حال و هوای DNA نوجوون !
پست ها درباره من و وبلاگ دوستان امکانات دیگه
Welcome;
خوش اومدین ^-^ امیدوارم همیشه خوش باشین!





Shout here;

Credit;
تمامی مطالب وبلاگ، صرفا دی ان ای نوشته های من هستنو به هیچ وجه، از جایی کپی نشدن (:
از هرگونه تهمت، شدیدا و جدا خودداری بشه ^-^
همینطور کدها و قالب وبلاگ، شخصی سازی شده.
بیس قالب : blogger.com

Tiny Finger Point

نظرتون درمورد قالب وبلاگ چیه!؟






نظرسنجی!

سلول ها درحال کار!
سه شنبه 27 فروردین 1398 | ش.امیری | نظرات





تو ادامه ی پست قبلی، فهمیدم حرفام خیلی زیاد شدن!!
پس گفتم معرفی اون انیمه ای که تابستون دیدم رو، به پست بعدی موکول کنم...
و سلام دوباره!!
قبل از هرچیزی، باید بگم که هیچوقت جلوی کسی که انیمه میبینه، به انیمه ها "کارتون" و یا بدتر، "برنامه کودک" نگین و یادآوری نکنین که تو شبکه پویا برای بچه های زیر 10 سال پخش میشن... چون باعث میشین تا ابد یکی با کشف انواع روش های قتل آسان، شباشو به صبح برسونه!
خب...
بریم سراغ معرفی انیمه، تو اداه ی مطلب!

ادامه مطلب
یه دنیای خیلی رنگی تر از آقای هاشمی و خانوادش...!
دوشنبه 26 فروردین 1398 | ش.امیری | نظرات

کلاس سوم که بودم، یه کتابی داشتیم که مثل یه داستان بود... ماجراهای آقای هاشمی و خانوادش! البته اصلا نمیدونم هنوزم تدریس میشه یا نه.
بنظر مادرم خیلی خلاقانه بود، و اگه نظر صاحب نظرا رو بپرسی، کاملا ایده آل نوشته شده بود.
منم خیلی ازش بدم نمیومد... با درسای دیگه خیلی فرق داشت، یه روند داستانی ناقصو طی میکرد.
اما همیشه حس دلمردگی بهم میداد، نمیدونم چرا! شاید چون تصاویرش، خیلی رنگی رنگی نبودن و روح لطیف بچگونه ی منو راضی نمیکردن...
یا شایدم چون توش از کلمات و جمله بندی های  بی هیجان و بی روحی استفاده شده بود که بازم اون روحیه شاد اون روزای منو راضی نمیکرد.
دقیق ترین چیزی که یادمه، همین دو مورده و کلمه ی "مسافرخونه" !! هروقت خودم از روی کتاب میخوندم، این کلمه رو عوضش میکردم و کلمه "هتل" رو به زبون میاوردم!!
دلیلش رو نمیدونم... ولی هرچی که بود... (ادامه مطلب!)

ادامه مطلب
سرطان طلایی!
دوشنبه 26 فروردین 1398 | ش.امیری | نظرات


بعد از دیدن عنوان پست، شاید به سرتون زد که چرا "سرطان طلایی" ؟؟ اصلا سرطان مگه طلاییم میشه!؟
سرطانی که زندگی خیلیا رو سیاه کرده... چطور میتونه "طلایی" باشه!؟
خب... باید بگم سرطانم میتونه طلایی باشه!
شنبه دینی داشتیم. دبیر بهمون یکم تایم استراحت داد، و اون شد یه استارت برای حرفای بی پایان ما. البته نمیشه گفت استارت... چون استارت واقعیش، موقع دیدن همدیگه زده شده بود و سر کلاس همینجوری ادامه داشت!!!
حرف خواننده ها بود... منم که همیشه درحال آپدیت اطلاعاتمم!! یهو گفتم:(دستبند طلای کوکیو دیدی تو موزیک ویدیوی جدید؟؟ تهیونگم همونو داشت!!)  بعدش انگار تو ذوقم خورده باشه، دوباره گفتم :(عاخه مگه اونا مرد نیستن!؟ چیه یه مشت طلا میندازن دور دستو گردنشون!!؟)
بحث کشیده شد سر همون همیشگی!! غر زدن سر دین و ادای روشنفکرا رو دراوردن...
چی شد چی نشد، یکی پرسید:( خانوم، چرا طلا برای مردا حرامه!؟ )
گرچه خانوم ترکاشوند کلی دلیل براشون آوردو با تمام وجود سعی کرد راضیشون کنه، ولی به هرحال یه قانون نانوشته ای بین بچه ها هست که اونم میگه:( تو بـــاید یه جوری روی حرفت بمونی، تو یه روشنفکری! )
منم که از روی تخت پادشاهیم، اون تهِ تهِ کلاس قشـــنگ میتونستم همه رو زیر نظر بگیرم، شروع کردم به ناله و نفری کردم خودم که چرا بحثو کشوندم به اینجا و قراره تا یه هفته تمــــام، بحث سر این بشه که آقایون مرجع، صرفا جهت مردم آزاری طلا رو حرام کردن، یا واقعا یه دلیلی داشتن!؟
خلاصه که فرداش، سر زیست همون همکلاسی پرسید:( طلا چه ربطی به قلب داره!؟ )
خانوم جهانگیر زاده هم خیلی خوب و خلاصه، اومد یکمی چیز میز درموردش گفت.
که البته خودم قبلا اونا رو خونده بودم...

         (ادامه مطلب...!)

ادامه مطلب