اتفاق خوب
قراره داستان کوتاه بنویسم و میخوام اینجا هم قرارش بدم.
کلی ذوق زدهام.
قراره داستان کوتاه بنویسم و میخوام اینجا هم قرارش بدم.
کلی ذوق زدهام.
شادیِ من پاداش نیست،
تاوانیست سخت شکننده،
که تو تنها لبخندش را میبینی!
کسی نیست مرا داند،
مرا خواند،
در همان لحظه بگوید که منم حقِ تمام!
آه، امان
آه زبان میشِکُفد در رَهِ جان!
آه کجا میرود این جانِ جهان؟
پ.ن: آدمهای زیادی هستند که تنها میخواند برای یکبار، فقط و فقط یکبار، شنیدهشوند!
اوجِ بیتابِ نگاهم،
میشود غرق به دامت.
نفسی حبس به جانم،
من از آن لحظه به نامت.
کنجِ پُرتابِ زبانم،
هر دو خط نامه فدایت.
عطشِ جان و جهانم،
فقط و الحق برایت.
تو تمامِ بیتمامم،
من جهانِ بینهایت!
صدای غرق تمنای عشق در گوش ناشنوای من می پیچد!
اینجا، آنجا، در انزوای واژه ها، زمزمه ی نمناک سکوت از فراموشی میخواند
و من همچنان غرق در رویای راستین بیداری،
در بی تابی سکون ادامه میدهم.
از شهر میروم، از زمان دورتر می ایستم.
از رگ های پر از خون فاصله می گیرم.
به ابدیت می پیوندم، از ابدیت فاصله می گیریم.
در دنیای هر واژه یک بار زندگی را زندگی می کنم.
هر بار دنیایی جدید از تکاپو را می بینم.
در غریبانه ترین اوهام و خیالم
صدای غم در کوچه-شبهای غروب میپیچد
روزی خواهد آمد که عشق جز هوسی پوچ نباشد، روزی که عقل در خاک غلتیده و به خون آلوده باشد.
نغمه های بی ترانه
شعر های بی احساس
من در طاقچه ای رو به فساد
و تو بیتاب روزهای غربت
و همه چیز در ناموزونی عجیبی ناپیدا
و همه کس در نادانی عمیقی غرق
آسمان آبی شود، دل من میبارد.
آسمان نور شود، عقل من میخوابد.
روزگار درازیست که این جان، از نفسم میکاهد.
یک مرد تنها
یک
شاخه ی گل
یک
دشت سرسبز
بی
سرو و بلبل
یک
ماه بیتاب
در
نظر آب
یک
شهر خاموش
بی
مرگ، بی خواب
با دوران
ساعت شنی
غم را به
چوب رختی زمان آویزان می کنم،
فنجان تلخ
روزگار را سر میکشم درحالیکه
بر صندلی
لهستانی پدربزرگ تاب می خورم.
و ساعت شنی
همچنان شنهایش را با بند زمان می بندد.
عاشقت شدم
بعضی ها می روند؛ بی چمدانی برای اضطرار