مســـــافر


خدا می داند، ولی ...


آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه می شود تقلب کرد
و نه می شود سر شخصی را کلاه گذاشت

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش از یک جلسه امتحان مدرسه هم کوچکتر بود!

... و آن روز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال سختی بود

سوالی که بیش از یکبار نمی توان به آن پاسخ داد

خدا کند آن روز که آخرین زنگ دنیا میخورد، روی تخته سیاه قیامت
اسم ما را در لیست خوب ها بنویسند

خدا کند حواسمان بوده باشد و زنگهای تفریح
آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات را از یاد برده باشیم

خدا کند که دفتر زندگیمان را زیبا جلد کرده باشیم

و سعی ما بر این بوده باشد که نیکی ها و خوبی ها را در آن نقاشی کنیم

و بدانیم که دفتر دنیا چرک نویسی بیش نیست

چرا که ترسیم عشق حقیقی در دفتری دیگر است 


برچسب‌ها:
نوشته شده در سه شنبه 13 مرداد 1394ساعت 02:53 ب.ظ توسط مسافر ... نظرات()|

 





**حسین(ع) صدا می زند: بیا

خوب گوش کن!
صدای قدم ها؛
صدای سایش کفش ها بر سینه جاده ها؛
کسی می گوید بیا!
چند روز است که در راهی و باز هم خسته نمی شوی.
چون تو خوب این صدا را می شناسی.
صدای حسین را که بی وقفه می گوید بیا بیا بیا...




با کاروان بی‏ رقیه


باور کن گُلم! من همان زینبم؛ همان زینبی که هر روز، زیر آفتاب نگاه تو گرم می‏شد، همان زینبی که از طنین صدای تو جان می‏گرفت، همان زینبی که روزش را با زیارت تو آغاز می‏کرد و شبش را با چراغ یاد تو به پایان می‏برد.

باور کن همان زینب، همان خواهر، چهل روز است تو را ندیده است. بلند شو برادر گلم! چرا جوابم را نمی‏دهی؟ تو که همیشه به احترام حضورم می‏ ایستادی؛ حالا چه شده که حتی جوابم را نمی‏ دهی؟

آه، چه توقعی دارد زینب از تو! آخر تو که... .

باشد! حالا که تو نمی ‏توانی، من برایت همه چیز را می‏گویم، آن روزِ غمگین کودکی مان که یادت هست؟! همان روزِ آتش و در و... آری! می‏دانم؛ حتی حالا هم طاقت شنیدنش را نداری. برایت بگویم؛ کودکان تو آواره بیابان‏های بی‏ چراغ شدند؛ یکی دو ستاره، خاموش شد تا صبح.

چه کشیدیم برادر! فقط یاد و ذکر خدا و تو و پدر و مادر و جدمان، قوت دلمان شده بود؛ وگرنه قصه به اینجا نمی‏رسید.

در راه، هر جا که شد، چراغ یاد تو را روشن کردیم.

چه که بر سر آل امیه نیاوردیم؛ کوفه می‏لرزید از طنین صدایمان.

هر اشکمان را بر چله کمان نشانده بودیم و قلب خواب‏آلودگان را نشانه رفته بودیم؛ اما امان از شام! تاریکی شام، بر روشنایی کلام ما پیشی می‏گرفت؛ اما ستاره سه ساله تو، آنجا را هم روشن کرد.

چه بگویم برای تو که از همه چیز باخبری؟! در این چهل روز، یک لحظه نوازش صدای تو، گوشم را تنها نگذاشت.

هر چه را باید می‏گفتم، به زبانم جاری می‏شد. همیشه گرمای دستان حمایتت را روی شانه‏هایم حس می‏کردم. یک آن، خودم را بی‏تو ندیدم؛ اما چه کنم که تو خواسته بودی هر لحظه نبودنت را به یاد دیگران بیندازم و بیدارشان کنم.

هر چه بود این چهل روز گذشت و من دوباره به دیدار تو آمدم.

حالا نمی‏خواهی برای دیدن خواهرت، از جای برخیزی؟

با کاروان بی‏رقیه

سید حسین ذاکرزاده



اربعین عطشهای پرپر

 

کاروان خاطرات، بازگشته است از جایی که چهل روز گذشته است از ماتم‏های سرخ، از عطش‏های پرپر شده.

 

این آتش یادها، چهل روز چون اسبان تاخته ‏اند بر پیکر صبر آنان.

 

بازماندگانِ حادثه تیغ و تاول، رسیده ‏اند به نقطه ‏ای از آغاز؛ به نگاه‏ های در خون شناور، به گلوهای بریده شده در دلِ تشنگیِ دشت.

 

کاروانِ اربعین، با خطبه‏ های گریه، از شام رسوا برگشته است و تصاویر جراحت، در سوزنده‏ ترین بیان قاب می‏شود و در سوزنده‏ ترین بیابان.

 

بغل بغل شعله ریخته می‏شود در صحرا.

 

دوبیتی‏ های پرلهیب، سطح مصیبت‏ زده دشت را گلگون ‏تر می‏کند. اکنون چهل روز از آن سیل عطش، سپری شده است. قافله ه‏ای زخم خورده، وارد سرزمین چهلمین روز می‏شود.

 

اینان اربعین را با خود آورده‏ اند؛ با نقل خاطرات قطعه قطعه شده. دنیای ادب نیز گل و ستاره آورده است که به پای سربلندی‏شان بریزد.

 

سلام بر استواری غیرقابل ترسیم شما! سلام بر آن گام‏های شکیباتان که جاده‏ های دراز شام را خسته کرد!

 

هر سال، چشمان غمبار اربعین که می‏آید، اطراف ما پر می‏شود از هیئت‏ های مذهبی التماس و دسته دسته گل‏های اشک.

 

هر سال اربعین، از لابه‏ لای واژه‏ های مذاب مداحان، دل‏های آسمانی شما دیده می‏شود و علم‏ های ما از هوش می‏روند.

 

لباس‏های مشکی تقویم، بوی قتلگاه می‏گیرند.

 

اربعین! به یاد روشنیِ شما شمع‏ گونه می‏سوزیم و گریه سر می‏دهیم برای فاصله ‏های خود و زجرهای شما.


خوشا زندگی در این گریستن و مردن‏ های پیاپی!

خوشا گریستن برای داغ‏ های زینب علیهاالسلام ، برای مصیبت‏های سجاد علیه‏السلام ، برای بی‏تابی بچه ‏های آسمان!

سلام بر اربعین که عاشورایی دیگر از گریه را برای ما به راه می‏اندازد!

من برای گریستن، به آغوشت محتاجم

محمد کاظم بدرالدین



برچسب‌ها:
نوشته شده در شنبه 5 آبان 1397ساعت 05:55 ب.ظ توسط مسافر ... نظرات()|

 


عکس متحرک روز پدر | عکس متحرک روز مرد

تقدیم به پدر حقیقیمان، امام زمان-ارواحُنا فِداه:
ای سفر کرده ی موعود بیا / که دلم در پی تو دربه در است
جان ناقابل این چشم به راه / برگ سبزی به تو، روز پدر است




پوستر: سینه‌ام می‌سوزد از داغ عطش / روز بابا هست و بابا نیستش



دختر دردانۀِ بابا منم / رخت مشکی کرده مادر بر تنم

هست فردا روز میلاد علی /  روز بابا ، من عزادارم ولی

 

آتشی در دل مرا جان‌سوز عشق /  هست فردا روز بابا، روز عشق

بغض دارم در گلو همسنگ کوه  /  در فراق آن علمدارِ شکوه

 

او که رفت و برنگشت از راه عشق  /  او که شد عباس زینب در دمشق

پا به‌پای گریه‌های مادرم /  اشک می‌بارد ز چشمان ترم

 

سینه‌ام می‌سوزد از داغ عطش /   روز بابا هست و بابا نیستش

قاب عکسش را بغل بگرفته باز  /  می‌زنم گل بوسه بر آن عکس ناز

 

با خیالش غرقه در حالی خوشم  / دست رویِ قابِ عکسش می‌کشم

درد و دل با عکسِ نازش می‌کنم  /  قاب عکسش را نوازش می‌کنم

 

او که بوسه از لبانش بود عسل  /  قاب عکسش را گرفتم در بغل

کربلا برپا به دل دارم ز داغ  / می‌کُشد دردانه را آخر فراق

 

گوشۀِ ویرانۀِ تنهایی‌ام  /  وارث درد و غم زهرایی‌ام

در دلم آشوب و غوغایی به پاست /  کَس نمی‌داند که بابایم کجاست؟

 

بهر زینب او به گردن داشت دِین /  بسته بود او عهد یاری با حسین

های مردم رفت بابایم دمشق /  تا کُند عباسیِ زینب به عشق

 

آن دلش آشوبِ ناموس علی /  برنمی‌گردد چرا دیگر ولی؟

های مردم چیست آخر ماجرا  /  او دلش تنگم نمی‌گردد چرا؟

 

کنج این ویرانه دق کردم ز داغ  / کُشت بابا دخترش را از فراق

من نمی‌دانم دمشق آخر کجاست /  مادرم می‌گوید آنجا کربلاست

 

های مردم پرسشی دارم، جواب  /  ای زده خود را ز بیداری به خواب

کربلا آنجا اگر آری به پاست /  پس چرا آسوده‌خاطر از شماست؟؟

 

ای به مهدی بسته پیمان‌ها ز عشق  /   کربلا برپاست آنجا در دمشق

گر به مهدی عهد یاری بسته‌اید  /  از چه آسوده به‌جا بنشسته‌اید؟

 

عهد یاری با ولی از یاد رفت؟  /   آن‌همه در نامه‌ها فریاد رفت؟

ای ولی را داده دعوت‌نامه‌ها  / از چه بنشستید کنج خانه‌ها؟

 

کربلا برپاشده کاری کنید  /  همچو بابایم علمداری کنید

وارث خونِ علمدار شهید /  می‌زند نعره مرا یاری کنید

 

کربلا برپا حلب را گشته باز /  دست مهدی سویتان گشته دراز

بشنوید ای مردمان این بانگ اوست / او که در دل‌ها  ظهورش آرزوست :

 

آه یاری کو مرا یاری کند /   لشکر حق را علمداری کند

شیعه مردی کو بماند با ولی /  گر به یاری خوانمش گوید بلی

 

های مردم یوسف زهرا منم /  کُهنه زینب کرده پیراهن تنم

مانده‌ام تنها و بی‌یار و سپاه  /  کس نمی‌افتد به یاری‌ام به راه  ؟

 

باز برپا کربلا ، تنها ولی  /   تشنه‌کامان ظهورم، یا علی

از خُمِ سرخ شهادت باده‌نوش / شیعه باید تا علم گیرد به دوش

 

ای‌دریغا کوفیان بار دگر / حضرت مهدی کنندش خون‌جگر

های مردم کربلا برپاشده  /  حال وقت امتحان ما شده

 

از حلب می‌آید آوای جرس /  هرکه دارد کربلا را او هوس

ذوالفقار او در کف و دل‌دل سوار /  گو علم گیرد به دوش عباس وار

 

جای آن سیلی که زد بر روی یاس /  خصم حیدر تا نماییمش قصاص

کربلا برپاست مردم در حلب  / حضرت مهدی به یاری تشنه‌لب

 

باز زینب مانده تنها در میان /  منتظر بر یاری ما شیعیان

باز زهرا می‌خورد سیلی اگر  / جای حیدر او بیاید پشت در

 

ای جوانان غیورِ شیعه باز  /  حیدری باید علم‌ها را فراز

باز باید فتح خیبرها کنیم  /  کربلاها در حلب برپا کنیم

 

کُلنا عباس باید اهل عشق  / تا شود فتح حلب همچون دمشق

تیغ باید چون علی در کف گرت /  بهر دیدار شهادت صف گرفت

 

رخش باید تا حلب مردانه تاخت  /  از رشادت شیعه را افسانه ساخت

رستمی در دست باید ذوالفقار  / تا بر آرد از سعودی‌ها دمار

 

وعدۀ مهدی شمارا اهل عشق  / فتح خون‌بار حلب همچون دمشق

هرکه دارد در دل او عشق  ولا  /  منتظر او را ولی در  کربلا

 

هر که دارد کربلا رفتن طلب  /  کربلا امروز برپا در حلب

شیعه مردی گر مدد آور ولی  /  در حلب کن یاری  سید علی

به امید ظهور حضرت یار …

منصور نظری



برچسب‌ها:
نوشته شده در پنجشنبه 9 فروردین 1397ساعت 05:32 ب.ظ توسط مسافر ... نظرات()|

 


آخرین مطالب
» اربعین حسینی
» میلاد حضرت علی ع
» فاطمیه
» کارت بانکی
» محرم 96
» تلنگر
» حجاب
» عید نوروز
» روز زن
» ذهه فاطمیه
» دهه فجر
» ساختمان پلاسکو
» حجاب
» حجاب
» ماه ربیع


قالب جدید وبلاگ طراحان