وب ایف آی دی
- وب سوله
زمستون عزیزتر از جانم;
مهرماهه و این یعنی که پاییز اومده. یعنی هوا خنک شده و من به سانِ آهویی که بهش تیتاپ دادند روزهای خوبی رو میگذرونم بابت خنکای هوا و بارونهایی که قصد دیوانه کردن میباره.
چند شبِ پیش با صدای رعد و برق بیدار شدم و تو گویی که دارم نقش اول یک فیلم ترسناک رو بازی میکنم چرا که اول کل اتاق با برق روشن میشد بعدش یهو صدای گرومپ بلندی می اومد و من فقط چشام رو میبستم.
کلاسا مجازی شدن و من منتظر رسیدن دانشجوهای دیگه. استاد برای بیکار نبودنم یه کتاب قطور معرفی کرده و موظفم که هر هفته یه فصل رو خلاصه کنم و براش بفرستم و نگم برات که نصف سلول های خاکستری مغزم دارن از هم فرومی پاشن.
روزهام کاملا سرشار از شلوغیه و با وجود مریض شدن های پی درپی ام روزهایی رو میگذرونم که وقت خواب با نرسیدن سرم به بالش خوابم میبره.
من میگم تا 30 سالگی نهایت استفاده رو ببرم تا بعدش بتونم بدون ذره ای عذاب وحدان از حجم کاریم کمی کم کنم.
زمستون عزیزتر از جانم;
این روزها یه آرزوی بزرگ دیگه ای دارم که میدونم با به واقعیت پیوستن اون هم مثل وقتی که فهمیدم شیراز قبول شدم چشام قلبی و اشکی میشه چرا که آرزوی بچگیمه.
حالا که فکر میکنم من برای رسیدن به آرزوهام خیلی تلاش میکنم چرا که تو این وضعیتِ قمر در عقرب جهان، این آرزوها اون داروگی هستش که قاصد روزهای بارونیه.
من میخوام وقتی که میمیرم دستم روی قلبم باشه و مطمین ازینکه بیشتر روزهام اونطور که من میخواستم گذشته چشام رو ببندم و به هیچی جز به پرواز دراومدن روحم فکر نکنم.
حتی شاید به قول فیبی تو فکر این باشم که بعد از مرگم روحی بشم که میام و آدمای نزدیکم رو میترسونم.
من دارم برای شاد بودن میجنگم.
ما داریم برای شاد بودن میجنگیم.
امیدوارم روزهای خوبی باشه که لبخندهامون واقعی باشن.
زمستون عزیزتر از جانم;
تابستونه. مردادماه. هوا به شدت گرمه و شرجی.
آرزومه که عشاقِ تابستون رو با تموم شدتی که میتونم دستامو وا کنم بغلشون کنم و خیلی یواش جوری که حواسشون نیست به سمت توده ی هیزمی که جمع کردم ،ببرمشون و یه کبریت بگیرم زیر هیزم.
متاسفانه نمیتونم بایستم و تماشاشون کنم که چگونه دارند مجازاتشون رو میکشند که آتش گرم است و تابستان گرم تر و من موندم که تو جهنم کافیه که منو نندازن توی آتیش، خیلی ریز منو مجبور به نشستن جلوی آتیش کنن، اصلا من خودم کم کم ذوب میشم.
کتابای مختلفِ نخونده جلوی رومه و با تمومِ شدتی که میتونن بهم عذاب وجدان بدن با آرامش نشستن توی کتابخونه و من از شدتِ شرم سرم پایینه.
هفته ها میگذرن و کتاب پشتِ کتاب خونده میشه
درسِ پشتِ درس
و فیلم پشتِ فیلم دیده میشه.
اگه کرونا همینطور ادامه داشته باشه و من مجبور به ادامه ی این مراسم باشم، مفتخرم که بگم روزهامو به بطالت نگذروندم. نمیگم کلشو که چرا خیلی وقتا با تمومِ وجودم لش کردم و موزیک گوش دادم و به هیچی جز خیره سری فکر نکردم.
این روزا که بیشتر پیشِ خونوادم، فرصتِ بیشتری برای بیان افکارم دارم و وقتی به چشمای مادرم خیره میشم میفهمم که داره به این فکر میکنه که چطور کلِ تربیتش دود شده رفته هوا؟!
راستش مادر بودن خیلی سخته. فکر کن که یه عمررررر فکر میکنی بچه ت چقدر معصوم و حرف گوش کن هستش و چقدرررر افکارتون بهم نزدیکه و یهویی به خودت میای و میبینی که همه ش یه شوخیِ زشت بیش نبوده!
زمستون عزیزتر از جانم;
مامان اصرار داره که کتاب بنویسم و کیه که بتونه این خونِ شیرازی رو از رگ های من بکشه بیرون؟!
کلمه ها خودشون میان و کلمه ها بس مقدسند و من در وای حیرتای اینکه بعضی از کتاب ها چطوری چاپ شدند؟!
منو مسخره نکن با جوابت!
منظورم فرآیندِ چاپش نیست و منظورم اون انتشاراتی ای هستش که هیچی از کلمه نمیدونه و اما اسمش انتشاراتیه!
من نوشته هام حرف دلمن و راستش سر و ته ندارن و برای خودم با معنی اند.
اما کیه که از آینده خبر داشته باشه؟
به قول 11/22/63 گذشته رو که نمیشه عوض کرد و بخوای دوباره بسازی، اگر که من توی زمان آینده م یه کتابی نوشتم پس Past جلومو میگیره و یه روز من دست بر کیبورد یا قلم بر دست و حالا هرجوری که بشه یه چن صفحه ی ناقابل خلق کرد، کتاب مینویسم.
دیشب کتابِ "مغازه ی خودکشی " رو تموم کردم و با شوکی که بهم وارد شد باورم نمیشه که خوابم برده باشه، مطمینم که اَتک بهم دست داده و من غش کردم.
زمستون عزیزتر از جانم;
سه چهار روزه با تموم وجودم خوشحالم و امیدوارم که خوشحالی ها زیادتر شن.
سه چهار روزه با خودم تکرار میکنم
که نه به خوشحالی ها دل ببند
نه به روزای سخت.
هیچ کدوم تعادلِ روانی ندارن، هی میان و میرن.
تو نترس
فقط نترس.
زمستون عزیزتر از جانم;
کلی کار سرم ریخته و کیه که بخواد از من کار بکشه؟!
و این پایان این نامه ست.
زمستون عزیز تر از جانم;
همیشه سعی کن که "سنگ صبور" بقیه نباشی. هیچ وقت و هیچگاه.
اصلا بذار بهت بگن که تو بی احساسی و هیج اهمیتی بهمون نمیدی.
خیلی بهتر از اینه که غم و غصه ی بقیه رو تلنبارِ دل خودت کنی و بگی که: نه باباااااا،ااین چیزا روی من اثر نداره. چون بعد چندین وقت که حتی شاید برسه به چندین سال متوجه میشی که داشتی عینِ چی دروغ میبستی به ناف خودت.
زمستون عزیزم
وقتی همه ی درد و دل های بقیه و انرژی منفیاشون رو جذب میکنی، انتظار یه زندگی پر از شادی رو نداشته باش.چون مطمینا اون همه حرف روی تو اثر میذاره و اگه تو نتونی براشون گریه کنی یا جایی نباشه که بخوای خشمت روو خالی کنی، فکر میکنی چی میشه؟
هیچی ممکنه به عاقبت سنگِ صبور دچار شی و کیه که بتونه تو رو مثل شخصیت دیگه ی داستان نجاتت بده از منفجر شدن؟!
وقتی که سنگ صبور باشی خواسته های خودت یادت میره. چون یاد مشکلات بقیه ای.
وقتی که سنگ صبوری درد و دل کردن یادت میره چون بقیه اصرار به درد و دل کردن با تو رو دارن.
کم کم به این باور میرسی که تو جایی برای ابراز احساساتت نداری و آهسته و آهسته ذوب میشی.
دلت میخواد اینطور زندگی کردن رو؟ قطعا نه.
یادت نره درد و دل کنی.
یادت نره احساساتتو بیان کنی.
یادت نره خواسته هاتو جار بزنی
وگرنه بعد یه مدت با ابراز کردن هر کدوم از این موضوع ها تبدیل میشی به آدمی که بقیه ازش یه انتظارات دیگه ای دارن و اونوقت تویی که میبینی واقعا شدی سنگِ صبور و هیج راهی برای رهایی از این نقشت نداری
جز سرکشی
جز بلند بلند خواسته هاتو گفتن
که باز بعد یه مدت به دلیل اینکه یه شخصیتِ دیگه ای کسب کردی، از کرده هات ناراحت میشی و برمیگردی به نقشِ صبوریت.
عزیز دل من
سنگِ صبور فقط واسه قصه ها خوبه
نه برای زندگی توی این دنیا
و این پایان این نامه ست.
تمام.
زمستون عزیزتر از جانم
از زمانی که برات نامه نوشتم حدودا 4 ماه میگذره.
سال جدید شده و از بعد از تولدم، آدما هم قشنگ تر.
پنج دقیقه مونده به 8 صبح و من از 5 صبح با صدای پرنده ای که روی پشتِ بومِ خونه، لونه ساخته بیدار شدم. کار هرروزش اینه که با ریتم های مختلف آواز بخونه و خب من طبق معمول همیشه با لبخند بیدار میشم.
هوا بارونیه و بهاری که هوای بهار داشته باشه نیست.حتی این بارون بیشتر بهش میخوره که پاییزی باشه تا بهاری.
کنارم بساط صبحونه و قهوه ی عزیزتراز جانمه و منتظرم که خنک شه.
کارم شده تو سایت جنگل و 30 بوک گشتن و کتاب خریدن. عینِ معتادِ در حال ترک، وقتی یه کتاب جدید میبینم با تموم وجودم دلم میخواد که بخرمش.
زمستون عزیزتر از جانم
بهمن ماه که اومد آلرژیمم اومد و حالا که بهار اومده من در حال شکنجه م.
کرونا هستش و ما هم تو خونه قرنطینه ایم.
کیه که باور کنه من نزدیک به سه ماهه که بیرون نرفتم؟!
اجازه میخوام که بایستم و برای خودم دست بزنم.
زمستون عزیزتر از جانم
8 ماه دیگه میای و من چشم به راهتم و این پایانِ این نامه ست.
تمام
زمستون عزیزتر از جانم;
هرماه کتابای جدید میخرم و هر ماه کتاب های قبلی رو هم دوباره میخونم تا جمله های از دست رفته ی مغزم برگردن به این کنج پر از هیاهو و من دور شم از هیاهوی دنیا.
زندگیم بهتره خدا رو شکر. بیرون میرم و میگم و میخندم و هروقت دلم بخواد گریه میکنم و تا میتونم فیلم میبینم و کتاب میخونم و ورزش میکنم.
این هفته باید برم دوباره باشگاه ثبت نام منم و این بنده بعد سه ماه قراره به آغوشِ بازِ موی تای برگرده.
قسمت قشنگی که کیسه زدن داره اینه که میتونیم کیسه رو یه شخص فرضی خیال کنیم که ازش متنفریم و آخ که باید باشی که ببینی این شخص فرضی من چقدر درب و داغونه
بوده روزی که بشینی تو یه جمعی و حس کنی که چقدر رفتاراتت تغییر کردن و چقدر خوشحالی بابت این تغییراتت؟
بوده روزی که با یه نفری یه حرفی بزنی و بعدش که رسیدی خونه عینِ چی پشیمون باشی که آدم عاقل آخه این حرفا چی بود تو زدی؟
دیشب که بعد مهمونی رسیدم خونه این دو تا حس رو همزمان داشتم و حقیقتش ری اکشنی به مغزم نمیرسید که نشون بدم.پس آرایشمو پاک کردم، دوش گرفتم و ایسنتامو چک کردم و خوابیدم. بله خوابیدم. خواب همیشه برای من بهترین جواب بوده.
توی کتاب "بادبادک باز" بود فکر کنم که میگفت بچه ها اینطوری با ناراحتی و مشکلات مواجه میشن، میخوابن.
و من همیشه بچه ای بودم که برای فرار از هیاهو ونترکیدن مغزم از حجم اون همه افکار خوابیدم.
زمستون عزیزتر از جانم;
تو 6 روزه که شروع شدی و اومدنت رو دوست دارم با اینکه قراره تا دو ماه دیگه وارد یه سال جدید از زندگیم بشم.
لطفا بیا و خوب باش عزیزم.
من منتظر شنیدنِ خبرهای خوبی ازت هستم و
این پایان این نامه ست.
تمام
زمستون عزیزتر از جانم;
کارم این روزا شده بیرون رقتن با دوستام و شنیدن حرف های همدیگه و خندیدن و اشک ریختن.
نمیگم نگران روزهای در پیش نیستم که سوزن به چشمم اگه دروغ بگم، اما با تموم وجودم سعی میکنم که بجنگم با تموم این حس هایی که میان و میرن.
بعضی روزها شادم و انگاری آفتاب نور میپاشه به زندگیم
و
بعضی روزها میشم برج زهرِمار و بغ میکنم یه گوشه و پادکست گوش میدم و کتابِ رنگ آمیزی رنگ میکنم و حالم خوب میشه.
وقتایی که غروبه و بیرونم یا نشستم تو یه کافه، نفس میشه برام بهترین آرامش. هر شهری یه عطری داره، مگه نه؟ رشت عطرش قشنگه. سر و صداهاش قشنگه. اعلم الهدیِ قشنگش و شلوغیاش، بازار روزش و صدای فروشنده هاش، کباب فروشیِ بغل ساختمون شهرداری....اوووووو چقدر بگم که چقدر رشت قشنگه؟
مردم از رشت میگن و زیبایی هاش، میان و کیف میکنن و میرن....
اما منِ رشتی انگار دیگه اشباع شدم با این شهرِ بارونی و قشنگیاش، دلم جاهای دیگه رو میخواد. چشمام تمنای دیدن جاهای دیگه رو میکنن و منِ صاحب چطوری جوابشون بدم که صبر کنن و کیه که بدونه قراره کِی قشنگیِ جاهای دیگه رو ببینن؟
پریروز با فایزه بیرون بودم و قدم به قدم میرفتیم توی خیابون هایی که از سرمای پاییزی آبستن بودن و برگای زرد و نارنجی ریخته کفِ خیابون. تو بگو جمشید با صدای بلند میگفت: ببین نارنجیا رو، ببین نارنگیا رو و من اشک تو چشام جمع شه بابت هربار شنیدن صدای غم آلود جشمید و سرخوشیاش.تو گویی جشمید منم.
غم به غم انباشتم تو دلم و هی دلم میخواد بقیه رو خوشحال کنم، تو بگو با حرفام با کارهام.
من میگم من اگه غمگینم، بقیه نباشن، من بشم سنگِ صبور. میترکم آخرش؟ خب بترکم. به قول مامانِ کلاریس توی کتابِ "چراغ ها را من خاموش میکنم" تو به من بگو خر.
زمستون عزیزتر از جانم;
وقتایِ حرف زدن، متعجبم از انبوهیِ کلمات و این پایانِ این نامه ست.
تمام
زمستون عزیزتر از جانم;
دیروز دخترعموی مامان باهاش خوش و بش میکرد که یهو یه سنگ به سرش خورد و از مامان پرسید: که الهه شیراز رفت؟
سوالی بس عجیب! چون حتی نمیتونم ادعا کنم که خواجه حافظ شیرازی نمیدونه من نرفتم شیراز.
وقتی که رادیوی فامیلمون همچین خبری رو بدونه، از محالاته که مثلا بچه ی شیرخواره ی چند نسل دورتر ما ندونه که چه اتفاقی افتاده یا نه!
طول و درازا ندم که همیشه ناله و شکایت زیاده که هنوز وقت دارم برای غر زدن.
مامان گفتش که نه و توضیح داد که دلتنگی بوده و فلان. کیه که باور کنه من معنیِ دلتنگی رو بلدم؟!
خب مسلما هیچکی باورش نمیشه، ما حتی خودمونم باورمون نمیشه! دلیلِ اصلیو کیه که او باشد که رستم بود پهلوان؟! کیه که حوصله داشته باشه؟! الان ایوب جلوی ما لنگ میندازه به وَلا.
هیچی تلفنش که تموم شد ،سردرد من شروع شد.
سردرد من و تلفن همیشه یه رابطه ی مستقیمِ عجیبی دارن!
نمیدونم یونیورس قراره چیکار کنه؟ نمیدونم خدا قراره چیکار کنه؟
اونقدری میدونم که اگه قراره تا تموم شدن امسال نتیجه ی اشک ها و آه هام رو نبینم، امید به این میبندم که پل صراط وجود داشته باشه و رد شدنا و نشدنا ازش حقیقت!
زمستون عزیزتر از جانم;
من چشم به راهِ حقایقیم که نه تنها قشنگ نیستن، بلکه دلیلی میشن بر پشم ریزونیِ خیلیا.
من منتظرم و این پایانِ این نامه ست.
تمام.
زمستون عزیزتراز جانم;
اونقدررررررر حرف ته دلم ریخته که واقعا دلم میخواد به اونی که باعث شد این حرف.ها به وجود بیان ناسزا بگم.
آدمی که از آدمیت هیچ بویی نبرده و عجییییب تضاد وجود داره توی همین یه جمله.ای که نوشتم. میدونی قبلا ها فکر میکردم اگه راه به راه براش آرزوی خوشبختی کنم میتونه دست از سرِ ما برداره و موقع تحلیلِ این منطقِ لامصب، میبینم که این آدم ذره ذره رشدش با حسادت بوده و این حس توی تموم سلول های بدنش خونه کرده و کدوم عادت کرده ای میتونه دست از سر رفتارهای همیشگیش برداره
!
زمستون جانم اگه بین کلمه هام نقطه گذاشتم تو بذار به پای تموم تنبلی.های من برای پیدا کردن نیم.فاصله ها. و اگه میبینی که آخر جملات سوالیم به جای علامت سوال، علامت تعجب گذاشته شده بدان و آگاه باش که همین الان این بنده فهمیده است که علامت سوال کیبوردش کار نمیکنه و یاحسرتا!
این روزها زیاد قهوه میخورم و زیاد کتاب میخونم و زیاد فیلم میبینم. میتونم خودم رو ازین روشنفکرایی معرفی کنم که توی کافه.ها با یه لیوان قهوه جلوی میزشون و یه سیگار توی دستشون درباره نیچه حرف میزنن و دودِ سیگاره که توی هوای بالای سرشون در گردشه.
زمستون عزیزتر از جانم;
من استرس دارم و این پایان این نامه.ست.
تمام.
زمستون عزیزتر از جانم سلام;
من نرفتم.
یعنی الان که دارم این نامه رو برات مینویسم، تو خونه ی پدری، روی صندلی نهارخوری نشستم و دارم به هوای نامتعادل رشت فکر میکنم، که چطور میشه یه روز بارون باشه و یه روز آفتاب چنان پوستتو بسوزونه که در پوست خود نگنجی. چرا که؟ پوستت سوخته و ریش ریش شده.
زمستان عزیزتر از جانم;
هنوز انصرافمو به دانشگاه شیراز اعلام نکردم و خوب مطمینا دیگه خودشون میدونن اون دانشجویی که سه هفته نره سر کلاسا یا انصراف داده یا به لقای الهی پیوسته، به جز این چه دلیلی داره یکی نشتابه سوی شیراز و دانشگاهش و قشنگیاش؟!
قلبم از این انصراف و از دلیلش شکسته و خب ترجیح دادم که به جای فکر کردن بهش و دایم الغُصه بودن، همه چیو بسپارم دست خدایی که از شیطونِ وجودی خیلیا بزرگتره.
راستی جواب دلِ شکسته چیه؟
من نتونستم برم شیراز و این پایانِ این نامه ست.
تمام
70 درصد کارامو انجام دادم و وسایلامو جمع کردم. تو سریال مدرن فَمیلی، وقتی دخترِ خونواده داشت میرفت فقط دو تا چمدون داشت که ببره و چونکه تو خوابگاهشون همه چی داشتن و حالِ الان من هیچ قابل قیاس نیست با اون دختر عزیزتر از جان.
فکرای مختلف تو ذهنمه و میتونم بگم که این چند روزه تا تونستم فکر کردم و تا تونستم غذا نخوردم. چشمام بی جون شدن و متعاقبا حال جسمیم هم کسله. امیدوارم با مستقر شدنم تو خوابگاه و گذشتنِ هفته ی اول به روال عادی برگردم و هیچ وقت فکر نمیکردم که وقتی غذا میبیبنم حالم بد شه و نتونم بخورم.
هم میترسم و هم خوشحالم. نگران کلاس یکشنبه م.
وقتِ رفتن، وقتِ کوچ کردن آدم تازه میفهمه که اوووووووو چقدر چیزای باارزرش و چقدر حسای قشنگ از شهر و خونه و آدمای اطرافش داره و حالا که وقتِ رفتن شده دلش نمیاد که دل بکنه و حقیقتا قلبم آدم ریش میشه.
حالا من دارم میرم یه شهری که 23 ساعت با شهر خودم فرق داره و اگر که بخوام یه روزی برم یه کشور دیگه، قراره چقدر عرررر بزنم؟!
-من اولین نفر نیستم و قطعا آخرین نفر هم نیستم.
-این دوری فقط دو ساله و خیلی دقیق بخوایم حساب کنیم از دو سال کمتره.
-سال 1400 انشاالله فارغ التحصیل میشم و چقدر باحاله.
- خدا هست و همیشه بوده و بازم خواهد بود.
- بهترین سال های عمرم میشه و خدا کمکم کنه.
آمین.
لطفا از دیگر صفحات نیز دیدن فرمایید