مشاهده داستان
این داستان رو با سبکی متفاوت از داستان های قبلی من نوشتم. پیشنهاد می کنم حتما بخونید و اگر نقدی هم دارید، بگید. این داستان امسال رتبه ی اول استان رو بدست آورد. الانم داره تو قسمت کشوری داوری میشه. دعا کنین یه رتبه ی خوب توی کشور بیاره.
مشاهده متن کامل داستان
سلام دوستان...
این داستان ، یکی از زیبا ترین داستانهایی هست که نوشتم. این داستان توسط داوران کشوری برگزیده اعلام شده. امیدوارم لذت ببرید...
شب سرد سختی بود. دانه های برف مانند مروارید می بارید. سرما خورده بود. در واقع فرزندانش هم مثل او سرما خورده بودند. پول درمان فرزندانش را نداشت و صاحبخانه شان به دلیل نپرداختن اجاره ی خانه از خانه ی خودش بیرون کرده بود. آن ها به ناچار به خانه ای در نزدیکی کارخانه ای پناه برده بودند.
با این که بی حال بود. خودش را به سختی به میدان شهر رسانده بود تا به امید اینکه کسی بیاید و او را برای کار ببرد تا بلکه با دستمزد حاصل از کار ، هزینه ی درمان فرزندانش را جور کند.
منتظر بود. او دیگر چاره ای جز این نداشت و حاضر بود برای فرزندانش هر کاری بکند. سکوت تقریبا مطلقی بود. هر از گاهی اتومبیلی از آنجا عبور می کرد و خیابان تقریبا خلوت بود.
روز هایی را به یاد آورد…
روز هایی که جسد پدرش را بر اثر مخدر در جوی خیابان پیدا کرده بود.
روز هایی که مادر و همسرش را بر اثر تصادف از دست داده بود.
سرما هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد و بارش برف بیداد می کرد. دیگر تحملش سر آمده بود. صورتش از شدت سرما سرخ شده بود. کت کهنه و پاره اش را محکم به خود پیچید. او باید تحمل می کرد فرزندانش چشم به راه او بودند. بارش برف آن قدر زیاد بود که فاصله ی ده متری اش را به سختی می توانست ببیند که ناگاه اتومبیلی مقابل او ایستاد. امید در چشمانش دوید. به سختی بلند شد و سعی کرد از شیشه ی بخار گرفته ی اتومبیل داخل آن را نگاه کند. راننده شیشه را پایین کشید. مرد کارگر با صحنه ی شگفت آوری روبرو شد.
- مادر !!! مگر شما....
- سوار شو تا به خانه باز گردیم.
- فرزندانم را چه کنم؟ آن ها چشم براه من هستند... تازه ما که خانه ای نداریم!
- به خانه ی من بیا! خانه ی من دیگر خراب نمی شود و کسی نمی تواند ما را از آن جا بیرون کند. امروز به خانه ی من که بهشت است ، خواهی آمد.
فردا صبح کارگرانی که برای کار به میدان شهر آمده بودند جسد یخ زده ی مردی را پیدا کردند که کت کهنه و پاره ای بر تن دارد و به خیابان خیره شده است.
سلام بر دوستان عزیز... این داستان رو خیلی فانتزی و بامزه نوشتم. البته این رو هم بگم داستان هم توسط داوران استانی برگزیده شد. بخونید و لذت ببرید.
شیرینک از هوای سرد یخچال خسته شده بود. هی به مادرش می گفت:« کاش ما بیرون یخچال بودیم! حوصله ام سررفت!» مادرش گفت :« اینجا امن تر است.« اما انگار شیرینک حرف توی گوشش نمی رفت! او گوشه ی یخچال غمگین نشسته بود که ناگهان در یخچال باز شد. پسری به دنبال خوراکی می گشت. مادر گفت: شیرینک! بدو یه جا قایم شو تا نبینتت!. اما شیرینک لجبازی کرد و جلوی پسرک رفت. پسرک اورا برداشت و به سمت دهانش برد. دهانش بوی پلاستیک سوخته می داد!. ناگهان پسرک عطسه کرد. شیرینک به زیر کابینت پرت شد. آن جا دوسوسک را دید که با یک دیگر صحبت می کردند. به سوسک ها سلام کرد و گفت:« آقای سوسک. من درخواستی از شما دارم. می تونید بهم کمک کنید؟»
-بله عزیزم!
- من فقط یه جا برای خواب می خواهم؛ فقط شب ها می آیم و می خوابم و روزها به دنبال کارم میروم .
یکی از سوسک ها نیشخندی زد و گفت: باشه دوست خوشمزه!. شیرینک که به نیت سوسک ها پی برد، تصمیم به رفتن گرفت که ناگهان آن سوسک سوتی زد و سوسک های دیگر آمدند و شیرینک را محاصره کردند تا اورا بخورند. که ناگهان مادر شیرینک با آقای حشره کش آمد. آقای حشره کش کلاهش را برداشت و یک فوت بزرگ کرد. سوسک ها هر کدام به گوشه ای افتادند. شیرینک به سمت مادرش دوید. مادر گفت:« دیدی بهت گفتم یخچال امن تر است؟ اگر آقای حشره کش نبود معلوم نبود چه بلایی به سرت می آمد. مادر و شیرینک از آقای حشره کش تشکر کردند و به سمت یخچال راه افتادند.
نظر یادتون نره!
سلام دوستان
چند وقتی بود بعد از جشنواره ، علاف بودم و دور خودم می چرخیدم، تا این که یهو به سرم زد یه وبلاگ بسازم که داستان های خودم رو توش بذازم و یا اینکه داستان های قشنگ دیگه رو هم بذارم...
منتظر نظراتتون هستم...
.: Weblog Themes By Pichak :.