یک تکه از بهشت
کاغذی و قلمی پیدا کرده ام و وقتی...
وقتی که مدتهاست پیدا نمی کنم و کاغذ و قلمی که مدتهاست گم شان کرده ام.
تا بیدار نشده است ناگزیر از مقدمه هایم گریز می زنم...
برگشته ای با حال و روز بهتری از من
آن چشم ها
مادربزرگم پای اخبار که می نشیند مدام از ما سوال می کند
اینها کی هستند؟
اینجا کجاست؟
اینها که کشته شده اند شیعه اند؟
اخبار کشت و کشتار را که نشان می دهند اضطراب در نگاهش پیداست... می گوید خدا صاحابمان را برساند....
اللهم ارزقنا...
من و بابا تو را مثل نفس هر لحظه می خواهیم
لا یُغیِّر
من بودم و دل بود و کناری و فراغی...
هدیه نوشتی از مونارک:
فکر کن رفیق شفیق روزهای وبلاگی ات پیام دهد و تو گیرِ یک حدسِ شیرین بیفتی. دستت را روی دهانت بگذاری و مراتب ذوق مرگی را طی کنی و با یک جیغ نچندان بنفش منفجر شوی و آخرش
را با اشک شوق ختم بخیر کنی...
و بیشتر فکر کن حس های نابِ نه ماهه اش را هفته به هفته بریزد به جانت و تو خودت را غرق
بهار بهترینی هست
خبر دارم که در فردای فرداها
بهار ِ بهترینی هست.
دری را میگشایی:
پشت آن، درهای دیگر هم
خبر دارم
گشوده میشود آن آخرین در هم.
بهاری پشت آن در
لحظهها
را میشمارد باز
و هر قفلی
کلیدی تازه دارد باز.
من از دیروزهایِ رفته دانستم
که در امروز ِ ما تقدیر ِ فردا آفرینی هست
خبر دارم
بهار بهترینی هست!
«سیدعلی میرافضلی»
بهار پشت در است
دنیا همان یک لحظه بود
یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود
...
سپاس
رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَعَلَى وَالِدَیَّ وَ
أَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَصْلِحْ لِی فِی ذُرِّیَّتِی
…
پروردگارا بر دلم بیفكن تا نعمتى را كه به من و به پدر و مادرم ارزانى داشته اى سپاس گویم و كار شایسته اى انجام دهم كه آن را خوش دارى و فرزندانم را برایم شایسته گردان
«سوره احقاف- آیه15»
یک روز
هر سال
یک بار
از لحظه ی مرگم
بی تفاوت گذشته ام
بی آنکه بفهمم
یک روز
در چنین لحظه ای
خواهم مُرد...
«افشین یدالهی»