تا همیشه
تو فصل پنجم عمر منی
دور نیستم از تو
حال من خوب است
همین که ساعت های طولانی را در انتظار ثانیه ای با تو بودن سپری میکنم
همین که با هر واژه ات مرا از رویا پردازی می آوری تا حقیقت،اجازه میدهد شاد باشم
دور نیستم از تو ..
چه فرقی میکند که بدانی یا نه
جاذبه همه را سر به زیر کرده
همه را غیر از من و منجمان
منجمان که سر به هوای آسمانند و من که سر به هوای تو ام ...
و احساسم چنین می گفت :
مرا از خود نمی رانی ...
کمی دلسنگ و مغروری ،
ولی ... بی من نمی مانی
و بعضی وقت ها شاید
حضورت را نمی بینم
تو اما با شکیبایی
برایم شعر می خوانی
و باور کن بدون تو
دلم را پاره خواهم کرد
خودت این را نمی دانی ؟!
هیس دختر ها فریاد نمیزنند!
هیس دخترها بلند نمیخندند!
هیس دخترها حقی ندارند!
هیس دخترها باید ارام زندگی کنند!
هیس دخترها باید درد را تحمل کنند!
هیس دخترها باید بسوزندو بسازند!
هیس دخترها باید ظلم و حرف زور را قبول کنند!
"فقط به جرم دختر بودنشان!!"
هیس دخترها باید تحمل کنند و اعتراض نکنند
هیس دخترها حتی حق اینرا ندارند که عکسشان روی اگهی ترحیمشان چاپ شود!
هیس دخترها باید ارام بمیرند!!
و این داستان ادامه خواهد داشت...
حق حضانت برای تو
درد زایمان برای من
نام خانوادگی برای تو
زحمت خانواده برای من
چهار عقد برای تو
حسرت عشق برای من
هزار صیغه برای تو
حکم سنگسار برای من
هوس برای تو
عفاف برای من
این بود ازادی و برابری حقوق برای زن و مرد. . .
هیس دخترها حق اعتراض ندارند.
شیرین بهانه بود!
فرهاد تیشه میزد تا نشنود،
صدای مردمانی را که در گوشش می خواندند : دوستت ندارد . . . !
دوستش می دارم
لبخندش را
فریبی نه ، که هدیه ای می انگارم .
من همه ی سنگهایش را پرستیده ام و
آتش و آب و خاکش را .
من آفتابش را پوشیده ام
و عصاره ی ماهتابش را ،
پیاله پیاله نوشیده ام
دوستش می دارم ...
زمینی که تو روی آن راه می روی ...
" رویا زرین "
دلم تنگ میشود گاهی
برای حرف های معمولی
برای حرف های ساده
برای چه هوای خوبی....دیشب شام چی خوردی؟
و چه قدر خسته ام از "چرا؟ "
از " چه گونه ! "
خسته ام از سوال های سخت، پاسخ های پیچیده
ازکلمات سنگین
فکرهای عمیق
پیچ های تند
نشانه های بامعنا، بی معنا
دلم تنگ میشود، گاهی
برای
یک "دوستت دارم" ساده
دو "فنجان قهوه ی داغ "
سه " روز " تعطیلی زمستان
چهار "خنده ی" بلند
و
پنج "انگشت" دوست داشتنی.
می سوزم سراپا
و شمع های روی میز
تمام حواسشان به من است
به سرانگشت های من
که قطره قطره تمام می شوند . . .
" پابلو نرودا "
* حسـرت واقعـی را آن روزی میخــوری كـه مـی بینـى،بـه انـدازه سـن و سـالت، زندگـى نكـرده ای ...!
خدا را چه دیدی ؟! شاید هم اصلا برنگشتم !
دور از این هیاهو
دلم کویر می خواهد و
تنهایی و سکوت و
آغوش ِ سرد ِ شبی که آتشم را فرو نشاند.
نه دیوار،
نه در،
نه دستی که بیرونم کشد از دنیایم،
نه پایی که در نوردد مرزهایم،
نه قلبی که بشکند سکوتم،
نه ذهنی که سنگینم کند از حرف،
نه روحی که آویزانم شود.
من باشم و
تنهایی ِ ژرفی که نور ستارگان روشنش می کند
و آرامشی که قبل از هیچ طوفانی نیست !
***
همیشـه نباید حرف زد
گاه باید سکوت کرد
حرفِ دل که گفتنی نیست !
باید آدمش باشد
کسی که با یک نگاه کردن به چشمت
تا تهِ بغضت را بفهمد. " چارلی چاپلین "
**
رسم زمانه است اگرنرم باشی تو را لـه میکنند
اگرخشک باشی تو را میشکنند....
محکوم شدم به حجم کوچکی از زندگی که تو در آن نیستی !
نیستی و تشویش هر عقربه ،
ثانیه ام را به سالی کش می دهد.
برگهای زرد نگاهم روی سنگفرش داغ دلت
خش خش کنان خورد شدند، پوسیدند و شکستند
باد بیرحمانه تکه هایم را پراکند
قاصدک، بی خبـر، به دنبال تکه ای از دلم، که خالی از عشق نبود، راه افتاد ......
.. روی حجم کوچک قاصدک محکوم شدم به زندگی که تو در آن نیستی !!
یاد تو
همیشه همراه من است
همچون خاطره ی باران
در ذهن خیس شالیزار
0 0 0
دیروز کودکی ...
در امتداد کوچه های پر از بی کسی این شهر شلوغ؛
دست تمنایی به سویم دراز کرد؛
خالی تر از تمامی آرزوهای کودکانه؛
. . .
دنیا عوض شده است؛
کودکان به دنبال نان اند و ما به دنبال عشق ...!
سرفه هایم صدای خرده شیشه می دهند
به گمانم
چیزی در درونم شکسته است...