جایگزین کردن میهن به بیان
احساس می کنم هر چقدر هم که از میهن بلاگ بنویسم، باز هم کمه. جدا نمیشه تمام اون سال هایی که با عشق و علاقه از مدرسه می اومدم خونه و منتظر فرصتی بودم که برم پشت کامپیوتر و ببینم کامنت تازه ای دارم یا نه رو با جملات بیان کرد... میهن بلاگ از تمام دوست های قدیمی و صمیمیم، قدیمی تر و صمیمی ترعه. دوستیمون انقدر پایدار بود که بخاطرش با خانوادم دعوا می کردم، بخاطرش مسخره می شدم و هزار جور چیز دیگه. پنل مدیریت میهن بلاگ یکی از جاهاییه که می تونم به عنوان خونه خطابش کنم!! ولی بلاخره یه وقتایی هم می رسه که از دست این دوست خیلی قدیمی و خیلی صمیمی بخاطر اشتباهات و مشکلاتش که انگار قصد هم نداره درستشون کنه، خسته بشی و ولش کنی. البته نه برای همیشه. میهن بلاگ همیشه یه دوست خوب برای ما وبلاگ نویسا باقی می مونه... اما تازگی ها «بیان» هم ثابت کرده که می تونه دوست خوبی باشه. ویژگی های خوبش خیلی زیاده. ویژگی بد هم داره طبیعتا ولی اونقدر ناچیزن که به حساب نمی آن...
بگذریم... این همه مقدمه چینی کردم که بگم: ما هم کوچ کردیم :))
آدرس وبلاگ: http://symphony-of-mylife.blog.ir/
Comment() | جمعه 13 دی 1398
تموم نمیشهههه
بدون شک تمرین داستان نویسی یکی از خسته کننده ترین و مسخره ترین تمرین های دنیاست.
Comment() | چهارشنبه 11 دی 1398
این قسمت: مرتیکه ی کوتوله و آشنایی
آن مرتیکه ی کوتوله. که روی میزش تندیس های افتخاری به چشم می خورد. روی کمدش، آقا خرسه پاهایش را تند تند تکان تکان می داد، نگاهش به ساعت بود که از 8:30 رد شده و لحظه شماری می کرد که برود و با همسر و فرزندش شام بخورد. کامیون زرد رنگ که روی میز نشسته بود و به ما نگاه می کرد, چرخ هایش را زیرش جمع کرده بود و منتظر بود که برود بخوابد؛ آخر کامیون خان خیلی به سحرخیزی اهمیت می داد. صندلی های اتاق مرتیکه ی کوتوله, سفت و نا آرام بودند و اصلا به کاناپه های گرم و نرم «خانم موشه» شباهتی نداشتند. میزش آنقدر بزرگ بود که معلوم بود پشت میز نشستن را خیلی زیاد دوست دارد. تند تند پوزخند می زد و چشمانش از خستگی نیمه بسته بودند. مرتیکه ی کوتوله برایم از معایب کوتوله بودن گفت و اینکه دوست دارد جایش را با من عوض کند. برایم از ترس هایم گفت و از همان لحظه که فهمیدم او تمام رازهایی که سال ها پنهانشان می کردم را از من بهتر می داند از او متنفر شدم. از همان لحظه او از «آقای دکتر» توی ذهنم تغییر کرد به «مرتیکه ی کوتوله». شاید خیلی با ادبانه نباشد. اما این دقیقا همان چیزی که با کمک آن یک تصویر خیلی دقیق از او توی ذهنتان می آید. ( اینطور نیست که بخوام قد کوتاه ها را مسخره کنم! اتفاقا من ارادت خاصی به قد کوتاه ها دارم و اصلا در نظرم کوتاه بودن قد عیب نیست -این را به مرتیکه ی کوتوله هم گفتم و خندید!- اما در هرحال از او نفرت شدیدی توی قلبم مانده و جز این لقب برایش لقب دیگری به ذهنم نرسید. ) راستش را بخواهید، مرتیکه ی کوتوله، جز قد کوتاه بودنش، هیچ ویژگی دیگری ندارد. خیلی ریلکس صحبت می کند. لب هایش را موقع صحبت خیلی باز نمی کند. شمرده می گوید. سنش زیاد نیست اما از همین حالا ریزش مو گریبان گیرش شده. مرتیکه ی کوتوله کلی صحبت کرد و از حرف هایش تنها چند جمله یادم مانده. مرتیکه ی کوتوله کسی نیست که دلتان بخواهد سراغش بروید یا به حرف هایش گوش کنید. مرتیکه ی کوتوله از آن هایی است که حقیقت را می کوبد توی صورتتان و دستور می دهد که این حقیقت ها را روزی 30 دقیقه تمرین کنید... 40 دقیقه ای که در هفته کنارش سپری می کنم مانند خوردن چندین لیوان قهوه ی تلخ پشت سر هم است. قهوه ای که حق شیرین کردنش را ندارم...
Comment() | دوشنبه 9 دی 1398
عجیب است که عنوان نمی آید توی ذهنم
آنقدر می نویسم و پاک می کنم و می نویسم و پاک می کنم و نتیجه ای نمی دهد و هر روز روی این ها تلنبار می شود و این صدای لعنتی هم هر روز بیشتر از دیروز بی استفاده می ماند که آخرش رودل می کنم... این خط این هم نشان... در حال حاضر تنها چیزی که مرا از منفجر کردن وبلاگ با پست های احمقانه باز می دارد «روز های مرده» است و این امید که فردا باشگاه دارم و آنجا ناخواسته خالی می شوم ...
Comment() | سه شنبه 3 دی 1398
بعضی از بهترین دوستانم سیرکی اند.
موقع ناهار می نشینم کنار دوستانم. اما انگار ننشسته ام. یعنی توی جمعشان هستم، اما حس نمی کنم کنارشان هستم. قبلا راحت تر می توانستم با هر گروهی بجوشم. بعضی ها باید توی دار و دسته ی خاصی باشند تا احساس آرامش کنند. گروه برایشان مثل یک حباب محافظ است که خیلی کم ازش دور می شوند. من هیچ وقت اینطوری نبودم. همیشه می توانستم راحت از این میز به آن میز و از این گروه به آن گروه سُر بخورم. ورزشکارها، نابغه ها، قرتی ها، بچه های گروه موسیقی و اسکیت بازها. همیشه همه دوستم داشتند و قبولم می کردند. من هم همیشه می توانستم مثل آفتاب پرست خودم را همرنگ کنم. عجیب است که حالا می بینم توی یک گروه تک نفره ام. حتی وقتی با دیگران هستم.
دوستانم غذایشان را با حرص و ولع می دهند پایین و به یک چیزی که نشنیدمش می خندند. نه این که عمدا بهشان توجه نکنم، ولی نمی دانم چرا نمی توانم پی حرفشان را بگیرم. صدای خنده شان آنقدر دور است که انگار توی گوشم پنبه گذاشته ام. این حالت همین جور شدید تر می شود. حتی انگار انگلیسی هم حرف نمی زنند و صحبت هایشان به زبان عجیب و من درآوردی دلقک های سیرک دو سولی است. دوستانم به زبان سیرکی حرف می زنند. معمولا من هم همراهی شان می کنم. خودم را قاطی خنده هایشان می کنم که استتارم لو نرود و خیال کنند با دور و بری هایم هماهنگم. اما امروز حوصله ندارم ادا دربیاورم. رفیقم تیلور که حواسش کمی جمع تر از بقیه است، می فهمد آنجا نیستم و یواش می زند به بازویم.
«آهای! از زمین به کِیدِن بوش، کجایی پسر؟»
بهش می گویم: «دور اورانوس چرخ می زنم.»
همه می زنند زیر خنده و بعدش شوخی های فضایی شروع می شود که انگار همه شان هم سیرکی اند، چون من دوباره رفته ام توی هپروت.

#چلنجر دیپ / نیل شوسترمن (یکی از نویسنده هایی که امضا گرفتن از او امری واجب در زندگی ام است.)
پ.ن: این کتاب بیشتر از هر کتاب دیگری لیاقت «پیشنهاد ویژه» را دارد.
Comment() | سه شنبه 3 دی 1398
حق خورده شده...
بلاخره وقت خداحافظی با پاییز هم رسید. با اینکه در یکی از پست های قدیمی کلی برای رفتنش شادی کردم و آرزو کردم که زودتر برود و دیگر پیدایش نشود، اما راستش را بخواهید حالا از حرف هایم پشیمانم! دقیقا مثل همان وقت هایی که کسی از اعضای خانواده می خواهد برود مسافرت و برای اینکه نشان ندهی چقدر از رفتنش ناراحتی، لجبازی می کنی و اصرار داری که رفتنش اصلا برایت اهمیتی ندارد. خداحافظی هم نمی کنی و می نشینی توی اتاقت... دقیقا همینطور. تنها تفاوتش این است که ما به بهانه ی یلدا، با او خداحافظی می کنیم...
برخلاف تمام غرغرهایم، پاییز فصل مورد علاقه ام است. نه به خاطر اینکه پذیرای تولد من بوده. نه به خاطر اینکه بهترین اتفاق های زندگی ام را پاییز برایم رقم زده. نه به خاطر اینکه بهترین دوستم پاییزی است. نه به خاطر اینکه زیباست. نه به خاطر باران هایش حتی.
پاییز فصل مورد علاقه ام است چون برخلاف اینکه خودش خیلی شاد و سرخوش است و غمی هم ندارد، همه آن را فصل جدایی عاشق ها می نامند. فصل غم. فصلی که نه تنها غروب اش بلکه تک تک ثانیه هایش دلگیر است... پاییز فصل مورد علاقه ام است چون نه ته تغاری سال است، نه عروس سال، نه مثل تابستان لحظه لحظه برای آمدنش ثانیه شماری می کنیم. پاییز همان فصلی است که ورودش همیشه فراموشمان می شود آنقدر که درگیر باز شدن مدارس و دانشگاه ها هستیم. پاییز همان فصلی است که هیچکس او را به خاطر خودش نمی خواهد. پاییز همان فصلی است که همیشه یا یک زن گیسو طلایی دل شکسته تصور می شود یا پیرمردی با کمر خمیده و لبخندی غمگین. پاییز همان فصلی است که مورد علاقه ی همه است اما هیچکس او را حقیقتا نمی شناسد. هرکس تصور منحصر به فردی از او دارد و هیچوقت، هیچکس نمی تواند حتی ذره ای شخصیتش را درست توصیف کند.
مثلا خودم!
چقدر احمقانه است که فکر کنیم پاییز پسر کم سن و سال بازیگوشی است که به زرد و نارنجی علاقه ی شدیدی دارد و صبورانه می نشیند تمام درخت ها را با رنگ های مورد علاقه اش رنگ می کند! هر وقت حوصله اش سر می رود درخت ها را قلقلک می دهد و برگ هایشان را تماشا می کند که با هر قهقهه، زمین را می پوشانند. دوران بلوغش را می گذراند و با اینکه صبح حسابی سر حال و سر خوش بود اما هنگام غروب به طرز عجیبی دلش می گیرد و ابرها را وادار می کند تا ببارند... فرزند زمستان است و آنقدر لجباز و یک دنده است که نمی خواهد جایش را بدهد به مادرش و هرسال تنها کسی که می تواند او را راضی کند، یلدا است...  مثلا!
به شخصه هیچوقت از ته دل باور نکردم که پاییز این شکلی است. که شلوارک می پوشد و روی برگ ها دوچرخه سواری می کند. که موهایش همیشه آشفته است و برخلاف تابستان که مردی شده برای خودش، شوخی های خرکی می کند و سرخوشانه می خندد. اینطوری نگاهم نکنید. باور نکردم. اما همیشه دوست داشتم که اینطور باشد. دلم نمی خواست پاییز آن زن گیسو طلایی دل شکسته ای باشد که هر سال با وجود هزار جور غصه بیاید و غرغرهای ما را تحمل کند و هیچ نگوید. دلم نمی خواست آن پیرمرد کمر خمیده ای باشد که با وجود پا درد های مکررش حواسش به آلودگی هوا باشد که مرز هشدار را رد نکند... راستش را بخواهید پاییز دل شکسته ترین کسی است که می شناسم. حتی اگر توی ذهنم پسر بیخیالی تصورش کنم. حتی اگر قاطعانه پافشاری کنم که پاییز شاد است و همه اشتباه می کنند و غروب هایش اصلا دلگیر نیست.
پاییز فصل مورد علاقه ام است چون اسراری دارد که گویا قرار نیست هیچوقت برایمان فاش کند... و با اینکه می دانم امشب همگی حسابی دلمان برایش تنگ می شود، اما بیایید کم محلی نکنیم به یلدا. هدفم از همان اول نوشتن چیزی درباره ی یلدا بود... اما آنقدر دلم از پاییز پر بود که یلدا میان  غرغرهایم گم شد! مهم تر از همه... بیایید کم محلی نکنیم به ته تغاری سال. ورودش را خوش آمد بگوییم و با روی باز از او استقبال کنیم. ته تغاری ها دل نازک اند راستش...

چقدر روده درازی کردم! یلدا جان! با وجود اینکه آمدنت به معنای خداحافظی پاییز است، اما تو آنقدر شاد و سرزنده می آیی و آنقدر بی سر و صدا می روی که نمی توانم از دستت دلخور بمانم!... یلدایتان مبارک.
Comment() | شنبه 30 آذر 1398
سرزنشم نکنید
احساس می کنم یک روز غرق می شوم میان این اشک هایی که بخاطر تخیلات یک فرد دیگر می ریزم ...
Comment() | شنبه 30 آذر 1398
و او دوباره اینجاست
این دیگر یکی از آن «دلخوشی های کوچک» زندگی نیست که همیشه حرفشان را می زنم. این حقیقتا یکی از بزرگ ترین دلخوشی هایی است که می تواند در زندگی کسی پیش بیایید! مثلا دیدار یک انسان فوق العاده بعد از یک سال دوری... دور هم جمع شدن خانواده ی زیادی کوچکتان بعد از یک سال... و به طَبَعیت لبخندهای گرم و ژرفی که صورت همهههه را زینت داده... شوخی های احمقانه و خنده هایی که برای آن شوخی ها زیادی اند... بوی عطرش که تقریبا داشت فراموشت می شد... و می دانید کجایش از همه بهتر است؟ اینکه یادش مانده باشد آن موقع ها با چه چیزی بیشتر از همه خوشحال می شدی و با اینکه همه چیز از آن موقع تغییر کرده اما او هنوز سوغاتی هایی برایت می آورد که وقتی 5 ساله بودی برایت می آورد و خودت هم باورت نشود که هزاران برابر بیشتر از آن موقع ها ذوق زده شوی... و می دانید چه چیزی از این هم بهتر است؟
دیدن لبخند مادرش وقتی به او نگاه می کرد.
Comment() | پنجشنبه 28 آذر 1398
آن ها زیادی فوق العاده اند و من متاسفانه...
وقتی اطرافیانم را می بینم که چطور با وجود مشکلات فراوان و با وجود سرخی همیشگی چشمانشان به مبارزه ادامه می دهند، از خودم متنفر می شوم.
Comment() | چهارشنبه 27 آذر 1398
از بازگشتت خوشحال نیستم. اصلا. ابدا.
احساس عجیبی است. وجودم گُر می گیرد و سلول هایم برای فریاد زدن التماس می کنند. حرارت درونم آنقدر بالا می رود که لباس های چند لایه ام -از صدقه سری سرمایی بودن. و مهم نیست تابستان است یا زمستان- روی تنم سنگینی می کنند. دست هایم مانند سرب سنگین می شوند و زبانم تکان نمی خورد. مسیر هزاران برابر طولانی تر به نظر می رسد و دیدَم آنقدر تار است که می ترسم قدمی بردارم. احساس عجیبی است. راستش را بخواهید، فراموشم شده بود که چقدر آزاردهنده است. کجای این عدالت است که از سخت ترین اتفاقات زندگی ات (و خجالت آور ترینشان) دوباره عبور کنی؟ آن هم وقتی چندین سال پیش با سر افرازی توانستی شکستش دهی؟
Comment() | دوشنبه 25 آذر 1398

1 2 3 4 5 6 7 ...


شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات