سلام (لطفا بخونید)
دلم برای وبلاگ تنگ شده بود
می‌خواستم بعد کنکور بیام اینجا رو سر و سامونی بدم
اما متاسفانه اتفاقی افتاد که مجبور شدم قبلش بیام
من تمام عکس‌های کتابی که تو وبلاگم گذاشتم رو خودم گرفتم به جز کتاب سمیرا و سمیر که عکس جلدش رو از گوگل برداشتم (فقط جلدشه)
حالا عکسام می‌خواد قشنگ باشه یا زشت به هیچ عنوان راضی نیستم کسی ازش استفاده کنه اونم بدون اجازه و تو یه شبکه اجتماعی دیگه!!!
واقعا خیلی خیلی ناراحتم!
خیلی اتفاقی دیدم که یه پیج تو اینستاگرام آخرین پستش عکس کتاب خوب‌های بد، بد‌های خوبیه که من گذاشتم اینجا! بقیه هم به‌به و چه‌چه راه انداختن!!
این چه کاریه آخه؟حتما باید طرف کلی لایک و کامنت بخوره تا برای برداشتن محتواش اجازه بگیرین (حداقل!)؟
که متاسفانه دیدم چندتای دیگه از عکس‌هاش عکس‌های بوکستاگرام‌هاییه که خیلی وقته می‌شناسمون!
خیلی از این پیج ها دیدم و خیلی وقت‌ها هم سر خودم اومده و که به وبلاگ مربوط نمیشه!
واقعا دیگه نمی‌دونم چی می‌شه گفت به اینجور آدم‌ها!
متاسفم...همین
یعنی توقع نداشتم یکی بیاد چیزی از وبلاگ من با این وضع بازدید کش بره! :/

به فکرم رسید کتابی با عنوان "شهر هرت در هر جا" بنویسم‌.

بعد از کنکور با پست‌هایی جذاب (به نظر خودم جذابن) در خدمتتون هستم.


شاید بگین خیلی خوب بابااا توام آسمونی بیخود شلوغش کردی؛ راستشو بخواین من هی می‌بینم هی می‌شنوم هی می‌فهمم یهوووو چندتا شنیدن و دیدن و فهمیدن رو باهم بروز می‌دم  و محشر می‌شه!

و اینم اضافه کنم که من قبلا به اندازه کافی جلوی بیداد و حق ضایع شدن و متقلب بودن سکوت کردم؛ به خاطر همین وقتی حس می‌کنم ذره‌ای داره از حق گذشته می‌شه مثل گرگ واکنش نشون می‌دم. و البته سعی خودم رو می‌کنم که از اونور طاغوت و از اینور تیمور نباشم! اطرافیانم این اختیار رو دارن که بهم گوشزد کنن. نمی‌خوام مثل کسایی باشم که نمی‌خوام!


من برم به بقیه حساب اون دختر بچه ورپریده برسم D: حالا اون که بچه‌است؛ ولی بیشتر بزرگترا این کار رو می‌کنن!


پ.ن: طاغوت نماد بیداد و ستمه و تیمور هم که تیمور لنگ خودشونه که به ایران حمله کرد (من هنگام بیداد از ویژگی خشانت تیمور بهره می‌برم)
پ.ن: خشانت=خشمگین بودن؛ مثل متانت که از متین میاد! 




طبقه بندی: شخصی، دختری که من باشم،
برچسب ها: نه به کش رفتن آثار هنری ارزشمند،

تاریخ : سه شنبه 1399/05/28 | 19:44 | نویسنده : AsemoOni | نظرات

چرا وبلاگم اینطوری شده؟
چرا هیچکدوم از نظرات قدیمی نشون نمیده؟
نه توی پنل برام نشون میده نه تو خود صفحه‌ی وبلاگ!!!
فقط تعداد نظرات نوشته!
چیطو شد که ایطو شد؟


این دفعه اول نیست که اتفاق عجیب میفته البته این شاید مشکل خود میهن بلاگ باشه
اما قبلا یکی هکم کرد و فهمیدمم کی بود
شخص بی مودب!!

نظرات دوستانم خیلی برام ارزشمند بودن :(

از نظرهای قدیمی فقط یه تبلیغ چند همسری مونده :/

...
۵:۴۹
به وبلاگ دوستان هم سر زدم دقیقا همین بلا سرشون اومده
تعدادی از نظرات حذف شده یا کل نظرات ناپدید شده!
خدا کنه درست بشه و دیدگاه‌ها برگرده
...

۶:۱۸
الان متوجه شدم علاوه بر غیب شدن نظرات، اصلا نظر هم نمیشه گذاشت
و یه چیزی این مشکل وجود داشته و من تازه متوجه شدم
(از بس فعالم D:)



تاریخ : چهارشنبه 1399/02/31 | 05:20 | نویسنده : AsemoOni | نظرات

سلام دوستان
الان این ساعت روز من هیچکاری ندارم جز این که بیام پز بدم تو هوای ابری هم دیروز و هم امروز(راس ساعت '۰۵:۰۵) دنباله دار سوان رو دیدم و از خوشحالی فکر کنم همسایه‌ها یه چندتا محبت کلامی نسبت به من داشتن!
دیروز صبح که دیدم فکر کردم یه هواپیماست که لامپش کلا روشنه 
و بهش محل ندادم و همچنان به جنوب شرقی چشم دوختم
امروز بازم دیدم داره میاد، اونورتر هم تو آسمون یه هواپیما بود
گفتم این دیگه خودشه هواپیما اونطوریه چشمک میزنه، این کلا روشنه
خلاصه که این دنباله دار سبز رنگمون از اینور آسمون اومد رفت اونور آسمون و من حسابی خوشحال گشتم
اصلا توقع نداشتم ببینمش چون نه موفق شدم شهاب بارون اردیبهشت رو ببینم نه مقارنه‌ی ماه با سیاره‌ها
انقد کیفور شدم که نگووو
ولی نتونستم هیچ عکس و فیلمی بگیرم
البته مهم نیست چون کسایی که دوربین مناسب دارن عکس و فیلم مناسب میدن بیرون بالاخره.
وای من انقدر خوشحال شدممم چون مامانمم که معمولا حواسش به آسمون نیست تونست ببینه

راستی قبل از اینکه دنباله دار رو ببینم، داشتم کهکشان راه شیری رو نگاه می کردم. درسته هوا ابری بود اما کلا ابر آسمون رو نرفته بود و سفیدی کهکشانمون که تقریبا از شمال شرقی به جنوب غربی کشیده شده بود رو دیدم.
من چرا انقدر خوشبختم آخه 

معلومه خیلی کیفورم یا بیشتر براتون بگم؟
گفتم شما هم تو خوشحالیم شریک باشید

دنباله دار سبزرنگ سوان پیش از طلوع خورشید در جهت جنوب شرقی و پس از غروب خورشید در جهت شمال غربی برای ساکنین نیمکره شمالی قابل مشاهده‌ است.
شماهم نگاهی به آسمون بندازید :)




طبقه بندی: لبخندانه، شخصی، آسمون پرستاره، دختری که من باشم،
برچسب ها: ستاره دنباله دار، دنباله دار سوان، آسمون، وای چقد مستم من،

تاریخ : چهارشنبه 1399/02/31 | 04:16 | نویسنده : AsemoOni | نظرات

دیشب بابام گفت امشب چهاردهم ماهه؟ ماه خیلی قشنگه
یادم اومد که ای دل غافل من تو نوت گوشیم یادداشت کرده بودم که ۲۰ فروردین ابر ماه صورتی داریم!!!!
خوب شد بابام گفت وگرنه ابر ماه صورتی ندیده از دنیا میرفتم یار ملک میشدم!
آسمونمون هم همچین صاف نبود ولی ماه کامل مشخص بود
قشنگ بود و آسمون رو بیدار نگه داشته بود
البته واقعا صورتی نبود...این اسم از اعتقاد بومیان آمریکا و نوعی گل وحشی که تو بهار رشد میکنه گرفته شده.
من خودم اینو بعد فهمیدم چون خیلی سعی و تلاش میکردم ماه نقره‌ای رو صورتی ببینم!
وقتی موفق نمیشدم میگفتم: چون نورش زیاده سفید میبینم وگرنه صورتی کمرنگه :/
بابام هم تحت تاثیر من به ماه زل زده بود میگفت من که نمیتونم صورتی ببینم نقره‌ایه !
دست بردارم نبودم هی میگفتم تو چشمات ضعیفه منم زیادی درس خوندم؛ وگرنه صورتی کمرنگه!


پ.ن: ولی این حجم از تباهی من خیلی آشناست؛ وقتی داریم خودمون رو با هر چیزی دم دستمونه گول میزنیم . .‌ .




طبقه بندی: خاطرات، دختری که من باشم، آسمون پرستاره،
برچسب ها: ماه صورتی، ابر ماه، تباه،

تاریخ : چهارشنبه 1399/01/20 | 03:27 | نویسنده : AsemoOni | نظرات

هر وقت میخواستم جلوی بهانه هامو بگیرم و خودمو به تنبلی نزنم میگفتم: فکر کن هیچ چاره ای جز تلاش کردن نداری!

ولی بعد بهانه‌ها که همیشه هم دم دستن میومدن سراغم و با خودم میگفتم: بیخیال قرار نیست سرمو ببرن...یا قرار نیست از دنیا طرد بشم که! چی میشه مثل بقیه یه زندگی عادی داشته باشم؟ این همه آدم میمیرن با روزمرگی؟ نه!

ولی بعد به شدت احساس پوچی میکردم
احساس میکردم جای ریه‌ام خالیه و من نمیتونم نفس بکشم
یا تو معدم کلسیم اکسید ریختن و حالت تهوع دارم
یه جای خالی بزرگ تو وجودم رشد میکرد که نمیدونستم سر و کلش از کجا پیدا شده!

تا اینکه تصمیم گرفتم کاغذ های لای یکی از کتاب هامو در بیارم...یه عالمه یادداشت لای کتاب گذاشته بودم و قطرش به هم ریخته بود
داشتم کاغذ یادداشت هارو میخوندم
مال دو سال پیش بود
واقعا از خودم خجالت کشیدم
اونموقع دچار احساسات غریبانه و ناشناس نوجوونی شده بودم ولی در اوج حماقت های اون سال از زندگیم تصمیم گرفته بودم با ترس هام روبه‌رو بشم و روبه‌رو هم شده بودم!!

۱۶ سالگی من پر از حماقت بود، پر از اشتبااااه!
از خودم پرسیدم من چه مرگم شده که از ۱۶ سالگیم احمقانه تر رفتار میکنم؟

پاشدم
دارم تلاش میکنم
نداشتن هیچ چاره‌ای جز تلاش کردن رو دارم حس میکنم
با سر و چشم و دلم که دائم داره ضعف میره
میدونم به چیزی که میخوام میرسم
چون هیییچ چاره دیگه ای ندارم




طبقه بندی: شخصی، دختری که من باشم،
برچسب ها: چاره، تلاش،

تاریخ : چهارشنبه 1399/01/20 | 03:20 | نویسنده : AsemoOni | نظرات

دیروز با خودم فکر میکردم برم شیمی رو تا آخر اجمالی بخونم تا از کلاس تلویزیونی امروز عقب نباشم!
ولی امروز دیدم که شیمی رو از اول فصل ۳ شروع کردن
کلا بد نبود؛ ولی من از برنامشون یک فصل و نصفی جلو ترم.
بهتره که حداقل برنامه درسی یک هفته رو در اختیارمون بزارن تکلیفمون بیشتر معلوم بشه
واسه برنامه ریزی و اینا.

. . .

ولی هیچوقت فکر نمیکردم با تلویزیون درس بخونم!!
مخصوصا اونجاش که داداشمو از خونه بیرون کردم چون وسط کلاس من سر و صدا میکرد D:
وسط طرح ساختاری گرافن داداشم داد میزنه: چاقو میوه‌خوری بیارم یا پنیرخوری؟ :/




طبقه بندی: درس، شخصی،
برچسب ها: درس، شیمی، تلویزیون،

تاریخ : شنبه 1398/12/10 | 14:52 | نویسنده : AsemoOni | نظرات

این پست پر از حرف بود!
ولی همشو پاک کردم چون هممون هر روزه دائم با آدم های قدر نشناس و بی لیاقت زیادی سر و کار داریم
آدم هایی که رفتاری رو نشون میدن که دائم با خودمون میگیم مگه من چیکار کردم؟ من فقط کمکش کردم همین!!
چون تجربمون تو این موارد منفی زیاده، گفتم بیام یه حس خوب بدم :)
امروز یکی از همکلاسی هام پیام داد گفت: نیو' من این کتابا رو دارم اگه کتابی خواستی بگو تا برات بیارم...ویدیو هم دارم اگه لازم داری!
درصورتی که من ازش کتاب نخواسته بودم...هیچی نخواسته بودم!!
با پیامش به دنیا امیدوارتر شدم
میتونیم به هم کمک کنیم یا میتونیم بی لیاقت بودن خودمون رو نشون بدیم
انتخاب با خودمونه ♡



پ.ن': چون اواخر سال یازدهم انتقالی گرفتم و اومدم مدرسه فعلیم و دانش‌آموز جدید محسوب میشدم، همکلاسیم بهم گفت New و اینطوری به نیو شهرت یافتم.
پ.ن: هیچکدوم از اتفاقای خوب و بد رو مخصوصا این روز ها فراموش نمیکنم و همشون رو با جزئیات فراوان نوشتم...همه ی اتفاق های خوب و بد! زندگی فقط از خوشی ساخته نمیشه که بخوام از خوندن خاطراتم صرفا از خنده روده بر بشم...بلکه باید از خوشی و ناخوشی هاش رد بشم و بخندم و شگفت زده بشم که چطور از پس این غم بر اومدم :)




طبقه بندی: لبخندانه،
برچسب ها: کنکور، درس، حال خوب، New، خاطرات،

تاریخ : یکشنبه 1398/12/4 | 19:20 | نویسنده : AsemoOni | نظرات
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.


تاریخ : شنبه 1398/11/26 | 16:38 | نویسنده : AsemoOni | نظرات
تعداد کل صفحات : 7 :: 1 2 3 4 5 6 7
شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Mobile Traffic | سایت سوالات