نکتهی غمانگیزی وجود داره و اون اینه که من از خرداد اینجا رو آپدیت نکردم.
ولی هر روز بهش سر زدم. انگار منتظر چیزی باشم...
هر جمعه دارم یه مطلب مدیریتی یا روانشناسی مینویسم . از فضای نوشتن دور نیستم... ولی وبلاگمو...حساب اینجا برای من همیشه جداست.
عهد بستهام با خودم
برای 30 روز...
که با خودم خلوت کنم و از دور نگاه کنم به آنهایی که نزدیکم هستند و دوستشان دارم.
یکبار دیگر به یاد خودم بیاورم که چرا دوستشان دارم و چه حس ویژهایست در قلب آنان بودن.
از طرفی هم خلوت کردهام تا عزتنفسم را به کمک برنامهی محمدرضا شعبانعلی عزیز تقویت کنم.
در تمامی شبکههای اجتماعی موبایل موقتا غیرفعال هستم و تلفن همراهمم نیز خاموش است.
این خلوت را بر من ببخشید.
امروز روز چهارم عهد من است.
حتا اگه کاج هم باشی ، زندگی سرتُ به زمین میرسونه.
پس بید مجنون باش تا هروقت میری بالا خودت بیای پایین، تا اگه خوردی زمین ارتفاع روکمتر حس کنی و کمتر اذیت شی.
#دکترقربانی #حرفها #اردیبهشت
ممکنه به نظرش ایدهی
خوبی به نظر برسه؛ اما بیرحمانه نگاهم میکنه و میگه نه!چیز جدید بگو... حرف
تازه بزن.اینا خوب نیست. اعتراف میکنم که بغضم
میگیره اون لحظه، دوست دارم از دانشگاه بزنم بیرون و تا خود خونه بدوم.بگم من
نیستم. من خسته شدم... اما دکتر نظر دیگهای
داره! تکالیف جدیدی برای هفتهی بعد میده و باز هم هفتهی بعد صبورانه میذاره
حرفام تموم شه و دوباره میگه : نه! میخواد عادت کنم به «نه»
شنیدن و رد شدن. حالا میفهمم دکتر میخواد
یادم بده روی حرفام پافشاری کنم. میخواد یادم بده من نباید ول کنم. ایدهش برای
تدریس اینه که وقتی موفقه که یه شاگرد بهتر از خودش تربیت کنه؛ برای همینم بیرحمانه
مواخذهم میکنه و گاهی تشر میزنه. خواستم بگم؛ با اینکه
اشکم در اومده، با اینکه خیلی خستهم ، با اینکه بعضی وقتا میخوام داد بزنم؛ ولی لذت
خاصی داره شاگرد همچین آدمی بودن.
در هر حال این واقعیت غیرقابل انکار است که من پیش از مرگ پدرم نیز دختر غمگینی بودم...
یک نوع غم ِ ناگزیر در من نهادینه شده است و من مثل یک رفیق صمیمی به آن خو گرفتهام.
احتمالن آن روز زمستانی که وارد کلاس شد و پرسید: «
منو میشناسید؟!» و ما گفتیم نه، فکر نمیکردم که بهترین دوست اینروزهای بهاری
بشود.
به دلایل شخصی روزهای خوبی نداشتم. تصمیم جدی داشتم که خیلی
جدی دانشگاه را ول کنم، من آدم ولکنی هستم، نه اینکه ولکن بودن خوب باشد اما من
اینطوری هستم،برایم کاری ندارد که بیخیال آدمها،کارها و چیزها بشوم.
فاطمه میداند.
اسمش را نمیدانستیم،شنیده بودم که این ترم ۲درس مهمانش
هستیم!برخلاف اساتیدی که تا امروز داشتیم سیلابس روی تخته نوشت و همین اول کار چند سورس معرفی کرد. از همان اول در فاز دفاعی فرو
رفته تصمیم داشتم اگر بخواهد آکادمیکبازی دربیاورد حالش را بگیرم. چند دقیقه قبلترش
هم به آموزش گفته بودم دلیلی ندارد دو درس را با این آقا بگذرانیم. چون ما هنوز نمیدانیم
درس دادنش چه جوریست. گفت پیشنهادی دارید؟! با لحن حق به جانب گفتم: «لطفن
کاربردی درس بدین»
میثم میداند.
بارها سر کلاسش را پایین
انداختم و گریه کردم، نه به خاطر درس منابع انسانی یا رفتار سازمانی!
این عناوین درسی بهانهای بود تا به ما درس زندگی
بدهد.بگوید مراقب آدمهای دور و برمان و مراقب خودمان باشیم، یادمان داد باید به
جلو نگاه کرد، گفت بابد ساخت و به حساب خودمان برسیم،پیش از آنکه به حسابمان برسند؛
گاهی بیمار بود و بدحال. با این وجود هیچوقت کلاسمان را کنسل نکرد.
خدا میداند.
حالا میدانم که به خاطر جملات
و این رفتار متواضعانهاش که به من یاد میدهد چطور باید پخته بود؛ همیشه
سپاسگزارش هستم.
به خاطر اینکه در شرایط مشابه
با آنچه در زمستان داشتهام، حالا آدم آرامتری هستم،برای این گامهای رو به جلو
همیشه سپاسگزارش هستم.
دکتر قربانی عزیز ما پیش از آنکه
یک استاد خوب منابع انسانی باشد؛ انسان سلیمالنفسی است، کسی که به کلمات اعتبار
میدهد و خدا را شاکرم که این فرصت را پیدا کردم که شاگردش باشم و او مرا به نام
کوچک میشناسد.
او باید سلامت باشد اول از همه
به خاطر آوا و دنیای دخترانهاش، باید حالا حالاها خوب باشد تا آوا از او دربارهی
همهچیز بپرسد، با او کلکل کند، باید خوب باشد تا آوا بداند روز آزمون گواهینامهاش
پدرش کنارش خواهد بود، باید با آوا رانندگی تمرین کند، باید حالش خوب باشد تا روز
خاستگاری آوا با دلهره نگاهش کند و منتظر نظرش دربارهی مرد محبوبش باشد.
روز عقدش باید آوا با صدای
بلند بگوید با اجازهی پدرم ...
باید پدربزرگ بشود و دستهایش
چروک بیفتد، چشمهایش کم سو بشود و برای کودکان آوا از ما بگوید.
از ما، شاگردانش، که حالا
احتمالن برای خودمان آدم شدهایم یا لاقل سعیمان را کرده باشیم و آوا باید
زیرچشمی نگاهش کند و ذوق کند که پدرش اینقدر خوب است و احساس سربلندی کند.
راستش را بخواهید، سی و شش
سالگی سن کمی است ولی او باید سلامت باشد به خاطر ما ، ما شاگردانش که داریم به او
نگاه میکنیم و او بابد باشد تا ما از او الگو بگیریم.
گفتنیها را گفتم و مابقی را
خودت میدانی دکتر جان!
روزت مبارک، همین
من 8
اردیبهشت سال 1336که تو متولد شدی آنجا در آبادان نبودم اما وقتی در 24 مرداد
1391در تهران رفتی، چند خیابان آنورتر دراز کشیده بودم و به سقف خانه زل زده
بودم، منتظر بودم ساعت 8 شود و بیایم بیمارستان. من
روز تولدت اولین گریههایت را ندیدم، اما گریههایت برای دوستان شهیدت را خیلی
دیدم. من اولین لبخند زدنات را ندیدم ولی لبخندهایت به خودمان را چرا. اولین
باری که گفتی بابا را نشنیدم. ولی بارهایی که به من میگفتی که به جای دانش صدایت
کنم بابا را خاطرم هست. اولین قدمهایت را ندیدم، ولی قلبم پر میکشید برایت وقتی در جلسات فیزیوتراپی از روی ویلچر بلند میشدی و یک قدم برمیداشتی. من باید همان لحظه قربان قدمهایت میشدم و پاهایت را میبوسیدم... اولین نوشتنهایت را ندیدم؛ ولی کتابات را باهم نمونهخوانی کردیم. اولین باری که میدیدی را ندیدم ولی باهم مستندهایت را تماشا کردیم. در کتابت از من نوشته بودی و اینکه نگران از دست دادن من هستی. بیمعرفت! فکر نکردی که همان روشنک شیطان و پرجنب و جوش کتابت اگر تو را از دست بدهد چه بکند؟ میدانی از روزی که رفتی به رسم آنچه یادم دادهای روی پاهایم ایستادهام در کتابت نوشته بودی روشنک میداند چطور زندگی کند و میتواند. دانش عزیزم؛ امروز
به دنیا میآیی و من میدانم،ایمان دارم، که تو هنوز هم برای مُردن جوانی، هنوز هم
خاک جای خوبی برای جسم پر توان تو نیست. برای صدای پر طنینات. بابای عزیزم بحثهایمان
را یادت هست؟ بابای عزیز درد و دلهایمان را این سالهای آخر یادت هست؟ میخواهم
امروز به تو زنگ بزنم، میخواهم یکبار دیگر باهم دربارهی همهچیز حرف بزنیم...اصلن
میخواهم عصبانیات کنم و تو باید سر من فریاد بزنی. باید به من بگویی اشتباه میکنم.
باید باشی تا بگویی کجا اشتباه میکنم. بابای
عزیز...امروز تولد توست و من 3سال پیش چنین روزی با تو قهر بودم، یادت که هست!؟
برایت غذا پخته بودم و تو نخورده بودی سر هیچ و پوچ دعوا کرده بودیم، شبانه رفته
بودی اصفهان و بعد هم برگشته بودی کیش... مدتی بعد هم روز پدر شد . من و تو هنوز
هم قهر بودیم. اگر میدانستم که چندماه بعدش میروی قهر نمیکردم. اگر میدانستم
دیگر نخواهی بود تمام راه تا تو را پیاده میدویدم تا یک بار دیگر دستت را بگیرم.
دستت را بابا جان.همانی که بوسیدمش آخرین بار وقتی که یخ کرده بودی...! تو
رفتهای و جزیی از دریای بیکرانی شدهای که همیشه مشتاقش بودی؛ 58 سال پیش در
چنین روزی جهان تو را به خودش دید، مردی که همیشه و هنوز در خاطرم آنی است که میدانی.
حالا که متولد شدهای میگویم. بین خودمان باشد، بعد تو هیچ مردی در قلب من نخواهد
آمد.
درون هر زن مرد صفتی؛
یک موجود ضعیف و نحیف هست که با کلمات عاشقانه نوازش نشده و مجال زنانگی نیافته است ...
دکتر
میگوید اگر بتوانی فراموش کنی گذشتهات را، موفق میشوی . دکتر را دوست دارم
باباجان ؛ میدانی چقدر دلگرمش هستم...میدانی چقدر بودنش برایم مهم است، اینکه هر
هفته ببینمش تا یک جمله بگوید که تمام هفته با خودم تکرارش کنم چقدر به من انگیزه
میدهد . دکتر خودش پدر است بابا؛ میگوید رفتنت را، نبودنت را فراموش کنم و به
آینده نگاه کنم... آیندهای که هرقدر هم که روشن باشد تو را ندارد. درست مثل یک
روز آفتابی بعد از زمستان سخت؛ اما حیف که اتاق پنجره ندارد. دکتر میگوید از
گذشته بگذر؛ پس باید بشود. بابای
عزیز سلام... سلام
به تو که حالا دو سال و نیم است که جسمت را از من گرفتهای . برای تولد هجده سالگیم
کامنت گذاشته بودی که دوستم داری. بابای
عزیز من هم دوستت دارم، دلتنگت هستم؛ دلتنگیای عمیق، به اندازهی گریههای
امیرعلی برای دوچرخهاش، به اندازهی معصومیت آوا که این روزها پدرش دارد به او
همهچیز را یاد میدهد و برای همهچیز تشویقش میکند دلتنگ مثل رکسانا در یک روز
بارانی. چطور
میتوانی نباشی و من را در دانشگاه نبینی؟ چطور میتوانی من را نبینی که حالا
کارمند مبیننت هستم. چطور توانستی نباشی و تشویقم نکنی؟ چطور دوستم داشتی آن لحظه
که رفتی؟ سرزنشت میکنم. تو را به خاطر نبودنت، به خاطر همین غمی که
دارم، بغضی که در تمام لحظات خوب زندگیام هست سرزنش میکنم. به خاطر تلاش نکردنت
برای زنده ماندن، به خاطر اینکه رفتهای و جزئی از دریا شدهای سرزنشت میکنم. بابای
عزیز میخواهم
کفنات را، آن آمبولانس لعنتی را که تو را برد و من را نه فراموش کنم. بابا جان میخواهم
بگذارمت در خاک و بروم...میخواهم کیلومترها دور از تو؛ تو را به خدا بسپارم و
بروم. میخواهم دیگر گریه نکنم که ناراحت نباشی. میخواهم دیگر تمامش کنم. میگویند
تا پدر نشوی نمیفهمی دوست داشتن فرزندت چه حس ویژهای است. من که پدر نمیشوم؛
قبول میکنم؛ تسلیم میشوم و باورت میکنم. میخواهم
دوست داشتنت را باور کنم؛ میخواهم این کامنت دوستت دارم را باور کنم و با روحات
که در من است زنده بمانم. میخواهم برت
گردانم به روزهای خوب سلامتی، به روزهای خوب همصحبتیهای شبانهیمان ، برت گردانم
به روزی که گفتی «میدانم اگر روزی نباشم از پس زندگیات بر میآیی». بابا جان؛
برت میگردانم به روزهایی که سرم فریاد میزدی و میدانم در دلت نگرانم بودی. میدانم
میخواستی مرا قوی بار بیاوری. مرا
برای نفهمیدنهایم ببخش و به خاطراتم برگرد ؛ همان بابایی باش در قلبم که همیشه
بودی. بیا با این ماههای آخرت خداحافظی کنیم...بیا گذشته را فراموش کنیم و به
آینده نگاه کنیم. بابای
لاغر و بیمار من؛ بابای خفته در خاک من خدانگهدار؛
خدانگهدار ...
من به آدمهـا نشان میدهم از کجا میتواننـد به من زخم بزنند
و این بـدترین ویژگی ِ من است.
گاهی با خودم حرف میزنم، مینویسم، اتمام حجت میکنم و خیلی جدی به خودم اخطار میدهم که اگر بخـواهم اینطور ادامه بدهم حتمن یک جریمهای، چیزی در کار است. اما به خودم دروغ میگویم... خودکار را فشار میدهم، پلکم مدتهاست از اضطراب میپرد و باز هم میگویـم حالم خوب است.
مدتهاست با کسی حرف نزدهام، اصلن وقتی میپرسـند حالت چطور است میخواهم بگویم که خوب نیستم؛ میخواهـم بگویم بیا و بدون قضاوت من را بشنو. اما نمی توانم...
کمکم خودم را برای همهچیز آماده میکنم.کمکم به خودم میگویم که جنگ کافیست. بپذیر
اینروزها دارم به آرامی لباسهای رزم را از تنم در میآورم و رخت سازش و صلح میپوشم.
هوای امروز تهران، بعد از طوفان ساعت 4 صبح، اونقدر قشنگ بود که انگار خدا یه بار تهران رو ریست کرده باشه...
کـاش منم میتونستم مثل تهـران باشم،بعد هر طوفان یه بار دیگه صاف و زلال شم؛ به بار دیگه شروع کنم از اول.اما هر طوفـان هربار شاخههامو میشکنه، من آسمون تهران نیستم زیر این طوفانا؛ درختای شهرم. هر بار که شاخههام میشکنه از عمرم کم میشه...
یه طوفان اومده،کل شهر ریخته بهم، اونا که مُردن،مُردن. اما اونا که زندهان خیلی تو جنب و جوشن، یه عده ول کردن زدن تو جاده.
همه جا، توی اتوبوس، توی مترو، تاکسی، بحث و جدله. یه جوری شهر بهم ریخته
انگار قیامت شده... بابا جون چی دارین واسه از دست دادن؟ همین مُرادی
سرایدار شرکت تا همین ماه پیش داشت ناله میکرد که هزینههای دانشگاه پسرش
کمرشُ شکسته. خب بیا! اگه طوفان بشه و کل شهر خراب
بشه هم تو از این شهریهی سنگین خلاص میشی هم بعد اون همه پول خرج کردن،
بچهات نمیاد تو جامعه که بخواد سرخورده بشه.فوق لیسانسهی بیکار.
من
آدم بیتفاوتی نبودم، شاید بعد این طوفان بشم، اما الان نیستم هنوز. تکتک
آدمهای این دنیا برام مهمن، اما دلیل نمیشه که وضع زندگیشونو نبینم، این
طوفان به نفع همه است، به نفع منم هست. چندوقتی بود که تصمیم داشتم تمومش
کنم. هر روز صبح که جلوی آینه وایمیستادم و مقنعهم رو مرتب میکردم، فکر
میکردم چقدر خوب میشد اگه کل ماجرا تموم میشد میرفت پی کارش. زندگیم
درست مثل زندگی این هفتاد میلیون نفر دیگه فاجعه است. همین فرهاد، با چه
علاقهای رفت پیانو یاد گرفت، با حداقل امکانات....مامان مخالف، بابا
مخالف. یهو دید نمیشه جنگید با کل خونواده، رفت دانشگاه شد مهندس عمران،
مامان راضی، بابا راضی. این وسط فرهاد گم شد میون خواستههای دیگرون.
جلوی باجهی ترمینال، گردنمو کج میکنم با لحن شمرده میگم: «یه بلیط
میخوام واسه سمنان..» اینجا غلغله است ، تمومی مسیرها و مقصدها، حتا بلیط
واسه یه شهر کمترددی مثل تفت هم پیدا نمیشه، مردم همدیگه رو هُل میدن و
یه عده نشستن روی صندلیهای انتظارُ دور و اطرافشونو مضطرب نگاه میکنن.
تبلیغ تلویزیونی هم که درباره ی یه برنج هندیِ که یه دختربچه داره باهاش
قر میده، باجهدار سرشُ میاره بالا میگه: «نداریم خانم. بلیط نداریم.»
تکرار میکنم : «من همین امشب باید اونجا باشم یه بلیط میخوام واسه سمنان»
حرفاشُ با صدای بلند تکرار میکنه :« خانم میگم امروز دیگه واسه هیچجا
بلیط نداریم. منم اینجا نشستم واسه مرتب کردن اوضاس....متوجه نیستین چرا »
دیگه داره جیغ جیغ میکنه خودم راهمو میکشم سمت ترمینال، رانندهی اتوبوس
رو پیدا میکنم میگم: «این اتوبوسه که داره میره سمنان شما رانندهشی؟»
میگه: «امر؟» میگم : « آقا من همین امشب باید برسم سمنان، بلیطم گیرم
نمیاد، میخوام برم جای کمکراننده» تعجب میکنه میگه : «چی میگی خانم!
نمیشه که ! واسه من مسئولیت داره ...» بحث میکنم یهکم میگه: «حالا بشین
ببینم چیکار میتونم بکنم، قول نمیدم اما » میرم دنبال یه صندلی میگردم
تو سالن شلوغ انتظار، از فرهاد خبری نیست، بارها با هم دربارهی مرگ حرف
زده بودیم. فرهاد حتا توی بدترین شرایط روحیشم زندگی رو دوست داشت و به
خودکشی فکر نمیکرد، معتقد بود من به معنی واقعی کلمه به پوچی رسیدم .
اونقدر مامان و فرهاد اینُ با جدیت گفته بودن که حتا خودمم کمکم باورم
شده که به پوچی رسیدم.
امروز صبح هم قبل اینکه پاشم بیام ترمینال ،
جلوی آینه یاد حرفای فرهاد میافتم. به تکتک آدمهای این شهر به این بزرگی
که طوفان به نفعشونه.همسایهها با چه هیجانی ،صبح به اون زودی پا شده
بودن، انگار نه انگار که توی این ساختمون روزای قبل همین ساعت پرنده پر
نمیزد. وسایلاشونو به زور میچپونن صندوق عقب ماشینا، تو این گیر و دار
آقای شیخالاسلامی دم آسانسور منو گرفته بود به حرف: «دیگه جای موندن
نیست.این طوفان یه تلنگره واسه ما که هوشیار بشیم و از اینجا بریم.درسته که
ترک کردن ایران برای هیچکس آسون نیست.اما الان مسئلهی مرگ و زندگیه.
هواشناسی این حکومت حتا نتونسته طوفانی به این عظمت رو تشخیص بده،از کجا
معلوم .... » صداش ناواضح شد برام. چند سال پیش دار و ندارشُ فروخت پاشه
بره انگلیس پیش خواهراش بهش ویزا ندادن اما، بیچاره مهری زنش! خودشُ که
بازنشسته کرده، تو پنجاه سالگی نشسته توی خونه و با چندتا رادیوی گمنام
مصاحبههای ضدنظام میکنه، به گمانش نظام همین روزاست که با اطلاعات درجه
چندمش به مرز فروپاشی برسه. این طوفان به نفعشه، لااقل میتونه یه مرگ
حماسی داشته باشه، از زندگیش که جز خسران چیز دیگهای در نیومد.
مهدکودک سر خیابون به طرز بیسابقهای خلوت بود، انگار باد و بارون، مهر و
محبت رو زیاد کرده بین پدر و مادرها و بچهها .دیوار به دیوار همین مهدکودک
یه خانهی سالمندان کوچیکه که شاید یکی چهار ساله تاسیس شده، روزی سه چهار
بار رد میشم از کنارش و به تمام آدمهایی که این مدت بالاجبار شدن
هممحلی ما فکر میکنم. حتا طوفان به نفع اینا هم هست، به نفع اون پیرمردی
که هرروز صبح از روی تراس دست تکون میده برام، منم از سر وظیفه
جوابشُمیدم . هیچی نیست پشت این جواب دادنم اما، شاید تا از خیابون میرم و
از دیدش خارج میشم منو یادش می ره، نمیدونم اینم مثل تمام آدمهایی که
سپرده میشن به اونجا آلزایمر داره یا نه. روزهای اول نمی فهمیدم اونجا
وایساده،اما حالا بیشتر توجهم رو جلب میکنه و حتا متوجه تغییر رنگ
لباساشم میشم. یه بار داد میزد بابا نون! بابا نون . پیش خودم گفتم حتمن
هوس نون کرده، برم یه نون بخرم براش و ببرم. اما به خودم گفتم، با یه نون
برم دم آسایشگاه بگم چی؟ بگم این برای اون پیرمردیه که من چندهفته است صبحا
میبینمش و معلوم نیست چه مدته چشماش خشک شده به این خیابون. لابد مدیر
آسایشگاه هم برای اینکه ثابت کنه اینجا به همه خوش میگذره یه لیست بلند
بالا از منوی روزانه میذاره جلوم که معلوم نیست کدوماشون واقعن وعدهی
غذایی این آدمهاست. اصلن از کجا معلوم که اون داخل آدمهای دیگهای نباشن
که حتا قادر به حرف زدن نباشن که بخوان بیان کنن چی میخوان، حالا که خدا
نشسته یه گوشه و داره نگاه میکنه، گمون نمیکنم وظیفه ی من یه نفر خدایی
کردن باشه.
بعد اون روز یک بار دیگه هم گفت بابانون! بابانون! اشاره
کردم که متوجه نمیشم چی میگه .بعد چندبار تلاش برای رسوندن صداش بهم، بی
خیال شد و دست تکون داد و برگشت داخل.
گفتم که من آدم بیتفاوتی نیستم.دو سه سالی هست که اینطوری شدم، زود بیخیال میشم، زود ته یه ماجرا رو میبینم.
یه نفر داره کف سالن انتظار رو تمییز میکنه، یاد رفتگر محلهمون میفتم که
حتا طوفان به نفع اونم هست، هیچوقت فرصتی پیش نیومد تا باهاش صحبت کنم،
بعضی صبحهای زود صدای کشیده شدن جاروش رو میشنوم توی پیاده رو، یکنواخت و
مداوم. روی لباسش چهارتا خط زردرنگ شبرنگ داره، حتمن آمار بالایی داشته
مرگ رفتگرایی که رفتن زیر چرخ ماشینهای بیحواس تا بلاخره شهرداری متقاعد
شده که جون این آدمها کمتر نیست از اونایی که خیابونها رو به این وضع
میندازن و این چهارتا نوار شده بخشی از لباسشون.سردرد نمیشه از صدای
جارو؟چندساعت تو روز میشنوه؟معلوم نیست.6...8؟با این همه میدونم که یه
روز گیر میکنه تو خرج و مخارج ازدواج بچهاش ، همین بچه هرجا موقع پر کردن
هر فرمی که باشه جلوی شغل پدر که می رسه چندثانیه مکث میکنه. شک
میکنه....طوفان که بیاد ، تموم شهر میشه یه زبالهدونی واقعی. دیگه مهم
نیست که جاییش خاکروبه داشته باشه یا نه.پس خلاص میشه اینم...
یه
پسربچهی کوچیک با بیخبری و معصومیت خاصی نشسته جلوی صندلیهای انتظار،کف
سالن و با ماشینش بازی میکنه. طوفان به نفع این بچه هم هست، نه مرگ عزیزی
رو تجربه میکنه و نه وارد این جماعت گرگ صفت میشه.تازه اگر دنیای دیگهای
هم وجود داشته باشه کاری نکرده که بابتش بخواد جواب پس بده.
نکنه باید از خودم متنفر باشم که راضیام به مرگ این همه آدم...کی بیرحم شدم اینطوری؟ بچگی؟ نوجوانی؟ جوونی؟
من به گذشته زیاد فکر نمیکنم به آینده هم فکر نمیکنم، جز گذروندن این
دقیقه چیز دیگهای برام وجود نداره ، مادر بچه میاد و دستشو میگیره، با
صدای بلند میگه: «پاشو باربد ، کثیف میشه لباست مامان جان» بچه به من
لبخند میزنه، تا میایم جواب لبخندشو بدم دیگه اونجا نیست.
عصر، قبل
از اینکه راه بیفتم از خونه، مامان تو آشپزخونه در حالی که غرق آرامش
همیشگیش بود داشت یه سری وسایل رو داخل سبد پیکنیک میذاشت، نمیدونم چی
باعث میشه فکر کنه که بعد از طوفان ما به قند و چایی احتیاج پیدا میکنیم؟
انگار که ذهنم رو خونده باشه گفته بود :« طوفان که تموم شه زندگی جریان
داره.» شاید یکی از مصادیق جریان داشتن زندگی برای مامان همین چایی خوردن
باشه. توی سبدش قرآن و خودکار و کاغذ هم هست.
من وسیلهای رو برای
طوفان جمع و جور نکرده بودم. آتنا روی موبایلم تماس گرفته بود : «میگن
طوفان بعدی سرعتش دوبرابره، اگه بیاد تموم درختا از ریشه کنده میشن تو رو
خدا همین امشب جمع کنین با مامان اینا بیاین اینجا.» حرفهای آتنا برام
عجیب بود، منتظر یه بچهاست، توی یه شهر غریب و دور از خانواده، منو یاد
خالهپریم میندازه. یکبار شوهرش رو تهران با یکی از همکاراش توی خیابون
دیدم، به نظر نمیرسید که فقط همکار بوده باشن، زنگ زدم تا بهش بگم اما
تموم تلاش هاش برای حفظ زندگی اومد جلوی چشمم .آتنا اگر الآن اینجا بود یکی
بود مثل تمام آدم های خیابون، در حال جنب و جوش ... الانم این بچه امید
به زندگیش رو مضاعف کرده.
مامان اما با اصرار گفته بود:« وسایل
ضروریتُ جمع کن.باید آماده باشیم» کولهم رو برداشته بودم با شارژر و
نتبوکم. یک گردن بند هم تو وسایلم هست که یادگاری خاله پری از تولد بیست
سالگیمه، چیز دیگهای ندارم که بخوام برش دارم، بذار همهچی بمونه زیر
آوار، کولهمو انداخته بودم رو دوشم، مامان هم که تو اتاقش بود و داشت
مدارک و طلاها رو جمعوجور میکرد، با یه سری اسکناس اومده بود تو پذیرایی و
با صدای بلند و رسا میگفت: « اگه اتفاقی افتاد و وضع خراب شد پولای
نقدمون رو میذارم اینجا، این دفترچه هم ..». گوش نکرده بودم به حرفهاش، از
خونه اومده بودم بیرون.
سر راه پارک محل پر بود از چادر مسافرتی،
خیابون بغلشم سپر به سپر ماشین از لامبورگینی تا پراید. به خیالشون اگه تو
پارک باشن جاشون امنه، ینی میون این همه جمیعت یکی به خودش نمیگه طوفان
اگه بیاد باد یه جوری همه رو میبره که همهچیز نابود میشه، حتا میشه یه
تهران جدید ساخت با آدمها و فرهنگهای جدید.
آتنا باز زنگ زده روی
گوشیم :« قطع میکنی چرا دیوونه؟ چته باز؟ میشنوی اصن چی میگم؟ امن نیس
تهران! پاشید با مامان بیاید، سهیلم اتفاقن اصرار میکنه.».
-شنیدم چی میگی از سهیلم تشکر کن بگو ما هستیم اینجا.یه چیزی میشه بلاخره دیگه.
اگه طوفان فردا راست باشه، اگه فردا دنیا تموم بشه من خیلی کارا هست که نکردم، خیلی جاها هست که نرفتم.
منتظرم تا یه خبری بشه، راننده گفته بود بره صحبت کنه خبر میده ، چقدر
طولش داده، میبینمش که داره میاد سمتم ، با هزار سلام و صلوات و دردسر
قبول کردن برم جای ِ شاگرد راننده بخوابم تا برسیم سمنان ، اینجا زیر صندلی
مسافرا، درست بغل چرخا دراز میکشم. هیچی معلوم نیس...چشمامْ می بندم و
صدای هدفونمو زیاد میکنم، صدای سولوی پیانو تموم ذهنمُ پر میکنه.
فرهاد:- داره چهار سال میشه، تا کی این وضع ادامه داره آخه؟
-قصه نگو
فرهاد:- قصه نیست این عین واقعیته، پاشو برو اونجا به چشم خودت ببین، یه بار واسه همیشه حلش کن.
-چیزی نیس واسه حل شدن، میگم که عشق هند داشت، الانم که ازش خبری نیس
لابد رفته دهلی و اونجا موندگار شده، وایسا اگه نبود اینجوری....اونوقت
میبینیم...
فرهاد:-چه سفر هندی؟ یه فانتزی ساختی، مثه یه بچه لج کردی
داری با فانتزیت زندگی میکنی.توهم خالهپری باهاته همش هیچجا هم نرفته.
فقط دیگه نیست...
یهو هول میکنم اگه راست بگه چی؟ میزنم زیر گریه : - اگه حرفات راست باشه چی؟
کی میفهمه خاله پری مامان دوممه، هروقت دلم از دنیا می گیره میام خونهاش
و گوش میکنه به حرفهام، خیلی وقتا با اینکه نمیفهمه شرایطمو اما
شنوندهی تموم حرفامه با دقت، که تا وقتی خاله پری هست هیچی رو دلم
نمیمونه، من دختر نداشتهاشم ، بچهدار نمی شه از شوهرش، من خرد میشم
وقتی میبینم آقا مسعود شوهرش چطور تا میکنه باهاش. وقتی کتکش میزد جلوم
نقشه ی قتلشُ میکشیدم تو ذهنم، هزاربار...این پاییز که بیاد میشه سه سال
که ندیدمش.به خودم گفتم یادت نیس هربار بحث فانتزی و رویا که میشد خاله
همیشه میگفت:«یه روز میرم هند میبینم مملکتشونو، مطمئن باش یه روز بی
خبر میرم به هیچکسم هیچی نمیگم ...» بعد میخندیدم و میگفتم: «نه خیرم،
به من که باید بگی...»
این چهار سال چقدر زنگ زدم به خونهاش، به موبایلش ، ایمیل، پیغام ...هرچی که فکرشُ بکنی اما دریغ از یه جواب.
-فرهاد اگه ...، اگه بفهمم خراب میشه حالم...داغون میشم.
فرهاد:-بذار یه بار حالت خراب بشه، تموم میشه میره، تو هنوز داغی ، یه
داغ بزرگ مثه کسی که یه ساعت خبر مرگ عزیزش رو بهش دادن، برو حلش کن . شاید
حالت خراب شه ولی بعد خوب میشی قول میدم.
-نمیرم من آدمش نیستم.
فرهاد سکوت کرده بود، میخواست متقاعدم کنه، گریه کردم، مقاومت کردم و فرهاد دیگه هیچی نگفت از خاله پری.
پشت تمام حرفهای فرهاد یه منطقه، یهو میبینی یک ساعت داره برات فلسفه
میبافه، من خیلی وقتا باهاش مخالف بودم، اما همیشه مجذوب سخنوری و منطق
پشت حرفاش میشدم، آدم عجیبی بود، یهو میرفت و شیش ماه ازش خبری نبود، بعد
یه sms که زنگ بزن بهم. سیگاری بود، ترک کرده بود،اما هنوز آثارش مشخص
بود. یه روزایی خیلی حرف میزد از همهچیز و حتا مهمترین مسائل زندگیش،
یه روزایی هم با صدای بم میگفت می خوام تو خودم باشم. گوشیمو از کیفم
میارم بیرون میرم تو دفترچه تلفن و اسمشُ پیدا میکنم، یه کم به عکسش نگاه
میکنم بعد به خودم میگم زنگ نزن بهش کلافه میشه. گوشیمو برمیگردونم تو
کیفم.
اگه فردا طوفان بیاد و شهر بریزه بهم، ممکنه هیچوقت حل نشه برام
که خاله پری کجا رفته بوده، دراز کشیدم نزدیک چرخا و صدای زوزهی موتور و
چرخیدن چرخای اتوبوس میاد تو گوشم، اونقدر اشک ریختم که هدفونم سُر خورده
از گوشم افتاده، صدای تکنوازیهای پیانو که از هدفون افتادهم میاد
هقهقمو شدیدتر میکنه، خواب چشمامُ میبره.
اینجا یه قبرستون قدیمیه ،
موازیش زمینهای لمیزرع که رها شدن واسه خودشون، باد میپیچه میون
درختاش، صدای باد یه جور عجیبی میاد، اینجا خلوته هیشکی نیست جز من،
آدمهایی که اینجا مُردن مال خیلی سال پیشن از تاریخهای روی قبرهاشون
معلومه ، دارم نوشته هاشونو میخونم یهو چشمم میفته بهش، یه سنگ مشکی با
نوشتههای تازه ، جا میخورم...مکث میکنم، یهو زانوهام شل میشه میشینم
کنار این سنگ، همینجوری خشکم زده، انگار جای این اسم اینجا نیست، چقدر
برام عجیبه این نوشتهها، کلمهها انگار با خطر چینی باشن ناآشنام به
چشمم…من اینجام، بعد از چهارسال.
استاد بطری آب معدنی را بالا میگیرد و میگوید :
- من اگه این بطری رو دو ثانیه بگیرم بالا، چی میشه؟
جواب میدهیم، هیچ
- حالا اگه دو ساعت بگیرم بالا چی میشه؟
جواب میدهیم که دستتان درد میگیرد.
- اگه یه روز بگیرمش بالا چی؟ممکنه فلج شم، نه؟
موافقت میکنیم، ممکن است فلج شود
توضیح میدهد که اتفاقات زندگی همین بطری هستند، وزنشان عوض نمیشود و ارزششان هم ثابت است.
حالا ببینید آیا ارزشش را دارند که دستتان را برایشان فلج کنی؟آنقدر نگهشان داری تا روانت را له کنند؟
خیر عزیز من، خیر
در ۹۰٪ مواردی که خودم را ناراحت کردم، بیهوده این کار را کردهام.
#دکتروحیدقربانی #رفتارسازمانی #ارزش #باور
عـزیزکم!
معجــزه ی زندگی خودت باش.
همان اتفاق خوبی بشو، که هر روز انتظارش را می کشی.
دربارهی جنجالهای عکس سلفی عمو پورنگ با پدرش :
یکروز به تو میگویند که آخرینبار که دیده بودیاش کی بوده و یا همچین
سوالاتی، قرار است آماده بشوی تا بگویند که دیگر نیست، که متاسفند،به همین
سادگی...
بعد میروی «شناسایی»اش میکنی،هزاربار در مسیر تا آن
سردخانه(اتاق دورافتاده از محیط بیمارستان با یک قفل فلزی رویش، آرزو
میکنی که اشتباهی رخ داده باشد تا اینکه کشو را که بیرون میکشند
تیر خلاص شلیک میشود، عمومن همیشه درست است و اشتباهی رخ نداده، او
آنجاست، خود خودش است با دستان و جسمی یخ کرده. شاید زرد شده باشد و نقاطی
از بدنش کبود، احتمالن صورتش دفرمه شده است.
اینها را نمینویسم تا
دردتان بگیرد، تا گریه کنید...مینویسم تا بدانید، برای تمام آدمهای این
دنیا، این یک جنازه است ولی برای شما یک پدر است که دیگر تکان نمیخورد،
ممکن است تصویرش برای دیگر «خشن» باشد، اما برای شما نیست....
شما
میخواهید یک تصویر داشته باشید از آخرین «بودن»ش، از آخرین دیدار با
جسمش، پدرتان است، حق دارید! میتوانید آن را در صفحهی شخصیتان در هر
جایی که باشد منتشر کنید، اینستاگرام و فیسبوک هم ندارد. آنجا صفحهی
شخصی شماست، راوی و حاوی لحظات تلخ و شیرین زندگی شما....شاید بگویید مخاطب
داریوش فرضیایی کودکان هستند، بله مخاطبش بچهها هستند اما کاربران
شبکههای اجتماعی «نباید»کودک باشند، و اگر حضور کودکانمان را در این
محیطها میپذیریم پس به آنها مجوز دیدن هر محتوایی را (چه خشن و چه
مستهجن و....)میدهیم .
داریوش فرضیایی حق دارد آخرین تصویر پدرش را در
هرکجا که میخواهد منتشر کند و شما حق ندارید او را سرزنش و یا قضاوت
کنید. صفحات شخصی هر فرد منحصرن مرتبط به خود اوست، کما اینکه این تصویر
یکی از آخرین روزهای حیات پدرش است و نه پیکر فوت شدهی او.
روزی شما
هم در جایگاه او خواهید بود، اگر نخواستید که آخرین لحظهیتان را با پدرتان
ثبت کنید، اگر نخواستید که برای آخرین بار ببینیدش، آنوقت میتوانید
بشینید و بیانیهها صادر کنید.
دست بردارید، ما اینجا یک فرزند را
داریم که تمام زندگیاش را، پشتوانهاش را از دست داده و خواسته تصویری از
او در صفحهاش منتشر کند.شما هم روزی در این جایگاه قرار خواهید گرفت.
دیگران را قضاوت نکنید
- برچسب ها:عموپورنگ ،عموپورنگ و پدرش ،عکس عمو پورنگ ،داریوش فرضیایی ،عمو پورنگ ،اینستاگرام ،
هیچوقت منظورم ُ نفهمیدی، هیچوقت منظورتُ نفهمیدم.
من و تو بزرگترین سوءتفاهم بشریم.
اکانت فیسبوکم دیاکتیو است ؛ به وبلاگنویسی ادامه میدهم
و صفحهی پلاسم را مرتب آپدیت میکنم. هنوز فرهنگ خیلی چیزها برایمان جا نیفتاده است...
کشنده ترین نوع دلتنگی و فاصله ؛ آنهایی است که می دانی بعد از خداحافظیت هیچ سلامی نیست ...
شــــاید برای شـُما یا نزدیکــــانتان اتفاق بیفتد .
برادران ما را آزاد کنید .
#FreeIranianSoldiers
من فکر میکنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه گرم و سرخ
احساس میکنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
میجوشد از یقین
احساس میکنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
میروید از زمین
***
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق
از برکه های آینه راهی به من بجو
***
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس میکنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بیغروب سرودی کشد نفس؛
احساس میکنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافلهئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنهام از در
چو روح آب
در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر کشیدم از آستان یأس:
»آه
ای یقین یافته، بازت نمی نهم!«
مـا یکروز شرمندهی خودمان خواهیـم شد ؛ به ازای حرفهای نزده، راههای نرفته و فرصتهای داده نشده به دیگـران .
آدم میتـواند عاشق آدمهـایی باشد که هرگز نخـواهند بود ، منتظر کسانی باشد که میداند هرگز نخواهند آمـد
مـزهی عشق به محـال بودنش است .
راستـی نوشتههای من را میخـوانی ؟!
ما
از آنهایی هستیم که دیر سر راه هم قرار گرفتیم.این را هر دویمان خوب
میدانیم و بار آخر که برای همه نامه مینوشتیم به این مسئله اشاره شد.
برنامهای برای آینده نداشتیم؛ چون هر دو این را میدانیم که رابطهی ما
چیزی جز حال حاضر نخواهد بود ،هربار هم که بحث به طور اتفاقی به آینده
کشیده میشود،موضوع را عوض میکنیم. ابتدای امر، این آینده نداشتن برایمان
هیجانانگیز بود اما کمکم عقل هم چاشنی
علاقهی سرشارمان شد و فهمیده ایم که بهتر است فاصلهها را میانمان بیشتر کنیم
. دیگر صحبتها و مکاتبات روالمان کمتر و کمتر شد تا این روزها که مگر بهانهای پیدا کنیم برای شنیدن صدای هم ؛ یا خواندن دستخط مردد همدیگر .
در
نامهها هم دیگر حرفی از احساس و علاقه نبیست و بیشتر از سر رفع تکلیف چند
خطی از آنچه که از نامهی قبلی تا بحال اتفاق افتاده است را بدون جزئیات و
کلی شرح میدهیم .او نمیتوانتد نامهها را نگه دارد و من هم بعد از مدتی
قدیمیتر ها را نگه میدارم و جدیدتر ها را بعد از خواندن و پاسخ دادن دور
میریزم ، هیچکداممان دنبال دردسر نیستیم و پس از اضافه شدن عقل به
رابطهیمان هم هرازگاهی از خودم میپرسیدم که کجا و چطور قرار است که تمام
شود.
آخرین باری که به دفتر پست رفتم تا نامهای برایش پست کنم،
باجهدار با لحن بیتفاوتی گفت : «صندوق پستیتونو تمدید نکردین؟سالش 4روز
دیگه تموم میشه .» از خودم پرسیدم که آیا هنوز به این مکاتبه مایل هستم یا
خیر. پس از تماس تلفنی به این نتیجه رسیدیم که بهتر است نامههایمان را
برای هم ایمیل کنیم تا هم از تکنولوژی عقب نمانده باشیم و هم در زمان و
هزینه صرفه جویی کنیم .
ایمیلها هم یکی در میان شد و جای رابطهی پر
حرارت و «کنارت همیشه هستم» های پای نامه جایش را داد به« بای» . «تا بعد» و
....همیشه انگار فرا رسیده بود، اما هیچکدام از ما جرات ابرازش را نداشتیم
. تا روزی که پای نفر سومی هم وارد رابطه شد ؛ نامهها لو رفته بود و
مجبور به توضیح بود . داشتیم تلفنی صحبت میکردیم که نفر سوم پرسید :« این
نامهها از کجا اومده؟» جواب داد که «مال قدیماس . »جوابش حقیقت و در عین
حال با رک گویی بیان شده بود؛ از این حقیقت آشکار جا خوردم و او هم سریع
خداحافظی کرد و رفت تا جواب نفر سوم را بدهد . کمکم رابطهی تلفنیمان کم
شد و ایمیلها هم به علت مشغلهی زیاد قطع شد . تا اینکه به خودمان آمدیم و
دیدیم که 5ماه است که از همدیگر بیخبریم .
***
برایش نوشتم که
«تا کی با من میمانی ... دوستت دارم . خودت و صدایت را ؛ صدای هر روزت
دلچسبترین روزمرگی من است . شاید ندانی و شاید نخواهی بدانی که صدای نفس
کشیدنهایت تا چه نفسگیر است . از نفس نکشیدنت میترسم . میتوانی تا
هوایی هست که نفس بکشیم ، باشی؟» با دستان لرزانم نامه را تا زدم و گذاشتم
داخل پاکت.امروز برایش پست میکنم . بیصبرانه منتتظر دستخط خوش عطرش هستم
چند روزی نمی گذردکه پاسخش می آید ، با همان عطر همیشگی دستانش نوشته : «چقدر زیباست زندگی در کنار کسی که هیجان را در کنار آرامش به تو
هدیه می دهد.مهم این نیست که مال تو نباشد مهم این نیست که دیگران چه
بگویند.مهم اینست که به نجوای دلت پیش روی و دلم می گوید که کنارت هستم.من
کنارت هستم تا زمانی که تو را در کنارش شاد ببینم ».
چه کسی میتواند این خوشبختی را از ما بگیرد ؟مگر میشود روزی بیاید که ما برای هم نباشیم ؟
***
آنتراکت بین کلاسها تمام شده و یکی در میان صندلیها خالی است .داخل
آسانسور دیدمش که مدتها بود نمیامد دانشگاه و شنیده بودم مشکلاتی داشته و
از گره خوردن نگاهمان دلم لرزید . یکی از همکلاسیها به شوخی گفت : «نکنه
کار گیر آوردی و ما رو گذاشتی تو خماری ؟»نگاهش میکند و اطمینان میدهد که
خبری نیست و میگوید :«حالا من نباشم چه فرقی میکنه؟»با صدای ریزی جوابش
را میدهم : «دلتنگ میشیم بی انصافی نکنید»سنگینی نگاهی را حس میکنم.
یک برگه کاغذ روی میزم است ،بازش میکنم :« دلتنگی؟چرا؟میدونم که این
مابین یه حس وجود داره.می خوام اون حس رو بدونم.تو برام ارزشمندی.نمی خوام
به خاطر ندونستن احساسمون در کنار هم نباشیم.» دستم میلرزد . دست خطش محکم
است و خودکارش را فشار داده ؛ چه جوابی باید بدهم ؟ ترسیدهام ... از
احساسی که دارم .نگاهش را حس میکنم . سرم را از روی کاغذ بلند میکنم ؛
نگاهم میکند و با دست اشاره میکنم که بلوتوثش را روشن کند . برایش آهنگ
بهشت گوگوش را میفرستم . در نگاه هردویمان اشتیاق و ترس هست.
***
کسی هست که دوستش دارم و نباید داشته باشم . نمیدانم او هم تمایلی به من
دارد یا نه . از ایستادن کنارش و شنیدن صدایش طفره میروم ؛ گهگاهی نگاهش
میکنم و او هم دزدکی نگاهم میکند . و من به دستهایش خیره میشوم و به
تمام بایدها و نبایدها فکر میکنم .
کسی هست که دوستش دارم و نباید داشته باشم
یک عده هم هستـن منتظرن حرفت تموم شه تا بگـن : «من مخالفم ! »
دقیقن مخالف چی هستـن رو نمی دونن ؛ اما شنیدن که مخالف بودن شیـکه .
در مقابل چنین افـرادی بهترین سیاست، پاسخ ِ «خب هرکس نظری داره» س. بحث کردن باهاشون کفاره داره اصن .