اگر بخواهم چیزی در مورد مردم تایلند بگم راستش نمیدونم از کجاش شروع کنم.در بانکوک بودم که در خیابان اصلی شهر با زنی مسن برخورد کردم که خرید های زیادی کرده بود. به سمتش رفتم و با زبانی دست و پا شکسته به او فهماندم که میخواهم کمکش کنم.با لبخند از من تشکر کرد و با هم به سمت خانه اش راهی شدیم. قدم زدن ما چند دقیقه بیشتر طول نکشید اما در همین چند دقیقه انگار در دنیایی دیگر بودم.آخر آن پیرزن در تمام زمانی که با هم بودیم لبخند بر لبانش بود و احساسی که به من دست داده بود احساس عجیب و غریبی بود. آخر من اینگونه هستم. اگر کمک کنم و لبخند فرد مقابلم را ببینم دیگر انگار بال در آورده ام. نخواستم از خودم تعریف کنم.مقصودم از این حرف چیز دیگری است. در تمام آن زمانی که با او بودم در شهر چیز هایی دیدم که در کشورم یعنی ایران ندیده بودم. تمامی مردم،انگار که برایشان عادت است،لبخند بر لب داشتند و این خود باعث شده بود که موجی از انرژی مثبت تمام وجودم را فرابگیرد. آن روز هم مانند روز های قبل به پایان رسید اما به عنوان اولین روز سفرم تجربه خوبی را سپری کردم. تجربه ای که به من فهماند مردم تایلند از روی تمسخر و عادت و چیز های دیگر لبخند نمیزنند. بلکه وجودشان سرشار شده از لبخند هایی که سرشار از عشق و محبت به همدیگر است. نمیدانم آیا باز هم این تجربه را می کنم یا نه. اما مشتاقانه منتظر آن روز هستم.
تایلند،شاید بار دیگر آمدم تا دوباره لبخند را لمس کنم.
به امید آن روز.
تایلند،شاید بار دیگر آمدم تا دوباره لبخند را لمس کنم.
به امید آن روز.