من با غزلی قانعم و با غزلی شاد
تا باد زدنـیـای شما قـسمـتم این باد
ویرانه نشینم من و بـیـت غـزلـم را
هرگز نفروشم به دو صد خانه ی آباد
من حـسرت پـرواز ندارم به دل ، آری
در من قفسی هست که می خواهدم آزاد
ای بـال تخـیّـل ببر آنجا غزلم را
کـش مردم آزاد بگویند مریزاد
من شاعرم و روز و شبم فرق ندارد
آرام چه جویی از این زاده ی اضداد؟
میخواهم از این پس همه از عشق بگویم
یک عمـر عبـث داد زدم بــر سر بـیداد
مگذار که دندان زدهی غم شود ای دوست
این سیب که ناچـیده به دامـان تو افــتـاد
[ چهارشنبه 16 اسفند 1396 ] [ 11:30 ق.ظ ] [ 의 알리 رهگذر ]