زندگی مربوط به من DARK-WHITE

ــــعَــــــصــــــر

نظرم کم کم داره در مورد یه سری چیزا عوض میشه ...
مثلن شب .
خب چرا شب ؟! چرا عصر نه؟!
دلم میخواست یه جوری میشد که همش عصر باشه ، دمِ غروب
تنها باشم تو خونه ، هوام سرد باشه ...
یکی بیاد زنگِ درِ خونه رو بزنه و با یه کاسه آش رشته وایساده باشه پشتِ در ...
بعد دنیا قشنگ شه
یه چیزی تو مایه های اتفاقی که چند دیقه پیش افتاد ...


برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در بیست و یکم بهمن 95 ساعت 18:18 توسط ali shr|  نظرات()



از شب تا صبح خیلی راهه

وسط ظهر زنگ زد گفت هیچی برای شام ندارم
نصفِ شب بود و برای خرید رفتن خیلی دیر شده بود
میخواست یه چیزی بهم بگه ...
همش سعی میکردم منصرفش کنم از حرف زدن
میدونستم چی میخواد بگه ، خودشم میدونست که میدونم چی میخواد بگه
این وسط فقط من داشتم خودمو گول میزدم که نشنوم ، یا دیر تر بشنوم
مثلن تا شب ...
شاید تا فرداش بهتر شه و نخواد که اون حرفا رو بزنه
شاید اگه شام خوبی بخوره و خوب بخوابه اون حرفارو یادش بره
که البته بعیده و من هنوزم دارم خودمو گول میزنم



برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در هجدهم بهمن 95 ساعت 13:10 توسط ali shr|  نظرات()



۱۲ بَـــــه‍ ـــــــــمَــــــنـــــ

مثلن از اینجا شروع کنیم که یه دیقه ی دیگه فردا میشه و فردا هم دوازده بهمنه و تولدمه ...
برای اینکه بدونم چند سالم شده باید یکم فکر کنم 
تصویر واضحی نیست ، همیشه همینطور بوده...
نمیدونم چرا هر وقت به یه موضوعی فکر میکنم نمیتونم توی همون لحظه ببینمش ... درکش کنم
همش میپرم توی آینده ...
مثلن اینکه چند سال دیگه اینی که الان تو ذهنمه ...
چه شکلی شده؟
کجاست؟
هستش اصلن؟
نمیدونم چرا ، ولی اینطوریم...
چشیدن مزه ی حال برام شده آرزو
مُردم از بَسکه هی بین گذشته و آینده رفت و اومد کردم ، رَمق برام نمونده ، نفسَم گرفته ...
ولی شبِ تولد نمیشه بر نگشت به عقب
نمیشه به گذشته فکر نکرد...
الان از همه ی روزای گذشته بالاترم ، هر چی که گذشته ، الان زیر پامه و بهتر میتونم بهِش نگاه کنم...
اون چیزی که مونده زمانه...
چسبنده شده
مثل اون صحنست که یه ظرف بزرگ روغن موتور وسط جاده پخش بشه...
ماشینا هی از روش رد بشن و رد لاستیکشون کش بیاد تا ده کیلومتر اون طرف تر ...
یه چیزی وسط زندگی من کُپ شد ...
حالا هر چی این عقربه تاب میخوره یه تیکه از اونو با خودش میاره و هی میمالِش به همه جا ...
شاید مثل روغن موتور نباشه
شاید روغن موتور و جاده مثال خوبی نبود ، ولی بهتر از این نمیتونم این تصویرو بیان کنم ، 
همونقدر چرب ، همونقدر سنگین ، همونقدر موندگار.
حافظم یکمی ضعیف شده
درست یادم نیست پارسال بود یا سال قبلش همین موقع ها...
همه ی در و پنجره ها بسته بود ولی باد میومد
ورقای دفترمو جا به جا میکرد
اینقدر ورق ، ورق شد که تموم شد
خودم شالودشو بهم زدم ، 
ساختار شکنی کردم
اونموقع همش دیکانستراکشنیسم تو ذهنم بود
فکر میکردم بی اصولی میتونه باعث رسیدن به اصل بشه
ولی چیزی که باهات سنخیت نداشته باشه نمیتونه بهت خط بده
راه و مکتب غلط بود
من اصل رو گم کردم
بیست و چارسالگی 
بیست دقیقه گذشته
من خودمو گم کردم
این نگرانم نمیکنه ، شیزوفرنی نگرانم نمیکنه ، افسردگی نگرانم نمیکنه ...
من نگران دفتر ورق خوردمم....
دفتری که هیشکی حاضر نشد جلوی بسته شدنشو بگیره .

میخوام برای یه بارم که شده بدون تصور کردن اتفاقای خوب و بد شروع کنم...
#سلام_بیست_و_چار_سالگیِ_مَن

علی عکاشه
۱۳۹۵/۱۱/۱۲
۰۰:۳۰


برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در دوازدهم بهمن 95 ساعت 00:27 توسط ali shr|  نظرات()



▪چایی▪

پا میشم 
حوصلم سر میره
میرم زیر کتری رو روشن میکنم
چایی دم میکنم
دلم چایی میخواد
وایمیسم بالا سرش تا دم بیاد
اون لیوان خوشگلا رو بر میدارم
چایی میریزم
میارم میذارمش رو میز
بخارشو نگاه میکنم
اینقدر نگاش میکنم که دیگه به هیچ دردی نمیخوره و بعد میبرم توی سینک خالیش میکنم


برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در شانزدهم دی 95 ساعت 17:31 توسط ali shr|  نظرات()



پاییزه ، پاییزه ، برگِ درخت می ریزه

آفتاب که از پنجره افتاد وسط اتاق بدون دیگه کار از کار گذشته...

برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در یکم مهر 95 ساعت 11:52 توسط ali shr|  نظرات()



امروز پنج شن بس ـتـــــ

یادته دیوونه؟
دلم تنگ شده برای راه رفتن باهات تو بازار شلوغ اصفهان
دست خطمون هنوزم روی دیوار کافه بود...
دستای خُنَکِت ، مخصوصن نوک انگشتات ...
جایی که همیشه مینشستیم امروز پر بود از دخترای معماری ...
خالی نبود ، ولی اگه بودی الان ما جاشون بودیم
چمن هایی که نگرانشون بودی امروز از همیشه سبز تر بودن
اسبا خسته تر از قبل دور میدون تاب میخوردن
کلاغ نبود
اگه بودی ، همه ی دست بندای زرشکی رو برات میخریدم ...
اگه بودی ، امروز تا ساعت نه شب تو میدون میموندیم.


برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در بیست و پنجم شهریور 95 ساعت 14:50 توسط ali shr|  نظرات()



#نیازمندی_ـها...

اینقد دوس دارم اتفاقی تو خیابون ببینمت ...

برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در بیست و پنجم شهریور 95 ساعت 06:52 توسط ali shr|  نظرات()



پنیر هلندی

اینجا هم پنیر هلندی پیدا میشه ...
فقط سر کوچه نمیفروشن ، یکمی بیشتر باید دنبالش بگردی ...
ولی خوبی اینجا اینه که وقتی برای دوستت پنیر هلندی میبری بهت یه فندک قرمز میده ...
این چیزیه که اونجا پیدا نمیشه ...
تو خیلی چیزارو پشت سرت جا گذاشتی...



برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در بیست و سوم شهریور 95 ساعت 11:44 توسط ali shr|  نظرات()



آخرای شهریوره

هوا دوباره خیلی گرم شده 
مثل روزای اول نبودنش
همین باعث شده که دوباره همه چیز یادم بیاد
اینکه الان باید اینجا باشه
دیشب که عکس مدرک زبانشو برام فرستاد ، قولایی که به خودم دادمو یادم اومد
اینکه قول دادم تا آخر تابستون روی زبانم کار کنم...
نرم افزارامو یاد بگیرم
هزار تا کار که فقط انجام دادنشونو روی کاغذ نوشتم
همشون موند
شاید بتونم دلمو به دفتری که مشغول کاراشم خوش کنم
ولی اونم تا تکمیل شدن خیلی راه داره
تا اینکه بتونم پشت میزش بشینم و بگم اینم نتیجه این تابستون...
هنوز خیلی مونده تا همه چیز تموم شه
...


برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در بیست و یکم شهریور 95 ساعت 13:14 توسط ali shr|  نظرات()



لانگ دیستنس

دلم میخواد هر وقت اینجا صبحه بهت صبح بخیر بگم ...
#دوری_از_اینجا_خیلی


برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در بیستم شهریور 95 ساعت 18:35 توسط ali shr|  نظرات()



بیا گلخونه کن ، ایام سرده ...

دارم به این فکر میکنم که نمیتونم عاشقت نباشم ...

ک اگه نبودی الان من کجا بودم ...

چقدر با اینجایی که الان هستم فاصله داشتم ...

یاد اون روز میوفتم که قوطی پپسی دستت بود و پرسیدی بلدی تو لحظه زندگی کنی؟؟

گفتم نه ...

میدونستی که بلد نیستم ولی گفتی بهم یاد میدی...

الان میتونم دیگه ...

الان دارم تو لحظه زندگی میکنم ...

کاری ندارم به گذشته ... به آینده ...

این دوری آزار دهنده داره روحمو میخوره ولی دارم باهاش کنار میام ...

میدونی چی میگم ...

کلاسات شروع شده ...

منم کم کم شروع میشه ...

دلم برات تنگ شده ...

تو میدونی ...

تو همه چیزو میدونی ... خیلی چیزارو میخونی ...

پس چرا کاری نمیکنی ؟

میدونی چقدر آرزومه ببینمت؟

نمیدونی...



برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در هفدهم شهریور 95 ساعت 08:01 توسط ali shr|  نظرات()



میان ، میرن...

همه چیز با سرعت داره پیش میره و این خیلی داره نگران کننده میشه

هر چی که سرعت بالاتر میره کنترلت روی اتفاقای اطراف کمتر میشه...

نمیتونم فکر کنم ، گیج شدم و هیچ تصمیمی نمیتونم بگیرم ، همینکه الآن دارم اینارو تایپ میکنم با کلی بدبختی

 بوده...

هی همش یاد وبلاگ میوفتم ، یاد شب بیداریای خوابگاه ، یاد احمد ، دوتا لیوان چای که همش مال من یخ میکرد و

 مینشستیم توی تراس تا صبح سیگار میکشیدیم و حرف میزدیم و نوشته هامونو برای هم میخوندیم...

همه چیز خیلی زودتر از اون چیزی گذشت که باید میگذشت...

یهو دیدم دارم وسایل اتاقو جمع میکنم و همشو میریزم توی چمدون

یهو خیلی خوابم گرفت...داشت وسایلشو جمع میکرد

دم صبح بود هنوز آفتاب نزده بود که دیگه خوابم برد...

ساعت یازده بیدار شدم ... دیدم ظرفارو شسته ، وسایلش نیست ...

رفته بود ، دلم میخواست موقع خدافظی بغلش کنم ، بهش بگم من بغل مندم باید صبر کنی چون قراره یه تابستون

 نبینمت...


اصلن با هم خدافظی هم نکردیم

دوتامون رفتیم

نمیدونم با این همه فکر و کار و مشغله ای که داره وقت میکنه یاد من بیوفته یا نه ولی خب من که همیشه به

 یادشم...

ولی خب قسمت عجیب داستان اینجاست که رفتنا خیلی آسون شده برام

آدما میرن بی خدافظی ، راحت تر شده چون یه جورایی دارم باور میکنم ته هر رفتنی یه برگشتنی هم

 هست...شایدم ما رفتیم پیش اونا

نقل همون دیر و زود داره ولی سوخت و سوز ندارس...

خلاصش اینکه همه میان و میرن

منم نشستم این رفت و آمدو نگاه میکنم

ولی اگه اینایی که رفتن دیر بیان خودم میرم سراغشون

پس اگه جایی که همیشه بودم پیدام نکردین بیاین سراغ کسی که خیلی دوسش دارم

من همیشه همونجا میمونم....

 



برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در بیست و نهم تیر 95 ساعت 17:56 توسط ali shr|  نظرات()



پنجره ی طبقه ی پنجم

نشستم رو صندلی ته حیاط
یادم افتاد به تابستون پارسال که
هوا دم داشت و صدای جیرجیرک میومد از لای گلای باغچه...
همون جایی رو نگاه میکردم که همیشه نگاه میکردم
طبقه ی پنجم همون آپارتمان قدیمی پشت خونمون
پنجره ی سمت چپ...
همیشه ساعت دو شب یه نور نارنجی تو اتاقش پر میشد
بعد پرده ها میرفت کنار پنجره رو باز میکرد...
چراغ و خاموش میکرد و وایمیساد سیگار میکشید...
منم نگاش میکردم
خیلی سال بود اونجا زندگی میکردن
قبل از ما اومده بودن...
یه روز که از دانشگاه بر میگشتم اتفاقی از کوچه پشتی اومدم سمت خونه...
دیدم اعلامیه چهلمشو چسبوندن دم آپارتمان...
ساعت دو شب رفتم تو حیاط
همه جا تاریک بود
اون پنجره دیگه باز نمیشد
آقای کریمی مرده بود و دیگه سایش نمی افتاد روی پرده ی اتاقش...


برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در ششم اسفند 94 ساعت 19:18 توسط ali shr|  نظرات()



راحته...

مردن درد نداره
ینی کلن یه چیز عادیه
همونطور که به دنیا اومدن برای ما عادیه
درد زایمانو مادر تحمل میکنه نه نوزاد
مردنم همینطوره
دردشو بقیه تحمل میکنن
نه تو
تو فقط میخوابی...


برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در بیست و سوم بهمن 94 ساعت 12:40 توسط ali shr|  نظرات()



I loved you dangerously

سکوت شاید پر از صداس
پره داد
سکوت از هر دادی پر تره از نعره
وقتی هنجرت دیگه نمیکشه
وقتی دیگه صدات گوشی برای شنیده شدن نبینه
سکوتت خودشو به چشاش نشون میده
وقتی میبینه که دیگه ساکتی 
تکون نمیخوری
نشستی و فقط نگاه میکنی
دیگه صداش نمیزنی
فقط منتظر یه صدایی
خیلی وقته منتظر یه صدایی
بلخره میشنوی
میشنوی که میگه
I see you now, now, now, now
It was a matter of time
You know I know
There's only one place this could lead
But you are the fire and I'm gasoline 
I love you
I love you
I love you
I loved you dangerously


برچسب ها:زندگی مربوط به من،
+ نوشته شده در هجدهم بهمن 94 ساعت 20:48 توسط ali shr|  نظرات()



.: تعداد کل صفحات 6 :. [ 1 ] [ 2 ] [ 3 ] [ 4 ] [ 5 ] [ 6 ]