امروز کتابهای ازیموفی کتابخونم رو شمردم. در کل داخل کتابخونۀ من 140 جلد کتاب وجود داره که نام آیزاک ازیموف به عنوان نویسنده (یا یکی از نویسندگان) روی جلدشون درج شده. ده جلد کتاب دیگه هم از آیزاک در ایران چاپ شده که متأسفانه من اونها رو ندارم.
کتابهایی که من ندارم عبارتند از:
1. ستارگان
2. خورشید
3. جهان از چه ساخته شده است
4. پایه های دانش
5. تلۀ مرگبار
6. دانستینهای پزشکی
7. راهنمای زمین و فضا
8. اسرار کیهان
9. آسیموف شرح میدهد
10. مرد پوزیترونی
از این ده کتاب، من فایل PDF
کتابهای 2، 3، 4، 5 و 6 رو دارم. کتاب شمارۀ 1 رو شخصاً دیدم، اما نه خود کتاب رو
دارم و نه فایل الکترونیکیش رو. کتابهای شمارۀ 9 و 10 رو میدونم وجود دارن، اما
کتابهای شمارۀ 7 و 8 مشکوک هستن. اگرچه در کاتالوگ رسمی آیزاک کتابهایی هست که
نامشون با اینها همخونی داره، اما نه تصویری از جلد این کتابها پیدا کردم و نه
ناشری که گفته شده اونها رو منتشر کرده (انتشارات غزلسرا) خودش اطلاعاتی از این
کتابها داره!
اما نکته اینجاست که نمیشه گفت 150 تا از کتابهای
آیزاک در ایران به چاپ رسیده. به چند دلیل.
1. کتابهای «کودک زمان»، «شبانگاه» و «مرد
پوزیترونی» که دو تای اول رو انتشارات شقایق چاپ کرده و سومی مربوط به نشر قطره
هست، در واقع نوشتۀ خود آیزاک نیستن بلکه رابرت سیلوربرگ با اجازۀ خود آیزاک سه تا
از محبوبترین و معروفترین داستانهای کوتاه آیزاک رو گسترش داده و تبدیل به رمان
کرده. البته هر سه تای اینها در کاتالوگ رسمی آیزاک وجود دارن، اما چون خود آیزاک
اونها رو جزو کتابهاش نمیدونسته، از لیست 150 تایی خارج میشن.
2. کتاب آخرین بنیاد کهکشانی در واقع کتابی از آیزاک
نیست، بلکه مجموعهای از داستانهای آقای فرهاد ارکانی و دو داستان از آیزاکه که
آقای ارکانی ترجمه کردن.
3. کتاب آخرین سؤال در واقع کتابی از آیزاک نیست
بلکه مجموعهای از 14 داستان کوتاه از آیزاکه که توسط خانم الهام حقپرست گلچین
شده و چنین کتابی در کاتالوگ آیزاک موجود نیست.
4. کتاب معادلات ماکسول در واقع کتابی از آیزاک نیست
بلکه مجموعهای شامل سه داستان، یکی از آناتولی دنپروف نویسندۀ روسی و دو تا از
داستانهای آیزاکه و این کتاب هم از فهرست خط میخوره.
5. کتاب تلۀ مرگبار در واقع کتابی از آیزاک نیست
بلکه ترجمۀ داستان Sucker Bait از کتاب Martian Way And Other Stories هست که به صورت کتابی جداگانه منتشر شده.
6. کتابهای دانستنیهای پزشکی و آسیموف شرح میدهد
در واقع یک کتاب هستن که دو قسمت شده.
7. کتابهای اکتشافات قرن بیستم و اکتشافات قرن
بیستم (سیارات) در واقع یک کتاب هستن که دو قسمت شده.
8. کتاب دائره المعارف دانشمندان علم و صنعت یک کتاب
هست که در سه جلد چاپ شده.
9. کتاب به کجا میرویم یک کتاب هست که در دو جلد
چاپ شده.
به این ترتیب از مجموع 150 کتابی که نام آیزاک رو
روی خودشون دارن 12 عنوان کم میشه و به این نتیجه میرسیم که تا کنون 138 عنوان از
کتابهای آیزاک که در کاتالوگ رسمی آیزاک وجود دارن و خود آیزاک هم اونها رو جزو
کتابهای خودش قبول داشته در ایران به چاپ رسیده.
از این 138 عنوان، 135 عنوان توی کتابخونۀ من وجود
دارن و 5 عنوان هم الکترونیکی هستن. اگر
اون دو تا کتاب مشکوک که حتی خود انتشارات غزلسرا هم از وجودشون خبر نداره رو حذف
کنیم، به این نتیجه میرسیم که تنها یکی از کتابهای آیزاک هست که نه به صورت
الکترونیکی و نه به صورت فیزیکی توی کتابخونۀ من نیست. اون کتاب هم کتاب ستارگانه
که دست بر قضا، نخستین کتاب از آیزاکه که دست من بهش رسیده!
اگر کتاب «...که در اندیشۀ او هستی» را خوانده
باشید، در آنجا به این نکته اشاره نمودهام که آن کتاب به منظور تکمیل تعدادی از
کتابهای آیزاک ازیموف تهیه شده که برخی از داستانهای آنها به دلایلی حذف گردیدهاند.
کتابهایی که داستانهایشان تکمیل شده بودند،
عبارت بودند از:
1. Earth Is Room Enough که در ایران با عنوان «گذشتۀ مرده» با
ترجمۀ هوشنگ غیاثی نژاد و توسط انتشارات پاسارگاد به چاپ رسیده است.
2. Bicentennial Man and Other Stories که در ایران با عنوان «انسان
دو قرنی و داستانهای دیگر» با ترجمۀ هوشآذر آذر نوش و توسط انتشارات سروش به چاپ
رسیده است.
3. The Winds of Change and Other Stories که در ایران با عنوان «جاذبه
و جادو» با ترجمۀ محمد قصاع و توسط نشر افق به چاپ رسیده است.
در واقع یک کتاب دیگر هم هست که به صورت ناقص
در ایران منتشر شده و در کتاب «...که در اندیشۀ او هستی» تکمیل نشده و آن، کتاب Azazel هست که در ایران با عنوان «آزازل» و با
ترجمۀ گیسو ناصری و توسط انتشارات شقایق منتشر شده است.
دلیل این که این کتاب از قلم افتاده این است که
سه کتاب پیشین مجموعه داستانهای علمیتخیلی هستند و کتاب Azazel شامل گروهی از داستانهای خیال انگیز
(فانتزی) است و بن مایۀ آنها از اساس با بن مایۀ علمیتخیلی متفاوت است. به همین
دلیل مناسبتر دیدم که نواقص آن کتاب را در یک مجموعۀ جداگانه تکمیل کنم.
با تکمیل کتاب Azazel، کتابهای ناقص ترجمه شدۀ آیزاک ازیموف به
پایان میرسد.
گروه دیگری از کتابهای آیزاک هم هستند که
اگرچه به صورت یک کتاب کامل در ایران منتشر نشدهاند، اما تعدادی از داستانهای
آنها در مجموعههای دیگر آیزاک ازیموف قرار داشتهاند و به فارسی هم ترجمه شدهاند.
یکی از این کتابها، کتاب The
Best Mysteries of Isaac Asimov است که در جای خود معرفی خواهد شد.
البته این کتاب هم تنها کتاب از نوع خود نیست، اما چون کتابهای دیگر از این نوع
بن مایۀ علمیتخیلی دارند، مناسب دیدم که به آنها در کتاب دیگری بپردازم.
این کتاب هم مثل (تقریباً) همۀ کتابهای پیشین رایگانه و از خوانندگان عزیز درخواست میشه اگه از مطالعۀ این کتاب لذت بردین، مبلغ 1000 تومن به مؤسسۀ محک کمک کنین.
دانلود نسخۀ رایانه و لپ تاپ
سندرسن سر تکان داد و گفت: «پیش از این که بمیره،
هنوز چند لحظه به هوش بود. ما ازش پرسیدیم پلوتونیوم کجاست و اون هم گفت:
هالووین.»
هالی نفس عمیقی کشید و آهسته آن را بیرون داد و گفت:
«فقط همین رو گفت؟»
«فقط همین. سه نفر بودیم که شنیدیم.»
«و دقیقاً شنیدین که گفت: «هالووین»؟ مثلاً نگفت:
هالو رینگ (حلقۀ تهی)؟»
«نه، گفت: هالووین. همهمون مطمئنیم.»
«این واژه هیچی رو براتون تداعی نمیکنه؟ توی
ایستگاه برنامهای به نام هالووین ندارین؟ آیا این واژه معنی خاصی توی ایستگاه داره؟»
«نه، نه، از این جور چیزها نیست.»
«فکر میکنین که اون میخواسته جای پلوتونیوم رو
بهتون بگه؟»
سندرسن با حالتی معذب گفت: «ما نمیدونیم. چشمهاش
تمرکز نداشتن. اون یه زمزمۀ دم مرگ بود. حتی مطمئن نیستیم که اون شنیده باشه که ما
ازش چی پرسیدیم.»
هالی لحظهای سکوت کرد. سپس گفت: «آره. اون میتونسته
یه فکر زودگذر راجع به هر چیزی باشه. یه خاطرۀ کودکانه، هر چیزی... بجز این که
دیروز هالووین بود. روزی که اون توی هتل قایم شد و تلاش کرد به اندازۀ کافی از
جلوی چشم شما دور بشه تا از طریق روزنامه متوجه بشه که هالووینه. این میتونسته
براش یه نشونه باشه.»
سندرسن شانه بالا انداخت.
هالی داشت افکارش را به زبان میآورد: «هالووین
روزیه که نیروهای شیطانی چیره میشن و مطمئناً اون خودش رو در مقام کسی میدیده که
داره با اونها میجنگه.»
سندرسن گفت: «ما شیطان نیستیم.»
«افکار اونه که به حساب میاد، و اون هم نمیخواسته
دستگیر بشه و پلوتیوم هم به دست شما بیفته. به خاطر همین قایمش کرد. همۀ اتاقها
جارو میشن. ملافهها و حولههای همۀ اتاقها یه زمانی در طول هر روز عوض میشن و
وقتی که این اتفاق میافته، در بازه. اون میتونسته از در باز رد بشه و بره تو،
فقط یه قدم و جعبه رو یه جایی بذاره که بدون آگاهی قبلی قابل تشخیص نیست. بعداً میتونسته
برگرده وبرش داره، یا اگر هم دستگیر شد، بالاخره یه مهمون یا یه کارمند متوجه جعبه
میشه و میبردش پیش مدیر هتل و اونجا میفهمن چیه، حالا یا آسیب میزنه یا نمیزنه.»
سندرسون که طاقتش طاق شده بود گفت: «ولی آخه کدوم
اتاق؟»
هالی گفت: «یه اتاق هست که میتونیم امتحانش کنیم.
اگه جواب نگرفتیم، مجبوریم همه جای هتل رو بگردیم.» و آنجا را ترک کرد.
***
هالی نیم ساعت بعد باز گشت. سندرسن ماتم زده هنوز
آنجا بود، هرچند از جایش تکان نخورده بود.
هالی گفت: «دو نفر توی اون اتاق بودن. مجبور شدیم
بیدارشون کنیم. من یه چیزی بالای کمد لباسها پیدا کردم. اینه؟»
آن یک مکعب کوچک و خاکستری بود که در دست سنگین مینمود
و قسمت بالایش با پیچ محکم شده بود.
سندرسن که به سختی هیجانش را کنترل کرده بود گفت:
«خودشه.» او پیچ را شل کرد و در آن را به اندازۀ شکاف باریکی باز نمود، سپس نشانگر
کوچکی را کنار آن گرفت. سر و صدای آن بیدرنگ بلند شد. سندرسن گفت: «خود خودشه.
ولی از کجا فهمیدی کجاست؟»
هالی شانهای بالا انداخت و گفت: «فقط شانس آوردم.
با توجه به آخرین واژهای که دزد به زبون آورده بود، هالووین توی ذهنش بوده. وقتی
که دیده در اون اتاق خاص توی هتل بازه و داره نظافت میشه، به نظرش رسیده که این
براش یه طلسم خوش شانسیه.»
«کدوم اتاق هتل؟»
هالی گفت: «اتاق 1031. سی و یکم اکتبر. روز
هالووین.»
پایان
هالووین
سندرسن که گویی توی دردسر افتاده بود با حالتی
اخمالود گفت: «این اشتباهیه که از جانب ما انجام شده. اون قدر بهش اعتماد کردیم که
ندیدیم چکار میکنه. یه اشتباه انسانیه.» و سرش را تکان داد.
«پس انگیزهش چی بوده؟»
سندرسن گفت: «اعتقادات شخصی. فقط برای این که این
کار رو بکنه، این شغل رو قبول کرد. این رو میدونیم چون اون یه یادداشت از خودش به
جا گذاشته. نمیتونسته در مقابل تحقیر کردن ما مقاومت کنه. اون یکی از کسانی بود
که احساس میکنن شکافت هستهای مرگباره. ممکنه باعث بشه مردم بخوان پلوتونیوم
بدزدن تا باهاش برای تروریسم و باج گیری بمب اتمی دست ساز درست کنن.»
«اون جوری که من فهمیدم اون میخواسته نشون بده که
چنین کاری ممکنه.»
«آره. اون میخواسته این موضوع رو علنی کنه تا جو
عمومی برانگیخته بشه.»
هالی پرسید: «پلوتونیویمی که دزدیده چقدر خطرناکه؟»
«اصلاً خطرناک نیست. مقدارش خیلی کمه. میتونی بستهشو
توی دستت نگه داری. حتی نمیشه ازش برای شکافت استفاده کرد. ما باهاش کارهای دیگهای
انجام میدادیم. به هر حال، محض اطمینان بگم که مقدارش اصلاً برای ساخت بمب کافی
نیست. »
«ممکنه برای کسی که نگهش داشته خطرناک باشه؟»
«نه اگه داخل جعبش بمونه.» اگه درش بیاری بیرون،
بالاخره برای هر کسی که باهاش در تماس بوده خطر داره.»
هالی گفت: «از همین الآن دارم میبینم که سر و صدای
مردم در میاد.»
سندرسن اخمی کرد و گفت: «ولی این چیزی رو اثبات نمیکنه.
این فقط یه اشتباه بود که دیگه اتفاق نمیافته. در ضمن، سامانۀ هشدار هم به کار
افتاده و ما فوراً تعقیبش کردیم. اگه اون نرفته بود توی اون هتل، اگه ما از هشدار
دادن به آدمهایی که اونجا بودن نترسیده بودیم...»
«چرا فوراً با ادرۀ کل تماس نگرفتین؟»
سندرسن من و من کنان گفت: « اگه میتونستیم خودمون
بگیریمش...»
«اون وقت همۀ ماجرا میتونست پنهون باقی بمونه، حتی
از چشم ادارۀ کل. اشتباه و همۀ چیزهای دیگه.»
«خوب...»
«ولی شما آخرش به ما اطلاع دادین. بعد از این که اون
مرد. پس اون جور که من فهمیدم، شما پلوتونویم رو پیدا نکردین.»
چشمان سندرسن از نگاه ثابت هالی گریخت. او گفت: «نه
پیدا نکردیم.» سپس با لحنی تدافعی ادامه داد: «ما نمیتونستیم آشکارا عمل کنیم.
هزاران نفر اونجا بودن و اگه این موضوع بالا میگرفت که دردسری وجود داره... اگه
وصلهای به ایستگاه میچسبید...»
«اون وقت شما میباختین و اون برنده میشد. حتی اگه
میتونستین دستگیرش کنین و پلوتونیوم رو پس بگیرن. درک میکنم. اون چه مدتی توی
هتل بود؟» هالی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «الآن ساعت 3:57 صبحه.»
«تمام روز رو اونجا بود. فقط وقتی که اون قدر دیر
شده بود که تونستیم یه مقدار آزادانهتر عمل کنیم بود که توی راه پله گیرش
انداختیم. ما تعقیبش کردیم و اون هم تلاش کرد که فرار کنه. بعد از یه مقدار تقلا
لیز خورد و سرش به نردهها برخورد کرد و جمجمش شکست.»
«و پلوتونیوم هم همراهش نبود. از کجا میدونید که
وقتی داشت میرفت توی هتل، همراهش بود؟»
«دیده شده بود. یکی از افرادمون توی یه نقطه نزدیک
بود بگیردش.»
«پس توی اون
مدتی که اون تونست توی هتل از چنگتون فرار کنه، تونسته این چیز رو، که یه جعبۀ
کوچولو باشه، هر جایی توی بیست و نه طبقۀ هتل که هر طبقش نود تا اتاق داره، یا حتی
راهروها، دفترها، انبارها، زیر زمین و پشت بوم قایم کنه. و حالا ما باید برش
گردونیم، نه؟ ما نمیتونیم بذاریم پلوتونیوم برای خودش توی شهر بچرخه، حالا هر
چقدر هم که میخواد کوچیک باشه. درسته؟»
سندرسن با ناراحتی گفت: «آره.»
«یه راهش اینه که صد نفر رو بیاریم که هتل رو جستجو
کنن. طبقه به طبقه، اتاق به اتاق، سانتیمتر مربع به سانتیمتر مربع، تا زمانی که
پیداش کنیم.»
سندرسن گفت: «نمیتونیم این کار رو بکنیم. چطوری
باید توضیحش بدیم؟»
هالی پرسید: «چاره چیه؟ سرنخی داریم؟ دزد یه چیزی
گفته: هالووین؟»
ادامه دارد...
هستر گفت: «آره، دارم. ولی نمیتونم همین طوری سرم
رو بندازم پایین و برم تو.»
«چرا که نه. اون حتماً رفته بیرون. پس تو باید به گلهاش
آب بدی.»
«اون که به من نگفته همچین کاری بکنم.»
کلارا گفت: «با همۀ این حرفها، اون حتماً مریض شده
و توی تخت افتاده و نمیتونه وقتی کسی در میزنه، جواب بده.»
«اگه این طور باشه، حتماً خیلی مریضه که نمیتونه حتی
از تلفن دم تختش استفاده کنه.»
«شاید سکتۀ قلبی کرده. گوش کن. شاید مرده باشه به
خاطر همینه که چکه کردن آب رو قطع نمیکنه.»
«اون زن جوونیه. توی این سن و سال که سکته نمیکنه.»
«تو از کجا این قدر مطمئنی؟ با وضع زندگیای که اون
داره... شاید یکی از دوست پسرهاش اون رو کشته باشه. ما باید بریم تو خونش.»
«این اسمش به زور وارد شدنه.»
«با کلید؟ اگه اون مسافرت باشه، تو نمیتونی بذاری
گلهاش خشک بشن. تو به گلها آب بده، من هم چکه کردن آب رو قطع میکنم. چه ضرری
داره؟ تازه، اگه اون مرده باشه، دوست داری همون جا بیفته، اون هم خدا میدونه تا
کی؟»
هستر گفت: «اون نمرده.» اما به طبقۀ چهارم رفت تا
کلید آپارتمان خانم مکلارن را بیاورد.
***
کلارا آهسته گفت: «هیشکی توی راهرو نیست. هر کی هر
وقت دلش خواست میتونه در رو بشکنه و بره تو.»
هستر زمزمه کرد: «هیسسس. اگه اون توی خونه باشه و
بگه کیه، چکار کنیم؟»
«اگه این جوری شد، تو بهش میگی که اومدی گلها رو آب
بدی و من هم ازش میخوام که شیر آب رو سفت کنه.»
یک کلید در قفل اصلی و یک کلید هم در قفلی دیگر به
نرمی چرخیدند در پایان، صدای کلیک کوچکی شنیده شد. هستر نفس عمیقی کشید و در را به
اندازۀ شکاف باریکی باز کرد. سپس در زد.
کلار بیصبرانه گفت: «کسی جواب نمیده.» او در را هل
داد و بازش کرد. ادامه داد: «کولر هم روشن نیست. این کار کاملاً صحیحه. تو میخوای
به گلها آب بدی.»
در پشت سرشان بسته شد. کلارا گفت: «عجب هوای خفهایه.
انگار که آدم توی بخارپز نشسته باشه.»
آنها به آرامی طول راهرو را طی کردند. یک اتاق خالی
در سمت راست، حمام خالی...
کلارا به داخل آن نگاه کرد و گفت: «اینجا چکه نداره.
صدای چکه از اتاق خواب اصلی میاد.»
در انتهای راهرو سمت چپ، اتاق نشیمن قرار داشت که
تعدادی گل و گیاه در آن بود.
کلارا گفت: «اونها به آب نیاز دارن. من می رم توی
حموم اصـ...»
او در اتاق خواب را باز کرد و ایستاد. نه حرکتی، نه
صدایی. دهان او باز مانده بود.
هستر خودش را به کنار او رساند. بوی اتاق خفه کننده
بود. او گفت: چی شـ...»
کلارا گفت: «اوه، خدای من!» اما اصلاً نفسش برای جیغ
کشیدن بالا نمیآمد.
رو تختی کاملاً به هم ریخته بود. سر خانم مک لارن از
لبۀ تخت آویزان بود و موهای بلند و قهوهای رنگش به کف اتاق رسیده بود. گلویش کبود
شده بود و یک دستش روی کف اتاق آویزان بود. کف دستش باز و رو به بالا بود.
کلارا گفت: «پلیس. باید پلیسو خبر کنیم.»
هستر در حالی که نفسش را حبس کرده بود، گام به جلو
نهاد.
کلارا گفت: «نباید به چیزی دست بزنی.»
درخششی برنجی در دست باز خانم مکلارن دیده میشد...
هستر دکمۀ گم شدۀ پسرش را یافته بود.
پایان
چیز کوچک
خانم کلارا برنستاین کمی بیش از پنجاه سال سن داشت و
دمای هوا هم کمی بیش از 32 درجه بود. کولر کار میکرد و اگرچه میتوانست حقیقت
وجود گرما را از بین ببرد، اما نمیتوانست اصل وجود گرما را از بین ببرد.
خانم هستر گولد که از آپارتمان شمارۀ سی 4 در حال
بازدید از طبقۀ بیست و یکم بود گفت: «طبقۀ من هوا خنکتره.» او هم پنجاه سالگی را
رد کرده بود و موهای بلوندی داشت که حتی یک سال هم از سنش کم نمیکرد.
کلارا گفت: «این واقعاً موضوع کوچیکیه. میتونم گرما
رو تحمل کنم. ولی صدای چکه کردن رو نمیتونم تحمل کنم. نمیشنوی؟»
هستر گفت: «نه. ولی میدونم منظورت چیه. دکمۀ آستین
کت پسرم جو افتاده. هفتاد و دو دلار پولشه، ولی بدون دکمه مفت نمیارزه. یه دکمۀ
برنجی خوشگل روی آستینش داشت، ولی دوباره نمیدوزتش.»
«مشکلی نیست. دکمۀ اون یکی آستینش رو هم بکن.»
«نمیشه. این جوری کتش اصلاً قشنگ نیست. وقتی دکمه
افتاد، نباید معطلش کنی. فوراً بدوزیش. بیست و دو سالشه، ولی هنوز این چیزا رو نمیفهمه.
میره بیرون، به من هم نمیگه کی برمیگرده...»
کلارا بیصبرانه گفت: «گوش کن! چه طوری میتونی بگی
که صدای چکه کردن رو نمیشنوی؟ بیا بریم تو حموم. وقتی بهت میگم چکه میکنه، یعنی
چکه میکنه.»
هستر به دنبال او رفت و وانمود کرد که در حال گوش
کردن است. در سکوت میشد صدای آن را شنید: چک، چک، چک...
کلارا گفت: «مثل شکنجه با آب میمونه. تموم شب صداش
میاد. سه شبه که این طوریه.»
هستر عینک بزرگش که قاب باریکی داشت را تنظیم کرد،
گویی آن کار باعث میشد که صدا را بهتر بشنود و گفت: «شاید دوش آپارتمان جی 22 چکه
میکنه. اونجا آپارتمان خانم مکلارنه. من میشناسمش. آدم خوش قلبیه. برو در خونهشو
بزن و بهش بگو. نمیزنه سر و کلهتو بشکنه.»
کلارا گفت: «من ازش نمیترسم. تا حالا پنج دفعه در
خونهشو زدم. هیشکی جواب نمیده. بهش تلفن هم زدم، ولی جواب نداده.»
هستر گفت: «پس حتماً رفته مسافرت. الآن تابستونه.
مردم میرن مسافرت.»
«پس اگه بخواد کل تابستون رو مسافرت باشه، من باید
تموم این مدت به صدای چکه کردن گوش بدم؟»
«به ناظر ساختمون بگو.»
«به اون بیشعور؟ اون کلید قفل اضافه رو نداره و به
خاطر چکه کردن هم در رو نمیشکنه. در ضمن، خانم مکلارن مسافرت نرفته. من ماشینش
رو میشناسم و اون هم همین الآن توی پارکینگه.»
هستر با کمی عذاب وجدان گفت: «میتونه با ماشین یکی
دیگه رفته باشه.»
کلارا چینی به بینیاش انداخت و گفت: «اینو که
مطمئنم. امان از دست این خانم مکلارن.»
هستر اخمی کرد و گفت: «طلاق گرفته. زیاد هم وحشتناک
نیست. اون هم هنوز سی-سی و پنج سالشه و لباسهای قشنگ میپوشه، که این هم چندان
وحشتناک نیست.»
کلارا گفت: «اگه نظر من رو خواسته باشی، از کارهایی
که اون بالا میکنه هیچ خوشم نمیاد. من یه صداهایی میشنوم.»
«چه صداهایی میشنوی؟»
«صدای پا، از این جور صداها. ببین، اون درست بالای
سر منه و من هم میدونم اتاق خوابش کجاست.»
هستر ترشرویانه گفت: «این قدر امل نباش. کاری که اون
میکنه به خودش مربوطه.»
«خیلی خوب، ولی اون خیلی از حموم استفاده میکنه. پس
چرا میذاره چکه کنه؟ کاشکی وقتی در میزدم جواب میداد. شرط می بندم همۀ وسایل
آپارتمانش دکوری و الکیه.»
«اگه میخوای بدونی، بدون که اشتباه میکنی. کاملاً
اشتباه. مبلمانش معمولیه و یه عالمه گل و گیاه آپارتمانی داره.»
«تو از کجا می دونی؟»
هستر ناراحت به نظر میرسید. او گفت: «وقتی خونه
نیست من به گلهاش آب میدم. اون یه زن مجرده. وقتی که میره مسافرت، من بهش کمک میکنم.»
«که این طور. پس وقتی که خارج از شهره، تو خبر داری.
بهت گفته که میره مسافرت؟»
«نه، نگفته.»
کلارا دست به سینه به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
«پس تو کلیدهای خونهشو داری؟»
ادامه دارد...
پیشگفتار «داداش کوچولو»ها
اگر کتاب «من آسیموف: خاطرات آیزاک آسیموف» یا
«اولین داستانهای آیزاک ازیموف» رو خونده باشید، در اونها به این نکته اشاره شده
که آیزاک در سن 14 سالگی توی یه دورۀ نویسندگی در مدرسهشون ثبت نام کرد و یه انشا
نوشت با نام «برادران کوچک» دربارۀ تولد برادرش در چند سال پیش که معلم اون کلاس،
انشای آیزاک رو برای چاپ توی نشریۀ نیم سالانۀ مدرسه انتخاب کرد و این نخستین مطلب
از آیزاکه که رسماً منتشر شده.
توی کتاب «اولین داستانهای آیزاک ازیموف» به این
نکته اشاره کرده که حتی خودش هم نسخهای از اون انشا رو نداره. اون کتاب در سال
1972 منتشر شد. بعد از انتشار، آیزاک به این فکر افتاد که آیا میتونه نسخهای از
اون انشا رو گیر بیاره. در نتیجه با تعدادی از کتابداران نیویورک صحبت کرد و تلاش
کرد تا یکی از کتابداران دبیرستانش رو پیدا کنه.
پس از این که یک خانم کتابدار خودش رو معرفی کرد، به
درخواست آیزاک در بایگانیها جستجو و نسخهای از اون نشریه که انشا داخلش منتشر
شده بود رو پیدا کرد و یه رونوشت برای آیزاک فرستاد.
آیزاک در اون زمان در حال تدوین کتابی به نام Before the Golden Age (پیش از دوران طلایی) بود که در سبک و سیاق کتاب «اولین داستانهای...»
جمع آوری شده بود. از اونجایی که این کتاب هم حالت زندگینامهای داشت، ایزاک متن
انشا رو در اون کتاب قرار داد.
گفتم شاید جالب باشه که نخستین متن منتشر شده از
آیزاک هم به فارسی ترجمه بشه.
پی نوشت: نام این انشا به زبان انگلیسی Little Brothers هست که در کتابهای «من آسیموف» و «اولین داستانهای...» به صورت
«برادران کوچک» ترجمه شده. اما بعد از این که من متن اصلی این انشا رو خوندم به
این نتیجه رسیدم که عنوان «داداش کوچولو»ها برای این انشا مناسبتره.
«داداش کوچولو»ها
مأموریت کنونی من در زندگی بیان احساسات زهرآلود ما
داداش بزرگهاست که باید در زندگیمان وجود ویرانگر داداش کوچولوها را تاب بیاوریم.
وقتی که در روز 22 جولای سال 1929 برای نخستین بار
این خبر به من رسید که صاحب برادری خواهم شد، چندان احساس ناراحتی نکردم. خودم هیچ
چیزی در مورد برادرها نمیدانستم، ولی خیلی از دوستان من رنج طولانی مدتی (در
کمترین حالت) در مراقبت از برادرانشان کشیده بودند.
در روز 3 آگست، داداش کوچولوی من به خانه آمد. تنها
چیزی که من از او تشخیص میدادم، تودۀ قنداق پیچی از گوشت صورتی رنگ بود که ظاهراً
توانایی ایجاد کوچکترین دردسری را نداشت.
همان شب در حالی که از ترس موهای همه جای بدنم و حتی
موهای سرم سیخ شده بودند از خواب پریدم. صدای جیغی را میشنیدم که ظاهراً به هیچ
نوع موجود زمینی تعلق داشت. در پاسخ به حالت پرسش آمیز دیوانه وار من، مادرم با
عادیترین حالت پاسخ داد که این فقط صدای بچه است.
فقط صدای بچه!
انگار که با مشت توی سرم زده باشند و گیجم کرده
باشند. یک بچۀ فسقلی چهار کیلویی ده روزه که میتوانست آن طور جیغ بکشد! آخر چرا؟
به هیچ وجه فکر نمیکنم که حتی سه مرد اگر با هم فریاد بکشند، بتوانند چنان صدایی
ایجاد کنند.
ولی این تازه شروع کار بود. عذاب واقعی زمانی بود که
او شروع به دندان درآوردن کرد. برای دو ماه، به اندازۀ یک چشم به هم زدن هم
نخوابیدم. تنها دلیل زنده ماندنم این بود که با چشمان باز در مدرسه میخوابیدم.
و این باز هم پایان کار نبود. عید پاک نزدیک بود و
من از دورنمای سفر به رودآیلند خوشحال بودم تا این که برادر کوچکم سرخک گرفت و همه
چیز دود شد و به هوا رفت.
به زودی زمانی رسید که همۀ دندانهایش بیرون زده بود
و من امیدوار بودم که به ذرهای آرامش دست پیدا کنم، اما نه، مگر میشد؟! تازه آن
موقع بود که آموختم وقتی بچهای راه رفتن یاد میگیرد و شروع به حرف زدن با زبان
کودکانهاش میکند، خیلی دردسر سازتر از یک طوفان گردباد است.
واکنش مورد علاقۀ او، افتادن از پلهها و برخورد با
هر پله با صدای بامب پرطنینی بود. این رویداد به میانگین هر یک دقیقه یک بار تکرار
میشد و نگاه سرزنش باری را روی چهرۀ مادرم به وجود میآورد (سرزنش برای برادرم
نبود، بلکه برای من بود که مراقب او نبودم.)
این «مراقبت» آن قدرها هم که به نظر میرسد آسان
نبود. بچه معمولاً محبتش را با چنگ زدن مقدار زیادی از موهای من نشان میداد و
آنها را با چنان توانی میکشید که هرگز به فکرتان نمیرسد وجود چنین قدرتی در یک
بچۀ یک ساله ممکن باشد. بعد، پس از آنکه آن رنج جان فرسا به پایان میرسید و او را
ترغیب میکردم که برود، او تمایل پیدا میکرد که با یک تکه آهن سنگین به ساق پایم
بکوبد، و یک قطعۀ لبه تیز یا نوک تیز را ترجیح میداد.
دردسر فقط برای زمان بیداری او نبود، وقتی که چرت
نیمروزیاش را میزد، دردسر دوبرابر میشد.
به عنوان نمونه به این صحنه توجه کنید. من روی صندلی
نزدیک گهواره نشستهام و غرق در خواندن کتاب «سه تفنگدار» شدهام و برادرم ظاهراً
در خواب عمیقیست، اما در واقع نیست. در اثر یک غریزۀ غیر عادی، علیرغم این که
چشمانش بستهاست و خواندن هم بلد نیست، دقیقاً میداند که من چه زمانی به جای
هیجان انگیز کتاب میرسم و با نیشخندی موذیانه، دقیقاً همان زمان را برای بیدار
شدن انتخاب میکند. غر و لند کنان کتابم را کنار میگذارم و گهواره را آن قدر تکان
میدهم که احساس میکنم هر لحظه ممکن است بازویم بیفتد. زمانی که سرانجام دوباره
به خواب میرود، من علاقهام را به آن سه قهرمان مشهور از دست دادهام و روزم کلاً
خراب شده است.
حالا برادر من 5/4 سال دارد و خیلی از آن رفتارهای ناراحت
کنندهاش از بین رفتهاند، اما من تا مغز استخوان احساس میکنم که چیزهای بیشتری
در راهند. از فکر روزی که به مدرسه برود و بار دیگری روی شانههای من بگذارد، تنم
به لرزه میافتد. کاملاً مطمئنم که نه تنها مجبور خواهم شد تکالیفی که آموزگاران
سنگدل به من میدهند را انجام دهم، بلکه باید مسئولیت درس و مشق او را نیز به عهده
بگیرم.
ای کاش مرده بودم!