ღیـــک فنجـان ♨حــــــــرفღ

حرفهای دم نکشیده مرا به دل نگیــــــــــــر

امشب هیچی نمی خوآهم!

نه آغوشت رآ...

نه نوازش عآشقآنه ات را...

نه بوسه هآی شیرینت را...

فقط بیآ...

می خوآهم تآ سحر به چشمآن زیبآیت خیره بمانم...

همین کآفی است برآی آرامش قلب بی قرآرم...

تو فقط بیآ...


نوشته شده در شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 05:25 ب.ظ توسط نازنین نظرات |

از باران گفتم ، دلم گرفت...

ازخیابان گفتم ، دلم گرفت...

از شعر گفتم ، دلم گرفت...

نه خیر!!!

از اینها نیست دلگیری...

تـــــــو نیستــی...

دلم از این گرفته است...


نوشته شده در شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 05:09 ب.ظ توسط نازنین نظرات |


نوشته شده در یکشنبه 11 مرداد 1394 ساعت 07:33 ب.ظ توسط نازنین نظرات |

ای صبا از من بگو فرهاد بی بنیاد را/

تخم ننگی درمیان عشق بازان کاشتی /

کوه را باتیشه کندی بی حیاااااااااااااااااااااااااااااا  از بهر چه/

تیشه ی اهن چه میکردی؟تومژگان داشتی.....
 


نوشته شده در سه شنبه 15 اردیبهشت 1394 ساعت 05:47 ب.ظ توسط بهشاد نظرات |

کاسه کاسه  آب میریزم توی گلدان
و میگذارمش پشت پنجره که نور بخورد.
خاکش را هم عوض کرده ام
وقتی آمدی خودت هر چه که میخواهی بکار 
فقط بیا

نوشته شده در سه شنبه 25 فروردین 1394 ساعت 03:06 ب.ظ توسط بهشاد نظرات |

خیابان ها
هم قدم ترین ها
خنده های که از سر اجبار باهم بودن های این روزهاست
عشق های که ساعت به ساعت
در آغوش دیگری گرم میشود
انگار بحث جدیدی باز شده
باران ها که ببارد
چشم در چشم همان چهره های که
خورشید شب هایم بودند
سردی هوا سوز میزند
در پوست و استخانم
جان میگیرد
گاهی در ظهر تابستان
شاید این بهار
بیخیال بهمن عجب کامی میدهد

نوشته شده در دوشنبه 20 بهمن 1393 ساعت 08:07 ب.ظ توسط بهشاد نظرات |

نگاهت را می تکانی
از خاطره هایت
سُر می خورم
به شبِ احساس تو
...لب هایت
...به وسوسه های بوسه
پشت می کنند
من اما همچنان
برای آمدن ِ دیروزمان
دست تکان می دهم !
عقربه های ساعت
دلشان برای هم تنگ شده
پیش از آنکه به هم برسند
خواب شان می برد!
من هنوز رسیدنت را
لحظه شماری می کنم
و نبضِ سر و دستم
با هم نمی زنند !
باور نمی کنی ؟
بیا عشقمان را عوض کنیم

نوشته شده در سه شنبه 9 دی 1393 ساعت 07:56 ب.ظ توسط بهشاد نظرات |


نوشته شده در دوشنبه 24 آذر 1393 ساعت 08:19 ب.ظ توسط بهشاد نظرات |

گاهی از همان پـ ـارک عبور میکنم
یادتـ هست یا نه ؟
یادت نیست میخواهی مرورش کنم ؟
یک روز خوب بهاری
یک روز نابـ
در آغوش او دیدمتـ
قولـ ـت فراموشت شده انگار
گفت ای مرد برو
بگذار عاشقانه هایم را فـ ـقط برای اون بگویم
ولی حالا گاهی
همان صندلی
می نشینم
سیگاری میکشم
تفـ
معذرت سیگاری جماعت زیاد تف میکند
هه


نوشته شده در شنبه 22 آذر 1393 ساعت 10:11 ب.ظ توسط بهشاد نظرات |

تکبیر بگوید عاشقان را
عشقتان قربانی گشته
سیر و سرکه که می جوش دلم
انگار که خراباتی گشته
به این شهر که رسیدم
خانه ها را همه آباد دیدم
تکیبر کمی بلد تر ای دل
از برای سر من هزار آبادی دیدم
عجب،ابلیس را با آب خاموش کردید
از بال فرشتگان ستاره ساختید
گر تو هم به پسندی
این جا تغییر نخواهد کرد
تعبیر تمام خواب هایـ ـم
تحویل سال دیگر بود
اما
این زمستان کی بهار خواهد شد
سر هر باغچه باید
نوشت باغ انگور ....


نوشته شده در شنبه 22 آذر 1393 ساعت 10:04 ب.ظ توسط بهشاد نظرات |

خوب من بهت قول دادم ببخشید اگه بد شد 
اگر میروی باران بیا 
اگر می مانی باران بیا 
چشم هایم را میگویم 
هواشناسی دلم گفته؛ امشب ابری سیاه در بغض باران بیا 
جان به جانانه امشب کافر شده ام 
گوی امشب غم ز هجران یار باران بیا 
از سر به سیمای تو آسان شکستم
اگر رد شدی از این ایستگاه باران بیا 
اشک و آهم را ریختم 
حالا بگوید باران بیا 
از جام می نوشیدم در خیالم 
تو نور خدای نشان وفای باران بیا 
مجلس از نور تو خاموش است 
از من بیچاره چه انتظار داری باران بیا 
اشک در سرا پرده ی جانی 
امشب جای من باران بیا
باران بمان شکوه و وفای تو را هیچ کس نداشت 
امشب هم اگر نم نم ولی باران بیا 
اگر هم در کوچه باغی بودم 
تک و تنها تو باران بیا 
معجزه ی ولی گاهی بی ریا 
باران بــ ـیا ...


نوشته شده در سه شنبه 4 آذر 1393 ساعت 09:53 ب.ظ توسط بهشاد نظرات |

"ســـرد است و مــن تنهایــــم"

چــه جملـــه ای!

پـــر از كلیشـــه...

پـــر از تهـــوع...

جــای گرمــی نشستــه ای و میخــوانی:

"ســرد اســت"

یــخ نمی كنـــی...

حـــس نمی كنـــی.....

كــه مــن بــرای نوشتـــن همیــن دو كلمــه

چــه ســرمایی را گذرانــدم...


نوشته شده در جمعه 28 شهریور 1393 ساعت 08:40 ب.ظ توسط بهشاد نظرات |

یادش بخیر…

کوچک که بودیم میخواندیم:

بشکن بشکنه،بشکن

من نمیشکنم، بشکن

جونِ…

قسم خوردن ها بیهوده بود

نمیشکستیم!

حتی اگر جهانی پیش رویمان می ایستاد

این روزها بزرگ شده ایم

اما ترد و شکننده

بی آنکه بگویند بشکن،

میشکنیم

بی صدای بی صدا…!

نوشته شده در جمعه 28 شهریور 1393 ساعت 08:33 ب.ظ توسط بهشاد نظرات |

پاییــــــــــــــــــــــــز

برگ ها دانه دانه روی زمین...

گوش هایت التماس میکنند برای شنیدن خش خش برگ ها...

و پاهایت میطلبند برای قدم زدن!!

چشم هایت تشنه هستن به دیدن برگ های کف خیابان

و تمام تو در انتظار بوییدن نم باران

آری پاییز می آید

و ما همچنان در گیر هر چیز

جز زندگی

نوشته شده در جمعه 28 شهریور 1393 ساعت 08:31 ب.ظ توسط بهشاد نظرات |

من از تمام آسمان یک باران را میخواهم

از تمام زمین یک خیابان را

و از تمام تو

یک دست که قفل شود در دست من


نوشته شده در پنجشنبه 20 شهریور 1393 ساعت 07:29 ب.ظ توسط نازنین نظرات |



Design By : PICHAK.NET