حرف های یواشکی در لحظه زندگی کن سلام دوستان در حال نوشتن یه رمان هستم هروقت تونستم بخشاییش رو تو بخش صفحات جانبی میذارم تا نظرتونو در موردش بگین البته رمان بر اساس واقعیته ولی نظرتون میتونه تو طرز نگارشش خیلی کمکم کنه از کسایی هم که رمان رو دنبال میکنم میخوام بعد از اینکه رمان رو خوندن واسش اسم پیشنهاد بدن
نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 17 آذر 1395 :: نویسنده : پوریا
از هوایی که جدیدست برایت چه خبر؟/ پیش" او " بعد من از حال و هوایت چه خبر ؟ رفته بودی که مرا دور کنی از چشمت / من به عشق تو نشستم به دعایت , چه خبر ؟ صبر کن یاد من آمد که بگویم این را ... / نه ! گذشتم چه بگویم به خطایت؟ چه خبر ؟ من شنیدم که پشیمان شده ای اما حیف / دیگر اکنون شده ام پیر به پایت! چچه خبر ؟ آنکه میگفت تو را جان خودش می داند ! / ولی انگار که "او" کرده رهایت ! چه خبر ؟ سالیانیست که دلتنگ صدایت هستم / راستی ! عشق من از زنگ صدایت چه خبر ؟ نوع مطلب : برچسب ها : شعر، لینک های مرتبط : جمعه 9 فروردین 1398 :: نویسنده : پوریا
"خودت رو دوست داری؟!" این اولین سوالی بود که ازم پرسید... بهش نگاه کردم و زدم زیر خنده...گفتم اصلا مگه میشه کسی خودشو دوست نداشته باشه... گفت آره میشه ... زل زد تو چشامو شروع کرد به تعریف کردن "چند سال پیش یکی که دوسش داشتم همین سوال رو ازم پرسید ... منم اولش خندیدم ولی هوا تاریک شد , توی سکوت و تنهایی شب این سوال خوره ی جونم شد... خیلی چیزا از جلو چشمم گذشت... خیلی فکرا تو سرم چرخید...یادم اومد چقدر واسه خودم کم وقت گذاشتم و با خودم غریبه ام... چه جاهایی از حقم کوتاه اومدم ... راستش من تا اون روز هیچوقت واسه خودم هدیه نخریده بودم... هیچوقت جلو آینه یه دل سیر خودمو ندیده بودم ... حتی خیلی وقتا پشت خودم رو خالی کرده بودم ... اینا فقط یه معنی داشت ... اینکه من خودمو دوست نداشتم ... شاید برای این بود که خیلی حواسم پرت زندگیم بود ... اونقدر که خودم فراموش شده بودم ..." حرفاش که تموم شد بهش گفتم چرا این سوالو از من پرسیدی؟! گفت چون کسی که خودشو دوست نداره نمیتونه یکی دیگه رو دوست داشته باشه... میخوام یه بار دیگه ازت بپرسم " خودت رو دوست داری؟!" بهش نگاه کردم ولی این دفعه دیگه نخندیدم # حسین حائریان
نوع مطلب : برچسب ها : سکوت و تنهایی شب، خوره ی جون، لینک های مرتبط : دوشنبه 29 مرداد 1397 :: نویسنده : پوریا
_:خانوم دکتر واسه اینکه بتونم ببینمتون سه روز توی نوبت بودم سعی میکنم حرفامو خلاصه بگم که زیاد وقتتونو نگیرم +:گوش میکنم _:راستش همه چیز برمیگرده به سیزده سال پیش, وقتی عاشق بوی دخترونه ی مقنعه ی مدرسش بودم. من نقشه کشی میخوندم و دیوونه ی بازیگری,اونم ریاضی میخوند اما جای معادله و عدد دوست داشت بدونه تو سر آدما چی میگذره سال آخر دبیرستان بهترین روزای زندگیمون بود,نیم ساعت قبل از زنگ آخر از دیوار مدرسه میپریدم بیرون و هنوز زنگشون نخورده جلو در مدرسه منتظرش بودم اون هیچ وقت نفهمید که من واسه ی هزینه فلافل و سمبوسه ی مسیر مدرسه تا خونه تمام طول هفته تکالیف نقشه کشی بچه ها رو انجام میدادم و پول میگرفتم ازشون حالمون خوب بود که خوردیم به کنکور من متنفرم از کنکور خانوم دکتر,از تغییر مسیرای یهویی متنفرم, هر جفتمون قول داده بودیم توی ی شهر قبول شیم, انتخابمون شیراز بود من قبول نشدم اما اون قبول شد و رشته ی مورد علاقشو به دوری مون ترجیح داد و رفت منم باید میرفتم سربازی, این دوری منو عاشق تر میکرد و اونو دلسرد تر! حق داشت خب, اختلاف مدرک تحصیلی رو میگم, آخه من وقتی از سربازی برگشتم مجبور بودم برم سرکار و جایگزین پدر کار افتادم باشم لا به لای سختیای زندگی داشتم دست و پا میزدم که برگشت بهم گفت منو تو خیلی وقته راهمون سوا شده, بهتره دچار سوء تفاهم نباشیم به همین راحتی گفت سوء تفاهم و رفت پی تفاهمی که توی همه چی دنبالش میگشت الا دل من که براش لرز میگرفت بعد از سیزده سال هفته ی پیش جلو محل کارم یه نفر زده بود به ماشینمو کارت ویزیتشو گذاشته بود و رفته بود, اسمشو که روی کارت دیدم اول باورم نشد اما بعد از کلی پیگیری فهمیدم خودشه .ماشینم قراضه تر از این حرفاس که برم پی خسارت اما به عنوان مریض وقت گرفتم, مریضش بودم خب انقد توی کارش بزرگ شده که واسه دیدنش سه روز توی نوبت بودم انقدر فکرش پرته که بعد از این همه حرف زدن هنوز داره نگام میکنه و نفهمیده من همون سوء تفاهمی هستم که بزرگترین تفاهم زندگیمو ازم گرفت... اینا همه حرفای من بود خانوم دکتر, اما نیازی به نسخه نیست, شما سیزده سال پیش نسخه ی منو پیچیدی +: یه ماه پیش وقتی توی بلیط فروشی سینما دیدمت همه ی اون روزامون از جلو چشمم رد شد, اون تصادف ساختگی رم ترتیب دادم که ببینمت...که شاید بتونیم دوباره دچار همون سوء تفاهم بشیم! میخوام فردا ظهر جلوی مدرسه ی دوران دبیرستانمون ببینمت _: فردا ظهر قول دادم زن و بچم رو ببرم سینما بعدش بریم فلافلی, همون فلافلی نزدیک مدرستون... راستش من هنوز دیوونه ی بازیگری ام... بازیگر خوبی ام شدم...سیزده ساله دارم زندگی رو بازی میکنم, یه بازی بی نقص # علی سلطانی نوع مطلب : برچسب ها : بوی دخترونه ی مقنعه ی مدرسه ش، کنکور، سربازی، پدر از کارافتاده، سوء تفاهم، لینک های مرتبط : دوشنبه 29 مرداد 1397 :: نویسنده : پوریا
دل شکستگی مثل زخم کف دست است هیچ کاری نمی شود برای بهبودش کرد.باید گذاشت بافت ها خودشان خودشان را ترمیم کنند.نمی توانی مرهم رویش بگذاری و پانسمانش کنی بعد بگذاری یک روز دو روز سه روز بماند, ببینی زخمت جوش خورده پوست آورده و دیگر دردی ندارد. نمیتوانی دستت را بعد از مشت کردن باز نکنی , وقتی هم بازش می کنی لای زخمت باز می شود و گاهی حتی خونابه ای هم پس می دهد و تو درست وقت باز شدن زخم می توانی کش آمدن پوست کف دستت را هم حس کنی.نمی توانی دستت را زیر آب نگیری , زخم وقتی که خیس می شود تازه تر از روز اول است. سر باز می کند; درست مثل یک لبخند کریه.وقتی این لبخند کریه تر می شود که رفته باشی حمام و زخمت خوب آب خورده باشد.پوست کف دستت پفکی شده باشد.پوست لبه های زخمت ضخیم شده باشد, مثل پسته خندان , مثل یک دانه تخم ژاپنی شکسته شده. زخم کف دست از آن زخم هایی است که نه می توانی ادای زخم شمشیر خورده ها را در بیاوری, نه می توانی مثل یک خراش کوچک فراموشش کنی. همه ی کارهای روزانه ات را میتوانی انجام دهی , اما کسی نمیفهمد همین که دستت را میخواهی با آب و صابون بشوری و زخمت باز می شود چه سوزشی دارد. کسی نمی فهمد همینجوری که داری وسیله ها را جا بجا می کنی, چیزی می گیری , غذایی میخوری, چقدر زخمت خودش را توی چشمت می کند که هی! من هستم. کسی نمی فهمد وقتی دستت خشک باشد و مشت کرده باشی و بخواهی ناگهان بازش کنی انگار داری با لبه ی تیز چاقو زخمت را دوباره باز می کنی. دل شکستگی مثل زخم کف دست است.باید بگذاری خودش پیش برود. خودش تمام شود.تازه تمام هم که بشود نباید منتظر باشی که جایش هم از بین برود.زخم است دیگر; گاهی یک جوری جوش می خورد گوشت لامصب که تا ابدالاباد نگاهش کنی , دردش را به خاطر بیاوری. این را این روزها خوب میفهمم که کف دستم زخم شده. والا شکستگی که کهنه است داستانش ناشناس
نوع مطلب : برچسب ها : زخم کف دست، ترمیم، تا ابدالاباد، درد، به خاطر آوردن، لینک های مرتبط : یکشنبه 24 تیر 1397 :: نویسنده : پوریا
هفت سالم بود صبح زود وقتی از خواب بیدار شدم تا به مدرسه بروم دیدم زمین مثل عروس ها پیرهن سفید پوشیده برف آمده بود... چه خبر خوبی، برف آمده بود و مدرسه ها تعطیل شده بود قرار بود برای اولین بار آدم برفی درست کنم... یک آدم برفی فقط و فقط برای خودم لباس گرم پوشیدم و دستکش هایم را دست کردم و به کوچه رفتم ... خیلی سرد بود...شروع کردم به جمع کردن برف ها... دست هایم یخ زده بود ولی من آدم برفی می خواستم بدتر از سرما حرف های عابرانی بود که تا من را می دیدند می گفتند سرد است برو به خانه، سرما می خوری...با یک آفتاب زود آب می شود " اصلا شاید کسی دلش بخواهد سرما بخورد " این را می گفتم و دست هایم را هاااا می کردم تا کمی گرم شوند تمام شد... زیباترین آدم برفی دنیا را من با دست های یخ زده ساختم هویج و دکمه و... از خانه برداشتم و کاملش کردم... نزدیک ظهر شد دستکش و شال و کلاهم را به آدم برفی دادم و رفتم خانه تا کمی گرم شوم چشم هایم داد می زد که سرما خورده ام اما چه اهمیتی داشت ... من آدم برفی داشتم یک آدم برفی برای خودم از خستگی و اثرات قرص سرما خوردگی کنار بخاری خوابم برد بیدار که شدم دیدم انگار چند فصل خوابیده ام... آفتاب شده بود... خودم را به کوچه رساندم دیدم یادگاری هایم را گذاشته و رفته حرف عابران در گوشم مثل یک نوار ضبط شده مدام تکرار می شد سرد است برو به خانه، سرما می خوری... با یک آفتاب زود آب می شود بعد از آن دیگر آدم برفی درست نکردم ... این روزها وقتی چشم هایم را می بندم تعداد زیادی آدم برفی جلوی چشم هایم می آیند که هیچ کدام از برف ساخته نشده اند ولی مرامشان همان مرام آدم برفی ست ... با اولین آفتاب آب می شوند و می روند توی زمین... یادگاری هایشان می ماند و حرف عابران حسین حائریان نوع مطلب : برچسب ها : برف، حرف عابران، آفتاب، سرما خوردگی، لینک های مرتبط : جمعه 29 دی 1396 :: نویسنده : پوریا
یادته رفتیم جنگل برف بازی کنیم هرچی گوله برف پرت کردید سمت من جا خالی دادم هیچ کدوم بهم نخورد؟ لج کردی! پسر بچه شدی گفتی : اه ، اصلاً من نیستم این خیلی فرزه! یادته گفتم : باشه تو بیا پیش خودم وایسا اصلاً خودم بهت فوت و فن جا خالی دادن یاد میدم پسر! نیشت باز شد اومدی وایسادی کنارم چسبیدی بهم گفتم : فقط به مسیر گلوله دقت کن قبل از اینکه بهت برسه جا خالی بده! گفتی : باشه ، حواسم هست ... گلوله برفا که میومد سمتمون نصف حواسم به تو بود چیزی نخوره بهت دردت نیاد کبود نشه تنت چیزیت نشه چیزیت نشه چیزیت نشه یه دونه محکم خورد توو بازوت یه آخ آروم گفتی بند دلم پاره شد دلم شد گوله آتیش آب کرد همه برفارو گفتم : اه حواست کجاست؟! چیشدی؟ گفتی : ورزشکارم بابا! چیزی نشد ... من میفهمیدم مگه؟! میخواستم بوس کنم بازوتو ... میخواستم یه جوری با مکث بوس کنم بازوتو که کل دردای ۲۷ سال زندگیتو یادت بره ... میخواستم دست بکشم رو بازوت یه جوری که انگار مادر دست میکشه رو گونهی نوزادش ... گفتم : بابا اینا وحشین! ناقصمون میکنن سرده هوا بریم توو ماشین دستام سِر شده ... بیا بریم! نق زدم غر زدم بهونه گرفتم که رفتیم توو ماشین من عاشق برفم عاشق از سرما گوله شدنم من عاشقِ سِر شدن دستامم من عاشق یخ زدنِ نوکِ دماغمم فقط نق زدم چون خواستم تورو دور کنم از گوله برفای سفت یخی! فقط خواستم چیزیت نشه چیزیت نشه چیزیت نشه زمستون امسال با کی برف بازی میکنی ؟ فقط دقت کن به مسیر گلوله دقت کن قبل از اینکه بهت برسه جا خالی بده! با هرکی برف بازی میکنی بهش بگو مراقبت باشه بگو مغرور نباشه مثه من! اگه گلوله یخی خورد توو بازوت بوس کنه بازوتو حتی اگه بلد نباشه مثه من یه جوری ببوست که کل دردای ۲۷ سال زندگیتو یادت بره؟ زمستون امسال با کی برف بازی میکنی؟ مهم نیست با کی و کجا برف بازی میکنی! فقط چیزیت نشه فقط چیزیت نشه فقط چیزیت نشه نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : دوشنبه 25 دی 1396 :: نویسنده : پوریا
آدم ها تاریخ مصرف دار شده اند! بعد از مدتی تلخ میشوند! هنگام انتخابشان خوب دقت کن... انقضای بعضی ها خیلی کم است و نباید سمتشان رفت. اما امان از آن هایی که تاریخشان تقلبی ست...! گولشان را نباید خورد که بد مسمومیَتی به دنبال دارد...! می آیند و حرف میزنند ....حرف میزنند و فقط حرف میزنند! خب آدم است دیگر برای حرف ها رویا می سازد... با حرف ها زندگی میکند یک دوستت دارم میشنود و هزار بار با خودش تکرار میکند چرا که باور کرده است اما پایِ عمل کردن به حرف که میرسد رنگ عوض میکنند... بهانه گیری هایشان شروع میشود سکوت ها تلخ شدن ها حالا تو میمانی با آدمی که انگار نمی شناسی اش با آدمی که از تو فاصله میگیرد با عشقی که بلاتکلیف شده! حالَت از این تغییرِ رفتار به هم میخورد و دیگر توانِ تحمل کردنِ نبودن اش در حالی که هست را نداری... قلب ات را میانِ دستانت میگیری رویاهایت را سَر میبُری و ترجیح میدهی نباشد تا اینکه باشد و انگار نیست! . رفتنِ کسی که به بودن اش عادت کرده ای سخت است! سخت که چه عرض کنم....رفتن اش اصلا در مخیله ات نمیگنجد و همیشه با خودت فکر میکردی اگر نباشد میمیرم! اما خب دیگر نمیتوانی تغییر حالتش را تحمل کنی . او تو را به تَب گرفته است که به مرگ راضی شده ای! علی سلطانی نوع مطلب : برچسب ها : تاریخ مصرف، تلخ، مسمومیت، رویا، لینک های مرتبط : دوشنبه 25 دی 1396 :: نویسنده : پوریا
تصمیم میگیری ریشت را بزنی، میایستی جلوی آینه، صورتت را با خمیر ریش میپوشانی و کمی مالش میدهی، بعد آرام و با حوصله تیغ را میکشی روی صورتت، با دقت صورتت را میتراشی، هر بار لایهای برمیداری و بعد تیغ را تمیز میکنی و دوباره برمیگردی، همهجا را که تراشیدی صورتت را میشویی، بعد دست میکشی به صورتت، حس میکنی بعضی جاهایش هنوز زبر مانده، دوباره خمیر ریش را میمالی به صورتت، این بار کمی بیحوصلهتر، عجولتر، بعد صورتت را میشویی، دوباره دست میکشی به صورتت، هنوز برخی جاها انگار زبرند، تیغ را بدون اینکه خمیر ریش به صورتت بمالی روی جاهای زبر میکشی، خشنتر از قبل، محکمتر، حتی ممکن است صورتت را زخم بزنی، بعد دست میکشی به صورتت، هنوز زبر است، صورتت میسوزد، پدر پوستت را درآوردهای اما هنوز بعضی جاها زبرند، دیگر ادامه نمیدهی و تیغ را چپچپ نگاه میکنی و میاندازیش توی سطل.... خاطرات هم همینطوریاند، هر چه سعی کنی بتراشیشان و فراموششان کنی باز هم تهماندههایشان توی ذهنت میمانند، همانقدر زبر، همانقدر خستهکننده، همانقدر سرسخت... نوع مطلب : برچسب ها : زبر، خسته کننده، سر سخت، بی حوصله، لینک های مرتبط : دوشنبه 25 دی 1396 :: نویسنده : پوریا
امشب دوست دارم داد بزنم خیلی دوسش دارم خیییییییییلیییییییی نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : سه شنبه 28 شهریور 1396 :: نویسنده : پوریا
آدم گاهی اوقات جرات ترک دنیایی که ساخته، جرات خراب کردن تصوراتش راجع به یه آدم رو نداره. یه دروغی رو میشنوه بعد به خودش دروغ میگه که این دروغی که شنیدم دروغ نبود! سال دوم دبستان یه معلم خیلی مهربون داشتم با صورت بور و چشمای رنگی! همیشه با لبخند نگاهم میکرد. توی اون سن و سال به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ بشم حتمن میرم دیدنش و نمیذارم فراموشم بشه. باور کن اگه ازم میپرسیدن مهربون ترین آدم روی زمین کیه؟ بی معطلی میگفتم خانوم معلم ما. تا اینکه یه صبح برفی و سرد معلممون اومد توی کلاس و بعد از چک کردن تکالیف چند تا از بچه هارو برد پای تخته تا اون تکالیف ریاضی رو جلوی چشم خودش حل کنن. اما اون بچه ها بلد نبودن، عصبانی شد، سرشون داد زد و گفت کفش هاتون رو در بیارید، بچه ها داشتن گریه میکردن اما معلممون دست بردار نبود، کفش هاشونو در آوردن، گفت جوراباتونم در بیارید، خشکم زده بود همه ترسیده بودن، فکر کردیم میخواد فلکشون کنه اما نه یه نقشه دیگه تو سرش داشت، مات و مبهوت داشتم به چهره ی عوض شده ش نگاه میکردم که صدام زد، از جام بلند شدم، گفت دنبال من بیا، به اون چند نفر گفت پا برهنه برید توی برف و به من گفت حواست باشه بهشون، اون بچه ها داشتن یخ میزدن و گریه میکردن و معلممون با حرص نگاهشون میکرد. من از این همه بی رحمی بهت زده بودم. فردای اون روز اولیای یکی از بچه ها اومد مدرسه،اون به مادرش گفته بود که خانوم معلم چه بلایی سرشون آورده. من مبصر کلاس بودم، معلممون دست پاچه اومد سراغم،گفت احتمالا تو رو صدا کنن دفتر و بخوان راجع به اتفاق دیروز حرف بزنی،حواست باشه، بهشون میگی خانومِ ما این کارو نکرد اونا خودشون رفتن برف بازی. من فقط نگاهش کردم. وقتی آقای مدیر صدام کرد دفترِ مدرسه همون حرفای خانوم معلم رو گفتم و اومدم بیرون. واقعیت این بود که من به آقای مدیر و اولیای اون بچه دروغ نگفتم، من داشتم به خودم دروغ میگفتم، نمیتونستم باور کنم خانوم معلم مهربونم این همه بی رحم باشه، نمیخواستم تصوراتی که توی ذهنم ازش داشتم خراب بشه، سال دوم دبستان تموم شد،سال ها گذشت و بزرگ و بزرگ تر شدم اما قولی که به خودم داده بودم رو شکستم و نرفتم سراغ معلممون، میدونی آدم بالاخره یه روزی یه جایی مجبوره با حقیقت رو به رو بشه و خودش رو از خواب بیدار کنه، واقعیت بالاخره یه روز میاد سراغت و درست همونجا همه ی دروغ هایی که به خودت گفتی برملا میشه و وادار میشی به فراموش کردن، به گرفتن تصمیمی که دوستش نداری، خیلی سخته اما حقیقت همینه، تلخه، خیلی تلخ. علی سلطانی نوع مطلب : برچسب ها : دروغ، تصورات، لبختد، قول، لینک های مرتبط : چهارشنبه 22 شهریور 1396 :: نویسنده : پوریا
ما یه روز تصمیم گرفتیم با چندتا از دوستای پدرم به مدت پنج روز بریم سفر، بعد از کلی برنامه ریزی وسیله هارو جمع و جور کردیم و حدود ساعت سه بعد از ظهر زدیم به راه، چند ساعتی توی مسیر بودیم که یکدفعه مامانم گفت فکر کنم وقتی کتریِ آبِ جوش رو از روی گاز برداشتم زیر گاز رو خاموش نکردم و باز مونده، همه ی مارو نگران کرد با این حرف بابام گفت به احتمال زیاد اشتباه میکنی، بد به دلت راه نده، اما فقط گفت به احتمال زیاد و مطمئن نبود! حتی وقتی مادرم ازش پرسید بعد از اینکه سیگارت رو کشیدی پنجره ی آشپزخونه رو بستی یا نه حرفی نزد. مادرم همش دلشوره داشت ، میگفت اگه شعله روشن مونده باشه چی؟ اگه باد بزنه و شعله رو خاموش کنه ، اگه یموقع گاز قطع بشه و دوباره وصل بشه و شیر گاز باز مونده باشه ساختمون میره رو هوا، خلاصه نگرانی پشت نگرانی همگی دلشوره گرفتیم و نمیتونستیم از مسیر لذت ببریم که بالاخره یه جا بابام فرمون رو کج کرد و دور زد و برگشتیم به طرف خونه، رفتیم و دیدیم بله، شیر گاز رو نبسته بودیم و احتمال انفجار و هر اتفاق دیگه ای وجود داشته. وقتی برگشتیم خونه دیگه شب شده بود و خسته بودیم و تصمیم گرفتیم فردا صبح دوباره راه بیفتیم بریم. پنج روزمون شد چهار روز و یک روزمون رو از دست دادیم اما باقی اون چهار روز رو لذت بردیم، بدون هیچ فکری و با خیال راحت خوش گذروندیم. حالا فکر کن اگه برنگشته بودیم خونه و مسیر رو ادامه میدادیم و میرفتیم چه اتفاقی میفتاد؟ شایدم هیچ اتفاقی نمیفتاد اما همش فکرمون درگیر بود، نصف ذهنمون مشغولِ اون شعله ی گاز بود که نبسته بودیم. احتمال انفجار، احتمال آتش سوزی و هزار یک احتمال دیگه که راحتمون نمیذاشت. درسته که همش احتمال بود، اما همین احتمالات و درگیری ذهنی باعث میشد از لحظاتی که توی سفر بودیم لذت نبریم. جالب اینکه وقتی رسیدیم اونجا یکی از دوستای پدرم گفت منم فکر کنم درِ خونه رو قفل نکردم و همه ی خانواده شون تا پایان سفر نگران بودن که نکنه دزد خونشون رو بزنه و مدام فکرشون درگیر بود. میدونی خیلی از آدمای این شهر یه درِ نبسته، یه شیرِ گازی که باز مونده توی گذشته شون دارن که رهاشون نمیکنه و نمیتونن با فکر آزاد زندگی کنن! یه گذشته ای که همیشه، حتی توی بهترین لحظات عمرشون اونارو به فکر فرو میبره. یه گذشته ای که با خودشون تموم نکردن و هیچ وقت راحتشون نمیذاره، یه دری که باز مونده و برنگشتن قفلش کنن! نوع مطلب : برچسب ها : احتمال، فکر آزاد، فکر گذشته، بهترین لحظات عمر، لینک های مرتبط : دوشنبه 2 مرداد 1396 :: نویسنده : پوریا
قدیمها یک کارگر عرب داشتم که خیلی میفهمید. اسمش قاسم بود. از خوزستان کوبیده بود و آمده بود تهران برای کارگری. اولها ملات سیمان درست میکرد و میبرد وردست اوستا تا دیوار مستراح و حمام را علم کنند. جنم داشت. بعد از چهار ماه شد همهکارهی کارگاه. حضور و غیاب کارگرها. کنترل انبار. سفارش خرید. همه چیز. قشنگ حرف میزد. دایرهی لغات وسیعی داشت. تن صدایش هم خوب بود. شبیه آلن دلون. اما مهمترین خاصیتش همان بود که گفتم. قشنگ حرف میزد. یک بار کارگر مقنی قوچانیمان رفت توی یک چاه شش متری که خودش کنده بود. بعد خاک آوار شد روی سرش. قاسم هم پرید به رییس کارگاه خبر داد. رییس کارگاه درجا شاشید به خودش. رنگش شد مثل پنیر لیقوان. حتی یادش رفت زنگ بزند آتشنشانی. قاسم موبایل رییس کارگاه را از روی کمرش کشید و خودش زنگ زد. گفت که کارگرمان مانده زیر آوار. خیلی خوب و خلاصه گفت. تهش هم گفت مقنیمان دو تا دختر دارد. خودش هم شناسنامه ندارد. اگر بمیرد دست یتیمهایش به هیچ جا بند نیست. بعد قاسم رفت سر چاه تا کمک کند برای پس زدن خاکها. خاک که نبود. گِل رس بود و برف یخزدهی چهار روز مانده. تا آتشنشانی برسد، رسیده بودند به سر مقنی. دقیقا زیر چانهاش. هنوز زنده بود. اورژانسچی آمد و یک ماسک اکسیژن زد روی دک و پوزش. آتشنشانها گفتند چهار ساعت طول میکشد تا برسند به مچ پایش و بکشندش بیرون. چهار ساعت برای چاهی که مقنی دو ساعته و یکنفره کنده بودش. بعد هم شروع کردند. همه چیز فراهم بود. آتشنشان بود. پرستار بود. چای گرم بود. رییس کارگاه شاشو هم بود. فقط امید نبود. مقنی سردش بود و ناامید. قاسم رفت روی برفها کنارش خوابید و شروع کرد خیلی قشنگ و آلن دلونی برایش حرف زد. حرف که نمیزد. لاکردار داشت برایش نقاشی میکرد . میخواست آسمان ابری زمستان دم غروب را آفتابی کند و رنگش کند. میخواست امید بدهد. همه میدانستند خاک رس و برف چهار روزه چقدر سرد است. مخصوصا اگر قرار باشد چهار ساعت لای آن باشی. دو تا دختر فسقلی هم توی قوچان داشته باشی. بیشناسنامه. اما قاسم بیشرف کارش را خوب بلد بود. خوب میدانست کلمات منبع لایتناهی انرژی و امیدند. اگر درست مصرفشان کند. چهارساعت تمام ماند کنار مقنی و ریز ریز دنیای خاکستری و واقعی دور و برش را برایش رنگ کرد. آبی. سبز. قرمز. امید را گاماس گاماس تزریق کرد زیر پوستش. چهار ساعت تمام. مقنی زنده ماند. بیشتر هم به همت قاسم زنده ماند. آدمها همه توی زندگی یک قاسم میخواهند برای خودشان. زندگی از ازل تا ابد خاکستری بوده و هست. فقط این وسط یکی باید باشد که به دروغ هم که شده رنگ بپاشد روی این همه ابر خاکستری. اصلا دروغ خیلی هم چیز بدی نیست. دروغ گاهی وقتها منشا امید است. امید هم منشا ماندگاری. یکی باید باشد که رنگی کند دنیا را. کلمهها را قشنگ مصرف کند و شیافشان کند به آدم. رمز زنده ماندن زیر آوار زندگی فقط کلمات هستند. کلمات را قبل از انقضا، درست مصرف کنید. قاسم زندگیتان را پیدا کنید. فهیم عطار نوع مطلب : برچسب ها : دروغ، امید، ماندگاری، آوار زندگی، لینک های مرتبط : شنبه 31 تیر 1396 :: نویسنده : پوریا
قبلِ پاییز تو غایب بودی... بعدِ پاییز تو غایب بودی همه جا کافهنشینی کردم... آنورِ میز تو غایب بودی آن طرفتر نمِ باران هم بود... سرفهی خشکِ درختان هم بود ساعتِ خیرهی میدان هم بود... چشمِ بد دور،دو فنجان هم بود آنورِ میز تو غایب بودی... احسان افشاری نوع مطلب : برچسب ها : کافه نشینی، نم باران، سرفه خشک، لینک های مرتبط : یکشنبه 28 خرداد 1396 :: نویسنده : پوریا
بنا به ماندن اگر باشد، من آدمِ در سایه بودن نیستم... اینكه مخفى ام كنى و كسى وجودم را حس نكند... اینكه بودنم را نفى كنى... باید شانه به شانه قدم بزنیم تمامِ پیاده روهاى شهر را... باید تمامِ كافه هاى شهر؛ شاهدِ دو نفره هایمان باشد... باید احساس كنم بودنت را! من از دوست داشتنهاى یواشكى بیزارم. علی قاضی نظام نوع مطلب : برچسب ها : در سایه بودن، پیاده رو های شهر، کافه های شهر، دو نفره هایمان، لینک های مرتبط : جمعه 15 اردیبهشت 1396 :: نویسنده : پوریا
واسش یه جوک فرستادم راجع به مشروطی و این حرفا. می تونستم كاملا چهرشو تصور كنم... حس می كردم الان كه داره پی ام میده موهای خرمایی رنگشو با یه كش از پشت بسته،لم داده روو مبل و داره لبخند میزنه! دو تا ایموجی خنده گذاشت نوشت مشروط نشی حالا!؟ یه لبخند تلخی زدم نوشتم:امتحان كه هیچی!ما مشروطیمون توو زندگی هم قطعی شده...! نوشت:چرا مشروط!؟ نوشتم:دانشجوهای تنبل وقتی به یه درسی میرسن كه چهار واحدیه و مطمئنن نمیتونن پاسش كنن،تنها راه رو واسه پاس كردن این می دونن كه استاد دوسشون داشته باشه!واسه همین آسه میرن و آسه میان كه شاید آخر ترم استاد نمره شونو بده! حالا حكایت تو هم حكایت اون استاده! تو همون"چهار واحدیه" ای! من تنهایی نمی تونم!باید دوسم داشته باشی! اگه نه میفتم! اگه نه مشروط میشم... نوع مطلب : برچسب ها : موهای خرمایی، دانشجوهای تنبل، درس چهار واحدی، خنده های تلخ، لینک های مرتبط : دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 :: نویسنده : پوریا
ساحلِ پرتِ خیالم به تلاطم نرسید آتشِ بسته زبانی که به کژدم نرسید قصه ی این غزلم ساده تر از اینها بود زورِ مردی به دل دختر مردم نرسید ریشه ام را زده بودم که دلش گرم شود آه... کبریتِ نگاهش که به هیزم نرسید تیزی تیغِ لبش کار خود شیطان بود آخرِ قصه به قوچ و شبِ چندم نرسید دستِ تقدیر کج و گردنِ قسمت... نه نبود جیب من با شکم او به تفاهم نرسید جگرش بر سر پنچر شدنم حال آمد بار خالی به تهِ منزلکِ گم نرسید وای بر سیبِ دلم گاز درشتی زده شد کار آدم به غمِ خوشه ی گندم نرسید نوع مطلب : برچسب ها : شعر عاشقانه، لینک های مرتبط : دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 :: نویسنده : پوریا
خیانت،خیانت است لطفاً شیرینش نكنید... اینكه در گذشته تان ماندید و براى فراموش كردنش ازدواج میكنید! اینكه اسم فرزندتان،اسمِ عشق سابقتان میشود! اینكه حلقه ى انگشتتان گشاد شد، از بس در اماكن مختلف دراوردید و دستتان كردید! اینكه زندگىِ خصوصى جداست و زندگى زناشویى جدا! لطفاً جمع كنید این روشنفكریهاى مسخره را! "خیانت" زهرِ ماریست كه با افزودنیهاى مجاز هم شیرین نمیشود! نوع مطلب : برچسب ها : خیانت شیرین، زندگی خصوصی، روشنفکری های مسخره، زندگی زناشویی، لینک های مرتبط : دوشنبه 4 اردیبهشت 1396 :: نویسنده : پوریا
یادت میاد؟ خجالتی بودی لا کردار فکر میکردی با آبرو بازی کنی من کم میارم فکر میکردی آبرو رو بیشتر از تو دوست داشتم با اون سن کم جلو در و همسایه محکم دستتو گرفتم توی کوچه آوردمت تا دم خونه فکر میکردی کم میارم مادر رو صدا زدم ماامااااان بیا عروست رو ببین دستتو کشیدی گفتی:دیوونه مگه سرت به جایی خورده؟ مامان تا بیاد پایین,رفته بودی اس ام اس دادی که خیالت راحت شد دوسم داری؟ ولی من جواب ندادم تو اگه وجود داشتی میموندی مامان تو که نبود مامان من بودمشکلی هم اگه بود مال من بود لامذهب لااقل وامیستادی مامانم تورو میدید حالا که رفتی من چجوری چشمات رو واسه مامانم توضیح بدم؟ چجوری بهش بگم تیکه هایی که برای وصله ی قلب من پیدا می کنه هیچکدوم شبیه تو نیست؟ راستی هنوزم به ماه نگاه میکنی؟ امشب ماه خیلی خوشگل بودا!... نوع مطلب : برچسب ها : ماه، چشمات، وصله ی قلب، آبرو، لینک های مرتبط : چهارشنبه 23 فروردین 1396 :: نویسنده : پوریا
ولادت حضرت علی (ع) روز پدر روز مرد مبارک باد! نوع مطلب : برچسب ها : لینک های مرتبط : چهارشنبه 23 فروردین 1396 :: نویسنده : پوریا
مردها,این پسر کوچولوهای ریش دار هیچ وقت موجودات پیچیده ای نبودند پیچیده ترین شان یا سیگار می کشند و مینویسند یا رییس جمهور می شوند اما زن نمی شوند... مردها موجودات قدرتمندی هستند هر چقدر محکم در آغوش بگیری شان اذیت یا تمام نمی شوند زور شان به در کنسرو ها,وزنه های سنگین و غرغرهای زنانه خوب می رسد تازه پارک دوبل شان هم از خانم ها بهتر است... مردها پسر بچه هایی قوی اند اما نه آنقدر قوی که بی توجهی را تاب بیاورند!نه آنقدر قوی که بدون "دوستت دارم"های زنی شب را راحت بخوابند! نه آنقدر قوی که خیال فردای بچه ها از پای درشان نیاورد! نه آنقدر قوی که زحمت نان پیرشان نکند! مردها پسر بچه های قوی اند که اگر در در آغوش شان نگیری و ساعت ها پای پر حرفی پسر کوچولوی درون شان ننشینی ترک میخورند و آنقدر مغرورندکه اگر این تکرار هزار بار هم تمام شان کند آخ نگویند.. فقط بمیرند! آن هم طوری که آب از آب تکان نخورد و مثل همیشه از سرکار برگردند و شام بخورند... فقط پسر کوچولوی سر به هوای درون شان را می برند گوشه ای از وجودشان دفن می کنند و باقی عمر را جلوی تلویزیون ,پشت میز اداره یا دخل مغازه در حسرتش می نشینند هوای "پسر کوچولو های ریش دار"زندگی مان را داشته باشیم آن ها راه زیادی را از پسر بچگی شان آمده اند تا مرد رویاهای زنانه ی همسران شان باشند دنیا بدون "دوستت دارم"های مردانه جای نا امن و ترسناکی ست.. دنیا بدون صاحبان کفش های 42 و بزرگتر رد پای خوشبختی را کم دارد... حسنا میرصنم نوع مطلب : برچسب ها : غرغر های زنانه، بی توجهی، خیال فردا، زحمت نان، لینک های مرتبط : چهارشنبه 23 فروردین 1396 :: نویسنده : پوریا
منوی اصلی درباره وبلاگ این روزا هیشکی جرات نمیکنه عاشق بشه بس که عشقای الکی زیاد شده... بس که آدما بی احساس که نه ولی حوصله شکسته شدن ندارن البته این وسط نباید زحمت اون دوستانی رو که عاشقی و دوست دارم رو بازی میدوننن فراموش کرد!! آبجیا...داداشا... به گند نکشید دوست داشتن رو "نه"ای که از سر دوست نداشتنه هضمش خیلی راحت تر از دورغایی که بعد از چند سال رابطه مثلا عاشقانه میفهمیم پس... به گند نکشید دوست داشتن را... مدیر وبلاگ : پوریا مطالب اخیر
آرشیو وبلاگ پیوندهای روزانه نویسندگان آمار وبلاگ
امکانات جانبی |