و چگونه خود را مدیون تو می دانم
تمام هستی ام را
تمام آنچه که هستم را
مدت هاست زیر این دین خم می شوم
پلک چشمانم هم در برابر نگاهت
زمین را می کاود !!!
غریبه
پای دیوار دلم نشسته ای که چه کنی؟
معجزه؟!!
برخیز
باید بروم...
نمی خواهم بعد رفتنم پشتت خالی شود
تو سایه هایی
خنک تر از سایه ی دل من داری !!!
من شاخه گلی در دستانم است
و به تو می نگرم
به تویی که در کنارم فرسنگ ها از من فاصله داری
و حسرت می خورم به این چند قدم طولانی
که بین ماست
گلی در دست دارم که برای توست
ولی
من کجا و توکجا !!!
خوشا به حال ابرها
که تا یکدیگر را در آغوش نکشند
اشک هایشان نمی بارد!!!
در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم
هریک بدتر از دیگر شوریده و دیوانه