من درختی بودم ،
					
					
					
					درخت جاودانگی تنها امیدمان بود
تنها چراغ و روشنایی مان بود
با میوه اش حقیقت را دریافتیم
و سایه اش بسترمان بود
درخت جاودانگی مان زندگی مان بود
زندگی را با دستان عشق تا انتها رفتنمان بود !
					
            
					
					برای رسیدن تلاش میکنیم
و لذت تماشا را از خود دریغ !
چه بسا زندگی همان مناظر بود
و مقصد هیچ !
					
            
					
					کفش هایم را به دست میگیرم
و در شوره زارهای رسیدن قدم مینهم
ای گسترده در بیکران هستی
این من است بی تاب ، ببین
خداوار و ابلیس صفت !
					
            
					
					دشنامت میدهند به زندگی
سر به زانو توان ریختن غم بایدت
ای سرگذشت حوصله در دشت بی کران
سد بر خدا زدن ، پایان اشک است و بس
					
            
در خنکای صبحی اینک ، جای انگشتانت بر بادی ست که از سنگفرش خاطره ها میگذرد ! در خنکای صبحی اینک . . . جای خالی پر شدن هاست که صدا میزند مرا !
					
					نردبامی به دیوار دلم میگذارم تا به سوی ابدیتی گزار کنم !
					
            
					
					امان از ستاره های هرزه با چشمک های بی دریغ شان !!
					
            
					
					گاهی دلتنگ میشوم
دلتنگ آسمان کودکی هایم
دویدن ها بی خستگی
و نگاهی به آسمان شب !
-آه ... مادر ببین ، ماه به دنبالم میدود !!
					
            
					
					تن هایمان را دوست بداریم
حقیقتمان زمین است
پرواز رویای شبانه ی مارهاست
عقاب را اینک فقط نظاره کنید
من آموختم از من ، من بودن را
خدا را در آیینه ها جستجو کنید
					
            
					
					
چیزی برایم نماده
جز دفتری بارانی
چند کتاب کهنه ی شعر
و یک گلدان 
که در آن ستاره میروید
سلام مرا به مادرم برسان
بگو عابران این شهر را
به کلبه ی نداشتن ها دعوت نمیکنم
کفش های خاطره پوسیده اند
میخواهم خودم را زندگی کنم
سلام مرا به خورشید و ماه برسان
					
            
 
             
					 
					