تاریخ : چهارشنبه 16 دی 1394 | 07:20 ب.ظ | نویسنده : محیا


سلام به دوستای گلم ممنونم که آمدین به وبم من محیام مدیروب ودوستم ساتیاکه نویسنده ی همین جاست.امید وارم ازاین جاخوشتون بیاد فقط نظظریادتون نره هرکی هم خواست نویسنده بشه بهم بگه.ممنونم دوستون دارم.





بچه ها ساتا معمولا نت نداره اگه داشته باشه که پست میزاره ولی من جواب نظرایی روکه توپستای ساتی میزارین رومیدادم.






هیچ کس برای آمدنش خوشحال نیست

همه درتکاپو وهیچ کس وقت نداردبه پیشوازش برود

می آیدچندصباحی می ماند و رخت می بندد و می رود

می آید وزیباترین رنگ های پروردگارش را باخود می آورد

نقاشی می کندزمین را

شــــــــــایدعاشقانه

شــــــــــایدغم انگیز

شـــــــــاید هم . . . 

اوماهرترین نقاش عالم است

گویی کائنات تمام قوای خود را برای آموزشش به کار گرفته اند

باکمترین رنگ زیباترین را می آورد

فکرکردن به یک خیابان خالی

بادرخت های بید باآن شاخه هایی که زمین را نوازش می کند

وخیابانی که با برگ های رنگارنگ فرش شده

وبارانی که آرامن آرام درآغوش برگ ها جای می گیرد

زیباست نه؟!؟!؟!؟

این کارهمان نقاش ماهر خداوند است. . . 

نوشته ی ساتیا


تاریخ : شنبه 26 فروردین 1396 | 07:09 ب.ظ | نویسنده : ساتیا
دلم پر است اما برای گفتن نه

حال من را آفتاب غروب کرده میداند

وماه درکنج تنهایی شبانه

مادری پشت غباراشک هایش

به صورت قاب گرفته ی پسرکش می خندد

حالم را او بهتر میداند

دخترکی با غم های خشکیده

ودیواری که ترک روزگار بر تنش نشسته

آنها حال من را درک می کنند

پدرگاهی هست وگاهی هم نیست

اوهم دلش پر است اما نه برای گفتن

کمرش خمیده شده وهیچکس این را نمی بیند

اشک هایش بر گونه هایش خشک شده اما باز همان لبخندش باگرمای همیشگی اش برصورتش نقش بسته

نقشی که هیچ وقت خاطره نمی شود تازه تازه است

ودراین میان خدایی هست که همیشه می گوید:امید،امید،امید

خدایا به امید خودت...

نوشته ی سامانه120


تاریخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 | 06:45 ب.ظ | نویسنده : ساتیا
اماسالهاست که دیگرخبری ازآنهانیست.حالا من واوتنهتییم گاهی رگبارهای باران وصدای برخوردآنهاباتن شکننده ام ،اورامی ترساندوقتی رگبارتمام می شودبامن به

 تماشای قطرات می نشینکه دلجویانه،آرام برپیکرسردم سرمی خورند.هرشب درکنارمن می نشیند،فنجان قهوه اش رابدست می گیردوروی صندلی اش می

 نشیندوازمیان تن صیقل خورده ام به بیرون خیره می شود؛گاه به ماه،گاه برپیکره ی سردزمین درزیرلحافی ازبرف،وگاه به قطرات سخاوتمندباران!

او هرشب بامن حرف می زند.درهمیشه مرامسخره می کندومی گوید:اوکه باتوحرف نمی زند.مقصوداوباماه است وباآسمان.

ولس من هرشب میشنوم که اوبرایم ازماه می گوید.ازبرف های ستاره ای،ازقطرات خیس وخنک باران وازآسمان پرستاره.درنمی توانداینها رابفهمد.
ادامه دارد.

پخش بدون ذکرنویسنده حرام است.

علی میرزایی-تربت حیدریه


تاریخ : چهارشنبه 13 بهمن 1395 | 06:17 ب.ظ | نویسنده : ساتیا

مدت زمان نسبتاطولانی است که اینجازندگی می کنم.اینجارادوست دارم.آرام وزیباســـــــــت.سالهاست که بااوزندگی می کنم؛تــــــــــــــنها.

مدت هاست که فرزندانش بزرگ شده وترکش کرده اند.

دلخوشی دوران جوانی ام،نگاه کردن به بازی های پرشورآنهابود.یادم نمی رودکه بادهابه خاطرمن تنبیه شده اند.یادم نمی رودکه شب هامن وآنها،باهم به

 انتظارپدرشان می نشستیم.هرسه تایشان ساعت هاکنارم می نشستندوبرای هم ازهدایایی که پدربرایشان خواهدآوردصحبت می کردندومن ازآن همه

 شوروهیجان به وجدمی آمدم.

ادامه ی دارد....

پخش بدون ذکرنویسنده حرام است.

علی میرزایی-تربت حیدریه


تاریخ : سه شنبه 7 اردیبهشت 1395 | 02:52 ب.ظ | نویسنده : محیا


تاریخ : سه شنبه 7 اردیبهشت 1395 | 02:49 ب.ظ | نویسنده : محیا

هیچکس بعد هیچ کس

نمرده ولی...

 خیلیا بعد خیلیا

 زندگی نکردن...



تاریخ : سه شنبه 7 اردیبهشت 1395 | 02:46 ب.ظ | نویسنده : محیا

ارزش قلب به عشق و

ارزش سخن به صداقت

ارزش چشم به پاکی و

ارزش دست به یاری

ارزش قدم به برداشتن و

ارزش دوست به وفای اوست...



تاریخ : سه شنبه 7 اردیبهشت 1395 | 02:44 ب.ظ | نویسنده : محیا

حکایت جالبی است!!!

فراموش شدگان

 هرگز فرا موش کنندگان را

فراموش نمیکنند...



تاریخ : سه شنبه 7 اردیبهشت 1395 | 02:42 ب.ظ | نویسنده : محیا

برتنهایی ممن قدم نزن نفست میگیرد

اتاقم پرازارزو هایی است که دودشان کردم....



تاریخ : سه شنبه 7 اردیبهشت 1395 | 02:39 ب.ظ | نویسنده : محیا




تاریخ : چهارشنبه 12 اسفند 1394 | 07:44 ب.ظ | نویسنده : محیا

پسر خالم کلاس اوله گوشو برداشته به دوستش زنگ بزنه

 مامان طرف برداشته میگه سلام علی هست ؟

 مامانش میگه شما ؟ میگه من بغل دستیش!

اینده تاریکی برای این بچه متصور هستم



تاریخ : چهارشنبه 12 اسفند 1394 | 07:36 ب.ظ | نویسنده : محیا

بعضی وقتا...

ی نفر باعث میشه  حس کنی چیزی که تورو

روی زمین نگه داشته جازبه ی زمین نیست...



تاریخ : چهارشنبه 12 اسفند 1394 | 07:32 ب.ظ | نویسنده : محیا

دو ستت دارم هایت را به کسی نگو

        نگه دار برای خودم  

             من جانم را برای شنیدنش کنار گذاشتم


تاریخ : چهارشنبه 12 اسفند 1394 | 07:30 ب.ظ | نویسنده : محیا

از ساعت متنفرم این اختراع غریب بشر 


        که مدام جای خالیه حضورت را به رخم میکشد



تاریخ : شنبه 8 اسفند 1394 | 10:15 ق.ظ | نویسنده : ساتیا

یادمان باشد. .
.
وقتی کسی رابه خودمان وابسته کردیم. . .

دربرابرش مسئولیم. . .

دربرابراشک هایش،شکستن غرورش،لحظه های شکستنش درتنهایی
ودرلحظه های بی قراریش. . .

واگریادمان برود. . .
 
درجایی دیگرسرنوشت یادمان خواهدآورد


.: تعداد کل صفحات 4 :. 1 2 3 4
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات