده را مثل رخت چرک چروک
روی پرچین غم رها کردند

من چریکی ترین چکامه شدم
چکمه ام خون چکان نخواهد شد
دستهایم طناب داری که
به خودم بد گمان نخواهد شد

روح من تکه تکه می ترکد
بخیه را روی بخیه می کارم
حرفهایم چهار پاره شدند
تا خودم را به خواب بسپارم


تاریخ : پنجشنبه 26 مرداد 1396 | 06:14 ب.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
از صبحدم شروع کن به شب برو
این کوچه را ورق بزن سمت عقب برو
پشت تمام دلخوشی هایم کمی بمان
این خاطرات نمداده را کمی بخوان
از سالهای سرخوشی آهسته تر برو
از خنده های بی دلیل از عشق سر برو
آنجا کنار پنجره میخواندت کسی
با او برو به کوچه ای بن بست می رسی
در انتهای کوچه دختر بچه ای لوند
موهای آبشاری خرمایی بلند
دارد تو را به خاطرام میکشد بیا
با گامهای کوچکش آرام و پا به پا
حالا تو را به خلوت نرمم کشیده ام
با من مرور کن همان چیزی که دیده ام
از سنگ فرش کهنه ی سمت پیاده رو
لی لی کنان به کوچه ی پشتی رسیده ام
آنجا کنار سایه ی نارنجهای پیر
یک هشت خانه با گچ آبی کشیده ام
تاجی سفید لای موهایی بلند ولخت
از آن بهارهای نارنجی که چیده ام
یک دامن بهاری پر چین صورتی
این دخترک منم که حالا قد کشیده ام
پروانه ای که در خودم هی جمع می شوم
این پیله را برای پژمردن تنیده ام
پاشیده خنده ای ملس بر وسعت لبم
سرخ است گونه های شرجی پوش پر تبم
در من سرک کشیده یک دلتنگی غریب
یک حس مخملی یک حالت عجیب
یک حس تازه وقدیمی یک دوگانگی
یک وحشت عجین شده یک بغض خانگی
در من تمام قدترین انگیزه های ناب
بر گونه ام درخشش انگشت آفتاب
سنجاقی از بنفشه در گیسوی مشکی ام
لبهای سرخ و داغ و تبدار زرشکی ام
با من نگاه کن به این لبخندهای ترد
افسوس قد کشیدم و آن شوق تازه مرد
باید فرار کرد از این بغض مدام خود
دارم سقوط می کنم از پشت بام خود...


تاریخ : دوشنبه 9 مرداد 1396 | 04:59 ب.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
من ، بی شک از غمگین ترین مضرابهای خون به جگر روییده ام
تا چنگ بیندازم بر تار و پود این جهان شلوغ
و نبض ناکوک این آشفته بازار هرز لابلای سی می ترین نتهای پاره پاره سرفه شود...
اما تو بی گمان ، از امتداد صورتی ترین لبخند خدا باریده ای
از ژکوندترین زاویه ی لبهایش
تا خنده های تند نعناییت
سنجاق شود بر پیچ و تاب کولیان بی خلخالی که دیوانه وار کل میکشند جعد موهایت را
برای خنده های بی رمقم شلیک قهقه ات کافیست
تا جان بگیرم از خداوندگاری که از لبهایت سر میرود و ریشه میدواند در اندام پبچیده در تشویشم.
ذوقی بپاش بر نخ نماترین لبخندهای تکیده ام
که جای خطوط کمرنگشان این روزها بد جور در امتداد لبم درد میکند...


تاریخ : دوشنبه 12 تیر 1396 | 08:54 ق.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
می گیجم از این قرصهای تلخ بی اعصاب
حل میشوم در سرفه ها ، سر دردها در خواب

حل میشوم بی فلسفه در شعله ها در تب
در جیغ ترمزهای ترسو نیمه های شب

در این زمین زخمی از شمشیرهای لخت
این بره ی آبستن از سگهای لامذهب

این روح سرما خورده خون مینوشد از بودا
حل میشوم در این مثلث های برمودا

حل می شوم تا نیروانا چاره ام باشد
تا بینهایت این جهان آواره ام باشد

در من هزاران لشکر آشوب در جنگ است
تیمور لنگیم و برای ما جهان تنگ است

این عمر را صد بار با هم سرسری رفتیم
تا شیطنت های عجیب بربری رفتیم

سرگیجه میگیریم و دنبال تو میگردیم
ما از ازل تکرار بی اندازه ی دردیم

ققنوس های ساکتی در بطن دیواریم
صد بار خندیدیم و از غم سر در آوردیم

آتش میان بال و پر داریم و میسوزیم
آتش میان بال و پر داریم و دلسردیم

این شعر پایان را فقط در خواب میبیند
تا انتها رفتیم و باید باز برگردیم


تاریخ : شنبه 9 اردیبهشت 1396 | 05:41 ب.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
در رگ رگم عصاره ی حوا
آدم ترین نژاد زمینم
افتاده ام از اوج بلندی
تبعیدی از بهشت برینم

شک میکنم که زنده بمانم
تا بودنم بهانه بگیرد
تا توله های باور من را
این حس بد نشانه بگیرد

ضحاکم و دو مار گرسنه
لم داده در حوالی دوشم
خون میچکد از این تن زخمی
باید لباس تازه بپوشم


باید دوباره قد بکشم تا
سرباز سرشکسته نباشم
سرکش شوم و بر سر دارم
با دست و پای بسته نباشم

با این گلوی تشنه ی لبریز
از حرفهای گنگ بریده
باید جدا از عادت گله
با دست و پای سرخ دریده

بر طبل جنگ تازه بکوبم
از جامه های کهنه در آیم
تا از پس خودم بتوانم
با یک قوای تازه برآیم

این قهوه فالش از غم و درد است
تف میکنم که تازه بنوشم
خون می چکد از این تن زخمی
باید لباس تازه بپوشم


تاریخ : سه شنبه 5 اردیبهشت 1396 | 06:19 ب.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
وقتی دچار درد و هذیانی
لبخند میباری و سرسختی
وقت فرو رفتن در اقیانوس
فرقی ندارد عمق بدبختی

وقتی که رؤیاها به راه افتند
سمت سقوط از منطق دورت
وقتی تمام دنده های شعر
له میشود در بطن ساتورت

دست خودت را ول نکن بانو
این کوچه را بن بست ها خوردند
دزدان دریایی همین دیروز
لبخند زیبای تو را بردند

تا سقط این لبخندهای کال
تا انقراض جاده راهی نیست
بیرون بکش قلاب هایت را
در حوض این ویرانه ماهی نیست

از شعرهایم بوی نفتالین
از بغض هایم خنده میریزد
هذیان مرا بوسیده تا این شعر
از خواب تابستانه بر خیزد

دستی تکانم میدهد آرام
دستی تکانت میدهد بانو
بیدار شو بیرون بکش پا را
این پای در گل مانده تا زانو

برگرد از این راه پر تشویش
تا گردنت را آب بلعیده
فریاد را بشنو کسی انگار
از دور خشکی را کمی دیده


تاریخ : شنبه 26 فروردین 1396 | 11:08 ب.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
پاییز بر تمامی اندام من ببار
بر ذره ذره های این بی تاب بی قرار

آرام دور تک تک رگهای من بپیچ
بغضی تپیده بر لب این شعر گریه دار

بغضی که از شقیقه ی من تیر می کشد
آرام میجود گلویم را شبیه دار

بغضی که شعرهای من را هجه می کند
از یأس های هر خزان تا ذوق هر بهار

پاییز... روی زخمی این باغچه بپاش
یک جرعه از شکوفه ی خونین دل انار

چیزی نمانده تا عدم تا انتهای بغض
تنها دو بیت مانده تا آغاز انفجار

تنها دو بیت مانده تا لب وا کنم به شعر
بیرون بریزد از سرم این فکر زهر مار

چیزی نمانده بشنوی از این سکوت تلخ
از حرفهای له شده بر روی آ چهار

از حرفهای بی سر و ته لای دفترم
وقتی مچاله می شوند از ابتدای کار

هی زخم می شود گلویم در دهان شعر
هی زخمه می زنم بر این عریانی سه تار

باید بگویم از زمین این تیله ی غریب
قل می خوریم روز و شب بر روی یک مدار

قل می خوریم و زندگی بالا می آوریم
آبستن هبوطی از دامان روزگار

ما را به زندگی در این سیاره ها چه کار؟
وقتی قمر در عقرب است این عمر خنده دار

وقتی تمام دلخوشی را کرم خورده است
پروانه ی امیدمان در پیله مرده است

وقتی تمام باورت را موش می جود
در استخوان خنده هایت بغض می دود

وقتی که از تمامی این قصه دلخوری
هی پشت می کنی به غم ، هی زخمه می خوری!

می خواهی از اُزُن ، از این سیاره رد شوی
جایی دگر اصول ماندن را بلد شوی


تاریخ : یکشنبه 21 آذر 1395 | 11:43 ب.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
لالا لالا صدای دنگ و دنگه
صدای طبله و آواز جنگه
به مداحا بگین آروم بخونن
علی اصغر تو یک خواب قشنگه

لالا لالا هزارون ساله اینجا
رو دست این عزادارا میخوابه
تو هیئت شیر میدن نذر لبهاش
واسه لبهای خشکی که کبابه

لالا لالا لالا لالا لالایی
علی اصغر بابا لالا لالایی
تو کل هیئتا گهواره بستن
بخواب ای مونس دلها لالایی

نگاه کن رو پیشونی ها رو بابا
همه سربند اسمت رو می بندن
کوچیکن مثل تو اما میتونن
با کل دشمنای ما بجنگن

تمام ساقیا یاد تو هستن
برا لبهای نازت شیر آوردن
بزرگی کن عزیز مهربونم
میدونم چند سالی دیر آوردن


تاریخ : پنجشنبه 20 آبان 1395 | 07:33 ق.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
شاعر که باشی حال من را خوب می فهمی
احساس موزیکال من را خوب می فهمی
حتمأ سکوت کال من را خوب می فهمی...

گاهی برایم شاعری مانند تریاک است

فرقی ندارد مثنوی ، هایکو ، غزل یا نو
یا سبک های از دهن در رفته ی تابلو
شلیک احساس است از حلقوم یک برنو

این حس برای روح من مانند مسواک است

شاعر که باشی می توانی مست بنویسی
اصلأ برای هر چه اینجا هست بنویسی
حتی برای چیزهای پست بنویسی

شاعر نباشی مستی ات وابسته ی تاک است

باید بفهمی حرفهای خیس باران را
توجیه های بی قراری های آبان را
سمفونی پاییز و خش خش های هذیان را

این خارج از محدوده ی نرمال ادراک است

باید که روحی در بدن مانند اقیانوس
باید که آشوبی درونت همچنان کابوس
حسی تو را در بر بگیرد مثل اختاپوس

ورنه حسابت از جهان شاعری پاک است


تاریخ : دوشنبه 12 مهر 1395 | 07:34 ب.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
بر این زمین گرد و آویزان
ما عاشقان کوچکی بودیم
ما سکه هایی خسته  و تنها
در ازدحام قلکی بودیم

از سقف این سیاره افتادیم
در زندگی با زور سُر خوریم
آن روی سکه توی قلک مرد
ما عشق را از یادمان بردیم

راهی برای رفتن از این درد
از این جنون تلخ و ممتد نیست
باید که از این مرزها رد شد
دستی که قلک را بکوبد نیست

عمریست در این لحظه جا ماندیم
مردیم و مثل زنده ها ماندیم
مثل جنینی مرده در الکل
در برزخی بی انتها ماندیم

در شیشه های تلخی از الکل
ما زندگی را سخت می مردیم
گویی دو اختاپوس غمگینیم
در هم تنیدیم و گره خوردیم

یک شانزده پای پر از احساس
از مرز بد مستی رها می شد
یک شانزده پا داشت با اصرار
از شیشه ی الکل جدا می شد

یک شانزده پای زمین خورده
یک شانزه پایی که ترسیده
این شانزده پا هیچوقت اصلأ
با هم پریدن را نفهمیده

دنیا برای ماهی تنها
تنها به حجم یک وجب آب است
فرقی ندارد تنگ یا دریا
وقتی مسیرت سمت گرداب است

این روزها حال مرا تنها
یک هشت پای مرده می فهمد
حال مرا فواره ای وقتی
عمدأ زمین می خورده می فهمد

راهی برای رفتن از این درد
از این جنون تلخ و ممتد نیست
باید که از این مرزها رد شد
دستی که قلک را بکوبد نیست...


تاریخ : دوشنبه 21 تیر 1395 | 10:08 ق.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
شاعر شدم که از سرم بیرون بریزمت
بالا بیاورم تو را پشت سکوت شعر
اما دوباره دور تنم درد می تند
با بیت های نا تمامش ، عنکبوت شعر

از آن شبی که ریل ها از من تو را گرفت
مغز تمام ثانیه ها سوت می کشید
یک واگن چپیده در آغوش یک قطار
کم کم مرا به ورطه ی تابوت می کشید

سال هزار و سیصد و چند بود؟؟
وقتی تو حل شدی در آغوش قطارها
مثل غمی نشسته در جان بیات ترک
وقتی که چکه می کند روی سه تارها

آن روزها خیال تو موشی گرسنه بود
هر شب تفاله ی مرا آرام می جوید
یک موش دستپاچه که با سوت هر قطار
دیوانه می شد و درونم جیغ می کشید

وقتی تمام کوپه ها آبستن تو اند
هر شب دوباره رفتنت تکرار می شود
من تکه تکه بغضها را چیده ام ولی
این تکه پاره ها شبی دیوار می شود

یک موش خسته که درونم چرت می زند
با هق هق شبانه ام از خواب می پرد
من را به زور سمت این آوار می کشد
من را به زور سمت آن دیوار می برد

شاعر شدم که از سرم بیرون بریزمت
بالا بیاورم تو را پشت سکوت شعر
اما دوباره دور تنم درد می تند
با بیت های ناتمامش...


تاریخ : چهارشنبه 5 خرداد 1395 | 07:43 ب.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
یک عمر از آغوش و از بن بست ترسیدیم
هی بغض کردیم و همه یکدست ترسیدیم
عاشق نبودیم و ادای عاشقی ها را
با هم در آوریم و گیج و مست ترسیدیم

مثل عروسک های مرده زندگی کردیم
هر روز روی بند رخت آوازها خواندیم
مثل کلاغی مرده هی از بام افتادیم
اما درِ گوش هم از پروازها خواندیم

چیزی درون سینه های ما نمی جنبید
ما عاشقان کوکی بی رونقی بودیم
ما مثل تیر برق دیلاقی میان شهر
ما آدمکهای دراز احمقی بودیم

بر چهره مان لب های سرخ نخ نمایی بود
لبخند از جرز دهان تنگمان در رفت
هی بغض های تلخمان را خود خوری کردیم
فواره ها از حلقۀ چشمانمان سر رفت

ما هیچ وقت از عاشقی چیزی نفهمیدیم
مثل مترسک های پوچ و خِنگ و پوشالی
گنجشک،مغز کوچک پر بادمان را خورد
ما مانده ایم و شب به شب تکرار بی حالی

ما جوجه اردک های بد ترکیب یک روزی
باید بفهمیم آّسمان هم خانۀ خوبی ست
این ترسهای کهنه را یک روز می بلعیم
شاید بفهمیم عاشقی هم حس مطلوبیست


تاریخ : شنبه 19 دی 1394 | 10:51 ب.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات

یلدا هیچ چیز عجیبی نیست

عاشقی ست مثل هر عاشق دیگر

معشوقش رو به رفتن است! مثل هر معشوق دیگر

و آخرین شب با هم بودن

خوابش نمی برد

به خیال خودش زمان کش می آید...

یلدا خیاااال می کند بلندترین شب سال است

وگرنه بلندترینش را تنها من به یاد دارم و تو ...



تاریخ : سه شنبه 1 دی 1394 | 10:00 ق.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
ای شاه بی سرباز قاجاری
زیباترین شکل من آزاری
آقا محمد جان چشمانم
باید که دست از عشق برداری

در لاله های شاه عباسی
تصویر چشمان تو افتاده
در آینه بندانِ آغوشت
بک بینهایت بغض تکراری

دنیا پر است از میرزا خان ها
گاهی بزرگ و کوچک اما تو
در جنگل آشفته ی قلبم
تنهاترین آقای سرداری

لشکر کشیدی تا بسوزانی
بر من چکاندی دستهایت را
گفتم که دور از سرزمینم باش
گفتی چرا از عشق بیزاری؟

اینجا هوا بد نیست اما من
رگبارهای پشت هم دارم
اخبار هم از سیل می گوید
وقتی هوای درد سر داری

این بغض های در گلو مانده
چنگیزهای مانده در راهند
باید تمامم را بسوزانند
لا مذهبان پَست تاتاری

این غصه ها تکرار تاریخ است
این ماجرای قرنها دوریست
هر امپراطوری رکب خورده
از دوستان نیک درباری


تاریخ : دوشنبه 19 مرداد 1394 | 09:18 ق.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
تو بودی و دو سه قرن از ندیدنت می رفت
شبیه خاطره ات،شوق دیدنت می رفت
زمان مچاله شد و فصل ها به هم خوردند
زنی به صحنه ی قبل از رسیدنت می رفت

میان عقربه ها گرد هیچ می پیچید
میان ثانیه ها گیج و گیج تر می شد
زنی فراتر از ابعاد هر چه اقیانوس
در امتداد نگاهت خلیچ تر می شد

در عمق حادثه ای تازه دست و پا می زد
در عمق حادثه ای از تبار مردی که...
و باز این تن بیچاره مبتلا می شد
به حس مبهمی از لابلای دردی که...

به هضم بغض عمیقی که دست سردش را
به این گلوی ورم کرده سخت چسبانده
تبی که زاده ی کابوس برنگشتن بود
تن مریض مرا روی تخت چسبانده

توئی که شعله کشیدی به جان آغوشم
توئی که حل شده ای در تنی که می سوزد
برای ماندن من جرعه ای نفس بفرست
که نیمه جان شده پیراهنی که می سوزد...

از ازدحام خیالات تلخ میگویم
از انقراض لبی که تو را نبوسیده
از انهدام نگاهی که ساده می خندید
به مومیایی آغوش های پوسیده

من از تهوع این روزهای تکراری
از این هوای پر از اضطراب می گویم
از انقلاب تو و شاهدخت مغلوبت
من از تلاطم حالی خراب میگویم

مرا اسیر هیولای چشمهایت کن
از این رهایی نا عادلانه بیزارم
به این کشاکش نا شاعرانه خو کردم
شبیه یک زن دیوانه ی خود آزارم

دچار صاعقه های جنون شدم اما
هنوز هم به همین سادگی نمی بارم
تو را به جای خودم توی شعر میریزم
به این جنون زدگی حس بهتری دارم



تاریخ : یکشنبه 17 خرداد 1394 | 04:30 ب.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
باران شبیه اشکهایم بود
وقتی که روی شیشه قل می خورد
زیر هجوم برف پاک کن ها
در یک خیابان کسل می مرد

باران شبیه بغض های من
هی قطره قطره منفجر می شد
در حجم گیج مردمک هایم
چیزی شبیهت! منتشر می شد

هارمونی ناب من و باران!
بوی تن نمناک آجرها
آرام در من منقرض می شد
چیزی شبیه دایناسورها!

در ازدحام خیس چشمانم
ته مانده های دختری می مرد!
جسمی مصمم تکه هایم را
بر دوش سنگین زمین می برد

فواره ی لبخند من می ریخت
از لای انگشتان بارانیت
از انجماد دستهای تو
گُر می گرفتم مثل دینامیت

من اژده های کوچکی بودم
آتش زدم این خانه را با تو
هر بوسه ام ققنوس می زایید
هر شانه ام دیوار! اما تو...

دیگر تمام سهم من از تو
یک استکان چای دم کرده ست
یک استکان چای یخ کرده
یک پلک سنگین ورم کرده ست

حالا تمام بودنت با من
در سایه ی این چتر نارنجی ست
من اژدهای کوچکی هستم
دستان تو گهواره ی دنجی ست..

در این غروب گنگ و خواب آلود
هذیان چشمم را نمی بینی
باران هوای دیگری دارد
دیوانه خشمم را نمی بینی؟

نم نم هَووی چشمهای من
با آن نگاه سوزنی بارید
وقتی که من بال و پرم گم شد
او روی چترت باله می رقصید...



تاریخ : شنبه 1 فروردین 1394 | 07:17 ب.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
خفه خون می چکد از این خودکار
واژه ها هم که گنگ مادر زاد...
رژه می رفت روی مغزم شعر!
شعر تلخی که کار دستم داد

شاعری راه و رسم خوبی نیست
واژه ها از دلم چه می فهمند
حال من را که واژه ها سهل است
شاعران هم مرا نمی فهمند

بغض من از گلوی خودکارم
توی حلقوم دفترم می ریخت
تا تو را بر زبان می آوردم
یک جهان بوسه بر سرم می ریخت

یاد تو کودتای غمگینی ست
مثل دردی که در سرم دارم
شورشت را به جان من انداز
بودنت را عجیب کم دارم

حجم احساس خیس چشمم را
در کدام استعاره بنویسم؟؟؟
دست من نیست این که بعد از تو
باید از تو دوباره بنویسم

روی مغزم سکوت می پاشی
مثل خمیازه روی لبهایم
من هزاران شب است بیدارم
گیج لبخند توست شبهایم

من تو را ناشیانه بلعیدم
روح تو در تنم نمی گنجد
شعر من انفجار مغزم بود
مغز من در سرم نمی گنجد

یاد تو طعم مهلکی دارد
مثل این خاطرات مسمومم
مردن من شبیه مردن نیست
من به این جسم زنده محکومم

مثل یک بچه ماهی کوچک
در تنت شاعرانه می رقصم
زخم قلاب تو به لبهایم
روی خاک عاشقانه می رقصم


تاریخ : چهارشنبه 20 اسفند 1393 | 09:36 ق.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
از جهانی شبیه من آمد
روی تنهایی ام قدم میزد
مثل شلاق بر تنم بارید
او که از عاشقیش دم میزد!!!

دور سلولهای مسمومم
دور دستان سرد من پیچید
مثل یک مشت قرص جوشان بود!
گُر گرفت و چه زود هم خوابید!!!

من که آتشفشان خاموشی
توی تنهاییام گم بودم!
یک جرقه به جان من انداخت
انفجار از دل اتم بودم

مثل کپسولهای اکسیژن
در نفس های سرد من پیچید
من هوا کم می آورم بی تو!
من هوا را... بمان... نمی فهمید!

او مرا بی نفس رها می کرد
مثل یک نبض خسته از تکرار
خنده ی کوچک مرا بلعید
مثل یک اژدهای آدم خوار

من که غرق نبودنش بودم
بودنش را به جان من انداخت!!!!
در رگم ذره ذره جاری شد
سایه ای بر جهان من انداخت

مثل یک نشئگی کاذب بود
حس این با تو بودن شانسی
من پر از دردهای اجباری
من پر از ترک عشق اورژانسی

باید از جاده دست بردارم
از مسیری که آخرش پیداست
زیر چترت قدم زدم اما
بعد باران دوباره "من" تنهاست


تاریخ : یکشنبه 14 دی 1393 | 09:46 ق.ظ | نویسنده : سحر ناصری نژاد | نظرات
.: Weblog Themes By VatanSkin :.

تعداد کل صفحات : 3 :: 1 2 3

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات