☹ ☺ ☈ ▒ شهامــت می خواهــد ســرد باشــی امـا گــرم لبخـــند بزنـــی ▒ ☈ ☹ ☺
در اتاق را میبندم
امشب دلم سکس میخواهد
میدانی...نه این که منحرف باشم.. یا بی جنبه
فقط موقع این کار حس میکنم مال منی...
میخوام همیشه مال من باشی.
از موهایت شروع میشود...
که تازیانه ای است بر اندام مردانه ام... وقتی دستم را بین شعله های گرمشان میگیرم
می سوزم. شعله های کوتاهش جلز ولز کنان سر انگشتانم را داغ میکنند.
وقتی بوی شامپوات توی ریه هام میپیچد... فریاد عریانی ات دیوارهای اتاق را خجالت قرمز میکند.
پیشانی ات پر از افکار باکرگی ات ... پر از ترس است.
ردش میکنم.
بگـذار خـدا
جهنـم اَش را به رخ بکشــد
من فقط با داغ ِ لبان ِ تـــو
گــُـر می گیـــرم
گردنت را "ها" میکنم. میخواهم بخارپز باشد... مثل دلت که دیرپز میپزد و مثل شهوتت که زودپز می شود.
آشپزی ات را بلدم.. همانگونه که میدانم بازوانت مرا میخوانند
امتــداد ِ بـازوانـَت
می شـود انتهـای دلـدادگی
می شـوَد همـان گوشـه ی دنجـی کـه راحت می تـوان
جـان داد
پرنده می شوم.پرواز از بازوانت به قفسه سینه هایت...میخواهم مرا در قفس بندازی و آب و دونم دهی.
من تنها پرنده ای ام که میخواهیم اسیر باشم...اسیر قفس سینه ات.
می خواهم به اندازه ی تمام سال های کودکی ام
می خواهم به تلافی ِ تمام معشوقه هایی که تو نبودی
و به جرم ِ سال هایی که پیر خواهیم شد
از سینه هایت بنوشم
شکمت را مثل شمع تولد قاعدگی ات فوت میکنم. میخواهم خنده هایت همسایه ها را کر کند
بمیرند و من و تو بمانیم.تا بتوانیم روی پشت بام عشق بازی کنیم.
زنانگی ات را با شجاعت رد میکنم...
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من می دانم
که تو از دوری خورشید چها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توام آینه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر می شکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
شهر خاموشه جز منه دیوونه کی بیداره کاش امشب فکر تو دست از سرم برداره
مُردم که بسکه ریختم دردمو تو قلبی که عشقش ازش بیزاره منه بیچاره
درگیرم من هنوزم با خودم درگیرم دلگیرم بی تو حتی از خودم دلگیرم
آخرش از دست تو تنها تو این شهر شلوغ میمیرم آره میمیرم
بعد تو من شدم تنهاترین آدم شهر شدم با خودم غریبه با همه قهر دیوونه میشم من آخر سر
#فریان
ادعــایشــان آدمیـت ٬کلامــشان انسانیــت ٬رفتــارشان صــمیمیـت ..
حــال، مــن دنـــبال یکــی میگـــردم که نــه آدم باشــد نـه انــسان.
نــه دوســـــــت و رفـــــیـــــــق صمـــیــمــــــی..
تنــها صــــــاف باشــد و صــــــادق.
پشــت سایـــه اش خنجـــری نبـــاشــد برای دریـــدن .
هیـــچ نگــوید..فقــط هــمان باشــد کــــه ســــایـــــه اش میـــگویـــــد.
صــــــــاف و یـکــــــرنـــــــگ ...
من برگشتم با یک کوله بار غم بچه ها
به عاشقان و معشوقه های شهر بگویید…
دلبری برای یکدیگر را…
بگذارند به وقت تنهاییشان!
خیابان،مترو و تاکسی جای دست کشیدن روی ابرو…
سر روی شانه گذاشتن. و لمس شال و گیسو نیست…
شاید یک نفر چشمانش را بست…
شاید یک نفر خاطرش پر کشید…
شاید یک نفر دلش رفت…
شاید یک نفر دلش تنگ شد
ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجراییست که در حافظه دنیا نیست
نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست
تو گمی درمن و من درتو گمم باورکن
جز دراین شعر نشان و اثری ازما نیست
شب که آرام تر از پلک تو را میبندم
بادلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
من و تو ساحل و دریای همیم اما نه!
ساحل اینقدر که درفاصله با دریا نیست…
“محمد علی بهمنی”
******